✨🌹✨💐✨🌹✨💐✨
#خاطره_ای
از برخوردی میان یکی از امرای ارتش با شهید حاج محمدابراهیم همت:
یک روز که فرماندهان ارتش،
در یک قرارگاه نظامی برای طراحی یک عملیات،😊
همه جمع شده بودند،
حاج همت هم از راه رسید،
امیرعقیلی، سرتیپ دوم ستاد «لشکر ۳۰ پیاده گرگان»،
حاجی را بغل کرد☺️🍃 و کنارش نشست،
امیر عقیلی به حاج همت گفت:
«حاجی ! یک سوال دارم، یک دلخوری خیلی زیاد، من از شما دلخورم.»😳🤔
حاج همت گفت:
«خیر باشد! بفرمائید! چه دلخوری؟»☺️😊
امیر عقیلی گفت: 👇👇
«حاجی ! شما هر وقت از کنار پاسگاه های ارتش،
از کنار ما که رد می شوی،🌺
یک دست تکان می دهی👋 و با سرعت رد می شوی.
اما حاجی جان،☺️❤️
من به قربانت بروم، شما از کنار بسیجی🌸 های خودتان که رد می شوی،
هنوز یک کیلومتر مانده، چراغ می دی،☺️ بوق می زنی، 😉☺️
آرام آرام سرعت ماشین ات را کم می کنی،
بیست متر مانده به دژبانی بسیجی ها🍃😍،
با لبخند از ماشین پیاده می شوی،
دوباره باز دستی تکان میدهی، 👋سوار می شوی
و میروی.☺️😊
رد میشی اصلا مارو تحویل نمی گیری حاجی، حاجی به خدا ما هم دل داریم.»😔❤️
#رفاقت
حاج همت این ها را که از امیر عقیلی شنید،🤔👇👇👇
دستی به سر امیر کشید و خندید و گفت:
«برادر من! اصل ماجرا این است که از کنار پاسگاه های شما که رد می شوم،🤔💐
این دژبان های شما هر کدام چند ماه آموزش تخصصی می بینند😊 که اگر یک ماشین از دژبانی
ارتشی ها رد شد، مشکوک بشوند؛😁🍃
از دور بهش علامت میدهند،
آروم آروم دست تکان میدهند،
اگه طرف سرعتش زیاد بشه، اول علامت خطر میدهند،
بعد ایست میدهند،
بعد تیر هوایی میزنند،
آخر کار اگر خواست بدون توجه دژبانی رد بشود.
به لاستیک ماشین تیر میزنند.
ولی این بسیجی هایی که تو میگی،☺️😊
من یک کیلومتر مانده بهشان مرتب چراغ میدم،
سرعتم رو کم میکنم،🍃💐
هنوز بیست متر مانده پیاده می شوم🙏🌸
و یک دستی تکان میدهم 👋
و دوباره می خندم و سوار می شوم
و باز آرام از کنارشان رد می شوم.
آخر این بسیجی ها مشکوک بشوند.😳🤔
اول رگبار می بندند.😁☺️
بعد تازه یادشان میاد که باید ایست بدهند.😢😊
یک خشاب و خالی می کنند،
بابای صاحب بچه را در می آورند،😍😉
بعد چند تا تیر هوایی شلیک می کنند😂
و آخر که فاتحه طرف خوانده شد، داد می زنند ایست.»😂☺️☺️
این را که حاجی گفت، قرارگاه از خنده منفجر شد.☺️☺️🍃
#حاج_همت_رفاقت_تاقیامت
@ebrahimhemmat_ir
#خاطره_ای از همسر شهید #مصطفی_چمران :
روزی که مصطفی به خاستگاری من آمد مادرم به او گفت :
این دختر صبح ها که از خواب پا می شود ، در فاصله ای که دستش را شسته و مسواک می زند ، یک نفر تختش را مرتب کرده است و لیوان شیر را جلوی در اتاقش آورده اند و قهوه را آماده کرده اند. شما می توانید با این دختر ازدواج کنید ؟
مصطفی که خیلی آرام گوش می کرد ؛ گفت :
(( من نمی توانم برایش مستخدم بگیرم ، ولی قول می دهم تا زنده ام ،وقتی بیدار شد ، تختش را مرتب کنم و لیوان شیر و قهوه را روی سینی بیاورم روی تخت.))
تا وقتی شهید شد این کار را می کرد ، خودش قهوه نمی خورد اما چون می دانست ما لبنانی ها عادت داریم ؛ درست می کرد و وقتی منعش می کردم ، می گفت :
((من به مادرتان قول داده ام تا زنده ام این کار را برای شما بکنم.))
منبع : سر رسید یاران ناب سال ۱۳۹۱
شادی روح پاکشون صلوات 🍃🌹🍃
@khademe_alzahra313