دفاع از خوبان" بپیوندید ...:
🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺
✍🏻راههای نفوذشیطان و وسوسه ڪردن انسان
📍⚡️❗️گاهی شیطان ازطریق ترساندن، انسان را فریب می دهد؛ شیطان شما را از تهیدستی می ترساند👇🏻
🌺«اَلشَّیْطانُ یَعِدُڪُمُ الْفَقْرَ»🌺
🍃بقره۲۶۸🍃
📍⚡️❗️گاهی شیطان از طریق زیبا جلوه
دادن، انسان را فریب میدهد؛ شیطان اعمالشان را برای آنها آراسته👇🏻
🌺«زَیَّنَ لَهُمُ الشَّیْطانُ اَعْمالَهُمْ»🌺
🍃نمل۲۴🍃
📍⚡️❗️گاهی شیطان از طریق وعده های توخالی و دروغ، انسان را فریب میدهد؛ شیطان وعده شان می دهد و آنها را به دام آرزوها می افڪند، ولی شیطان جز فریب وعده نمی دهد👇🏻
🌺«یَعِدُهُمْ وَ یُمَنّیٖهِمْ وَ ما یَعِدُهُمُ
الشَّیْطانُ اِلّا غُرُورًا»🌺
🍃نساء۱۲۰🍃
📍⚡️❗️گاهی شیطان از طریق دشمنی و ڪینه بین مردم، انسان ها را فریب میدهد؛ جز این نیست ڪه شیطان میخواهد میان شما دشمنی و ڪینه افڪند....👇🏻
🌺«اِنَّما یُریٖدُ الشَّیْطانُ اَنْ یُوقِعَ بَیْنَڪُمُ
الْعَداوَةَ وَ الْبَغْضاءَ....»🌺
🍃مائده۹۱🍃
•♥️⃟⃟🌸•
C᭄•
*انسانهایی که به داشتههایشان فکر میکنند، آرامش و نشاطی نصیبشان خواهد شد که پیوسته باعث افزایش این نعمتها در زندگیشان میشود.*
*اما در مقابل افرادی که همواره به نداشتههایشان میاندیشند، آنچنان اضطراب و استرسی به همراه دارند که هر روز وضعیتشان نسبت به روز قبل بدتر خواهد شد. شکرگزاری به درگاه خدای مهربان نه تنها از دیدگاه اعتقادی قابل تحسین است بلکه از نظر علمی نیز اثبات گردیده که انسانهای شاکر زندگی آرام و موفقی دارند چرا که انسان جذب کننده بیشترین و شایعترین افکار خویش میباشد و اگر به زیباییها و نعمتهای اطرافش بیندیشد، نعمتهای بیشتری را جذب خود مینماید.*
*پس با شکرگزاری به درگاه مهربان و تفکر درباره داشتههای خود، موجی از نعمتها و برکات را به زندگی خود هدیه نماییم.*
کسی که برای حل مشکلات دیگران به آنها پول قرض می دهد یا ضامن آنها می شود
و به دروغ نمی گوید که ندارم و گرفتارم،
احمق نیست. کریم و جوانمرد است.
کسی که از معایب و کاستی های دیگران، در می گذرد و بدی ها را نادیده می گیرد،
احمق نیست. شریف است.
كسي كه در مقابل بي ادبي و بي شخصيتی
ديگران با تواضع و محترمانه صحبت مي كند
و مانند آنها توهين و بد دهني نمي كند،
احمق نيست. مودب و باشخصيت است.
کسی که به حرف های پشت سرش زده
میشود اهمیت نمی دهد بی خبر نیست
صبور و با گذشت است.
"انسان بودن هزينه سنگيني دارد"
☔️
وقتی حجاب فرض شد...
❄️وقتی حجاب فرض شد پاکترین زنان عالم خودشان را از پاکترین مردان عالم پوشاندند، پس برای من از دل پاک نگو دوست من، دلت باید پاک باشه درست، اما پاک بودن دل نشانه میخواهد، دلی که به حرف پروردگارش گوش ندهد، چطور میخواهد دم از پاک بودن بزند؟
❄️حجاب فرضی است از طرف خدای تبارک و تعالی، برای هر بانویی که واردِ اسلام گردد یا در اسلام باشد؛ چه حکمتِ وجوبِ آن را بدانیم، چه ندانیم؛ بر زنانِ ما فرض است.
چرا حجاب داشته باشم؟
❄️حجاب سبب میشود زیباییها و جمالِ بانویِ مسلمان، رایگان در اختیارِ مردان قرار نگیرد، حجاب سبب میشود، تمامِ جمالِ یک زن، خاصّ همسرش باشد و متعلق به یک نفر باشد. حجاب، بانوان ما را از بردگیِ صنعتِ مد و لوازم آرایشی باز میدارد. حجاب استفادهٔ ابزاری از زنان ما را تعطیل میکند؛ طوری که دیگر از تصویر برهنه و نیمه برهنهٔ زنان مسلمان برای تبلیغِ جوراب استفاده نمیشود!
#داستان_کوتاه:
"حواسمان به مهمترین داشتههایمان باشد..."
روزی مردی ثروتمند سبدی بزرگ را پر از گردو کرد.
آن را پشت اسب گذاشت و وارد بازار دهکده شد، سپس سبد را روی زمین گذاشت و به مردم گفت:
" این سبد گردو را هدیه میدهم به مردم دهکده، فقط در صف بایستید و هرکس یک گردو بردارد، به اندازه همه گردو در این سبد است و به همه میرسد!! "
مرد ثروتمند این را گفت و رفت.
مردم دهکده پشت سر هم صف ایستادند و یکییکی از داخل سبد گردو برداشتند.
پسربچه باهوشی هم در صف ایستاد.
اما وقتی نوبتش رسید در کنار سبد ایستاد و نوبتش را به نفر بعدی داد.!
به این ترتیب هر کسی یک گردو بر میداشت و پی کار خود میرفت.
مردی که خیلی احساس زرنگی میکرد با خود گفت:
"نوبت من که رسید دو تا گردو برمیدارم و فرار میکنم. در نتیجه به این پسر چیزی نمیرسد."
او چنین کرد و در لابهلای جمعیت گم شد.
سرانجام وقتی همه گردوهایشان را گرفتند و رفتند، پسرک با لبخند سبد را از روی زمین برداشت و بر دوش خود گذاشت و گفت:
"من از همان اول گردو نمیخواستم این سبد ارزشی بسیار بیشتر از همه گردوها دارد."
خیلیها دلشان به گردوبازی خوش است!!
و از این غافلند که آنچه گرانبهاست و ارزش بسیار بیشتری دارد سبدی است که این گردوها در آن جمع شدهاند...
خیلیها قدر خانواده و همسر و فرزند خود را نمیدانند و دایم ب
#داستان_کوتاه
پیرمرد محتضری که احساس می کرد مردنش نزدیک است، به پسرش گفت: مرا به حمام ببر. پسر، پدرش را به حمام برد.
پدر تشنه اش شد. آب خواست. پسر قنداب خنکی سفارش داد برایش آوردند و آن را به آرامی در دهان پدر ریخت و پس از شست وشو پدر را به خانه برد.
پس از چندی پدر از دنیا رفت و روزگار گذشت و پسر هم به سن کهولت رسید روزی به پسرش گفت: فرزندم مرگ من نزدیک است مرا به حمام ببر و شست وشو بده.
پسر نااهل بود و با غر و لند پدر را به حمام برد و کف حمام رهایش کرد و با خشونت به شستن پدر پرداخت.
پیرمرد رفتار خود با پدرش را به یاد آورد. آهی کشید و به پسر گفت: پسرم تشنه هستم.
پسر با تندی گفت: این جا آب کجا بود و طاس را از گنداب حمام پر کرد و به حلقوم پدر ریخت.
پدر اشک از دیده اش سرازیر شد و گفت: من قنداب دادم، گنداب خوردم. تو که گنداب می دهی ببین چه می خوری؟
👌#مهربان_باشیم
که چرخ فلک گرد است و میچرخد
هدایت شده از به کانال دفاع از خوبان بپیوندید ...
📚#داستان_کوتاه 📖
❤️❤️داستان آخر شب❤️❤️
👤تاجری با چهار همسر
در روزگار قدیم تاجر ثروتمندی بود که چهار همسر داشت.
همسر چهارم را بیشتر از همه دوست داشت و او را مدام با جواهرات گران قیمت پذیرایی می کرد. بسیار مراقبش بود و بهترین چیزها را به او می داد.
همسر سومش را هم خیلی دوست داشت و به او افتخار می کرد. نزد دوستانش او را برای جلوه گری می برد گرچه واهمه شدیدی داشت که روزی او با مرد دیگری برود و تنهایش بگذارد.
واقعیت این بود که او همسر دومش را هم بسیار دوست داشت. او بسیار مهربان بود و دائماً نگران و مراقب مرد بود. مرد در هر مشکلی به او پناه میبرد و او نیز به تاجر کمک می کرد تا گره کارش را بگشاید و از مخمصه بیرون بیاید. اما همسر اول مرد زنی بسیار وفادار و توانا که در حقیقت عامل اصلی ثروتمند شدن او و موفق بودنش در زندگی بود. اما اصلاً مورد توجه مرد نبود. با وجود این که از صمیم قلب عاشق شوهرش بود اما مرد تاجر به ندرت وجود او را در خانه ای که تمام کارهایش با او بود حس می کرد و تقریباً هیچ توجهی به او نداشت.
روزی مرد احساس کرد به شدت بیمار است و به زودی خواهد مرد.
به دارایی زیاد و زندگی مرفه خود اندیشید و با خود گفت: من اکنون چهار همسر دارم ،اما اگر بمیرم دیگر کسی را نخواهم داشت، چه تنها و بیچاره خواهم شد ! بنابراین تصمیم گرفت با همسرانش حرف بزند و برای تنهاییش فکری بکند.
اول از همه سراغ همسر چهارمش رفت و گفت: من تو را از همه بیشتر دوست دارم و از همه بیشتر به تو توجه کرده ام و انواع راحتی ها را برایت فراهم آورده ام، حالا در برابر این همه محبت من آیا در مرگ با من همراه می شوی تا تنها نمانم؟
زن به سرعت گفت: “هرگز” ؛ همین یک کلمه و مرد را رها کرد.
مرد با قلبی که به شدت شکسته بود به سراغ همسر سومش رفت و گفت: من در زندگی تو را بسیار دوست داشتم آیا در این سفر همراه من خواهی آمد؟
زن گفت: البته که نه ! زندگی در این جا بسیار خوب است . تازه من بعد از تو می خواهم دوباره ازدواج کنم و بیشتر خوش باشم. قلب مرد از این حرف یخ کرد.
مرد تاجر به همسر دوم رو آورد و گفت: تو همیشه به من کمک کرده ای . این بار هم به کمکت نیاز شدیدی دارم شاید از همیشه بیشتر، میتوانی در مرگ همراه من باشی؟
زن گفت : این بار با دفعات دیگر فرق دارد. من نهایتاً می توانم تا گورستان همراه تو بیایم اما در مرگ … متأسفم !
گویی صاعقه ای به قلب مرد آتش زد. در همین حین صدایی او را به خود آورد: من با تو می مانم ، هر جا که بروی تاجر نگاهی کرد ، همسر اولش بود که پوست و استخوان شده بود. غم سراسر وجودش را تیره و تار کرده بود و هیچ زیبایی و نشاطی برایش باقی نمانده بود . تاجر سرش را به زیر انداخت و به آرامی گفت: “باید آن روزهایی که می توانستم به تو توجه میکردم و مراقبت می بودم…
در حقیقت همه ما چهار همسر داریم!
۱٫ همسر چهارم که بدن ماست. مهم نیست چه قدر زمان و پول صرف زیبا کردن او بکنی وقت مرگ ،اول از همه او، تو را ترک می کند.
۲٫ همسر سوم که دارایی ماست. هر چقدر هم برایت عزیز باشد وقتی بمیری به دست دیگران خواهد افتاد.
۳٫ همسر دوم خانواده و دوستان ما هستند . هر چقدر صمیمی و عزیز باشند وقت مردن نهایتاً تا سر مزارت کنارت خواهند ماند.
۴٫ همسر اول که روح ماست. غالباً به آن بی توجهیم و تمام وقت خود را صرف تن و پول و دوست میکنیم. او ضامن توانمندی های ماست اما ما ضعیف و تنها رهایش کرده ایم تا روزی که قرار است همراه باشد اما آن روز دیگر هیچ قدرت و توانی برایش باقی نمانده است
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹 🌹🌹🌹🌹
هدایت شده از به کانال دفاع از خوبان بپیوندید ...
💕 #داستان_کوتاه
#هوای_نفس
در جوانی "اسبی" داشتم.
🌺وقتی سوار آن میشدم و از کنار دیواری عبور میکـرد، "سایه اش" به روی دیوار می افتاد، اسبم به آن سایه نگاه میکرد و خیال مـیکـرد "اسـب دیگری" است.
🌺لذا شیهه میکشید و سعی میکرد از آن جلو بزند، و چون هر چه تندتر میرفـت و می دید هنوز از سایه اش جلو نیفتاده است، باز هم به "سرعتش" اضافه میکرد، تا حدی که اگر این جریان ادامه می یافت، مرا به "کشتن" میداد.
🌺اما به محض اینکه دیوار تمام می شد و سایه اش از بین می رفت "آرام" میگرفت.
🌺"حکایت بعضی از آدم ها" هم در دنیا همینطور است؛
وقتی که "بدون در نظر گرفتن"" توانایی های خود" به داشته های دیگران نگاه کنی، بدنت که مرکب توست، میخواهد در "جنبه هـای دنیوي" از آنها جلو بزند.
🌺اگر از "چشم و همچشمی" با دیگـران بـازش نـداری، تـو را بـه "نابودی میکشد."👌
🌺در زندگی همیشه مواظب "اسب سرکشی" بنام "هوای نفس" باشیم...*
✨﷽✨
#داستان_کوتاه
✍مرحوم آیت الله سید حسین کوه کمره ای از شاگردان صاحب جواهر ، مجتهدی معروف بود و در نجف اشرف ، حوزه درس معتبری داشت . هر روز طبق معمول در ساعت معین برای تدریس در مسجد حاضر می شد . یک روز از جایی بر می گشت که نیم ساعت زودتر به محل تدریس آمد ، بطوری که هنوز از شاگردانش کسی نیامده بود ، در این هنگام دید شیخ ژولیده ای که آثار فقر در او نمایان است در گوشه مسجد مشغول تدریس می باشد و چند نفر به دور او حلقه زده اند . مرحوم سید حسین خود را به او نزدیک کرده و سخنانش را گوش کرد ، با کمال تعجب حس کرد که این شیخ ژولیده ، بسیار محققانه درس می گوید .
روز بعد زودتر آمد و به سخنان شیخ گوش داد و بر اعتقاد روز پیشش افزوده شد . این عمل چند روز تکرار گردید و برای سید حسین یقین حاصل شد که این شیخ از خودش فاضلتر است و اگر شاگردان خود نیز در درس شیخ شرکت کنند بیشتر بهره می برند ، اینجا بود که خود را در میان دو راهی کبر و تواضع دید و سر انجام بر کبر پیروز شد .
فردا که شاگردانش اجتماع کردند ، خطاب به آنها گفت : دوستان ! امروز می خواهم مطلب تازه ای به شما بگویم . این شیخ که در آن گوشه مسجد با چند شاگرد نشسته ، برای تدریس از من شایسته تر است و خود من هم از او استفاده می کنم ، از این پس همه با هم پای درس او حاضر می شویم . از آن روز ، همه در جلسه درس آن شیخ ژولیده ، که کسی جز مرحوم شیخ مرتضی انصاری - قدس سره - نبود ، شرکت نمودند و از آن پس ، افتخار شاگردی آن استاد بزرگ فقه آل محمد نصیبشان شد .
#داستان_کوتاه
#شهوت_پنهان
👈براستی جالب ارزش خوندن داره 💯
👈یکی ازعلمای اهل بصره می گوید:
روزگاری به فقر وتنگدستی مبتلا شدم، تا جایی که من و همسر و فرزندم چیزی برای خوردن نداشتیم.
خیلی بر گرسنگی صبر کردم،
پس تصمیم گرفتم خانه ام را بفروشم و به جای دیگری بروم.
درراه یکی از دوستانم به اسم ابا نصر را دیدم و او را از فروش خانه باخبر ساختم.
پس دوتکه نان که داخلش حلوا بود به من داد و گفت :
برو و به خانواده ات بده.
به طرف خانه به راه افتادم ...
در راه به زنی و پسر خردسالش برخورد کردم به تکه نانی که در دستم بود نگاه کرد و گفت :
این پسر یتیم و گرسنه است و نمی تواند گرسنگی را تحمل کند چیزی به او بده خدا حفظت کند.
آن پسر نگاهی به من انداخت که هیچگاه فراموش نمی کنم .
گفتم : این نان را بگیر و به پسرت بده تا بخورد .
بخدا قسم چیز دیگری ندارم و درخانه ام کسانی هستند که به این غذا محتاج ترند .
اشک از چشمانم جاری شد و درحالی که غمگین و ناامید بودم به طرف خانه بر می گشتم .
روی دیواری نشستم و به فروختن خانه فکر می کردم .
که ناگهان ابو نصر را دیدم که ازخوشحالی پرواز می کرد و به من گفت : ای ابا محمد چرا اینجا نشسته ای !
در خانه ات خیر و ثروت است...
گفتم: سبحان الله... از کجا ای ابانصر؟
گفت : مردی از خراسان از تو و پدرت می پرسد، و همراهش ثروت فراونی است.
گفتم : او کیست؟
گفت : تاجری از شهر بصره است، پدرت سی سال قبل مالی را نزدش به امانت گذاشت اما بی پول و ورشکست شد .
سپس بصره را ترک کرد و به خراسان رفت و کارش رونق گرفت و یکی از تاجران شد و حالا به بصره آمده تا آن امانت را پس بدهد همان ثروت سی سال پیش به همراه سودی که بدست آورده...
خدا را شکر گفتم و به دنبال آن زن و پسر یتیمش گشتم و آنان را بی نیاز ساختم.
درثروتم سرمایه گذاری کردم و یکی از تاجران شدم مقداری از آنرا هر روز بین فقرا و مستمندان تقسیم می کردم،
ثروتم کم که نمی شد زیاد هم می شد.
کم کم عجب و خودپسندی و غرور وجودم را گرفته بود و خوشحال بودم که دفترهای ملائكه را از حسناتم پر کرده بودم و یکی از صالحان درگاه خدا بودم .
شبی از شب ها در خواب دیدم که قیامت برپا شده و خلایق همه جمع شده اند ، و مردم را دیدم که گناهان شان را بر پشت شان حمل می کنند تا جایی که شخص فاسق ، شهری از بدنامی و رسوایی را برپشتش حمل می کند .
به میزان رسیدم که اعمال مرا وزن کنند ...
گناهانم را در کفه ای و حسناتم را درکفه دیگر قرار دادند،
کفه حسناتم بالا رفت و کفه گناهانم پایین آمد...
سپس یکی یکی از از حسناتی که انجام داده بودم را برداشتند و دور انداختند چون در زیر هرحسنه "شهوت پنهانی" وجود داشت،
از شهوت های نفس مثل ریاء ، غرور ، دوست داشتن تعریف و تمجید مردم...
چیزی برایم باقی نماند و درآستانه هلاکت بودم که صدایی را شنیدم: آیا چیزی برایش باقی نمانده؟
گفتند : این برایش باقی مانده ...
و آن همان تکه نانی بود که به آن زن و پسرش بخشیده بودم .
سپس آنرا در کفه حسناتم گذاشتند و گریه های آن زن را بخاطر کمکی که بهش کرده بودم ، در کفه حسناتم قرار دادند، کفه بالا رفت و همینطور بالا رفت تا وقتی صدایی آمد و گفت :
نجات یافت .
👌 خداوند هیچ عملی را بدون اخلاص از ما قبول نخواهد کرد،
پس بکوشیم هیچ عملی را کوچک نشماریم و هر عبادت و کارخیری را خالصانه وصرفا برای الله تعالی انجام دهیم
مثال ڪسے ڪہ پروردگارش را ذڪر مےڪند و ڪسے ڪہ پروردگارش را ذڪر نمےڪند، مانند شخص زنده و مرده است.
سعی کنیم #اخلاص داشته باشیم.
🍃🌺🍃🍃🌺🍃
#داستان_کوتاه
#شهوت_پنهان
👈براستی جالب ارزش خوندن داره 💯
👈یکی ازعلمای اهل بصره می گوید:
روزگاری به فقر وتنگدستی مبتلا شدم، تا جایی که من و همسر و فرزندم چیزی برای خوردن نداشتیم.
خیلی بر گرسنگی صبر کردم،
پس تصمیم گرفتم خانه ام را بفروشم و به جای دیگری بروم.
درراه یکی از دوستانم به اسم ابا نصر را دیدم و او را از فروش خانه باخبر ساختم.
پس دوتکه نان که داخلش حلوا بود به من داد و گفت :
برو و به خانواده ات بده.
به طرف خانه به راه افتادم ...
در راه به زنی و پسر خردسالش برخورد کردم به تکه نانی که در دستم بود نگاه کرد و گفت :
این پسر یتیم و گرسنه است و نمی تواند گرسنگی را تحمل کند چیزی به او بده خدا حفظت کند.
آن پسر نگاهی به من انداخت که هیچگاه فراموش نمی کنم .
گفتم : این نان را بگیر و به پسرت بده تا بخورد .
بخدا قسم چیز دیگری ندارم و درخانه ام کسانی هستند که به این غذا محتاج ترند .
اشک از چشمانم جاری شد و درحالی که غمگین و ناامید بودم به طرف خانه بر می گشتم .
روی دیواری نشستم و به فروختن خانه فکر می کردم .
که ناگهان ابو نصر را دیدم که ازخوشحالی پرواز می کرد و به من گفت : ای ابا محمد چرا اینجا نشسته ای !
در خانه ات خیر و ثروت است...
گفتم: سبحان الله... از کجا ای ابانصر؟
گفت : مردی از خراسان از تو و پدرت می پرسد، و همراهش ثروت فراونی است.
گفتم : او کیست؟
گفت : تاجری از شهر بصره است، پدرت سی سال قبل مالی را نزدش به امانت گذاشت اما بی پول و ورشکست شد .
سپس بصره را ترک کرد و به خراسان رفت و کارش رونق گرفت و یکی از تاجران شد و حالا به بصره آمده تا آن امانت را پس بدهد همان ثروت سی سال پیش به همراه سودی که بدست آورده...
خدا را شکر گفتم و به دنبال آن زن و پسر یتیمش گشتم و آنان را بی نیاز ساختم.
درثروتم سرمایه گذاری کردم و یکی از تاجران شدم مقداری از آنرا هر روز بین فقرا و مستمندان تقسیم می کردم،
ثروتم کم که نمی شد زیاد هم می شد.
کم کم عجب و خودپسندی و غرور وجودم را گرفته بود و خوشحال بودم که دفترهای ملائكه را از حسناتم پر کرده بودم و یکی از صالحان درگاه خدا بودم .
شبی از شب ها در خواب دیدم که قیامت برپا شده و خلایق همه جمع شده اند ، و مردم را دیدم که گناهان شان را بر پشت شان حمل می کنند تا جایی که شخص فاسق ، شهری از بدنامی و رسوایی را برپشتش حمل می کند .
به میزان رسیدم که اعمال مرا وزن کنند ...
گناهانم را در کفه ای و حسناتم را درکفه دیگر قرار دادند،
کفه حسناتم بالا رفت و کفه گناهانم پایین آمد...
سپس یکی یکی از از حسناتی که انجام داده بودم را برداشتند و دور انداختند چون در زیر هرحسنه "شهوت پنهانی" وجود داشت،
از شهوت های نفس مثل ریاء ، غرور ، دوست داشتن تعریف و تمجید مردم...
چیزی برایم باقی نماند و درآستانه هلاکت بودم که صدایی را شنیدم: آیا چیزی برایش باقی نمانده؟
گفتند : این برایش باقی مانده ...
و آن همان تکه نانی بود که به آن زن و پسرش بخشیده بودم .
سپس آنرا در کفه حسناتم گذاشتند و گریه های آن زن را بخاطر کمکی که بهش کرده بودم ، در کفه حسناتم قرار دادند، کفه بالا رفت و همینطور بالا رفت تا وقتی صدایی آمد و گفت :
نجات یافت .
👌 خداوند هیچ عملی را بدون اخلاص از ما قبول نخواهد کرد،
پس بکوشیم هیچ عملی را کوچک نشماریم و هر عبادت و کارخیری را خالصانه وصرفا برای الله تعالی انجام دهیم
مثال ڪسے ڪہ پروردگارش را ذڪر مےڪند و ڪسے ڪہ پروردگارش را ذڪر نمےڪند، مانند شخص زنده و مرده است.
سعی کنیم #اخلاص داشته باشیم.
🍃🌺🍃🍃🌺🍃
👳♂ لقمان حکیم گوید:روزی در کنار کشتزاری از گندم ایستاده بودم
🌾 خوشه هایی از گندم که از روی تکبر سر برافراشته و خوشه های دیگری که از روی تواضع سر به زیر آورده بودند
👀 نظرم را به خود جلب نمودند و هنگامی که آنها را
لـــــمس کردم 🤌
😳 شگفت زده شدم وقتی خوشه های سر برافراشته را تهی از دانه و خوشه های سر به زیر را پر از دانه های گندم یافتم
🦋 با خود گفتم: در کشتزار زندگی نیز چه بسیارند سرهایی که بالا رفته اند اما در حقیقت خالی اند.
#داستان_کوتاه
🌍 اللّٰھـُم ؏جِّل لِوَلیڪَ الفَرَجْـ 🌤
✾✾࿐༅❤️🤍💚༅࿐✾✾
🦚 یكی از اطرافیان شیخ رجبعلی خیاط نقل
می كند كه:
✨ پارچه هایی را بردم و به جناب شیخ دادم بدوزد،
از قیمتش پرسیدم، گفت: دو روز كار می برد، چھل تومان؛
🌸🌼
✨ روزی كه رفتم لباسھا را بگیرم گفت:
اجرتش بیست تومان می شود،
گفتم: فرموده بودید چھل تومان❓❗️
پاسخ دادند: فكر كردم دو روز كار می برد
ولی یك روز كار برد...
🌼🌸
🔅امام علی (علیه السلام) :
انصاف برترین فضیلتھا است🔅
#داستان_کوتاه
🌍 اللّٰھـُم ؏جِّل لِوَلیڪَ الفَرَجْـ 🌤
✾✾࿐༅❤️🤍💚༅࿐✾✾
🦚 یكی از اطرافیان شیخ رجبعلی خیاط نقل
می كند كه:
✨ پارچه هایی را بردم و به جناب شیخ دادم بدوزد،
از قیمتش پرسیدم، گفت: دو روز كار می برد، چھل تومان؛
🌸🌼
✨ روزی كه رفتم لباسھا را بگیرم گفت:
اجرتش بیست تومان می شود،
گفتم: فرموده بودید چھل تومان❓❗️
پاسخ دادند: فكر كردم دو روز كار می برد
ولی یك روز كار برد...
🌼🌸
🔅امام علی (علیه السلام) :
انصاف برترین فضیلتھا است🔅
#داستان_کوتاه
🌍 اللّٰھـُم ؏جِّل لِوَلیڪَ الفَرَجْـ 🌤
✾✾࿐༅❤️🤍💚༅࿐✾✾
#داستان_کوتاه
🔹یک داستان واقعی و شنیدنی است
✍ماًمورِ کنترلِ بلیت قطاری که به مقصد بنگلور از بمبئی در حالِ انجام وظیفه بود ، متوجه دختری که زیر صندلی پنهان شده بود گردید ،دخترحدودا ۱۳ یا ۱۴ ساله بود .
از او خواست تا بلیت خود را ارایه دهد .
دختر با تردید پاسخ داد که بلیت ندارد .
مامورِ قطار به دختر گفت باید از قطار پیاده شود .
🔸ناگهان صدایی از پشت سر مأمور به گوش رسید :
من کرایه او را پرداخت می کنم.
این صدایِ خانم بهتا چاریا که مُدرسِ یک کالج بود . خانم بهتا هزینه بلیت دختر را پرداخت و از او خواست که نزدیکِ او بنشیند .
🔹از او پرسید : اسمت چیست ؟
دختر پاسخ داد : « چیترا » .
گفت : داری کجا میری ؟
دختر گفت :
من جایی برای رفتن ندارم !
خانم بهتاچاریا به او :
پس با من بیا .
🔸پس از رسیدن به بنگلور ، خانم بهتا دخترک را به یک سازمانِ غیرِ دولتی تحویل داد تا از او مراقبت شود .
بعدها خانم بهتاچاریا به دهلی نقل مکان کرد و ارتباط آن دو با یکدیگر قطع شد .
پس از حدود ۲۰ سال ، خانم بهتاچاریا به سانفرانسیسکو در آمریکا دعوت شد تا در یک کالج سخنرانی کند .
🔹او در یک رستوران مشغول صرفِ غذا بود ، اما وقتی صورت حساب را درخواست کرد ، به او گفتند :
که صورت حسابش قبلا پرداخت شده است ! تعجب کرد !! وقتی برگشت ، زنی را با شوهرش دید که به او لبخند می زد .
خانم بهتاچاریا از زوج پرسید :
چرا صورت حساب من را پرداخت کردید ؟
زنِ جوان پاسخ داد :
🔸خانم، صورت حسابی که من امروز پرداخت کردم ، در مقایسه با کرایه ای که برای سفرِ قطار از بمبئی به بنگلور برای من پرداخت کردید ، بسیار کم و ناچیز است .
اشک از چشمان هر دو خانم سرازیر شد و همدیگر را در آغوش گرفتند
خانم بهتا چاریا با خوشحالی و حیرت زده گفت :
🔹اوه چیترا ... تو هستی ...؟!
بانوی جوان در حالی که یکدیگر را در آغوش گرفته بودند گفت :
خانم نامِ من الان چیترا نیست .
من سودا مورتی هستم و این هم شوهرِ من است ، آقای نارایان مورتی .
🔸دوستان تعجب نکنید شما در حال خواندنِ داستان واقعیِ بخشی از زندگیِ خانم سودا مورتی ، رئیسِ اینفوسیس با مسئولیت محدود و آقای نارایان مورتی،
فردی که شرکت نرم افزاری چند میلیونی اینفوسیس را تأسیس کرد ، هستید .
🔹خوب است بدانید آکشتا مورتی دخترِ این زوج با ریشی سوناک که اکنون نخست وزیر بریتانیا است ازدواج کرده است . "
ریشی سوناک دامادِ سودا مورتی یا همان چیترا ، دخترکی که به دلیلِ نداشتن بلیت قطار ، زیر صندلی پنهان شده بود ،
🔸اولین نخست وزیرِ آسیایی تبارِ تاریخ بریتانیا و جوانترن رهبرِ دولت در تاریخِ معاصر این کشور می باشد !!
بله ، گاهی کمک کوچکی که به دیگران می کنید می تواند کلِ زندگی آنها را تغییر دهد !
✍ چه خوب است کمی عمیق تر به درونِ این داستان برویم و سعی کنیم از نیکی کردن به کسانی که در مضیقه هستند ،
به ویژه هنگامی که انجام آن در حدِ توانایی و اختیارِ ماست ، دریغ نکنیم.
🌹🌸🌹🌸🌹🌸🌹🌸