🔶 قسم حضرت زهرا خوردم که دیگه بی چادر بیرون نیام
قصه زندگی من:
با سلام. من دختری بودم تک فرزند و لوس و ننور. از خانواده ای باز و کاملا آزاد. پدرم نوازنده بود و منو توی همه چی کاملا آزاد رها کرده بود. انگار هیچ محدودیتی نداشتم و از نوجوانی با دوس پسرهای مختلف چرخیدم. البته به قول خودم فقط دوست بودیم. نه اینکه وارد حریم من بشن. بیشترین رکوردم ۶ ماه بود که با یک مرد مطلقه بودم بدون اینکه ابایی از حرف و حدیث فامیل و آشنا داشته باشم. شاید بگم ول ترین دختر فامیل بودم از هر لحاظ. اونقدر آرایش میکردم💅💄 و موهای هر روز به یه رنگ مو میریختم و توی مهمونیا عشوه میومدم تا توجه مردهای فامیل رو جلب کنم تا هم زیباترین دختر بشناسن منو و هم لج زنهاشونو دربیارم و بهشون بفهمونم چه مردای شل و ولی دارن. فکر میکردم زن یعنی لوندی و زندگی یعنی همین خوشگذرونیا.
👈فامیل مون کلا آزاد و بعضیا سنتی هستن. سنتی یعنی نماز روزه دارن ولی سفت و سخت و حزب اللهی نه. بجز دختردایی م البته. که بین همه فامیل، مذهبیه و براش احترام قائلم. من فقط طرز روسری بستن لبنانی شو دوس داشتم ❤️و همیشه ته دلم میگفتم ای کاش منم چنین حجابی داشتم بدون اینکه مورد تمسخر بعضیا قرار بگیرم. بدون اینکه برچسب بهم بزنن. و مدرن و باکلاس باشم. یکبار از دهانم پرید و همینو بهش گفتم.🤭
توی مهمونی بعدی برام یه روسری و گیره و چادر عربی با جنس عالی هدیه آورد.💌📦 من تو دلم خندم گرفته بود که عمرا سر کنم ولی ازش تشکر کردم.
ماهها این چادر گوشه کمد من بود و من همچنان تیپ میزدم میرفتم پاساژگردی، خیابون گردی و..
📌تا اینکه یه روز توی کافه وقتی منتظر دوستم نشسته بودم، یه مرد چشم چرون کثیف، زل زده بود به ساق پای من. و سر تا پامو برانداز میکرد. نگاهش چنان کثیف و نجس بود که حالم از اون مرد و بدتر از اون، از خودم بهم خورد. چند بار گفتم پاشم یه چی بزنم تو اون صورتش. یه حالی ازش بگیرم ولی بعد با خودم گفتم پریا! اگه تو این تیپو نزده بودی چنین مریضی نگاهش دنبالت نمیفتاد و طعمه ش نمیشدی. هیچ جوره با لباسای کوتاه اجق وجقم نمیشد پاهامو بپوشونم و از شدت عصبانیت و ناراحتی اونجا رو ترک کردم. برگشتم خونه و تمام طول شب به حال خودم گریه میکردم. با خودم میگفتم امروز فقط یه پرده از باطن یه عمل زشتو دیدی. چه مردهایی که همون حالتو با دیدن من داشتن و از چشم من در رفته یا تابلو نکردن. چقدر من باید کارم زشت باشه که مثل #آهنربا این نگاههای زشتو جذب کنم. کارمای رفتار من، پوشش من، دقیقا همون نگاهها و هیزی یه مرد بوده.😔 فقط گریه میکردم و بشدت از خودم ناراحت بودم.😭 تا اینکه اسم حضرت زهرا به لبم اومد. یهو گفتم یا فاطمه زهرا. کمکم کن. من نمیخوام ناپاک باشم. نمیخوام اهنربای ناپاکها باشم. میخوام سالم باشم، عفیف باشم. و بعد رفتم سراغ چادر توی کمدم. برداشتم و سر کردم. رو تختم نشستم و فقط گریه میکردم. با خدا حرف میزدم و میگفتم خدایا به حضرت زهرا قسم میخورم دیگه بی چادر بیرون نمیرم. از این ببعد این چادر میشه محافظ من. محافظ پاکی من. یا الله به حق حضرت زهرا کمکم کن توی این راه ثابتقدم بمونم. پامو از این در بذارم بیرون باید خیلی از طعنه ها رو بشنوم ولی دستمو بگیرین. نذارین پام سست بشه. من دوست دارم پاک بمونم. دوست دارم اهنربای ادمای ناپاک نشم.
زیباترین صحنه بعد از اون، این بود که نه تنها پدر و مادرم مخالفت نکردن که خوشحال شدن به این بلوغ رسیدم. حتی پدرم😳 خدا را شکر میکنم که راهمو هموار کرد. گرچه بعضی از فامیل گاهی نیش میزنن، یا دوره جاهلیت منو 🙈 یاداوری میکنن.. ولی من از این ببعد اینجوری ام. چادری ام و حرمت چادرمو نگه میدارم. برا منم دعا کنید
ممنون از کانال خوب روشنگری 🌺
#قصه_های_واقعی
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
پخش همه مطالب آزاد است
روشنگری = گسترش آگاهی