کمیتهخادمینشهدااستانفارس
قلب که پاک شد ؛ خدای متعال در اون جا میگیره #شهیدحاج_احمد_کاظمی
همه میگن حاج قاسم؛ حاج قاسم میگفت حاج احمد....
#پاسدارواقعی
کمیتهخادمینشهدااستانفارس
سال ها رفته ولی خوب بخاطر داری
با رقیه دلتان سوخته چندین باری
مو به مو طعنه ی اغیار به یادت مانده
آخ ازدحام سربازار به یادت مانده
.
.
.
کمیتهخادمینشهدااستانفارس
برای اشتباهاتی که ممکن بود انجام بدهد، مجازات در نظر گرفته بود و آنها را در یک دفتر یادداشت کرده بود؛
مثلا برای مجازات غیبت کردن نوشته بود:
معذرتخواهی از شخص غیبتشده،
واریز مبلغی پول به حساب 100 حضرت امام،
چند صبح اقامه نماز جماعت صبح در مسجد جامع.
#شهید_ناصر_فولادی
╭┅────────
@khademfars
╰┅─────────┅╯
کمیتهخادمینشهدااستانفارس
ذکر امام حسین
آخرین سنگر ماست
با قلب و وجودی ک مدام یاد آقاست.
اگر ناخواسته کاری انجام میداد و بعد متوجه میشد که کسی از او دلگیر شده، تا او را راضی نمیکرد آرام نمیگرفت. میگفت: خدا از حق خودش میگذرد ولی از حق مردم نمیگذرد.
خودش هرگز اشتباهات دیگران را به دل نمیگرفت.
شهید#سید_مجتبی_علمدار🕊🌹
┄┄┅┅┅❅❁❅┅
╭┅─────────┅╮
@khademfars
╰┅─────────┅╯
💖بنــامـ خــ✨ــــدایـــے ڪہ مـــــرا #خـــوانــــد و #دعـــوٺ ڪـــرد💖
🌟 #عاشقانه_ای_برای_تو
🌟قسمت ۱
🌟با من ازدواج می کنید؟
توی دانشگاه مشهور بود...
به اینکه نه به دختری #نگاه می کنه و نه اینکه، تا مجبور بشه با دختری حرف می زنه ...
هر چند، گاهی حرف های دیگه ای هم پشت سرش می زدن ... .
توی راهرو...
با دوست هام ایستاده بودیم..
و حرف می زدیم..
که اومد جلو و به اسم صدام کرد ...
_خانم همیلتون می تونم چند لحظه باهاتون صحبت کنم؟ ...
کنجکاو شدم ...
پسری که با هیچ دختری حرف نمی زد با من چه کار داشت؟ ...
دنبالش راه افتادم و رفتیم توی حیاط دانشگاه ...
بعد از چند لحظه این پا و اون پا کردن و رنگ به رنگ شدن؛ گفت:
_می خواستم ازتون درخواست ازدواج کنم؟ ... .
چنان شوک بهم وارد شد که حتی نمی تونستم پلک بزنم ...
ما تا قبل از این، یک بار با هم برخورد مستقیم نداشتیم ...
حتی حرف نزده بودیم ...
حالا یه باره پیشنهاد ازدواج ... ؟
پیشنهاد احمقانه ای بود ...
اما به خاطر حفظ شخصیت و ظاهرم سعی کردم خودم رو کنترل کنم
و محترمانه بهش جواب رد بدم ... .
بادی به غبغب انداختم و گفتم:
_می دونم من زیباترین دختر دانشگاه هستم اما ... .
پرید وسط حرفم ...
_به خاطر این نیست ... .
در حالی که دل دل می زد و نفسش از ته چاه در میومد ...
دستی به پیشانی خیس از عرق و سرخ شده اش کشیده و ادامه داد:
_دانشگاه به شدت من رو تحت فشار گذاشته که یا باید یکی از موارد پیشنهادی شون رو قبول کنم یا اینجا رو ترک کنم ...
برای همین تصمیم به ازدواج گرفتم ... شما بین تمام دخترهای دانشگاه رفتار و شخصیت متفاوتی دارید ... رفتار و نوع لباس پوشیدن تون هم ... .
همین طور صحبتش رو ادامه می داد... و من مثل آتشفشان در حال فوران و آتش زیر خاکستر بودم ...
تا اینکه این جمله رو گفت:
_طبیعتا در مدت ازدواج هم خرج شما با منه ... .
دیگه نتونستم طاقت بیارم
و با تمام قدرت خوابوندم زیر گوشش ...
ادامه دارد...
✍نویسنده:
شــہـــید مدافـــع حرمـ طاهـــا ایمانـــے
https://eitaa.com/khademfars