eitaa logo
روشنا ( آوای بیداری ) 🇵🇸🏴
1.8هزار دنبال‌کننده
9.8هزار عکس
6.3هزار ویدیو
161 فایل
مشاهده در ایتا
دانلود
✍ حاج‌آقا مرتضی تهرانی(ره): *کسانی که خود را به صورتِ کامل در اختیارِ خدایِ سبحان قرار داده‌اند،* *اعمال و رفتارشان خالصانه برای خدا است و شیطان نمی‌تواند چنین انسان‌هایی را گمراه کند.* *کسانی که در بزنگاه‌ها پایشان می‌لغزد، اعمال و رفتارشان خالصانه برای خدای متعال نبوده است،* *زیرا خودشان را به صورت کامل در اختیارِ حق‌تعالی و بندگیِ او قرار نداده‌اند.* 📚 کتاب چشم‌هایت را باز کن! ص۲۰۱ ‌‎‌‌‌‎‌‌‌‎‌‍‎‌‌‎‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌🔹🔸🔹🔸🔹🔸🔹🔸🔹 ✿⃟🌸 ‌‌‎• @khademngoo 🌸• ✿⃟☔️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔸️ بعضیا، روز قیامت، به همدیگه میگن؛ ما از جهنم رد شدیم، ولی خاموش بود! 💥جریان چیه؟ ✿⃟🌸 ‌‌‎• @khademngoo 🌸• ✿⃟☔️
❖ اگر به من بگويند زيباترين واژه ای که يادگرفتی چيست؟ ميگويم "پذيرش" است. 🔹پذيرش يعنی ... پذيرفتن شرايط با تمام سختی هاش 🔸پذيرش يعنی ... پذيرفتن آدم ها با تمام نقص هاشون 🔹پذيرش يعنی ... پذيرفتن اینکه مشکلات هست، و بايد به مسير ادامه داد 🔸پذيرش يعنی ... پذيرفتن اينکه گاهی من هم اشتباه ميکنم 🔹پذيرش يعنی ... پذيرفتن اينکه من کامل نيستم 🔸پذيرش يعنی ... پذيرفتن اينکه هيچ کس مسئول زندگی من نيست 🔹پذيرش يعنی ... پذيرفتن اينکه انتظار از ديگران نداشتن ✅ داشتن پذيرش توی زندگی يعنی پايان دادن به تمام دعواها، اختلاف ها و جدل ها ✿⃟🌸 ‌‌‎• @khademngoo 🌸• ✿⃟☔️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
با سلام و احترام خدمت اعضای محترم کانال خادم بنده مدیر جدید رمان هستم از امروز در کانال روزی ۳ پارت از رمان عشق با طعم سادگی، گذاشته میشه روز های شنبه تا پنج شنبه با تشکر✨
🌹🌿🌹🌿🌹 🌿🌹🌿🌹 🌹🌿🌹 🌿🌹 🌹 |📄🙃 | ♥️ 🖇 قلبــم بی وقفه می تپید! باز دلم برای دیدنش در لباس مشکی محرمیش ضعف میرفت ... با اینکه محـــرم امسال با همه سالها فرق داشت و میتونستم دزدکی دیدش نزنم! کاری که سالها بود انجام میدادم ! درست از اون شبـی که توی همین اتاق صداش رو شنیدم و نفهمیدم چرا قلبــم به تپش افتاد و درونم آتیــش به پا شد! که با یک مشت و دو مشت آب خنک هم حالم جا نیومد تازه با ســـــلام کردن و دیدنش فقط کم مونده بود پس بیافتم و خودم اصلا نفهمیدم چرا این احساسهای تازه در من جون گرفته؟! آره دقیقا از همون شب لعنتی شروع شد...! این دزدکی دید زدنهایی که برای یک دختر سنگین و متین زشت بود و بی حیایی ولی امان از قلب سر کشم که نمی گذاشت اینکارروتکرارو تکرار نکنم! با دو انگشتم کمی دوالیه ی فلزی پرده کرکره قهوه ای رنـــــگ و رو رفته رو باز می کنم... در حد کم! که فقط من ببینم بدون جلب توجه❗️ نگاهم روش ثابت موندو وای به قلب بی قرارو عاشقم دست برنمیداشت از این کوبش و خودم نمی فهمیدم حاالا چرا ؟!! حاالا که محرمش شده بودم... نه هنوزم نه هنوز جرئت نمی کردم برم نزدیک با اینکه دیگه عادی بود این نزدیک شدن نه هنوز نمی تونستم برم بتکونم خاک روی لباس مشکیش رو... که حاصل جابه جایی دیگ ها از زیرزمین به حیاط بودو من هر سال چه قدر دلم می خواست این کار رو بکنم و یک خسته نباشید چاشنی کارم کنم ولی نه نمیشدکه..نمیشد! هنوز هم عشـــــق من تنها سهم خودم بود و میدونستم اگر برای همه طبیعی باشه رفتارهای عاشقانه و از ته قلبم، ولی چین میفته بین پیشونیش و چشم غره هاش من رو نشونه میره اگه وسط نامحرمهای حیاط پیدام بشه! حیاط پر از هیاهو بود.. پر از صدای صلوات پر از دودی که از کنده های تازه آتیـــش گرفته بلندشده بود ولی عطر اسپند میداد و من چه قدر دوست دشتم این بو رو که پر از دود بود و پرآرامش! با خم شدنش نگاه گرفتم از این همه هیاهو...❗️ چون اصل نگاهم فقط مال اون بود کسی که نه تنها ازخودمم فراری بودومن نمیفهمیدم چرا https://eitaa.com/khademngoo
🌹🌿🌹🌿🌹 🌿🌹🌿🌹 🌹🌿🌹 🌿🌹 🌹 |📄🙃 | ♥️ 🖇 بعد سه هفته عقد کردن و محرم بودن... خاک شلوارش رو تکوند... اواخر پاییـــز بودیم ولی هوا عطرو سرمای زمستــونی داشت اماامیرعلی فقط همون یک پیراهن مشکی تنش بود نه کت و نه بافت! از عطیه شنیده بودم که امیرعلی گفته: لباس زیادی دست و پاگیرش میشه توی عزاداریا و من فقط از عطیه شنیده بودم خواهرِکوچیک امیر علی و دوست و دختر عمه ی من! و من هر سال چه قدر نگران بودم که نکنه سرما بخوره حاالاهم کم نشده بود این دل نگرانی ها و بیشتر شده بود بعداز خوندن اون خطبه عقدی که حس خوبی به قلــــبم ریخت و امیر علی اخم نشست رو صورتش و همون اخم جرئت گرفت از من که نشون بدم این دلنگرانیم رو.. وبازم سکوت کرده بودم و سکوت! آه پر صدایی کشیدم... صدای دسته های عزاداریکه از خیابون رد میشدن من رو به خودم آورد با صدای تبل و سنجی که دلم رو لرزوند و مداحی که با نوحه سراییش از واقعه کربلارد اشک گذاشت توی چشمهام یک اشک واقعی! امیر علی سر بلند کرد رو به آسمون که رو به غروب میرفت وگرفته تر بود دوبه نظر من سرخ! اشک روی صورتش رو دیدم و دلم ضعف رفت برای این اشکهای مردونه که غرور نداشتن و پای روضه های سید الشهدا(ع) بی محابا غلت می خوردن رو گونه هایی که همیشه ته ریش داشت! انگشتهام کشیده شدو پرده باصدای بدی به هم خورد و دست من از روی پیراهن مشکی چنگ زد قلبی رو که بازم بی قراری میکردطبق برنامه ی هرساله اش! با همه تفاوتی که توی این سال بود! روی تخت فلزی وارفتم و چادر مشکی ام سر خورد روی شونه هام ... برای آروم کردن قلــــب بی قرارم از بس لبه های چادر توی مشتم رو فشار داده بودم خیس شده بود ... چه قدر حال امروزم پر از گریه بود چون یک قطره اشک بدون گذر از گونه ام از چشمهام افتاد و گم شد توی تارو پودِچادرم!! https://eitaa.com/khademngoo
🌹🌿🌹🌿🌹 🌿🌹🌿🌹 🌹🌿🌹 🌿🌹 🌹 |📄🙃 | ♥️ 🖇 تقه ای به در خوردو بعد صدای بابابزرگ که یاالله می گفت برای ورود به اتاق خودشون... ! دستی روی چشمهای پر از اشکم کشیدم و قبل ریزششون سد کردم راهشون رو و صدای پر بغضم رو صاف! _بفرمایید بابابزرگ فقط من اینجام! دستگیره در به طرف پایین کشیده شدو بابابزرگ داخل اتاق شد ... آستینهای بالا زده و دستها و صورت خیسش نشونه این بود که وضو گرفته و اومده برای نماز اول وقتش مثل همیشه! لبخندی به روم پاشید_ خوبی بابا؟ به زور لبخندی زدم لعنت به چشمهایی که همیشه لو میدادن گریه کردنم رو چون قبل حتی یک قطره اشک سرخ میشدن و پر از شبنم های براق! و بابابزرگ هم حالا دقیق توی صورتم و چشمهام بودوامروز دوباره میپرسید احوالم رو! پیشگیری کردم از سوالها بازادامه دادم اون لبخند کذایی رو..! _ممنون ...اذون دادن؟ بابابزرگ نگاه از صورتم گرفت و بعد کمی مکث انگار فکر میکرد چی پرسیدم گفت:الان که... صدای بلند الله اکبر از مسجد نزدیکی خونه بابا بزرگ بلند شدو حرف بابابزرگ نیمه موند و به جاش لبخند زد و حرفش رو این طور تموم کرد _دارن اذون میدن اینبار لبخند پر محبتی روی لبهام نشوندم و به سرو صورت سفید شده ی بابابزرگ نگاه کردم و چادرم رو روی سرم مرتب! _پس من میرم وضو بگیرم و شما هم راحت نمازتون رو بخونین بابابزرگ رفت سمت سجاده اش که همیشه بوی گلاب میداد و توی طاقچه اتاق بود و باشه بابایی گفت... من هم از اتاق بیرون اومدم. نسیم خنکی به خاطر باز بودن در کوچک راهرو که به حیاط راه داشت به داخل خونه میزد! به همراه بوی اسپندی که غلیظی عطرش کمتر شده بود وصدای اذون واضح تر و آرامش میپاشید به دلم! با صدای قل خوردن دیگ فلزی وسط حیاط بی هوا روی پاشنه پا چرخیدم اول از همه نگاهم روی دیگ فلزی شسته شده ثابت موند، که قل می خورد و رد خیسی از خودش روی موزایکهای حیاط میزاشت! بازم نگاه چرخوندم و نگاهم روی امیر علی که زیر لب قرآن می خوندو مسح سر می کشید موند و برای ثانیه ای گره خورد نگاهمون و دل من باز هری ریخت! با مکث دست راستش پایین اومد و کنارش افتاد و چینی بین ابروهای مردونه اش جا خوش کرد!! نفس عمیقی کشیدو نگاه زیر افتاده اش رو دوباره رو به من گرفت ولی نه مستقیم به چشمهام وهمین کافی بودکه من لبخند بزنم! گرم!...دوستانه! برای امیرعلی هم همین لبخند کافی بود تاغلظت بده اخمش رو و لب بزنه: _برو تو خونه!! https://eitaa.com/khademngoo
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📣 : 🛑 🥚🐫 🦋 این داستان: آسیاب، به نوبت⛱ 🍃فرزندان خود را با داستان ها و ضرب المثل های ایرانی آشنا نماییم. ✿⃟🌸 ‌‌‎• @khademngoo 🌸• ✿⃟☔️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📣 : 📽 🇮🇷 🦋 این داستان: مدرسه انقلاب 🍃با قصه های انقلاب آشنا شویم👆 ✿⃟🌸 ‌‌‎• @khademngoo 🌸• ✿⃟☔️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📣 : 📽 🇮🇷 🦋 این داستان: حکومت نظامی 🍃با قصه های انقلاب آشنا شویم👆 ✿⃟🌸 ‌‌‎• @khademngoo 🌸• ✿⃟☔️
📣 : 💐 🔶 ⁉️ 👆👆 ✅ قاطی شدن آب مسح سر با خیسی صورت💦✋ ✿⃟🌸 ‌‌‎• @khademngoo 🌸• ✿⃟☔️
🌹🌹 آگهی استخدام فرصت شغلی جمع آوری خشکاله از محله های مختلف تهران، قم و ورامین نیازمند همکار متعهد /وانت (که بتوانند خشکاله و ضایعات سبزی و تره بار برای مصرف دام مزرعه را با قیمت مناسب حمل کنند) واجدان شرایط معرفی شده توسط افراد موثق در اولویت همکاری قرار میگیرند. متقاضیان مشخصات خود را به آیدی زیر بفرستید👇👇 @ehya_khak با کمک به حل مشکلات زمینه ساز ظهور شویم
44.27M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
فیلم کامل بیانات رهبر انقلاب در دیدار تولیدکنندگان و فعالان اقتصادی. ۱۴۰۰/۱۱/۱۰
✿‍✵✨🍃🌸<❈﷽❈>🌸🍃✨✵✿‍ هـر شــ🌙ــب 🍃🍂داستــــان‌هـــای                    پنـــــدآمــــــوز🍃🍂 ┄┅═✼✿‍✵✿‍✵✿‍✼═┅┄ تا به حال با کسی همسفر شده‌اید صبحانه بخورد بپرسد ناهار چه بخوریم؟ ناهار بخورد بپرسد شام چه بخوریم؟ شام هم بخورد و نگران صبحانه فردا باشد؟ چند وقت پیش سفری پیش آمد با یک گروه همسفر شدم یک خانمی توی گروه بود نی‌قلیان مثل مداد! خوب هم می‌خورد اما مدام نگران وعده بعدی بود! سال‌ها پیش یک دوستی داشتم هر روز صبح نگران زنگ می‌زد که فلانی اگر فلانی نباشد من می‌میرم شوهرش را می‌گفت من هر روز دلداری‌اش می‌دادم که نگران نباش نمی‌میری، یک روز به شوخی گفتم‌‌ همان بهتر که او نباشد و تو بمیری که اگر او باشد هم تو با این ترس‌هایت می‌میری امروز مثنوی معنوی را که ورق می‌زدم یادشان افتادم هم آن همسفرم هم آن دوست قدیمی مثنوی یک قصه‌ای دارد حکایت یک گاو است که از صبح تا شب توی یک جزیره سبز خوش آب و علف مشغول چراست خوب می‌چرد، خوب می‌خورد، چاق و فربه می‌شود بعد شب تا صبح از نگرانی اینکه فردا چه بخورد هر چه به تنش گوشت شده بود آب می‌شود! حکایت آن گاو حکایت دل نگرانی‌های بی‌خود ما آدم‌هاست حکایت‌‌ همان ترس‌هائی که هیچ وقت اتفاق نمی‌افتد فقط لحظه‌هایمان را هدر می‌دهد یک روز چشم باز می‌کنی به خودت می‌آئی می‌بینی عمری در ترس گذشته و تو لذتی از روز‌هایت نبردی معتاد شده‌ایم عادت کرده‌ایم هر روز یک دل مشغولی پیدا کنیم یک روز غصه گذشته ر‌هایمان نمی‌کند یک روز دلواپسی فردا مدتی است فکرم مشغول این تک بیت «باید پارو نزد وا داد» شده است خوب است گاهی دلمان را به دریا بزنیم توکل کنیم و امیدوار باشیم موج بعدی که می‌آید ما را به جاهای خوب خوب می‌رساند باور کنید‌‌ همان فکرش هم خوب است شما را به جاهای خوب خوب می‌رساند ✿⃟🌸 ‌‌‎• @khademngoo 🌸• ✿⃟☔️
شب داستان زندگی ماست گاهی پر نور و گاهی کم نور می‌شود اما به خاطر بسپار هر آفتابی غروبی دارد و هر غروبی طلوعی شبتـ🌙ـون بخیـر و سرشار از آرامش خدا به امید طلوع آرزوهایتان ✿⃟🌸 ‌‌‎• @khademngoo 🌸• ✿⃟☔️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا