eitaa logo
روشنا ( آوای بیداری ) 🇵🇸🏴
1.8هزار دنبال‌کننده
9.8هزار عکس
6.3هزار ویدیو
161 فایل
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🔰زهدحضرت‌علی(علیه‌السلام) از عبداللّه رافع نقل می کنند که: نعلین علی(علیه‌السلام) از لیف خرما بود و جامه را گاهی به پوست و گاهی به لیف خرما پینه می زد و دو جامه را به چهارده درهم می خرید، یکی را به قنبر می داد و یکی را خود می پوشید. نان خورش آن حضرت سرکه بود یا نمک و اگر بر اینها زیاده نمودی از سبزی ها و گیاه های زمین، خورش ساختی، و از گوشت مکرّر نخوردی و اگر هم خوردی بسیار کم خوردی و فرمودی که شکم خود را مقبره حیوانات مسازید، غلاف شمشیرش از لیف بود و جامه را کوتاه پوشیدی و درشت. ✿⃟🌸 ‌‌‎• @khademngoo 🌸• ✿⃟☔️
روشنا ( آوای بیداری ) 🇵🇸🏴
🔰زهدحضرت‌علی(علیه‌السلام) از عبداللّه رافع نقل می کنند که: نعلین علی(علیه‌السلام) از لیف خرما بود و
🔰عبادت‌حضرت‌علی(علیه‌السلام) حضرت علی(علیه‌السلام)عابدترین مردم و عباد بود و عبادت هیچ کس به عبادت آن حضرت نمی رسید، صائِم النهار و قائِم اللیل بود و روزها روزه داشتی و شب ها عبادت پروردگار به روز آوردی و شبانه روز هزار رکعت نماز کردی، پیشانی آن حضرت از بسیاری سجود همچو زانوی شتر پینه کرده بود. از جمله عبادت های آن حضرت یکی آن است که از کسب دست مبارک هزار بنده خرید و آزاد کرد. ✿⃟🌸 ‌‌‎• @khademngoo 🌸• ✿⃟☔️
🌹🌿🌹🌿🌹 🌿🌹🌿🌹 🌹🌿🌹 🌿🌹 🌹 |📄🙃 | ♥️ 🖇 _نخود نذری می خوری؟ تکون سختی خوردم و به خودم اومدم و به امیر علی که از هول کردنم تعجب کرده بود نگاه کردم گیج نگاهش می کردم که اینبار دستش رو که صاف بود و پر از نخود نذری باالا آوردو جلو صورتم: _چی شد می خوری؟ ضربان قلبم تحلیل می رفت و نگاهم ثابت شده بود روی سفیدی پوست دستش و نفهمیدم چطوری زبونم چرخیدو گفتم: _نگفته بودی میری کمک عمو اکبرت! نگاه بهت زده اش چشمهام رو نشونه رفت ... خیره شد توی چشمهام و باز من کم آوردم ونگاهم رو دوختم به دستهام که باز از هیجان این نزدیکی و نگاه بدون اخم امیرعلی همدیگه رو بغل کرده بودن و رنگشون به سفیدی میزد! _کی بهت گفت؟ صداش ناراحت بودو گرفته و من سربه زیر گفتم: _عطیه ...کاش خودت بهم میگفتی! پوزخندی زد _اون روز مهلت ندادی زود از پذیرایی خونتون فرار کردی وگرنه میگفتم که حاالا مجبور نباشی مردد باشی!!! چشمهای بیش از حد باز شدم رو به صورت درهمش دوختم... نمیدونم ازحرفم چی برداشت کرد که طعنه میزد _حاالا کی گفته من مرددم فقط دوست داشتم خودت بهم بگی همین! پوزخند پررنگ تری زدو دستش از جلوی صورتم جمع شدنمی فهمیدم دلخوریش رو... ولی من می خواستم از بین ببرم تردیدی رو که روی قلبم سایه انداخته بود! _ فکر کنم اونا رو تعارف کردی به من! نگاهش گیج وسوالی بود و توی سرش مطمئنا هزارتا فکر... برای همین به دست مشت شده اش اشاره کردم. پر ازتردیدو دلخوری گفت: _مطمئنی می خوای ؟ قیافه حق به جانبی گرفتم _ یادم نمیاد گفته باشم نمی خوام! کلافه نفس عمیقی کشید و باصدایی که از زور ناراحتی دورگه شده بود گفت: _اما من با همین دستهام مرده شستم شاید خوشت نیاد! بازم به خودم لرزیدم و دلم ضعف بدی گرفت ... صدای عطیه هم توی گوشم پیچید نفیسه خونه عمو چیزی نمی خوره چون بدش میاد... سرم رو تکون دادم من دنبال این تردیدها نبودم ... من نمی خواستم غرق بشم توی خرافات فکریم! لبخندی زدم بدون تردید! گرم _آقا امیرعلی من می خوامشون االن این حرف شما چه ربطی داشت؟! نگاهش هنوزم پر از تردید بودو آهسته کف دستش رو باز کرد... نمی خواستم این تردید چشمهاش رو! لبهام رو به کف دستش چسبوندم و چند دونه نخود رو همونطور با دهنم برداشتم و خوردم... بی تردید! قلبم به جای بیتابی آرامش گرفته بود با اینکه سربه هوایی کرده بودم ! نگاهش مثل برق گرفته ها شده بود مشخص بود حسابی از کارم شکه شده... لبخند مهربونی به صورتش پاشیدم و با یک چشمک گفتم: _میدونستی اولین دفعه ای که به من چیزی تعارف می کنی؟ حاالا امروز یادت رفته باید برام اخم کنی و نخود نذری تعارفم میکنی مگه میشه بگذرم ؟! به شوخی طعنه زدم: _خدا قبول کنه نذر هر کی که بود ! نفسش رو باصدای بلندی فوت کردو به خودش اومد و من باز گل کرده بود شیطنتم! وقتی کنار امیرعلی اینقدر به آرامش رسیده بودم بدون سایه تردیدها مون! یک تای ابروم رو باالافرستادم و کف دستم رو گرفتم جلوی صورتش _بقیه اش رو همونجوری بخورم یا میدیش به من؟!! چشمهاش بازتر شدو ابروهاش باالا پریدکه بلند خندیدم و با شیطنت خم شدم که دستش رو عقب کشید ... اخم مصنوعی کردم _لوس نشو دیگه امیرعلی خودت تعارفم کردی مال من بود دیگه! معلوم بود کنترل میکنه خنده اش رو ... چون چشمهاش برق میزد و من با خودم گفتم محیا فدای اون نگاه خندونت! مچ دستم رو گرفت و دستم رو باالا آورد دیگه نلرزیدم ... بی قرار نشدم ...قلبم تند نزد ... فقط با ضربان منظمش که پر از حس آرامش کنار امیر علی بودن بود گرمی میداد به همه وجودم... گرمی شیرین تر از آب نباتهای چوبی کودکانه! همه نخود هارو ریخت کف دستم توی سکوت ... سکوتی که نه من دوست داشتم بشکنه نه انگار امیرعلی! نخودها رو توی دستم فشردم و بازم خندیدم آروم و بی دغدغه ... با ناز گفتم: _دستت دردنکنه آقا... نگاه آرومش رو دوخت به چشمهام دیگه نمی خواستم نگاه بدزدم فقط خواستم حرف بزنم... حرف بزنه! بی هوا پرسیدم _امیرعلی تو نمیترسی از مرده ها؟ ... https://eitaa.com/khademngoo
🌹🌿🌹🌿🌹 🌿🌹🌿🌹 🌹🌿🌹 🌿🌹 🌹 |📄🙃 | ♥️ 🖇 خنده گذرایی به خاطر سوال بچگونه ام صورتش رو پر کرد _اولش چرا ...یعنی دفعه اول خیلی ترسیدم...حالمم خیلی بد شد گردنم رو کج کردم _پس چرا دوباره رفتی ...یعنی چی شدی که دوست داشتی این کار رو بکنی؟ نگاهش رو دوخت به پاش که روی فرش خطوط فرضی می کشید _دوباره رفتم که ترسم بریزه رفتم تا به خودم ثابت کنم این وظیفه همه ماست که عزیزانمون رو غسل بدیم برای سفراخرت و عزیزامون بدن ما رو و وقتی یکی دیگه به جای ما داره این کار رو انجام میده باید ممنونش باشیم نه اینکه.. نزاشتم ادامه بده حس کردم توی صداش حرص و ناراحتی از چیزیه که حالاخوب میدونستم ... کشیده گفتم: خوش به حالت ...من اگه جای تو بودم همون دفعه اول سکته ناقص رو زده بودم نگاهش باز چرخید روی صورتم و اینبار لبخندش پررنگ تر بود! تقه ای به در خوردو صدای عطیه بلند شد_ محیا ...امیر علی ! بیاین نهار بابا تلف شدیم از گشنگی ...خوبه امیرعلی فقط می خواست لباس عوض کنه! صداش یواشتر شد_ محیا بیا کنفرانسهای دوستت دارم قربونت برم و بزار برای بعد... گفتم با شوهرت خلوت کن نه اینکه مارو از گشنگی تلف کنی! چشمهام گردشدو مطمئن بودم لپهام حسابی رنگ گرفته حواسم به صدام نبود و بلند با خودم گفتم: خفه ات میکنم عطیه بی حیا صدای خنده ریز امیر علی بهم فهموند که سوتی دادم اونم حسابی! بدون اینکه سرم رو بلند کنم رفتم سمت در _من میرم بیرون تو هم لباسات و عوض کن زود بیا فکر کنم این خواهر جونت حسابی گشنگی به مغزش فشار آورده میرم ادبش کنم! صدای بلندتر خنده امیرعلی بهم فهموند که بازم با حرص بی پروا حرف زدم و به جای درست کردن بدتر خراب کرده بودم ! دستهای خیس و یخ زده ام رو گرفتم روی بخاری عمه خیره به پوست قرمز شده دست هام گفت: بهت گفتم ظرفها رو با آب سرد آبکشی نکن دختر الان زمستونه لبخند بچگونه ای زدم_آب سرد بیشتر دوست دارم کیف میده عمو احمد به طرز صحبت کردن و جمله بندیم خندید و عمه سرش رو تکون داد_امان ازدست شما دخترها اون یکی هم لنگه خودته لبخند دندون نمایی زدم که عطیه هم سریع وارد هال شدو دستهاش رو کنار من گرفت روی بخاری عطیه _ یخ زدم زیر لب و از بین دندون هام گفتم: بهتر نوش جونت اخم مصنوعی کرد و آروم گفت: تو که کینه ای نبودی بی معرفت مثل قبل گفتم:آبروم و بردی دختره دیوونه صبر کن تا تلافی کنم کارت رو لبخند مسخره وریزی نشست روی صورتش_جون تو اصال قصد ازدواج ندارم می دونی که امسال دوباره می خوام بشینم برای کنکور بخونم لبهام رو متفکر جمع کردم و از بحث دلخوریم بیرون اومدم_دیوونگی کردی امسال انتخاب رشته نکردی بیکاری یک سال دیگه بخونی؟ دستهاش رو پشت و رو کرد تا پوست قرمزش گرم بشه_ رتبه ام خوب نبود _خب انتخاب رشته می کردی سال دیگه هم کنکور می دادی دستهاش رو به هم کشید_ خب حالا ته دلم و خالی نکن عوض این حرفها بگو ایشالله رشته خوبی قبول بشی من چشمهام درآد خنده ام گرفت _خیلی بی ادبی عطیه عمو احمد: _دخترای بابا چی به هم میگین بیاین چایی یخ کرد نگاهی به سینی پر از چایی انداختم رسم این خونه عوض شدنی نبود... بعد نهار حتما باید چایی می خوردن به خصوص عمو احمد...عطیه زودتر از من کنار عمو نشست و لیوان چاییش رو برداشت عطیه_ سهم چایی محیاهم مال من... این دردونه که چایی نمی خوره بابا جون تعارفش می کنین _واقعا چایی نمی خوری؟ همه نگاه ها چرخید روی امیر علی و عطیه باشیطنت گفت _یعنی بعد یک ماه که خانومته و یک عمر که دختر داییته و از قضا خیلی هم خونه ما بوده نمیدونی چایی نمی خوره؟ همه به عطیه خندیدیم و امیر علی چشم غره ریزی به عطیه رفت... عمو احمد کوچیکترین لیوان چایی رو برداشت _حالا بیا این یکی رو بخور ...چایی دارچین های عمه خانومتون خوردن داره با تشکر لیوان رو از عمو گرفتم و پهلوی امیر علی روی زمین نشستم همون طور که نگاه ماتم به رو به رو بود آروم گفتم: _ زیاد چایی دوست ندارم مگر چی بشه یک فنجون اونم صبح می خورم سرش چرخید و توی چشمهاش هزار تا حرف بود وبا صدای آرومی گفت: دیشب فکر کردم چون خونه عمو اکبره اینجوری گفتی یعنی میدونی... پریدم وسط حرفش حاالا خوب می فهمیدم علت نگاه زیر چشمی دیشبش رو! دلخور گفتم: _امیرعلی فکرت اشتباه بوده من اگه قرار بود مثل فکر تو دیشب رفتار می کردم پس نه باید شیرینی می خوردم و نه میوه... من فقط چایی نخوردم...فکرت اشتباه بوده مثل چند دقیقه پیش توی اتاق... راجع به من چی فکر می کنی ؟ چرا زود قضاوتم می کنی؟ سرش رو پایین انداخت و انگشتش رو دایره وار لبه لیوان بخار گرفته از چایی می کشید _درست می گی ببخشید ! لبخند گرمی همه صورتم رو پر کرد و باتخسی گفتم: بخشیدم! بازم لبهاش خندید،امروز چه روز خوبی شده بودپراز خنده بدون اخم امیرعلی! https://eitaa.com/khademngoo
🌹🌿🌹🌿🌹 🌿🌹🌿🌹 🌹🌿🌹 🌿🌹 🌹 |📄🙃 | ♥️ 🖇 _حاالا میشه بهم قند بدی چایم رو بخورم...؟ از چایی تعارفی عمو احمد نمیشه گذشت! بدون اینکه به من نگاه کنه از قندون دوتا نبات باطعم هل برداشت و گذاشت کف دست دراز شده من ... خواستم اعتراض کنم! نبات دوست نداشتم ولی یک خاطره باز توی ذهنم تداعی شد! مثل همه وقتهایی که کنارقند توی قندونها نبات میدیدم اونم باعطر هل! بازم بچه بودیم... اومده بودم دیدن عطیه ولی رفته بود بیرون با عمو ... عمه برام چایی ریخته بود و بازم قرار بود به خاطر اصرارش بخورم ... کسی توی هال نبود و من با غر غر قندون پر از نبات رو زیرورو می کردم _دنبال چی میگردی تو قندون؟! قیافه ناراحتم رو به سمت امیر علی گرفتم و لبهام رو جمع کردم _قند می خوام نبات دوست ندارم! نزدیکم اومد و یک نبات از قندون برداشت _ولی با نبات هم چایی خوشمزه است! شونه هام رو بالا انداختم که نبات دستش رو گرفت نزدیک دهنم و بادستهای خودش نبات رو به خوردم داد ... منتظر شد تانظرم رو بدونه و من گفتم: _طعمش خوبه ولی وقتی قند باشه... قند بهتره! لبخندی به صورتم پاشیده بود که همه وجودم هنوز گرم میشد وقتی این خاطره یادم می اومد! به نباتهای کف دستم نگاه کردم و بهشون لبخند زدم ... این دومین دفعه ای بود که از امیرعلی نبات می گرفتم برای خوردن چایی ... پس مطمئنا چایی بیشتر مزه میداد با این نبات ها به جای قند! چه جمعه قشنگی بود برام ... شب با خاطرات پر از حضور امیرعلی خوابم برد ... پر از خاطره های خوب در کنار بعضی فکرها که آزارم می دادو حاصل حرفهای عطیه بود! امشب نوبت مامان بود دامادش رو پاگشا کنه دوشبی بود امیرعلی رو ندیده بودم و تلفن هامون هم توی یک احوالپری ساده خلاصه میشد به خواسته ی امیرعلی که زود خداحافظی میکرد! ... انگار وقتی امیرعلی من رو نمیدید خیلی ازش دور میشدم و مثل یک غریبه! باشونه موهام رو به داخل حالت دادم و با یک تل عروسکی روی سرم جمعشون کردم .. موی کوتاه به صورت گردم بیشتر میومد هرچند خیلی وقتها دوست داشتم و اراده می کردم بلندشون کنم ولی آخر به یک نتیجه میرسیدم چون حوصله ندارم به موی بلند برسم موی کوتاه بیشتر بهم میاد! چند دونه ریز زیر ابروهام در اومده بود هنوز هم صورتم به موچین های تیز عادت نکرده بود... همه وجودم پر از خنده شد روز اول که ابروهای دخترونه ام پهن ومرتب شده بود نزدیک نیم ساعت فقط به خودم توی آینه خیره شده بودم و چه لذتی برام داشت حالا که کسی شریک زندگیم میشد و صاحب زیبایی های صورتم از حالت دخترانه دراومده ام و چهره ام خانومی شده بود!... حالا که می دونستم هر نگاه هرزی نمیتونه روی صورتم بشینه و این قشنگ شدنم فقط میشه برای امیرعلی! باصدای زنگ در دویدم از اتاق بیرون ولی قبل از رسیدن به آیفون محکم خوردم به محسن که آخش بلند شد محسن: _چته تو شوهر ندیده! خجالت کشیدم از این حرفش جلوی مامان بابای خندون و نیشگونی از بازوش گرفتم که دادش هوارفت محمد در رو باز کرد _خب بابا بیا برو تو حیاط استقبال شوهرت کشتی داداش دوقلوم رو حس می کردم صورتم سرخ شده و صدای خنده بابا بلندترشد. قدمهام رو تند کردم سمت حیاط وهمون طور که از کنار محمد رد میشدم گفتم: _دارم براتون دوقلوهای خنگ محمد به محسن روبه روش چشمکی زد و با تخسی گفت: _خب حالابرو فقط مواظب باش این قدر هول کردی شصت پات نره تو چشمت! دلم نیومد بدون نیشگون از کنارش بگذرم گاهی شورش رو در می آوردن این دوقلوها برای اذیت کردن من. با قدمهای تندم تقریبا پریدم جلوی امیر علی ... چون سربه زیر بود با ترس یک قدم عقب رفت و من نتونستم جلوی خنده ام رو بگیرم _سلام...ترسوندمت ؟ نفس بلندی کشید _سلام دستم رو جلو بردم _خوبی؟ به دستم نگاهی کردو سرش کلافه پایین افتاد _ممنون بچگانه گفتم: _امیرعلی دستم شکست انگار کلافه تر شد! _چیزه محیا! _ببین....من.... https://eitaa.com/khademngoo
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
‍📣 : ⛳️ 🏡 🏝 جذاب و عالی با وسایل ساده در منزل ✅ ⛱برای تقویت دقت و تمرکز عالیه👌 💥حتما امتحانش کنید👏 ✿⃟🌸 ‌‌‎• @khademngoo 🌸• ✿⃟☔️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🇮🇷🌷 سالروز عملیات غرور آفرین والفجر ۸ و روز حفاظت گرامی باد ✿⃟🌸 ‌‌‎• @khademngoo 🌸• ✿⃟☔️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
4_5769329667777498307.m4a
10.24M
🏝بازخوانی کتاب تکالیف الانام فی غیبة الامام عليه‌السلام🏝 (پیوندمعنوی‌باساحت‌قدس‌مهدوی) 🖊تاليف:صدرالاسلام همداني ⬅️ قسمت دوم (دکترعلیرضاهزار) ✿⃟🌸 ‌‌‎• @khademngoo 🌸• ✿⃟☔️
4_5774118844075347057.m4a
11.29M
🏝بازخوانی کتاب تکالیف الانام فی غیبة الامام عليه‌السلام🏝 (پیوندمعنوی‌باساحت‌قدس‌مهدوی) 🖊تاليف:صدرالاسلام همداني ⬅️ قسمت سوم (دکترعلیرضاهزار) ↙️↙️↙️ @atr_ir
4_5764667807195204898.m4a
10.11M
🏝شرح‌آیات‌مهدوی🏝 قسمت دوم⬅️ آيه ١٤٨ سوره بقره ✨وَلِكُلٍّ وِجْهَةٌ هُوَ مُوَلِّيهَا فَاسْتَبِقُوا الْخَيْرَاتِ أَيْنَ مَا تَكُونُوا يَأْتِ بِكُمُ اللَّهُ جَمِيعًا إِنَّ اللَّهَ عَلَى كُلِّ شَيْءٍ قَدِيرٌ ﴿۱۴۸﴾ ✨ و براى هر كسى قبله‏‌اى است كه وى روى خود را به آن [سوى] مى‏‌گرداند پس در كارهاى نيك بر يكديگر پيشى گيريد هر كجا كه باشيد خداوند همگى شما را [به سوى خود باز] مى ‏آورد در حقيقت ‏خدا بر همه چيز تواناست (۱۴۸) آن‌چه در اين بخش مى‌شنويم🔰 ⏪ وقتى مى‌بينيم در آيات قرآنى اين همه دليل بر وجود مقدس امام زمان عليه السلام و موضوعات مهدويت وجود دارد، لاجَرم... ⏪ دوقسمت مهم اين آيه شريف به وجود مقدس امام زمان سلام الله عليه تفسير شده... ⏪ حضرت باقرالعلوم سلام الله عليه الخيرات را اينگونه معنا مى فرمايند... ⏪ كلمه كُم در اين آيه، به فرموده امام باقر عليه السلام اصحاب بسيار خاص حضرت مهدى ارواحنافداه هستند كه... ⏪ آيا بايد تعداد ياران حضرت حجت سلام الله عليه به ٣١٣ نفر برسند تا امام ظهور كنند؟ ⏪ سند اين روايات شريف... (دکترعلیرضاهزار) ✿⃟🌸 ‌‌‎• @khademngoo 🌸• ✿⃟☔️
4_5767191237920557896.m4a
10.56M
🏝شرح‌آیات‌مهدوی🏝 قسمت سوم⬅️ آيه ۱۵۵ سوره بقره ✨وَلَنَبْلُوَنَّكُمْ بِشَيْءٍ مِنَ الْخَوْفِ وَالْجُوعِ وَنَقْصٍ مِنَ الْأَمْوَالِ وَالْأَنْفُسِ وَالثَّمَرَاتِ وَبَشِّرِ الصَّابِرِينَ ﴿۱۵۵﴾ ✨و قطعا شما را به چيزى از [قبيل] ترس و گرسنگى و كاهشى در اموال و جان‌ها و محصولات مى ‌آزماييم و مژده ده شكيبايان را (۱۵۵) آن‌چه در اين بخش مى‌شنويم🔰 ✅ صبر و آزمايش هر دو توأمان هستند... ✅ در روايات رسيده از اهل بيت عليهم السلام اين آيه خيلى دقيق تفسير شده است ✅ امام صادق عليه‌السلام درباره اين آيه شريف مى‌فرمايند... ✅ سند اين روايت... ✅ پيام اين آيه مهدوى براى ما اين‌ست... (دکترعلیرضاهزار) ✿⃟🌸 ‌‌‎• @khademngoo 🌸• ✿⃟☔️
4_6050936796336884459.m4a
10.16M
🏝شرح زيارت آل ياسين🏝 قسمت دوم ⬅️ مقدمه(۲) آن‌چه در اين بخش مى‌شنويم🔰 ⬅️ امام سلام‌الله عليه با دو گلايه فرمايش خود را در نامه آغاز فرمودند... ⬅️ از منظر علما و محدثين، اين زيارت شريف پيوستى با فضاى اجتماعى شيعيان دارد و امام آن را به عنوان... ⬅️ شايد مسأله اصلى جامعه شيعه كه حضرت به شكل تلميحى نسبت به آن اعتراض مى‌فرمايند اين بوده است كه... (دکترعلیرضاهزار) ✿⃟🌸 ‌‌‎• @khademngoo 🌸• ✿⃟☔️
4_5767191237920557875.m4a
9.91M
🏝شرح زيارت آل ياسين🏝 قسمت سوم ⬅️ مقدمه(۳) آن‌چه در اين بخش مى‌شنويم🔰 ⏪ در اينجا إذا ظرف زمان است اما متضمّن معناى شرط هم هست و اين‌گونه معنا مى‌شود... ⏪ توجه كردن اراده مى‌خواهد، يعنى... ⏪ توجه يك وسيله و سببى مى‌خواهد، يعنى... ⏪ در اين عالم آن‌چه كه بايد سبب توجه قرار بگيرد... ⏪ از كارهاى شيطان اين‌ست كه... ⏪ توجه دو جهت دارد... (دکترعلیرضاهزار) ✿⃟🌸 ‌‌‎• @khademngoo 🌸• ✿⃟☔️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🔻از گردو در وعده صبحانه بیشتر استفاده کنید !👌🏻 🟡مغز گردو سرشار از ویتامین B و اسیدفولیک میباشد که این ترکیبات باعث تقویت اعصاب و قلب و عروق میشوند، گردو سریع الهضم و چاق کننده است ✨ ◻️ضد سنگ كليه،سنگ صفرا ◻️درمان بيماريهاي ريوي ◻️تقويت قوای جنسي ◻️تقویت لثه،دندان ◻️مسكن دل پيچه ◻️تقویت حافظه ◻️منبع امگا3 ✿⃟🌸 ‌‌‎• @khademngoo 🌸• ✿⃟☔️
✿‍✵✨🍃🌸<❈﷽❈>🌸🍃✨✵✿‍ هـر شــ🌙ــب 🍃🍂داستــــان‌هـــای                    پنـــــدآمــــــوز🍃🍂 ┄┅═✼✿‍✵✿‍✵✿‍✼═┅┄ دوستی تعریف می‌کرد در سال‌های پیش از انقلاب در یکی از روستاهای نیشابور مشغول گذراندن دوران خدمت سربازی در سپاه بهداشت بودم یکی از روزها سوار بر ماشین لندرور به همراه دکتر درمانگاه از جاده‌ای می‌گذشتیم که دیدم یک چوپان از دور چوب دستش را تکان میداد و به سمت ما می‌دوید در آن منطقه مردم ماشین درمانگاه را می‌شناختند، ماشین را نگه داشتیم چوپان به ما رسید و نفس نفس زنان و با لهجه ای روستایی گفت آقای دکتر مادرم سه روزه بیماره به اشاره ما درب عقب لندرور را باز کرد و رفت عقب ماشین نشست در بین راه چوپان گفت که دیشب از تهران با هواپیما به فرودگاه مشهد آمده و صبح به روستایشان رسیده و دیده مادرش مریض است من و دکتر زیر چشمی بهم نگاه کردیم و از روی تمسخر خنده مرموزانه کردیم و بهم گفتیم چوپونه برا اینکه به مادرش برسیم برای خودش کلاس میذاره به خانه چوپان رسیدیم و دیدیم پیرزنی در بستر خوابیده بود دکتر معاینه کرد و گفت سرماخوردگی دارد دارو و آمپول دادیم و یکدفعه دیگر هم سر زدیم و پیرزن خوب شد دوسه ماه از این جریان گذشت و ما فراموش کردیم یک روز دیدیم یک تقدیر نامه از طرف وزیر بهداری آن زمان آمده بود و در آن از اینکه مادر پروفسور اعتمادی استاد برجسته دانشگاه پلی تکنیک تهران معالجه نموده اید تشکر می‌کنیم من و دکتر هاج واج ماندیم و گفتیم مادر‌ کدام پروفسور را ما درمان کرده‌ایم؟ تا یادمان به گفته‌های چوپان و معالجه مادرش افتادیم با عجله به اتفاق دکتر در خانه پیرزن رفتیم و از او پرسیدیم مادر کدام پسرت استاد و پروفسور است؟ پیرزن گفت همان که آن روز با شما بود پسرم هر وقت به اینجا می‌آید لباس چوپانی می‌پوشد و با زبان محلی صحبت می‌کند من و دکتر شرمنده شدیم و من از آن روز با خودم عهد کردم هیچکس را دست کم نگیرم ✿⃟🌸 ‌‌‎• @khademngoo 🌸• ✿⃟☔️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
خدای مهربانم میدانی که چقدر به رحمت تو امید بسته‌ایم و چقدر آرام می‌شویم از اینکه تو و مهربانی و لطفتت را همیشه در جان لحظاتمان احساس می‌کنیم حس داشتنت، حس بودنت حس حضورت در تار و پود لحظاتمان جاریست و چقدر با تو خوشبختیم و چقدر با تو ای خدای مهربانم پر از آرامشیم الهی این آرامش را برایمان ابدی گردان الهی حال دلتون خوب باشه الهی آرامش نصیب دلتون شبتـ🌙ـون سرشار از آرامـش الهـی🌟 ✿⃟🌸 ‌‌‎• @khademngoo 🌸• ✿⃟☔️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا