🌷فواید معرفت خدا:
🌷حضرت امام صادق علیه السلام
🌷إنَّ مَعْرِفَةَ اللَّهِ عَزَّ وَ جَلَّ آنِسٌ مِنْ كُلِّ وَحْشَةٍ وَ صَاحِبٌ مِنْ كُلِّ وَحْدَةٍ وَ نُورٌ مِنْ كُلِّ ظُلْمَةٍ وَ قُوَّةٌ مِنْ كُلِّ ضَعْفٍ وَ شِفَاءٌ مِنْ كُلِّ سُقْم
🌷 معرفت خداوند عزّوجل:
ّ 🌷۱. اُنس است در هر ترسی،
🌷۲.همراه است در هر تنهایی،
🌷۳. نور است در هر تاریکی،
🌷 ۴. نیرو است در هر ناتوانی،
🌷۵. شفاء است از هر بیماری.
🌷 «کافی» ج8 ص247
✿⃟🌸 • @khademngoo 🌸• ✿⃟☔️
#سلام_امام_زمانم
ای آفتــاب روشــن شب های سردم
محبــوب من ,آقا ترین آقا کجـایی
تنهـایی ات را یــادهــا از یاد بردند
آقــای مـن تنها ترین تنها کجایی
✿⃟🌸 • @khademngoo 🌸• ✿⃟☔️
🔆 متن شبهه:
*«آخوندها» ماشین امضای نظام کارشناسی شرق و غرب نیستند و باید نظام کارشناسی مجزی داشته باشند!*
«حوزه های علمیه» جاده صاف کن گندکاری های مدرنیسم و ساینس و شبه علم و سبک زندگی لیبرال کمونیستی نیستند.
«مراجع تقلید»، مسول دادن فتوای واجب و حرام برای پروتکل های کافران (که باید در عدم تبعیت از آنها جهاد کبیر کرد)، نیستند.
«فقه و فقاهت» توجیح المسائل استیلای معاهدات استعماری باصطلاح بین المللی بر اسلام و مسلمین نیست.
حوزه علمیه شیعه امامیه باید نظام کارشناسی علوم داشته باشد و به حسب دستور قرآنی عترتی جهاد کبیر و نفی سبیل، نباید از هیچ یک از پروتکل های کفار و مشرکین تبعیت کند و باید بجای فقه ماله کشی به سبک زندگی غربی شرقی، ارائه دهنده ی «سبک زندگی اسلامی» باشد و در حوزه های تمدنی پزشکی، تغذیه، کشاورزی، دامپروری، محیط زیست، منابع طبیعی، معماری، مدیریت، تربیت و...محتوای خود دین را عرضه کند.
*باقرالعلوم، نه باقرالاحکام*
*حوزه علمیه، نه حوزه فقهیه*
——————————
کورکورانه و به سادگی آنچه را که می بینید یا میشنوید، باور نکنید، وقت بگذارید، تحقیق کنید!
تَواصَوا بِالحَقِّ وَ تَواصَوا بِالصَّبر
🔆 پاسخ شبهه:
1️⃣ این تصور که حوزه ها و آخوندها و مراجع تایید کننده ی نظام های ضد دینی و غربی و شرقی و لیبرال هستند، کاملا اشتباه و از جاهل بودن یا مغرض بودن فرد نشات می گیرد.
2️⃣ علمای اسلام همواره در مقابل معاهدات مضر و ننگین ایستاده اند و خواهند ایستاد. اما نکته ی مهم در تشخیص این نوع معاهدات است.
3️⃣ امروزه که نگاه اسلامی در کنار غرب به شرق نیز افتاده افرادی که از باز شدن گره زندگی مردم ناراحت هستند می گویند چرا علما مخالفت نمی کنند!!! در حالی که این ارتباطات به نفع مردم و نظام اسلامی است. بنابراین دلیلی برای مخالفت وجود ندارد.
4️⃣ از نگاه غربگرایان باید فقط به غرب نگاه داشت لذا منتظرند علما مخالفت کنند. اگر در چیزی که به مذاق آنها خوش نمی آید مخالفت نکردند آنها را به جاده صاف کنی متهم می کنند.
5️⃣ علمای اسلام هر گاه دیده اند معاهده یی بر ضرر بوده مانند داستان تنباکو سریعا موضع گرفته اند. همواره علما تخصص محور کار کرده اند و اگر در موردی متخصصین حرفی زده اند سعی براین بوده که مخالفت نشود نمونه ی آن در بحث پروتکل ها و واکسن و ... است. آیا اگر علما سخن متخصصین را تایید کنند جاده صاف کن هستند؟! همین افراد اگر علما مخالفت می کردند می گفتند علما ضد علم هستند و به آنها حمله می کردند. به این خاطر که برای این افراد خواسته های خودشان مهم است.
6️⃣ سعی کنیم خواسته های خودمان را بر علما تحمیل نکنیم و عاقلانه تصمیم بگیریم آنگاه خواهیم دید موضع گیری علما بسیار منطقی و به جاست.
منبع: پاسخگویان
#دهه_فجر_مبارک 🇮🇷🌷
🔴رهبر انقلاب: در مقابل تهاجم ترکیبی دشمن بایستی حرکتمان ترکیبی باشد
🔹تهاجم دشمن امروز یک تهاجم ترکیبی است؛ یعنی جنبهی اقتصادی، سیاسی، امنیتی، رسانهای و دیپلماسی در آن هست. ما هم در مقابل بایستی حرکتمان حرکت ترکیبی باشد. از همه جهت بایستی تلاش کنیم.
#ایران_قوی
✿⃟🌸 • @khademngoo 🌸• ✿⃟☔️
🔰 #اولین چیزی که باید اصلاح کنیم
در محضر آیت الله بهجت بودیم. یکی از حضار گفت:
«حاج آقا یک نصیحتی بفرمایید استفاده کنیم.»
آقای بهجت سرش پایین بود. این جمله را که شنید سرش را بالا آورد و فرمود:
«از آنچه تا الان یاد گرفته ای، استفادهی لازم را کرده ای ؟!»
سپس ادامه داد:
«شما بحمدالله همه #نماز می خوانید ولی آیا واقعا از نظر نفسانی و معنوی از این نماز که عمود دین و مایهی تقرب به خداست بهرهی کافی را برده اید؟ آیا آثار آن را در نفس خود احساس می کنید؟
زمانی که محضر استادمان آقای قاضی مشرف می شدیم، به ما اینگونه می فرمودند. ما هم معنای این نکته را خوب نفهمیدیم مگر پس از ریاضت ها و تأمل های فراوان. باید قدم اول را با صدق و صفا بردارید. بهترین چیز برای شروع همين نماز است. قدم دوم را اگر نمی دانستید، خدای متعال کسی را با لطف و کرم خود می فرستد تا به شما یاد دهد.»
برگرفته از کتاب استاد(صد روایت از زندگی آیت الله قاضی طباطبایی) ص ۱۱۵
✿⃟🌸 • @khademngoo 🌸• ✿⃟☔️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
✅ #موشن_گرافی
👇👇👇
💠 چکار کنیم کودکمان از تکرار نماز خسته نشود؟
🔹 نکات مهم برای تربیت کودک نماز خوان
#تربیت
#الگویی
✿⃟🌸 • @khademngoo 🌸• ✿⃟☔️
🌹🌿🌹🌿🌹
🌿🌹🌿🌹
🌹🌿🌹
🌿🌹
🌹
|📄🙃 #تایم_رمان |
♥️ #رمان_عشق_با_طعم_سادگی
🖇 #قسمت_27
آروم دستم مشت شدو کنارم افتاد
_بیخیال دوست نداری دست بدی نده
پوفی کرد و سرش بالااومد و دستهاش هم جلوی صورتم
_قصه نباف دستهام سیاه بود
میدونم که باید دستهام رو میشستم میدونم که
پریدم وسط حرفش
_خب حالا مگه چی شده چرا این قدر عصبی؟سیاه بودن دستهات طبیعیه چون شغلت این رو ایجاب میکنه
بازهم چشمهاش پر از سوال شدو تعجب
ولی زود نگاه ازم گرفت
_به هر حال میدونم اشتباه
اینجوری مهمونی رفتن ولی خب نشد.
کلافگی و عصبی بودنش من رو هم کلافه می کردو نمیفهمیدم چرا..
نمی خواستم ببینم امیر علی ام رو این قدر کلافه فقط به خاطر دستهای سیاهش!
لحنم رو شیطون کردم
_خب حالاانگار رفتی خونه غریبه.. بعدش هم با من که میتونی دست بدی بازم نگاهش تردید داشت که دستهام رو جلو بردم و دست هاش رو گرفتم و لبخند زدم باهمه
وجودم ناب از اون لبخندهایی که همیشه دوست داشتم بپاشم به صورتش
_خسته نباشی
نگاهمون چند لحظه گم شد توی هم و باز امیرعلی زود به خودش اومد
_محیا خانوم دستات روسیاه
کردی
بابی قیدی شونه هام رو بالا انداختم _مهم نیست میشورم
خواستم عقب بکشم که دستهام رو محکم گرفت و اینبار من پر از تعجب و پرسش خیره شده ام
به چشمهاش...بعید بود از امیرعلی!
چین ظریفی افتاد روی پیشونیش
_بدت نمیاد ؟
باپرسش خندیدم _ازچی؟
دستهای گره کرده امون رو بالا آورد
_ اینکه دستهام سیاهه و بوی روغن ماشین میده
با بهت خندیدم
_بیخیال امیرعلی داری سربه سرم میزاری؟
اخمش بیشترشد
_سوال پرسیدم محیا!
لبخندم جمع شدو نگاهم مات که دستهامون رو گرفت جلوی دماغم
_بوش اذیتت نمیکنه؟
از بوی تند روغن ماشین و بنزین متنفر بودم ولی نمیدونم چرا امشب اذیت نشدم!
تازه به نظرم دوست داشتنی هم اومد وقتی که قاطی شده بود باعطر دستهای خسته امیر علی!
آروم سرتکون دادم و نفس عمیقی کشیدم_نخیر اذیتم نمی کنه؟ به چی می خوای برسی ؟
نمیفهمم منظور حرفهاو طعنه هات رو!
نگاه آرومش که سر خورد توی چشمهام بازم لبخند نشست روی لبم و بی هوا شدم اون محیا
عاشق و خیال پردازیهاش ! هردودستش رو به هم نزدیک کردم و بوسه نرمی نشوندم روی
دستهاش و بازم نفس کشیدم عطر دستهاش رو که امشب عجیب گرم بود !
بازم شکه شدو یک قدم عقب رفت ولی دستهاش بین دست هام موند
مهربون گفتم: آب حیاط سرده بیا بریم روشویی توی راه رو دستهات رو بشور
چشمهاش رو روی هم فشرد محکم! این بار نفهمیدم عصبی بود یا کلافه! نفسش رو که باصدا
بیرون داد باهم رفتیم توی خونه
در دستشویی توی راهرو رو باز کردم و خودم رفتم سمت هال
_صبر کن کجا میری؟
نگاهم و چرخوندم روی امیرعلی که باز اخم ظریفی داشت
_میرم تو خونه دیگه ..توهم دستات و بشور و بیا
شیر آب رو باز کردو دستهاش رو صابون میزد _بیا اینجا
ابروهام بالا پرید و رفتم نزدیک!
بدون اینکه به من نگاه کنه گفت: بیا دستهات و بشور
شونه هام رو بالا انداختم و دستهام رو زیر شیر آب گرم با صابون شستم و نگاه خیره امیر علی هم
روی من بود
خواستم شیر آب رو ببندم
_صبر کن محیا
باپرسش به صورتش نگاه کردم که دستهاش رو خیس کرد _چشمهات رو ببند
از شدت تعجب خندیدم و چشمهام روبستم ...به ثانیه نرسید که دستهای خیس امیر علی نشست
روی صورتم و انگشتش رو محکم روی لبم و لپهام کشید ...دوبار این کار رو تکرار کردو من بدون
باز کردن چشمهام... لبریز شده بودم از حس خوب !
نرمی حوله رو روی صورتم حس کردم
_دیگه این کار و نکن صورتت سیاه شده بود
صورتم رو خشک کردم باز بی اختیار لبخند زدم و شیطنتم جوشید و تخس گفتم: قول نمیدم
صدای نفس آرومش رو شنیدم ...خدایا چه خوب که در این حوالی که من هستم و امیرعلی همیشه
تو هستی که برام لحظه هایی بسازی یادموندنی تر از خاطره های بچگی ام !
امیر علی با بابا حرف میزد و به شوخی های محمدو محسن می خندید ولی نمیدونم توی اون نی
نی چشمهاش چرا یک تردیدو کالفگی بود که از سرشب داشت اذیتم می کرد.. درست بعد از
وقتی که با مهربونی صورتم و شست ولی صدای گرفته و ناراحتش ازمن می خواست دیگه این کار
رو نکنم !
حسابی توی فکر بودم و پوست دور سیبم رو مارپیچ می گرفتم... با بلند شدن امیر علی بی حواس
و هول کرده گفتم: کجا میری؟
چشمهای امیرعلی گرد شدو بعد چند ثانیه صدای خنده همه رفت بالا و من خجالت زده لب پایینم
رو گزیدم...
محمد:نترس شوهرت نمیخوادفرارکنه!
محسن بالودگی گفت:هرچنداگه فرارهم کنه من یکی بهش حق میدم.
هنوزهم خنده ها ادامه داشت و من بیشترخجالت کشیدم.
https://eitaa.com/khademngoo
🌹🌿🌹🌿🌹
🌿🌹🌿🌹
🌹🌿🌹
🌿🌹
🌹
|📄🙃 #تایم_رمان |
♥️ #رمان_عشق_با_طعم_سادگی
🖇 #قسمت_28
مامان سرزنشگر گفت: خجالت بکشین!
خب دخترم سوال پرسید
محسن هنوزم می خندید
_بی خیال مامان آقا امیرعلی حالا از خودمونه دیگه میشیم سه به یک
دلم میسوزه برای این یکی یدونتون!
چشم غره ای به محسن و محمد که خنده هاشون بیشتر هم شده بود رفتم امیرعلی هم هنوز بیصدا
میخندید و من خوشحال شدم از این سوتی بدی که دادم ولی امیرعلی رو خندوند!
نگاهش رو دوخت به چشمهام و آروم گفت:
میرم به ماشین دایی نگاهی بندازم مثل اینکه ایرادی داره
همه صورتم پراز لبخند رضایت شدو خوشحالی از این توضیحی که امیرعلی به من داده بود.
_خوبی مادرجون،شوهرت کجاست؟
چادرم رو به جالباسی دم در آویز کردم و همونطور که گونه مامان بزرگ رو می بوسیدم گفتم:
حتما تعمیرگاه
راستش امروز باهاش صحبت نکردم با عمه میاد دیگه
مامان بزرگ هم صورتم رو بوسید
امان از شما جوون ها...الان تو باید بدونی شوهرت کجاست
دختر
لبخند مظلومی زدم و بحث رو عوض
_امشب عمه هدی و عمو مهدی هم میان؟
مامان بزرگ هم قدمم شد و مثل همیشه از درد دستش روی زانوش بود
_مهدی جایی دعوت بود ولی هدی گفت اگه آقا مصطفی زودتر بیاد خونه میان
لبخندی به صورت مامان بزرگ پاشیدم خوب بود که دیگه دنباله ماجرا رو نگرفت تا توبیخم کنه!
_چه خوب دلم تنگ شده برای همه
مامان بزرگ هم با خنده سرش رو تکون داد و من با دیدن بابابزرگ رفتم سمتش.
دستم روی شونه بابابزرگ گذاشتم که بلند نشه و گونه زبرش رو بوسیدم
_سلام بابابزرگ خوبین؟
دست بابابزرگ هم حلقه شد دور شونه ام و صورتم رو بوسید
_ سلام دختر بابا خوبی کم پیداشدی
لبم رو گزیدم
_ ببخشید!
بابابزرگ با همون لبخندی که همیشه روی صورتش بود نگاهم کرد
- پس پسرم کو اونم کم پیدا
شده
با گیجی گفتم _پسرتون؟
بابا چون حواسش به ما بود با خنده و بلند گفت: امیرعلی دیگه
ابروهام و بالا دادم و نگاه بابابزرگ خندون شد از آهان گفتن بامزه من!
خیلی دلم می خواست حداقل گله کنم پیش بابابزرگ از این نوه اش که حالا شوهر بودو همه توقع
داشتن من ازش خبر داشته باشم ولی خودش از من خبری نمی گرفت و منم همیشه بیخبر از
احوالش!
فقط تونستم جوابی رو که به مامان بزرگ دادم رو دوباره طوطی وار بگم
-با عمه میاد
مامان با سینی چایی وارد هال شدو من نفهمیدم مامان کی وقت کرد چادرمشکیش رو با رنگی
عوض کنه و چایی بریزه بیاره به هر حال من خوشحال شدم چون تونستم از زیر نگاهها و بقیه سوالها فرار کنم
طبق عادت همیشگی ام به آشپزخونه سرک کشیدم مهتابی بازم پر پر میزد یادش به خیر بچه که
بودم هروقت مهتابی اینجوری میشد فکر می کردم داره عکس میگیره و سعی می کردم خوشگل
باشم بیام تو آشپزخونه
بلند خندیدم با خودم از فکر دیوونه بازی بچگی هام.
مرغ های خوشمزه زعفرونی روی گاز بودو عطر برنج ایرانی که همیشه مامان بزرگ باهاش غذا درست می کردباعث میشد آدم حسابی احساس گشنگی بکنه
عاشق این دور همی
هایی بودم که همه خونه بابابزرگ جمع می شدیم چه قدر این شام های دسته جمعی و صدای
خنده های بلند و شلوغ بازی ما بچه ها لذت داشت
البته قدیم یک حال و هوای دیگه داشت همه
بچه بودیم و مجرد ولی حالا دوپسر و دودختر عمو مهدی عروس شده بودن وحنانه عمه هدی از
حالا برای کنکور می خوند وچیکار میشد که همه دور هم باشیم با جمعیتی که بیشتر شده بود.
اول از همه عطیه وارد هال شد مثل همیشه باهمه سلام و احوالپرسی کرد و آخر از همه اومد سمت
من و شال روی سرم رو که عقب رفته بود کشید جلو
عطیه_درست کن این شالتو امیرمحمد هم هست
تعجب کردم و همونطور که شالم رو مرتب می کردم که همه موهام رو بپوشونه گفتم: علیک سلام
لبخند دندون نمایی زد_بهت سلام نکردم؟ خب سلام
خندیدم و زیرلب زهرماری نثارش کردم
امیر محمد امیرسام رو که من برای بغل کردنش دستهام رو دراز کرده بودم ؛ توی بغلم گذاشت
عاشق این لپهای سفیدش بودم و چشمهای درشت میشی رنگش که از مامانش ارث برده بود
خوب بود غریبی نمی کرد من هم محکم تو بغلم چلوندمش و بعد جواب احوالپرسی امیر محمد رو
دادم
نفیسه با لبخند نزدیکم شد
_سلام محیا جون خوبی؟
صورتم رو از صورت یخ کرده ی امیرسام جدا کردم و با نفیسه دست دادم_سالم ممنون شماخوبین؟
لبخند پررنگتری به صورت پسر کوچلوش که توی بغل من بود زد _ممنون اذیتت نکنه؟
دوباره محکم به خودم فشردمش
_نه قربونش برم
نفیسه رفت سمت مامان که امیرعلی رو دیدم با همه احوالپرسی کرده بود و نگاهش روی من بودگرم شدم از نگاهش که با یک لبخند آروم بود! قدم هام رو بلند برداشتم سمتش و با لبخندی به
گرمی لبخند خودش سلام کردم:_سلام
نگاه دزدید از چشمهام که داد میزد
عاشقتم
_سلام خوبی
بد نبود کمی طعنه زدن وقتی دلتنگ میشدم و اون بی خیال بود
_از احوالپرسی های شما
_طعنه میزنی؟
سکوت کردم
_هنوز با خودم کنارنیومدم محیاخانوم طعنه نزن!
#ادامه_دارد...
🌹🌿🌹🌿🌹
🌿🌹🌿🌹
🌹🌿🌹
🌿🌹
🌹
|📄🙃 #تایم_رمان |
♥️ #رمان_عشق_با_طعم_سادگی
🖇 #قسمت_29
هنوز پر از تردیدم و ترس از آینده
باز سرم پرشد از سوال !نگاهم رو دوختم به چشمهایی که الیه ی غم گرفته بود از حرفش!
_آینده ترس داره ؟به چی شک داری امیرعلی
امیرعلی_ ترس داره خانومی ! وقتی صبرو تحملت لبریز بشه! وقتی حرف مردم بشه برات عذاب !
وقتی برسی به واقعیت زندگی!وقتی...
پریدم وسط حرفش... خانومی گفتنش آرامش پشت آرامش به قلبم سرازیر کرده بود! مگر مهم
بود این حرفهایی که می خواست از بین ببره این آرامش رو!
_ من نمیفهمم معنی این وقتی گفتن ها رو ...دلیل ترست رو از کدوم واقعیت! ولی یک چیزی یادت
باشه من از روی حرف مردم زندگی ام رو باال پایین نمی کنم ...من دوست دارم خودم باشم خود
خودم در کنارتو پر از حضورتو مگه مهم حرف مردمی که همیشه هست؟!!!
چشمهاش حرف داشت ولی برق عجیبی هم میزد و من رو خوشحال کرد از گفتن حرفی که از ته
قلبم بود!
امیرسام رو محکم بوسیدم و گذاشتمش توی بغل امیر علی_حاال هم شما این آقا خوشگله رو نگه
دار تا من برم یک سینی چایی بریزم بیارم خستگی آقامون دربره دیگه هر وقت من و ببینه ترس
برش نداره و شک کنه به دوست داشتن من!
لبخند محوی روی صورتش نشست و برق چشمهاش بیشتر شد و کال رفت اون الیه غمی که پرده
انداخته بود روی نگاهش...ولی من حسابی خجالت کشیدم از جمله هایی که بی پروا گفته بودم !
باز آشپزخونه شده بود مرکز گفتگوهای خانومانه ...عطیه هم چایی می ریخت و رنگ چایی هر
فنجون رو چک می کرد بعد از آبجوش ریختن!
غرزدم _خوبه رفتی یک سینی چایی بریزی ها یک ساعته معطل کردی!
آخرین فنجون رو توی سینی گذاشت_چیه صحبتهاتون با آقاتون گل انداخته بود که ! بیچاره
داداشم و وایستاده گرفته بودی به صحبت! حاال چی شد یاد چایی افتادی نکنه گلو آقاتون خشک
شده؟!
مشتم رو آروم کوبیدم به بازوش_به تو چه بچه پرو!
سینی رو چرخوندم و از روی کابینت برداشتم
عطیه_آی آی خانوم کجا؟ سه ساعت دارم زحمت می کشم چایی خوشرنگ میریزم اونوقت تو
داری میری برای خودشیرینی!
چشم غره ظریفی بهش رفتم که مامان و نفیسه جون به ما خندیدن و عمه از من طرفداری کرد
عمه_ عطیه این چه حرفیه...(روبه من ادامه داد) بروعمه دستتم درد نکنه امیرعلی که حسابی
خسته است ظهرهم خونه نیومده بود بچه ام... خدا خیرش بده باباش رو باز نشسته کرده خودش
همه کارها رو انجام میده
توی دلم قربون صدقه امیرعلی رفتم که خسته بود ولی بازم باهمه سرحال و مهربون احوالپرسی
کرده بود... لبخندی بی اختیار روی صورتم و پر کرد که از نگاه نفیسه دور نموندو یک تای ابروش
باال پرید !
_فکر نمی کردم من و تو باهم جاری بشیم محیا جون!
با حرف نفیسه که کنار من نشسته بود نگاه از امیرعلی گرفتم که داشت با یک توپ نارنجی با
امیرسام بازی می کرد!
خنده کوتاهی کردم_حاال ناراحتین نفیسه خانوم
خندید_نه این چه حرفیه دختر ! فقط فکر نمی کردم جواب مثبت بدی!
بی اختیار یک تای ابروم باال رفت و نگاهم چرخید روی امیرعلی که به خاطر نزدیک بودن به ما
صدای نفیسه رو شنیده بود ...حس کردم توپ توی دستش مشت شد !
_چرا نباید جواب مثبت میدادم؟
https://eitaa.com/khademngoo
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📣 #طبق_برنامه_پنج_شنبه_ها:
🌷🇮🇷#آشنایی_باشهدای_عزیز
🌹🕊 #شهید_ابراهیم_هادی
🎤 استاد پناهیان
💐 #22بهمن سالروز شهادت ابراهیم هادی
✿⃟🌸 • @khademngoo 🌸• ✿⃟☔️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📣 #طبق_برنامه_پنج_شنبه_ها:
🌷🇮🇷#آشنایی_باشهدای_عزیز
🌹🕊 #شهید_ابراهیم_هادی
🇮🇷 #22بهمن سالروز شهادت ابراهیم هادی
💐یار امام زمان(عج) باید مثل شهید ابراهیم هادی باشه☺️
✿⃟🌸 • @khademngoo 🌸• ✿⃟☔️
🇮🇷✊ ویژه #یوم_الله_22_بهمن
🌷#شعرکودکانه
🇮🇷 #دهه_فجر
آی بچه ها بازی کنید
آی بچه ها شادی کنید
بیست و دومه بهمنه
جشن تمام میهنه
جشن بزرگ انقلاب
مرگ و عزای دشمنه
بیست و دوم بهمن شده
آزادی ملت شده
روز شکوه و شادیه
سرود ما آزادیه
میهن سراسر لاله شد
زنجیر ظلم صد پاره شد
گوییم دوباره یک صدا
مرگ بر تو باد ای آمریکا
✿⃟🌸 • @khademngoo 🌸• ✿⃟☔️
🌹 #شعر_کودکانه #مهدوی
🇮🇷به مناسبت #دهه_مبارک_فجر
🇮🇷🌹🇮🇷🌹🇮🇷
22 بهمن 22 بهمن
داره می رسه از راه
روز شکست دشمن
یادش بخیر بچه ها
🇮🇷🌹🇮🇷🌹
یک وقتی توی ایران
ظلم و بدی به پا بود
شاهنشاه طاغوتی
دشمن خلق ما بود
🇮🇷🌹🇮🇷
ملت خوب ایران
بچه و پیر و جوان
به روی غم خندیدند
با دشمنا جنگیدند
✿⃟🌸 • @khademngoo 🌸• ✿⃟☔️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🇮🇷✊ویژه #یوم_الله_22_بهمن
📺 #نماهنگ
🎥 #سرود
تا انقلاب مهدی(عج)
🇮🇷#دهه_فجر
✿⃟🌸 • @khademngoo 🌸• ✿⃟☔️
14001119_42681_1281k.mp3
10.02M
#شبنشینی_با_مقام_معظم_رهبری
صوت کامل بیانات رهبر انقلاب در دیدار جمعی از فرماندهان و کارکنان نیروی هوایی و پدافند هوایی ارتش. ۱۴۰۰/۱۱/۱۹
#سلامتی_فرمانده_صلوات