eitaa logo
روشنا ( آوای بیداری ) 🇵🇸🏴
1.8هزار دنبال‌کننده
9.8هزار عکس
6.3هزار ویدیو
161 فایل
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
شهدایی که پدر بودید و شهید شدید روزتون مبارک🌺🌺🌺 ✿⃟🌸 ‌‌‎• @khademngoo 🌸• ✿⃟☔️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
سـ🌸ـلااام صبحتون بخیر روزتون زیبا و پرنشاط عیدتون مبارک عمرتون بلند ایمانتون راسخ الله نگهدارتون علی یارتون ان‌شاءالله به یمن این روز از آسمان و زمین نور و رحمت الهی روزی فراوان مهربانی و دلخوشی بباره به زندگیتون 💠خادم ✿⃟🌸 ‌‌‎• @khademngoo 🌸• ✿⃟☔️
تفسیر زیارت جامعه ۱۰۳ و ۱۰۴ 👇👇👇👇👇👇👇
مردها تشنه روز مرد نیستند❗️ مردها به یک روز قدردانی در سال نیازی ندارند مرد آفریده شده تا تکیه‌گاه شود نه متکی مرد به این حساس نیست که زن برادرش برای شوهرش چه خریده جوراب گرفته یا ساعت مچی طلا مرد برای لطافت و حسودی و چشم و هم چشمی نیامده مرد برای مبارزه آمده برای سماجت برای جنگ با غول زندگانی برای نبرد بی‌وقفه و بی‌انتها آمده برای به آرامش رساندن خانواده‌اش آمده برای شکسته شدن غرورش آمده همین که تبسم را بر لب زنش ببیند همین که لبخند را بر چهره دخترش ببیند همین که پسرش بتواند پیش دوستانش سر افکنده نباشد همین که خواهرش بتواند به او تکیه کند و مادرش با او درد دل کند و پدر پیرش جوانی خودش را در او ببیند مرد را خوشبخت می‌کند مرد آمده همه را خوشبخت کند آمده تا شود ستون خانواده آمده بسوزد تا روشنایی بخشد هیچ گوهر گران بهائی هیچ مرد جنگی را خوشحال نمی‌کند جز آرامش خانواده‌اش بهترین هدیه برای یک مرد یک تشکر واضح و شفاف به همراه لبخند و آرامش خانواده‌اش هست‌ بدون هزینه «عمر و عزت مردان واقعی زیاد» امید که وجود چنین مردانی در روزگار ما کیمیا نباشد 💐تمام روزهای سال بر شما مبارک💐 ✿⃟🌸 ‌‌‎• @khademngoo 🌸• ✿⃟☔️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
↩️ در روز پدر و ولادت امیرالمؤمنین حضرت علی علیه‌السلام💚 ◽️⇦ فراخوان سـ۳ـه صلوات برای سلامتی و طول عمر همه پدران و شادی روح همه پدران آسمانی 🍃🌷اَلّلهُــمَّ صَـلِّ عَلـىٰ🌷🍃 مُحَمَّــ♡ـد وَ آل مُحَـ♡ــمَّد وَ عَجِّــلْ فَرَجَهُــم ✿⃟🌸 ‌‌‎• @khademngoo 🌸• ✿⃟☔️
🍃⚘ پ مـثل پـدر ⚘🍃 کاش سوره‌ای به نام پدر بود که این گونه آغاز می‌شد: قسم به قلب دوست داشتنیت قسم به آغوش گرمت که پناهگاه من بود قسم به مهر بی‌پایانت قسم به کوله بار خستگی‌هایت قسم بر پینه دستانت که بوی نان می‌دهد قسم بر چشمان همیشه نگرانت قسم بر بغض فرو خورده‌ات که شانه کوه را لرزاند قسم بر غربتت قسم به تنهائی‌ات تا بودی وقتی هیچ بهشتی زیر پایت نیست سـلامتی پـدران عـزیـز روز پ‍ــ♥️ــدر مبـااااااااارک ✿⃟🌸 ‌‌‎• @khademngoo 🌸• ✿⃟☔️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
مرد که خوب باشد زن بی‌شک بهترین می‌شود باور کنید مرد زن را می‌سازد پشت هر مرد مؤفق زنی است که خیالش از مردانگی مردش جمع است وقتی مردان حرمت مرد بودنشان را بدانند و زنان شوکت زن بودنشان را مردان همیشه مرد می‌مانند و زنان همیشه زن و آنگاه هر روز نه روز زن و نه روز مرد بلکه روز انسان است 💐 تقدیم به تک تک آقایون💐 ⚘روزتـون مبـارک ⚘ ✿⃟🌸 ‌‌‎• @khademngoo 🌸• ✿⃟☔️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌹🌿🌹🌿🌹 🌿🌹🌿🌹 🌹🌿🌹 🌿🌹 🌹 |📄🙃 | ♥️ 🖇 دلم گرم شد از دل نگرانیش _هیچی نیست ...سرما خوردم _نمیدونستم ببخشید ...از صبح تعمیرگاه بودم سرمم حسابی شلوغ دیدم امروز به من زنگ نزدی گفتم شاید قهری که همش تو زنگ میزنی ! لبخند دوست داشتنی روی لبم نشست خوشحال شدم از اینکه یادش مونده بود هرروز من زنگ میزنم و میشم احوال پرسش! گفتم: مرسی زنگ زدی حالم زیاد خوب نبودنتونستم وگرنه قهر نبودم میدونم روزها فرصت نداری! _صدات حسابی گرفته است دکتر نرفتی؟ _نه ...گلوم خیلی درد میکنه _حالا مهمون نمی خوای ؟ با پرسش و تعجب گفتم: مهمون؟؟ _نزدیک خونه شمام ...راستش ماشین بابا رو گرفته بودم باهم بریم بیرون ...داشتم میومدم اونجا که از دایی اجازه بگیرم بعد بریم ذوق کردم از این رفتار امیرعلی دفعه اول بود خب ! با صدای گرفته و پنچری گفتم:حالم خیلی بده! با خنده گفت : حالا یعنی نیام اونجا؟! هول کرده گفتم: چرا چرا کجایی االان؟ _پشت در خونه به محسن بگو درو بازکنه بی حواس موبایل و قطع کردم و هول به محسن گفتم: زود در و بازکن امیرعلی پشت دره محمد ابرو بالا انداخت_خب حالا...از اون موقع صدات در نمیومد چی شده هوار میزنی حالا چشم غره ای بهش رفتم_خواهشا مزه نریز تمام بدنم درد میکرد با زحمت خودم رو روی تختم بالا کشیدم و تکیه دادم به پشتی تخت ...امیرعلی با خنده وارد اتاقم شدو این یعنی باز این محسن خوشمزه گری کرده! سلام گرمی کردو دستش رو جلوآوردو من دستم رو گذاشتم توی دستش..چینی به پیشونیش افتاد و دست دیگه اش نشست روی پیشونیم دلم ضعف رفت برای اخمش که حاصل دل نگرانی برای من بود ! _خیلی تب داری! محمد_نه بابا چهل درجه که چیزی نیست هنوز به مرحله تشنج نرسیده چشم غره ای به محمد رفتم وامیرعلی با خنده سر تکون داد امیرعلی_ پاشو لباس بپوش بریم دکتر ...من خودم به دایی زنگ میزنم ترسیده گفتم: نه نه لازم نیست خوب میشم ابروهاش بالا پرید _چه جوری خوب میشی پاشو _نه امیرعلی خوبم لبه تخت نشست و نگاهش رو دوخت به چشمهام و آروم گفت: یک دکتر که می تونم ببرم خانومم رو نمی تونم؟ دوست نداری بامن... پریدم وسط حرفش و با قیافه پریشونی گفتم:جون محیا ادامه نده میبینی حالم خوش نیست نگاهش جدی شد_پس چرا هول کردی و نمیای؟ محسن شنید صدای امیرعلی رو _چون از آمپولهایی که قراره نوش جان کنه میترسه امیرعلی با تعجب خندید_راست میگه؟ با خجالت پتو رو کشیدم روی سرم و با حرص گفتم: آره راست میگه ...خب چیکار کنم ترسه دیگه هرکسی از یک چیزی می ترسه محمد طعنه زد_حالا نکه فقط تو ازآمپول می ترسی ...اگه تاریکی شب و مرده ها و جن و پری و دزد های خیال تو رو فاکتور بگیریم آره راست می گی فقط از آمپول میترسی با حرص جیغ خفیفی کشیدم وامیرعلی بلند بلند خندید آروم پتو رو از روی سرم کشیدو چند تاراز موهام براثر الکتریسیته روی هوا موند _پاشو بریم دختر خوب تبت خیلی بالاست من به دکتر بگم به جای آمپول خشک کننده قوی تر بنویسه قبوله ؟میای؟ مثل بچه ها لب چیدم_نخیر نمیشه الکی به من وعده نده... باباهم همیشه همین و میگه ولی وقتی دکتر آمپول مینویسه به زور میبرتم تزریقاتی میگه برای خودته دخترم امیرعلی می خندید به لحن بچگانه و پر حرصم _پس الاقل جوشونده بخور! لب چیدم ولی خوشحال شدم کوتاه اومده! جوشونده های تلخ بهتر از آمپول بود _باشه محسن و محمد از اتاق بیرون رفتن و امیرعلی کمکم کرد دراز بکشم _اینجوری معذبم خب دستش رو نوازش گونه کشید روی موهام و شقیقه ام... پوست دستش یک کم زبربود ولی اذیتم نمی کرد و برعکس لذت میبردم از نوازش دستهاش که اولین دفعه بود! _راحت باش آروم شده از نوازش دست امیر علی گفتم: ممنون که اومدی نگاه ازمن دزدید _دلم برات تنگ شده بود!! ... https://eitaa.com/khademngoo
🌹🌿🌹🌿🌹 🌿🌹🌿🌹 🌹🌿🌹 🌿🌹 🌹 |📄🙃 | ♥️ 🖇 یک گوله آرامش قل خورد توی وجودم و لبخند زدم و و دستش رو که ثابت شده بود روی گونه ام بوسیدم اخم مصنوعی کردو بازم اعتراض _محیا خانوم! لب چیدم و تخس گفتم: خب چیه ذوق کردم ... اولین دفعه ایه که دلت برای من تنگ میشه... بعداین همه مدت نگاهش گم شد توی نگاهم _ ببخش محیا...میدونم ولی خب من.... یعنی... پریدم وسط حرفش و نزاشتم ادامه بده قصدم اصلا گله نبود که ناراحتش کنم!برای همین با شوخی گفتم:منم خیلی دلم برات تنگ شده بود بازم معرفت تو که اومدی دیدنم ! من که هر وقت دلم تنگ شد فقط بهت زنگ زدم ! لبخند تلخی نشست روی صورتش – که اونم همیشه من ... ادامه حرفش رو خورد و پوفی کشید...نمیدونستم یک جمله اینجوری بهم میریزه امیرعلی رو! -بیخیال گذشته دیگه...باشه؟! زل زد توی چشمهام _داره دوماه میگذره از عقدمون و من هنوز یک بار درست و حسابی نبردمت گردش... خب بابا دیگه نمیتونه مثل قدیم سرپا باشه و کارها گردن منه ...من وببخش محیا نمیتونم دوران عقد پر خاطره ای برات بسازم مثل بقیه...دیگه حالامیترسم از پشیمون شدنت! این دومین گوله آرامش بود یعنی الان نفسهام بند شده بود به نفسهاش که میترسید از پشیمونیم که من مطمئن بودم اتفاق نمی افته؟؟! آروم گفتم: همین که هستی خوبه ...همین که حس کنم دوستم داری لحظه لحظه هایی رو که باهات هستم برام میشه خاطره ...من نمی خوام مثل بقیه باشیم می خوام خودمون باشیم... محیاقربون این گرفتاربودن و خستگیت ... تکونی خورد از این قربون صدقه رفتن ساده وصمیمیم و لب زد_خدا نکنه دستش رو که بین دو دستم حصار کرده بودم فشار آرومی دادم و گفتم: همین که با همه خستگیت اومدی اینجا و همیشه لبخند رو لبته برام دنیا دنیا می ارزه حاضرم همیشه تو خونه بمونم و بیرون نرم ولی تو باشی و فکرت مال من باشه!مگه فقط گردش رفتن و خوش گذرونی خاطره میسازه وقتی دلنگرانم میشی برام میشه خاطره! لبخند محوی صورتش و پر کرد که گفتم: میدونی امیرعلی از وقتی فهمیدم دوست دارم؛ همیشه بایک رویا خوابیدم ... اینکه تو خسته بیای خونه و دستها و لباسهات کثیف باشه و من کمکت کنم دستهات رو بشوری... بهت بگم خسته نباشی یک کمم غربزنم چرا لباست کثیف شده... ! آروم خندیدو زیرلبی گفت: دیونه ای ؟! همه دنبال یک شوهر نمونه میگردن که با افتخار کنارش قدم بردارن اونوقت تو آرزوی شستن دستهای سیاه و لباس کثیفم و داشتی؟ نگاهم رو از چشمهایی که حالا برق میزدن گرفتم و خیره شدم به دکمه های ریز و سفید سر آستینش _ افتخار میکنم کنارت قدم بردارم چون میدونم یک شوهر واقعی هستی که میتونم بهت تکیه کنم ...داشتن ظاهر مدو مارک که فقط چشم پرکنه به درد من نمی خوره ...چیزی که من و خوشحال میکنه اینه که تو باهمون دستهای سیاهت عجله کنی بیای دنبالم برای اینکه من توی شب معطل نشم...خیالم راحته اگه جایی کارم گره بخوره یا جایی باشم که بترسم و بهت زنگ بزنم سریع خودت رو بهم میرسونی و من به جون می خرم اون لباسهای سیاه کارت رو که از عجله یادت رفته باشه دربیاری...میشه برام افتخار که برات مهم بودم ! دستش مشت شد بین دست هام ..نمیدونم چرا کلافه شد ! نگاهش به زانوهاش بود و نفس میکشید عمیق ولی آروم و شمرده ! خواست حرفی بزنه که صدای محسن بلند شد که در جواب مامان تازه رسیده می گفت _آقا امیرعلی پیش محناست دستش از بین دستم کشیده شدو ایستاد... خیلی با عجله گفت:ان شالله بهتر باشی ...من دیگه برمحتی مهلتم نداد برای خداحافظی دوروز گذشته بود و من هنوز فکر می کردم چرا اون شب امیرعلی زود گذاشت و رفت و حتی روز بعد فقط یک احوال پرسی ساده ازم کرد! ...نمیفهمیدم چرا یکدفعه امیرعلی مهربون شده میشدامیرعلی قدیمیه اول عقدمون ...نمی دونم یعنی اون شب من حرفی زدم که ناراحت شد؟! https://eitaa.com/khademngoo
🌹🌿🌹🌿🌹 🌿🌹🌿🌹 🌹🌿🌹 🌿🌹 🌹 |📄🙃 | ♥️ 🖇 توپ کوچیکی که امیرسام باهاش بازی میکرد اومد سمت من و نگاه امیرسام هم با توپ کشده شد روی من چشمکی بهش زدم وتوپ رو اروم پرت کردم سمتش که ذوق کرد و وقتی خندید دوتا دندون سفید خوشگل پایینش دیده شدو من بی حواس بلند گفتم: الهی قربونت برم نفس! با اون دندونهای برنج دونه ات. یک دفعه سکوت کامل شدواول از همه عمو احمد خندید که عطیه گفت: چته تو با این قربون صدقه رفتنت همه رو سکته دادی بچه که جای خود داره.. ل*ب پایینم رو به دندون گرفتم و همه به حرف عطیه خندیدن ونفیسه امیرسام رو که بغلش بود ,بلند کردو گرفت سمت من _بیا زن عموش ...به جای قربون صدقه رفتن یکم نگهش دار ببینم نیم ساعت دیگه هم باز قربونش میری یا فرار میکنی! دوباره همه خندیدیم و حس خوبی پیدا کردم از لحن صمیمی نفیسه که موقع طرفداری امیرعلی از من یک لنگ ابروش باالا رفته بود! امیرسام رو بین خودم و عطیه نشوندم که شروع کرد باذوق دست زدن ...محکم بوسیدمش و دلم ضعف رفت برای این سادگی کودکانه اش _گمونم خیلی بچه ها رو دوست داری نه؟ نگاهم رو از امیرسام که حالا با عطیه بازی میکرد گرفتم و به نفیسه نگاه کردم...چه خوب که بعد ازاون بحث مسخره ...حالا راجع به چیزهای معمولی حرف میزدیم بدون دلخوری! _آره ...حس خوبی دارم وقتی نزدیکشونم ...دلم می خواد منم باهاشون بچه بشم وبچگی کنم بی دغدغه عطیه آروم و زیر لبی گفت:نه که الان خیلی بزرگی ! بچه ای دیگه! می دونستم نفیسه نشنیده صداش رو برای همین با چشمهام براش خطو نشون کشیدم که لبخند دندون نمایی زد نفیسه_ پس فکر کنم خیلی زود بچه دار بشی تو با این حسهای مادرانه خفته ای که داری حس کردم صورتم داغ شد خوب بود امیر محمد و عمو باهم صحبت می کردن و حواسشون به ما نبود عمه هم حرف نفیسه رو روی هوا قاپید _ان شالله بچه ی شما دوتا رو هم من ببینم به همین زودی بیشتر خجالت کشیدم ...امیرعلی ظاهرا به صحبتهای عمو گوش میکرد ولی چین ظریف پیشونیش نشون میداد متوجه حرفهای ماهم هست و من بیشتر احساس شرم کردم ... خنده ریز ریز عطیه هم رفته بود روی اعصابم از بین دندونهام کوفتی نصیبش کردم که میون خنده اش گفت: مطمئنم امیرعلی االان حسابی آتیشیه متنفره از این حرفها و صحبتها که به جای باریک میکشه ل*ب پایینم رو زیر دندونم گرفتم_عطی خجالت بکش می فهمی چی میگی! عروسک امیرسام رو براش کوک می کرد_عطی و درد اسمم و کامل بگو خوبه بهت هشدار داده بودم شوهرت همین الانم برزخیه ها زیر چشمی نگاهم رو چرخوندم روی امیرعلی ...نه انگار خدا رو شکر دیگه متوجه عطی گفتن من نشده بود... ولی مونده بود اخم روی پیشونیش! بدن بی حالم رو روی تخت جابه جا کردم تا گوشیم رو جواب بدم ولی محسن زودتر از من گوشی رو برداشت و تماس رو وصل کرد و مهلت نداد ببینم کی پشت خطه! فقط صدای محسن رو میشنیدم_سلام ...شما خوبین ..هست ولی داره میمیره ! چشمهام گرد شدو باصدایی که از شدت گلودرد دورگه شده بود گفتم: کیه محسن ؟ جوابم و نداد و همون طور که با پشت خطی صحبت میکرد برای محمد چشم و ابرو اومد ...معلوم بود دارن آتیش میسوزونن _ نه بابا چیز مهمی نیست ...فقط کمی تا قسمتی رو به موته...ناراحت نشین به دیار باقی که شتافت خبرشو بهتون میدم فقط مژدگونی ما یادتون نره عصبی شده بودم ولی توان تکون خوردن هم نداشتم و محسن هم حسابی جدی حرف میزد ولی محمد می خندید _بده من گوشی رو کی بهت گفت جواب بدی؟ اصلاکیه ؟ چرادری وری میگی! بازم توجهی به من نکرد ولی لحنش تغییر کردو تخس شد_نه بابا چیزیش نیست ...باز این دردونه سرما خورده ماهم شدیم نوکرش ...باور کنین چیزیش نیست فقط یک تب بالای چهل درجه و گلودردو آبریزش بینی! همین! محیا زیادی لوسه و گرنه چیزیش نیست ! هم خنده ام گرفته بود هم دلم می خواست کله جفتشون رو بکنم مامان با چه دونفری من رو تنها گذاشته بود و رفته بود با بابا مهمونی ! محسن_چشم...گوشی گوشی موبایلم رو گرفت سمتم _بگیر شوهرت داره پس میفته بهش بگو چیزیت نیست ...خواهشا خودت و براش لوس نکن چشم غره ای بهش رفتم و حسابی حرصی شدم... از اون وقت این دری وری ها روداشت به امیرعلی میگفت؟! با زحمت سلام بلندی تونستم بگم چون حسابی گلوم می سوخت بدترین چیزی که توی سرما خوردگی بودو همیشه من دچارش میشدم! صدای نگرانش تو گوشم پیچید_سلام محیا چی شده؟ https://eitaa.com/khademngoo
🌹🌿🌹🌿🌹 🌿🌹🌿🌹 🌹🌿🌹 🌿🌹 🌹 |📄🙃 | ♥️ 🖇 دلم گرم شد از دل نگرانیش _هیچی نیست ...سرما خوردم _نمیدونستم ببخشید ...از صبح تعمیرگاه بودم سرمم حسابی شلوغ دیدم امروز به من زنگ نزدی گفتم شاید قهری که همش تو زنگ میزنی ! لبخند دوست داشتنی روی لبم نشست خوشحال شدم از اینکه یادش مونده بود هرروز من زنگ میزنم و میشم احوال پرسش! گفتم: مرسی زنگ زدی حالم زیاد خوب نبودنتونستم وگرنه قهر نبودم میدونم روزها فرصت نداری! _صدات حسابی گرفته است دکتر نرفتی؟ _نه ...گلوم خیلی درد میکنه _حالا مهمون نمی خوای ؟ با پرسش و تعجب گفتم: مهمون؟؟ _نزدیک خونه شمام ...راستش ماشین بابا رو گرفته بودم باهم بریم بیرون ...داشتم میومدم اونجا که از دایی اجازه بگیرم بعد بریم ذوق کردم از این رفتار امیرعلی دفعه اول بود خب ! با صدای گرفته و پنچری گفتم:حالم خیلی بده! با خنده گفت : حالا یعنی نیام اونجا؟! هول کرده گفتم: چرا چرا کجایی االان؟ _پشت در خونه به محسن بگو درو بازکنه بی حواس موبایل و قطع کردم و هول به محسن گفتم: زود در و بازکن امیرعلی پشت دره محمد ابرو بالا انداخت_خب حالا...از اون موقع صدات در نمیومد چی شده هوار میزنی حالا چشم غره ای بهش رفتم_خواهشا مزه نریز تمام بدنم درد میکرد با زحمت خودم رو روی تختم بالا کشیدم و تکیه دادم به پشتی تخت ...امیرعلی با خنده وارد اتاقم شدو این یعنی باز این محسن خوشمزه گری کرده! سلام گرمی کردو دستش رو جلوآوردو من دستم رو گذاشتم توی دستش..چینی به پیشونیش افتاد و دست دیگه اش نشست روی پیشونیم دلم ضعف رفت برای اخمش که حاصل دل نگرانی برای من بود ! _خیلی تب داری! محمد_نه بابا چهل درجه که چیزی نیست هنوز به مرحله تشنج نرسیده چشم غره ای به محمد رفتم وامیرعلی با خنده سر تکون داد امیرعلی_ پاشو لباس بپوش بریم دکتر ...من خودم به دایی زنگ میزنم ترسیده گفتم: نه نه لازم نیست خوب میشم ابروهاش بالا پرید _چه جوری خوب میشی پاشو _نه امیرعلی خوبم لبه تخت نشست و نگاهش رو دوخت به چشمهام و آروم گفت: یک دکتر که می تونم ببرم خانومم رو نمی تونم؟ دوست نداری بامن... پریدم وسط حرفش و با قیافه پریشونی گفتم:جون محیا ادامه نده میبینی حالم خوش نیست نگاهش جدی شد_پس چرا هول کردی و نمیای؟ محسن شنید صدای امیرعلی رو _چون از آمپولهایی که قراره نوش جان کنه میترسه امیرعلی با تعجب خندید_راست میگه؟ با خجالت پتو رو کشیدم روی سرم و با حرص گفتم: آره راست میگه ...خب چیکار کنم ترسه دیگه هرکسی از یک چیزی می ترسه محمد طعنه زد_حالا نکه فقط تو ازآمپول می ترسی ...اگه تاریکی شب و مرده ها و جن و پری و دزد های خیال تو رو فاکتور بگیریم آره راست می گی فقط از آمپول میترسی با حرص جیغ خفیفی کشیدم وامیرعلی بلند بلند خندید آروم پتو رو از روی سرم کشیدو چند تاراز موهام براثر الکتریسیته روی هوا موند _پاشو بریم دختر خوب تبت خیلی بالاست من به دکتر بگم به جای آمپول خشک کننده قوی تر بنویسه قبوله ؟میای؟ مثل بچه ها لب چیدم_نخیر نمیشه الکی به من وعده نده... باباهم همیشه همین و میگه ولی وقتی دکتر آمپول مینویسه به زور میبرتم تزریقاتی میگه برای خودته دخترم امیرعلی می خندید به لحن بچگانه و پر حرصم _پس الاقل جوشونده بخور! لب چیدم ولی خوشحال شدم کوتاه اومده! جوشونده های تلخ بهتر از آمپول بود _باشه محسن و محمد از اتاق بیرون رفتن و امیرعلی کمکم کرد دراز بکشم _اینجوری معذبم خب دستش رو نوازش گونه کشید روی موهام و شقیقه ام... پوست دستش یک کم زبربود ولی اذیتم نمی کرد و برعکس لذت میبردم از نوازش دستهاش که اولین دفعه بود! _راحت باش آروم شده از نوازش دست امیر علی گفتم: ممنون که اومدی نگاه ازمن دزدید _دلم برات تنگ شده بود!! ... https://eitaa.com/khademngoo
🌹🌿🌹🌿🌹 🌿🌹🌿🌹 🌹🌿🌹 🌿🌹 🌹 |📄🙃 | ♥️ 🖇 یک گوله آرامش قل خورد توی وجودم و لبخند زدم و و دستش رو که ثابت شده بود روی گونه ام بوسیدم اخم مصنوعی کردو بازم اعتراض _محیا خانوم! لب چیدم و تخس گفتم: خب چیه ذوق کردم ... اولین دفعه ایه که دلت برای من تنگ میشه... بعداین همه مدت نگاهش گم شد توی نگاهم _ ببخش محیا...میدونم ولی خب من.... یعنی... پریدم وسط حرفش و نزاشتم ادامه بده قصدم اصلا گله نبود که ناراحتش کنم!برای همین با شوخی گفتم:منم خیلی دلم برات تنگ شده بود بازم معرفت تو که اومدی دیدنم ! من که هر وقت دلم تنگ شد فقط بهت زنگ زدم ! لبخند تلخی نشست روی صورتش – که اونم همیشه من ... ادامه حرفش رو خورد و پوفی کشید...نمیدونستم یک جمله اینجوری بهم میریزه امیرعلی رو! -بیخیال گذشته دیگه...باشه؟! زل زد توی چشمهام _داره دوماه میگذره از عقدمون و من هنوز یک بار درست و حسابی نبردمت گردش... خب بابا دیگه نمیتونه مثل قدیم سرپا باشه و کارها گردن منه ...من وببخش محیا نمیتونم دوران عقد پر خاطره ای برات بسازم مثل بقیه...دیگه حالامیترسم از پشیمون شدنت! این دومین گوله آرامش بود یعنی الان نفسهام بند شده بود به نفسهاش که میترسید از پشیمونیم که من مطمئن بودم اتفاق نمی افته؟؟! آروم گفتم: همین که هستی خوبه ...همین که حس کنم دوستم داری لحظه لحظه هایی رو که باهات هستم برام میشه خاطره ...من نمی خوام مثل بقیه باشیم می خوام خودمون باشیم... محیاقربون این گرفتاربودن و خستگیت ... تکونی خورد از این قربون صدقه رفتن ساده وصمیمیم و لب زد_خدا نکنه دستش رو که بین دو دستم حصار کرده بودم فشار آرومی دادم و گفتم: همین که با همه خستگیت اومدی اینجا و همیشه لبخند رو لبته برام دنیا دنیا می ارزه حاضرم همیشه تو خونه بمونم و بیرون نرم ولی تو باشی و فکرت مال من باشه!مگه فقط گردش رفتن و خوش گذرونی خاطره میسازه وقتی دلنگرانم میشی برام میشه خاطره! لبخند محوی صورتش و پر کرد که گفتم: میدونی امیرعلی از وقتی فهمیدم دوست دارم؛ همیشه بایک رویا خوابیدم ... اینکه تو خسته بیای خونه و دستها و لباسهات کثیف باشه و من کمکت کنم دستهات رو بشوری... بهت بگم خسته نباشی یک کمم غربزنم چرا لباست کثیف شده... ! آروم خندیدو زیرلبی گفت: دیونه ای ؟! همه دنبال یک شوهر نمونه میگردن که با افتخار کنارش قدم بردارن اونوقت تو آرزوی شستن دستهای سیاه و لباس کثیفم و داشتی؟ نگاهم رو از چشمهایی که حالا برق میزدن گرفتم و خیره شدم به دکمه های ریز و سفید سر آستینش _ افتخار میکنم کنارت قدم بردارم چون میدونم یک شوهر واقعی هستی که میتونم بهت تکیه کنم ...داشتن ظاهر مدو مارک که فقط چشم پرکنه به درد من نمی خوره ...چیزی که من و خوشحال میکنه اینه که تو باهمون دستهای سیاهت عجله کنی بیای دنبالم برای اینکه من توی شب معطل نشم...خیالم راحته اگه جایی کارم گره بخوره یا جایی باشم که بترسم و بهت زنگ بزنم سریع خودت رو بهم میرسونی و من به جون می خرم اون لباسهای سیاه کارت رو که از عجله یادت رفته باشه دربیاری...میشه برام افتخار که برات مهم بودم ! دستش مشت شد بین دست هام ..نمیدونم چرا کلافه شد ! نگاهش به زانوهاش بود و نفس میکشید عمیق ولی آروم و شمرده ! خواست حرفی بزنه که صدای محسن بلند شد که در جواب مامان تازه رسیده می گفت _آقا امیرعلی پیش محناست دستش از بین دستم کشیده شدو ایستاد... خیلی با عجله گفت:ان شالله بهتر باشی ...من دیگه برمحتی مهلتم نداد برای خداحافظی دوروز گذشته بود و من هنوز فکر می کردم چرا اون شب امیرعلی زود گذاشت و رفت و حتی روز بعد فقط یک احوال پرسی ساده ازم کرد! ...نمیفهمیدم چرا یکدفعه امیرعلی مهربون شده میشدامیرعلی قدیمیه اول عقدمون ...نمی دونم یعنی اون شب من حرفی زدم که ناراحت شد؟! https://eitaa.com/khademngoo
صحبت از مرد شد... و حرف مرد اومد وسط...