یا ارحم الراحمین:
یا ارحم الراحمین:
یا ارحم الراحمین:
یا ارحم الراحمین:
سلام خانمی باردارهستم با یک فرزند یک سال و نیمه پدر ومادرم به خاطر ازدواج مجدد پدرم از هم جدا شدن از ناچاری همسر دوم یک طلبه شدم که بهم ظلم نکنه ولی با کتک مجبورم کرد وبه اسمم برای برادرش صد تومن وام ازدواج گرفت فهمیدم که آدم عصبی هست بارها من و فرزند کوچکم را در منزل حبس میکرد و کتک میزدمشکل اخلاقی داشت و همه اش چشمش به ناموس مردم بود و بی کار بود و دنبال کار نمی رفت دائم دنبال صیغه کردن بود و میگفت زن رو نباید آدم حساب کرد میگفت زنها نواقص العقول هستند نواقص ایمان هستند برکت در مخالفت بازن هست و نمیذاشتم من شش ماه یک بار منزل مادرم بروم تا اینکه یه خانم رو صیغه کرد و به من گفت میخوای بمون میخوایی برو طلاق بگیر اصلا امام خمینی و مقام رهبری رو قبول نداشت .از سوءتغذیه کم خونی شدید و کمبود ویتامین های ضروری پیدا کردم جوری که زایمان برایم خطرناک شده مشکل اعصاب پیدا کردم و حالا برای جدایی اقدام کرده ام بچه ام مشکل معده داره و دائم بیرون روی دیگه بریدم اینقدر عوضش میکنم بچه اذیت میشه و هزینه دکتر هم ندارم. چون جایی نداشتم سربار مادر پیرم که سرپرستی ندارد و تنها درآمدش یارنه است و در یک اتاق که در روستای دور افتاده ای هست وهر لحظه در حال خراب شدن است شده ام و از فقر شدید در عذاب هستیم جوری که تمام ویارهام برایم حسرت شده ودر مضیقه هستیم چندبار خواستم خودکشی کنم ولی به خاطر بچه هام و گناهش پشیمون شدم حالا میخوام خونه ای برای خودم و مادرم و بچه هام اجاره کنم اما آه در بساط ندارم خواهش میکنم اگر میتونید کمک مالی کنید یا کسی رو میشناسید که کمکی هرچند ناچیز بکنه دریغ نکنید۶۲۷۳۸۱۱۱۲۱۷۹۲۶۰۷ به خدا قسم من کلاهبردار نیستم از ناچاری این پیام رو نوشتم چون نه سیسمونی حتی یک دس لباس برای بچه ام نمیتونم تهیه کنم و نه خونه گرم و درست حسابی دارم و نه هزینه زایمان دارم این پیام رو نوشتم بلکه یه آدم خدا شناس پیدا بشه و کمکی بکنه وسواس فکری پیدا کردم که آینده بچه هام با این وضع چی میشه دارم افسردگی میگیرم من اگه شانس داشتم این سرنوشت من نبود و آرزوهام حسرت نمیشدن و یه خانواده خوب داشتم.تمام موهام سفید شده هرکی ببینه منو فکر میکنه چهل سالمه. میدونم مگر اینکه با مرگ و تو اون دنیا به آرامش و راحتی برسم 😭😭
انتظار کمک ملیونی ندارم برای رضای خدا و این طفل معصوم اگه کمکی از دستتون برمیاد هرچند ناچیز دریغ نکنید
با سلام در صورت کمک به هموطن عزیزمون وجه و کمک خود رو به شماره کارت زیر واریز کنید
منصور ایوبی
۶۰۳۷۶۹۷۶۳۴۴۴۱۷۴۲
بعد از واریز به آیدی بنده اطلاع بدید
@khadem6239
باتشکر 🌹🌹🌹
🌹🌿🌹🌿🌹
🌿🌹🌿🌹
🌹🌿🌹
🌿🌹
🌹
|📄🙃 #تایم_رمان |
♥️ #رمان_عشق_با_طعم_سادگی
🖇 #قسمت_58
بازم یادم افتاد برای چی اومدم اینجا...
روی صندلی کهنه نشستم و خاله لیلا پیشبند سبز به خودش بست و چکمه و دستکش پوشید زیر لب صلوات میفرستادم و ذکر می گفتم!!
جرئت
نمی کردم نگاهم رو بچرخونم
-شوهرت خیلی مرد خوبیه ...
روزی که اینجا دیدمش و فهمیدم اکبر آقا عموشه و میاد کمک باور
نمی کردم ...
تو این دوره و زمونه کمتر کسی پیدا میشه از این کارها بکنه!
چشمهام رو که روی هم فشار میدادم باز کردم و به خاله لیلانگاه کردم ...
نزدیک یه تخته سنگی
بودوداشت با شلنگ آب میشستش...
حس میکردم نفس کم آوردم ...
از زیر مقنعه چنگ انداختم به
گلوم!
صدای قدمهایی که نزدیک و نزدیک تر میشدن ولا اله الاالله می گفتن ...
صدای ضجه های بلند
گریه ....
بدنم رو سست تر می کرد!
در که باز شد بی اختیار نگاهم و چرخوندم و با دیدن تابوت
چشمهام و روی هم فشار دادم...
معده ام شدید می سوخت و گوشهام از ترس سوت می کشید و
نمی فهمیدم دقیق صدای همهمه اطرافم رو!
-باز کن چشمهات رو خاله...مرده ترس نداره...
با صلواتی که میفرستادم چشمهام رو باز کردم و نگاهم روی بدن بی جونه تخت غسال خونه موند
...یه مامان بزرگِ پیر!
مثل مامان بزرگ من!...
خاله لیلا داشت آماده میشد برای غسل دادن
_ نگاش کن لبخند رو لبشه یعنی راحت رفته ...
بچه هاش میگن وقتی مرده تسبیح بین انگشتهاش بوده و در حال ذکر...
خوش به حالش ...
اول و آخر جای همه ما اینجاست خاله مهم اینه که چطوری بریم...
همون طور مات به جنازه خیره شده بودم و به حرفهای خاله لیلا گوش می کردم مامان بزرگ منم
تسبیح توی دستش بوده که تموم کرده بود ...
همون تسبیحی که مامان باهاش نماز شب می خوند!
-دیگه نگاه نکن!
نگاه پربغضم رو به خاله لیلا دوختم که لبخندی به من زد
- می خوای بری بیرون ؟
به نشونه منفی سر تکون دادم که گفت: پس تو هم قرآن بخون مثل من!
موقع غسل دادن همیشه
قرآن می خونم هم دلم آروم میگیره هم یه ثوابی به روح شون میرسه!
-یعنی بدون اینکه بدونین آدم خوبی بوده یا نه براشون قرآن می خونین؟!
خاله لیلا چارقد رو از سر این مامان بزرگ مرده بیرون میکشید
- چه فرقی میکنه دخترم ...قضاوت آدمها کار مانیست ...
کار خدای بزرگ و بخشنده است.!
نگاهم رودزدیدم و به کفشهام دوختم ...
چه دل بزرگی داشت این خاله لیلای غسال!....
بوی
صابون توی دماغم پیچید و با صدای شر شرآب توانم بیشتر تحلیل رفت ...
شروع کردم به قرآن
خوندن ...
آیت الکرسی خوندم،سوره های کوچیک ...
قلبم داشت آروم می گرفت...
فاتحه خوندم
برای این مامان بزرگ غریبه و مامان بزرگ خودم...
نفس عمیقی کشیدم ولی ای کاش این کارو نمی کردم،
بوی کافور حالم و بد کرد و چشمهام رو باز!
بدن دیگه کفن پیچ شده بودو خاله لیلا هنوزم زیر لب قرآن می خوند!
باصدای تحلیل رفته ای گفتم:
_خاله؟؟
نگاهی به من انداخت و گره کفن رو محکم کردو قلب من لرزید
_جانم؟حالت خوبه؟؟
خوب نبودم ولی سرتکون دادم به نشونه مثبت
_شماهم که برای اولین بار اومدین اینجا ترسیدین؟یامن دیگه خیلی...
نزاشت ادامه بدم
-منم ترسیدم دخترم...
خیلی هم ترسیدم ...
می دونی دلیل ترس همه ما از چیه؟
ترس از مرگ ...
ترس از مردن ...
ما می خوایم از این فکر فرار کنیم که یک روزی جای هممون
اینجاست...
همه ما آخرین حماممون و باید بیایم اینجا تا پاک بشیم ....
واِلا مرده وحشت نداره...
اینجا وحشت نداره...
من هم کم کم این رو فهمیدم
صدام میلرزید:
-ولی من هنوزم از مرده میترسم..
لبخندی به صورتم پاشید
–پاشوبیا اینجا
با ترس آب دهنم و قورت دادم
- پاشو بیا ...
بیا ترست بریزه..
قدمهام رو با تردید برداشتم و رسیدم بالا سر جنازه کفن پیچ شده که روی صورتش هنوز باز بود!
-ببین ترس نداره ...
این آدم یک روز کنارمون زندگی کرده و ممکنه از کنارت رد هم شده باشه ولی تو نترسیدی...
حالاچرا میترسی ...
این یه جسمه بی روحِ ...ترس نداره!
نگاهم روی پوست چروکیده و سفید شده ی جنازه و فکی که با پنبه و شال سفید بسته شده،
مونده بود ...
اشکهام بی هوا ریخت و تشییع جنازه
مامان بزرگ توی ذهنم تداعی شد.
-ازش نترس ...
براش فاتحه بخون قلب خودتم آروم می گیره!....
https://eitaa.com/khademngoo
🌹🌿🌹🌿🌹
🌿🌹🌿🌹
🌹🌿🌹
🌿🌹
🌹
|📄🙃 #تایم_رمان |
♥️ #رمان_عشق_با_طعم_سادگی
🖇 #قسمت_57
چه خوب که امروز سرخاک نبودی ...
دلم نمی خواست حرفها و نگاهها اذیتت کنه..
کاش نیومده بودم خواستگاریت محیا!!من اعتقاد دارم این کار وظیفه همه ماست محیا!
نمی خوام این اعتقادهای من داغونت
کنه...
نمی خوام...!
یکی پنچه می کشید روی قلبم با صدای شکسته و به بغض نشسته ی امیر علی!
دهن باز کردم چیزی بگم...
بگم اگه نیومده بود دق می کردم از یک عشق بی حاصل ...
بگم من میبوسم دستهاش و به جای همه...
بگم اتفاقا کاش دیروز می بودم و جلوی همه داد میزدم
دوستش دارم وفدای این اعتقادهای خالص و پاکشم ...
اما بلند شدو بیرون رفت و فقط زمزمه کرد
خداحافظ و هر چی صداش کردم صبر نکردو من حس کردم بغض سنگینش رو که نمی خواست
جلوی من فرو بریزه!...
نگاهی به رنگ پریده ام انداخت و دستم رو کشید
- برمی گردیم محیا!پشیمون شدم آوردمت
اینجا!
با اینکه از ترس بدنم یخ زده بود و لرزش خفیفی داشتم ولی نمی خواستم برگردم ...
امروز امیرعلی
با کلی اصرار من و با خودش آورده بود غسال خونه!
فوت بابای نفیسه جون همه اش شده بود برام
یک خاطره تلخ ..
اولین دعوامون و بازم پرتردید شدن امیرعلی!...
حالا من خواسته بودم بیام تا
ثابت کنم خجالتی ندارم از این کار بزرگش و احترام قائلم برای اعتقاداتش!!
سعی کردم شجاع جلوه کنم
_زیر قولت نزن دیگه!
کالفه لپهاش و باد کردو باصدا بیرون داد
-پس قول بده یک درصد حتی یک درصدم دیدی نمی تونی تحمل کنی بیای بیرون بریم باشه؟!
سرم و به نشونه مثبت بالا پایین کردم و باهاش هم قدم شدم ...
دیدن تابلو غسالخونه پاهام رو
سست می کرد و غرغر کردن امیرعلی با خودش رو میشنیدم که میگفت:
اشتباه کرده قول داده
خانوم میانسالی با روپوش شیری رنگ اومد نزدیکمون و گرم احوالپرسی کرد با امیرعلی....
برای همین دستم رو جلو بردم و در حین دست دادن سلام کردم
لبخند گرمی صورتم و مهمون کرد
- شما محیا خانومی؟؟!
لبخندی زدم از روی ادب چون این قدر حالم زار بود که لبهام نخواد بخنده
- بله
-منم لیلام...مسئول غسال خونه قسمت خانومها ...
آقا امیرعلی به من گفته بودن امروز قراره بیای....حالامطمئنی دخترم؟!
قیافه ام داد میزد وحشت کردم!
-میام خاله لیلا...
آروم خندید به خاطر خاله گفتن من و زمزمه کرد
– خاله؟
-ناراحت شدین گفتم خاله لیلا؟
- نه نه دخترم...
راستش تا حالا هرکسی اومده اینجا بهم گفته لیلا غسال نگفته خاله لیلا ! اتفاقا
خیلی هم خوب بود!!
اینبار لبخندم گرم بود و پر رضایت ...
دستم رو گرفت
– بیا بریم
چندقدم که دور شدیم از امیرعلی ...
خاله لیلا به عقب چرخید و رو به امیرعلی گفت:
_نترس پسرم مواظبشم ...دیدم نمیتونه زیاد بمونه صدات می کنم ...
توکه بدتر از این دختر رنگ به رو نداری!
من هم به امیرعلی که واقعا کلافه بود و ترسیده به خاطر من، نگاه کردم و خندیدم تا زیادی
دل نگران نباشه!
سرمای غسال خونه همه وجودم و لرزوند و صدای تهویه روی اعصابم بود ...
خاله لیلامن رو روی
صندلی کنار در نشوند...
-تو همین جا بشین ...معلومه ترسیدی! اگه پشیمون شدی....؟
سریع گفتم: نه نه می خوام بمونم
دستهام و به دست گرفت
_حال و روزت طبیعیه...من هم اینجوری بودم
لحن مهربونش آرومم کرد
-اگه کمک لازم دارین...
خندید
_بشین دختر همین جوری داری پس میفتی ...
اینجا بشین به چیزی هم دست نزن ..
به خصوص وقتی جنازه رو آوردن... اینجوری دیگه مجبور نمیشی غسل میت بکنی!
https://eitaa.com/khademngoo
🌹🌿🌹🌿🌹
🌿🌹🌿🌹
🌹🌿🌹
🌿🌹
🌹
|📄🙃 #تایم_رمان |
♥️ #رمان_عشق_با_طعم_سادگی
🖇 #قسمت_59
بی اختیار لب باز کردم و شروع کردم به فاتحه خوندن و نفهمیدم کی جنازه از اونجا برده شد!
-حالت بهتره؟
سرتکون دادم که خاله لیلاروپوشش رو درآورد
-باز خوبه فقط اومدی اینجا ترست بریزه روزاولی که من اومدم اینجاکمک کردم
شبش تا صبح از وحشت نخوابیدم ولی خب دیگه عادت کردم !
با صدای لرزونی گفتم:
_چی شد که خواستین این کارو انجام بدین؟
-به خاطر شوهرماونم یک غساله!من هم مثل تو میترسیدم خیلی
راستشوبخوای اول هم که
محمودآقااومد خواستگاریم ازش خوشم نمیومدونمیخواستم قبول کنم ولی خب زمان ماهمه چی زوری بود حتی ازدواج!
بزرگتراباید میپسندیدن برای ما هم قرار نبودخواستگار دکتر مهندس بیاد!
کم کم همه چیز فرق کرد یه دل نه صد دل عاشق محمود آقا شدم ومنم مثل تو خواستم بیارتم اینجا واومدم از سر کنجکاوی ولی نمیدونم چیشد موندگار شدموهمون روز خواستم یاد بگیرم و این کارم بیشتر دامن زد به ترس روز اولم! خانومی که قبل من اینجا بود خانوم باخدایی بود با اینکه وضعیت زندگی خوبی داشت محض ثوابش میومد خدا
رحمتش کنه
همین زهرا خانوم بود این فکرکه اینکار فقط مخصوص مابدبخت بیچاره هاست رو از ذهنم انداخت بیرون از بزرگی این کار برام گفت خلاصه کنم برات اون روز اول منم خیلی ترسیدم
میدونی محیامردم فکر میکنن چون شغلمونه دیگه برامون عادی شده نمیگم نشده ولی راستش گاهی هنوزم من و وحشت میگیره وحشت از مرگ!
چادرش رو از جالباسی کوچیک دیواری برداشت
_ بریم که فکر کنم شوهرت دیگه پس افتاده!
لبخندی به صورتش پاشیدم و باهاش هم قدم شدم
-وقتی بهم گفتی خاله لیلا و خودت دست بلند کردی و با من دست دادی خوشحال شدم.راستش به خاطر شغلی که دارم کمتر کسی بهم احترام میزاره
مردم دیدگاه خوبی نسبت به ما ندارن
تو وآقا امیرعلی بهم میاین...
باخجالت سرم رو زیر انداختم
-بفرما اونم آقا امیر علی!
رد نگاه خاله رو گرفتم و به امیرعلی رسیدم که با عجله میومد سمتمون
نفس عمیقی کشیدموهوای سردو وارد ریه هام کردم نگاهش نگران روی چشمهام بود
-خوبی؟
خودم هم نمی دونستم.فقط میدونستم دیگه انرژی برای وایستادن ندارم
خاله لیلا جای من جواب داد
- خوبه مادرشیرزنیه برای خودش
امیرعلی بالبخند از خاله تشکر کرد
- خب دیگه من میرم خوشحال شدم از دیدنت محیاجان
بغض کرده بودم نمی دونم چرا
بی هوا و محکم خاله لیلا رو بغل کردم!
نمیخواستم این حس بد از دیدگاهی که عامیانه شده بود، برای همیشه تو ذهنش بمونه و شرمنده باشه از کاری که خیلی
بزرگ بوداونی که باید شرمنده می بود ما بودیم که به خاطر نداشتن دل و جرئت سعی می کردیم باتمسخر ضعف خودمون رو بپوشونیم.
چادرش بوی گلاب میداد عمیق نفس
کشیدم
- برای امروز ممنونم
-من که کاری نکردم من ممنونم عزیزم
حالاهم دیگه برین میدونم چه حالی داری
سرم رو عقب کشیدم و بغضم رو با آب دهنم فرو دادم به محض راه افتادن ماشین شیشه رو پایین کشیدم!
-چیکار میکنی محیا هوا سرده سرمامیخوری!
صدام می لرزید سریع گفتم:
بزار باشه امیرعلی خواهش میکنم
هوا خوبه
نگران گفت:_مطمئنی خوبی؟
دیگه نتونستم بغضم رو کنترل کنم
همه تصویرایی که امروز دیده بودم توی سرم چرخ میخوردبوی کافور هنوز تو بینیم بوداشکهام ریخت!
امیرعلی هول کرده راهنما زد و گوشه خیابون پارک کرد
-ببینمت محیا،چرا گریه می کنی؟
گریه ام بیشتر شدو هق هقم بلند
- امیرعلی مثل مامان بزرگ بود
-چی؟؟کی محیا؟!
حالم خوب نبودمیخواستم حرف بزنم ولی نمیشد،نفس بلندی کشیدم
-بوی کافورهنوزتوی سرمه چیکار کنم؟
صدای نفسهای کلافه امیرعلیو میشنیدم
ترس به جونم افتاده بود.
خاله راست میگفت ترس از مرده و غسالخونه بهونه است
همه ما می خوایم از مردن فرار کنیم!
_میترسم امیرعلی
از مردن میترسم،من نمی خوام
بمیرم
نگاه نگرانش روی صورتم می چرخید
- محیا چی داری میگی؟
یک دستش نوازشگونه کشیده میشد روی سرم
_آروم باش...آروم...!نمیتونستم آروم بشم
-اگه من مرده ام قول میدی تو غسلم بدی ؟تو کفنم کنی؟قول بده امیرعلی!
وحشت زده نگام کرد:
– چی می گی محیاخدا نکنه بس کن
حالم خوب نبوددستهاش و گرفتم والتماس کردم
_قول بده،خواهش
میکنم توباشی دیگه نمی ترسم
برام قرآن بخون باشه!
نگاهش کلافه بود و نگران
فشار ارومی به دستم آورد:
تمومش کن محیا خواهش می کنم دارم دق می کنم،غلط کردم آوردمت جون من آروم باش!
https://eitaa.com/khademngoo
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📣 #طبق_برنامه_پنج_شنبه_ها:
✅#ورزش_خانگی 🏠
کاری از:#دانش_آموزان_استان_قزوین
🏃♂🏃♂با #انرژی و #لبخند 😊😊
🏃♂تمرینات ورزشی در خانه برای جلوگیری کردن از چاقی🏃♂
✿⃟🌸 • @khademngoo 🌸• ✿⃟☔️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📣 #طبق_برنامه_پنج_شنبه_ها:
🌷🇮🇷#آشنایی_باشهدای_عزیز
🌹🕊 #شهید_علی_شرفخانلو
💐یار امام زمان(عج) باید مثل شهید علی شرفخانلو باشه😊
✿⃟🌸 • @khademngoo 🌸• ✿⃟☔️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📣 #طبق_برنامه_پنج_شنبه_ها:
🌹#آشنایی_باشهدای_عزیز
🌷 بچه ها❗️
🔶ارمنی هاهم عاشق شهداهستن🌹
🎙 با روایتگری : حاج حسین یکتا
🌷برای شادی روح#شهدا #صلوات
✿⃟🌸 • @khademngoo 🌸• ✿⃟☔️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📣 #طبق_برنامه_پنج_شنبه_ها:
✅#ورزش_خانگی
💢تمرینات آمادگی جسمانی در حالت خوابیده و هنگام تماشای تلویزیون
🏃♂🏃♂#تمرینات_آمادگی_جسمانی
🏃♂تمرینات ورزشی در خانه برای بالا بردن ایمنی بدن 🏃♂
✿⃟🌸 • @khademngoo 🌸• ✿⃟☔️
🔴 #حجاب از دیدگاه رهبری
🔸عظمت زن به این نیست که بتواند چشم مردها را، هوس هوسرانان را به خودش جلب کند؛ این افتخاری برای یک زن نیست؛ این تحقیر زن است.
🔸عظمت زن آن است که بتواند حجب و حیا و عفاف زنانه را که خدا در فطرت زن به ودیعه نهاده است؛ حفظ کند.
مهربان معبودم
شب خود و دوستانم را
به تو میسپارم
آرزوهایم زیاد است
اما نابترین آرزویم نعمت سلامتیست
برای همه عزیزان و هموطنانم
✨🌸✨صبور باشیم✨🌸✨
مشکلات هم تاریخ انقضاء دارند
سحر نزدیک است
امشب براتون
سلامتی آرزو میکنم
ان شاءالله همیشه
سلامت و شاداب باشید
شـ🌙ـب بخیـر دوستـان🌟
✿⃟🌸 • @khademngoo 🌸• ✿⃟☔️
✿✵✨🍃🌸<❈﷽❈>🌸🍃✨✵✿
هـر شــ🌙ــب
🍃🍂داستــــانهـــای
پنـــــدآمــــــوز🍃🍂
┄┅═✼✿✵✿✵✿✼═┅┄
روز بزرگداشت دانشمند شهير امامی
《خواجه نصير الدين طوسی》
ابو جعفر محمد بن محمد معروف به
خواجه نصیرالدین طوسی و ملقب به
استاد البشر و محقق طوسی در سال
۵۹۷ قمری در طوس به دنیا آمد
وی در ابتدا علوم عقلی و نقلی
و حكمت مشاء را آموخت
و در سالهای بعد ریاضیات، فقه، فلسفه
نجوم و ادبیات را خواند به طوری كه
در علوم روز به تبحر و استادی تمام رسيد
وی چند سال پس از واقعه حمله سپاهيان
چنگيزخان مغول به قلعه اسماعيليه پناه برد
و در آنجا نيز از تألیف و نگارش باز نايستاد
با غلبه سپاه مغول بر اسماعيليان
خواجه نصيرالدين به خدمت هلاكوخان
مغول پيوست و با استفاده از نفوذ خود
از كشتار مردم و دانشمندان و تخريب آثار
فرهنگی و علمی و غارت شهرها و روستاها
جلوگیری نمود
پس از فتح بغداد و سقوط عباسیان
خواجه نصير مأموریت يافت تا رصدخانه
مراغه را ترتيب دهد
او جماعتی از رياضيدانان بزرگ گرد آورد
و كار احداث رصدخانه را در سال ۶۵۷ قمری
آغاز كرد
خواجه با اين كار عالمان بزرگ زمان را
كه پراكنده بودند در یک مكان جمع كرد
و همچنين كتابخانهای عظيم در محل
رصدخانه مراغه احداث نمود
اين عالم سترگ برای تهيه كتابهای
مورد نظر كتبی از بغداد، شام و شمال آفريقا
و اطراف و اكناف ایران فراهم نمود
و كتابخانهای با بيش از چهارصد هزار
جلد كتاب ايجاد كرد
عمر خواجه از اين پس در خدمات علمی گذشت
خواجه نصيرالدين یکی از بزرگتربن
بنيانگذاران كلام شيعه و پيشاهنگ بزرگ
فلسفه مشّاء بود و ضمن تائید حكمت ابنسينا
به شرح مشكلات اشارات پرداخت
وی همچنين آثار متعددی را در علوم
مختلف به نگارش درآورد كه اخلاق ناصری
تجريد العقايد، ذيج ايلخانی، اوصاف الاشراف
اساسُ الاقتباس و تذكرة نصیریه
و بيش از شصت اثر ديگر در اصول دين
اخلاق، منطق، هندسه، هيئت، نجوم
و عروض و شعر از آن جملهاند
خواجه نصيرالدين سرانجام در سال
۶۷۲ در ۷۵ سالگی شانزده سال پس از
تأسیس رصدخانه درگذشت و در كاظمين
به خاک سپرده شد
✿⃟🌸 • @khademngoo 🌸• ✿⃟☔️
سـلام همراهان گرامی🌷
روزتــون بخیـر و شـادی
جمعـهها کانال تعطیل میباشد
میتونید از مطالب بالا استفاده کنید
ان شاءالله در کنار خانواده و عزیزانتون
لحظههاتون پر از شادی و آرامش باشه
در پنـاه خـدای مهـربان🌹🌸
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌸🍃جمعـهها بهـار صلوات هست
دهانمـان را خوشبـو کنیـم
به ذکر شریـف صلـوات
بر حضـرت محمـد ﷺ
و خانـدان مطهـرش🍃🌸
(🌸)اَللّهُـمَّ
✨(🌸)صَـلِّ
🌸✨(🌸)عَـلىٰ
✨🌸✨(🌸)مُحَمَّـدٍ
🌸✨🌸✨(🌸)وَ آلِ
✨🌸✨🌸✨(🌸) مُحَمَّـدٍ
🌸✨🌸✨(🌸)وَ عَـجِّلْ
✨🌸✨(🌸)فَرَجَهُـمْ
🌸✨(🌸)وَ اَهْـلِکْ
✨(🌸)اَعْدَائَهُـمْ
(🌸)اَجْمَعِیـن
✿⃟🌸 • @khademngoo 🌸• ✿⃟☔️
هدایت شده از گالری مکرمه شاپرک🦋
اویز گلدون طرح گره نخودی
مناسب برای گلدان های گرد و بزرگ
قیمت با احترام ۱۵۰۰۰۰ ت
فروش هنرهای دستی مکرومه بافی بانو جان
لینک کانال برای حمایت @macrumetabib
https://wa.me/message/NRLPI2X44EHPN1
بزن رو لینک و وارد واتساپم شو و سفارش بده 😍
هدایت شده از گالری مکرمه شاپرک🦋
دیوار کوب زیبا
قیمت با احترام ۳۵۰۰۰۰
فروش هنرهای دستی مکرومه بافی بانو جان
لینک کانال برای حمایت @macrumetabib
https://wa.me/message/NRLPI2X44EHPN1
بزن رو لینک و وارد واتساپم شو و سفارش بده 😍
چندمین روز از ماه، متولد شده اید؟!
1) خیلی کنجکاوید
2) متعادل و دوست داشتنی
3) رفتارتان دیگران را به اشتباه می اندازد
4) پیش از عمل کردن فکرمیکنید
5) از تغییر لذت میبرید
6) بسیار بخشنده اید
7) خیلی به تغییرات حساسید
8) شخصیت شاد و رفتار دوستانه ای دارید
9) نمیدانید چگونه باید خود واقعیتان را نشان دهید
10) فرد مسئولی هستید
11) بخشنده و دارای روحیه ای لطیف هستید
12) شما پر انرژی و شوخ طبع هستید
13) فردی صادق و ساده گیر هستید
14) گاهی اطرافیانتان را فراموش میکنید
15) دوست دارید در مرکز توجه باشید
16) حس ششم بی نظیر
17) اصلا فضول نیستید
18) فوق العاده ارام و باشخصیت
19) مدیر درجه یک
20) زیادی همه چیز را جدی میگیرید
21 ) شما کنجکاو هستید
22) انسان بی نظیری هستید
23) هرگز آنگونه که دیگران می خواهند زندگی نمیکنید
24) بسیار مثبت نگر
25) هدفمند و جدی
26) به تغییرات مثبت پاسخ میدهید
27) گاهی بدبین و بسیار حساس
28) به راحتی می توانید موفق شوید
29) به حس ششم خود اعتماد کنید
30) دوست دارید همسرتان در کنترلتان باشد
31) اعتماد بنفس بالا🍀🗞
هدایت شده از آرشیو دعاهای سحرگاه
4_5839471349919123212.pdf
164.7K
حتماهمه بخونن
مخصوصااونها که مشکل دارندیادلشون میخواد زندگیشون معنی وشیرینی پیدا کنه...
#نماز شب