eitaa logo
روشنا ( آوای بیداری ) 🇵🇸🏴
1.8هزار دنبال‌کننده
9.8هزار عکس
6.3هزار ویدیو
161 فایل
مشاهده در ایتا
دانلود
شـ🌙ـب شد دل‌ها به فردا امیدوار شد چشم‌ها پر از خواب شد همه می‌گویند که زندگی سر بالایی و سرازیری دارد اما من می‌گویم زندگی هر چه که هست جریان دارد می‌گویم تا خدا هست و خدایی می‌کند امید هست فردا روشن است 🌙شبتون آروم در پناه خدا🌟 فردایتان روشن ✿⃟🌸 ‌‌‎• @khademngoo 🌸• ✿⃟☔️
✿‍✵✨🍃🌸<❈﷽❈>🌸🍃✨✵✿‍ هـر شــ🌙ــب 🍃🍂داستــــان‌هـــای                    پنـــــدآمــــــوز🍃🍂 ┄┅═✼✿‍✵✿‍✵✿‍✼═┅┄ یک روز بعد پایان کلاس و شرح مثنوی استاد علامه جعفری فرمودند: من خیلی فکر کردم و به این جمع بندی رسیده‌ام که رسالت ۱۲۴ هزار پیغمبر در یک تکیه خلاصه می‌شود و آن "کوک چهارم" است و جمع مریدان مثل من با چشمهانی گرد پرسان بودند که کوک چهارم چیست!؟ و علامه که با آن لهجه شیرین در تمثیل شرح می‌دهند که: کسی کفشش را برای تعمیر نزد کفاش می‌برد کفاش با نگاهی می‌گوید این کفش سه کوک می‌خواهد و هر کوک مثلاً ده تومان و خرج کفش می‌شود سی تومان مشتری هم قبول می‌کند پول را می‌دهد و می‌رود تا ساعتی دیگر برگردد و سوار کفش تعمیر شده بشود کفاش دست به کار می‌شود کوک اول،، کوک دوم،، و در نهایت کوک سوم و تمام ... اما ... اما با یک نگاه عمیق در می‌یابد اگر چه کار تمام است ولی یک کوک دیگر اگر بزند عمر کفش بیشتر می‌شود و کفش کفش‌تر خواهد شد! از یک سو قرار مالی را گذاشته و نمی‌شود طلب اضافه کند و از سوی دیگر دو دل است که کوک چهارم را بزند یا نزند او میان نفع و اخلاق میان دل و قاعده توافق مانده است یک دوراهی ساده که هیچ کدام خلاف عقل نیست اگر کوک چهارم را نزند هیچ خلافی نکرده اما اگر بزند به رسالت ۱۲۴ هزار پیامبر تعظیم کرده اگر کوک چهارم را نزند روی خط توافق و قانون رفته اما اگر بزند صدای لبیک او آسمان اخلاق را پر خواهد کرد دنیا پر فرصت کوک چهارم است و من و تو کفاش‌های دو دل ✍ به نقل از بهمن حبشی از شاگردان علامه جعفری ‌✿⃟🌸 ‌‌‎• @khademngoo 🌸• ✿⃟☔️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
آغاز صبح یاد خدا باید کرد خود را به امید او رها باید کرد ای با تو شروع کارها زیباتر آغاز سخن تو را صدا باید کرد امروزمان را آغاز می‌کنیم به نام خدایی که تسکین دهنده دردها و آرامش دهنده قلب‌هاست 🍃بِسْـمِ ٱللهِ ٱلْرَّحْمٰـنِ الْرَّحیـمْ🍃     🌸 الهـی بـه امیـد تــو 🌸 💠خادم ✿⃟🌸 ‌‌‎• @khademngoo 🌸• ✿⃟☔️
🔸🔹🔸🔹🔸🔹 🔹🔶🔹🔶🔹 🔶🔹🔶🔹 🔹🔶🔹 🔶🔹 🌼🍃 فَالِقُ الْإِصْبَاحِ وَجَعَلَ الَّیْلَ سَکَناً وَالشَّمْسَ وَالْقَمَرَ حُسْبَاناً ذَلِکَ تَقْدِیرُ الْعَزِیزِ الْعَلِیمِ🍃🌼 🌸🍃(خداوند،) شکافنده‏ سپیده دم است، و شب را مایه‏ى آرامش قرار داد و خورشید و ماه را اسباب شمارش (ایّام). این است اندازه‏گیرى خداوند قدرتمند دانا🍃🌸 {سوره ی انعام ،آیه ۹۶ } 💠 نکته ها : «اِصباح» هم به معناى صبح است، هم به معناى سپرى کردن شب و وارد صبح شدن، امّا در اینجا مراد، هنگام دمیدن سپیده‏ صبح است. در آیه‏ى قبل، سه نشانه از قدرت خداوند در زمین مطرح شد، در این آیه نشانه ‏هایى از قدرت الهى در آسمان‏ ها آمده است. شب و روز دو نشانه از قدرت الهى است که به واسطه‏ گردش منظّم خورشید و ماه پدید مى‏آیند. شب، براى استراحت است و از کار و تلاش و سفر در شب، نکوهش شده است. (از اینکه در این آیه، شب عامل سکون و آرامش شمرده شده، معلوم مى‏ شود صبح براى کار و تلاش است.) امام رضا (ع) فرمود: ازدواج را در شب قرار دهید، چون شب و همسر، هر دو وسیله‏ى سکون و آرامش انسانند 💠 پیام آیه : ۱- پیدایش شب و روز، نیاز به قدرت و دانش دارد که این کار را با تقدیر و اندازه ‏گیرى دقیق انجام دهد. «فالق الاصباح...تقدیر العزیز العلیم» ۲- خورشید و ماه، وسیله‏ نظم و حسابرسى و برنامه‏ریزى است. «حسباناً» ۳- برنامه‏ریزى دقیق و اجراى کامل، نیاز به علم وقدرت دارد. «تقدیر العزیز العلیم» ۴- تفکّر در نظم دقیق کرات آسمانى، راه خداشناسى است. «انّى تؤفکون...فالق الاصباح...» شاید از اینکه ماه و خورشید، وسیله‏ حساب در این آیه شمرده شده، بتوان استفاده کرد که هم سال شمسى معتبر است، هم سال قمرى. و شاید رمز حساب و نظم دقیق یک‏پارچه باشد، نظیر »زید عدل« که زید را به تمامه عادل مى ‏داند 💠خادم ✿⃟🌸 ‌‌‎• @khademngoo 🌸• ✿⃟☔️
🏝اینجا حوالی دل‌های گرفته‌ی ما، نرگس‌ها آرام و معطر سر از خاک برگرفته‌اند... روی بازوی خشک درختان، پولک‌های سبز جوانه، رخ نموده‌اند... و روی قلب سرد و خسته‌ی خاک، امید به زنده شدن را به روشنی می‌توان دید... اما چشمان من هنوز به راه مانده است... درست مثل تمام عمرم... همیشه فکر می‌کنم شما با بهار می‌آیید... می‌شود امسال با بهار بیایید؟🏝 ✿⃟🌸 ‌‌‎• @khademngoo 🌸• ✿⃟☔️
🤔شخصیت شناسی جدید از روی فرم انگشتان دست✋ 😎ویژگی های ذاتی شما را آشکار میکند ✋🏻 شخصیت‌شناسی از روی بلندی انگشتان دست : ✋🏻 انگشتان مدل A اگر انگشت حلقه شما از انگشت اشاره بلندتر است:به طور حتم شما ظاهری زیبا و اندامی متعادل دارید. شخصیت شما بسیار جذاب است. ریسک‌پذیر هستید و تصمیمات قاطعانه می‌گیرید. اگر احساس کنید از سوی دیگران رانده می‌شوید به شدت عصبانی خواهید شد. بهترین مشاغل برای شما نظامی یا مهندسی است. ذهنی منطق‌گرایی دارید و عاشق حل جدولید. نکته بسیار جالب در مورد شما اینکه از نظر علمی به اثبات رسیده کسانی که انگشت حلقه بلندتری از انگشت اشاره دارند پولدارترند ! ✋🏻 انگشتان مدل B انگشت اشاره بلندتر از انگشت حلقه است:افرادی که در این دسته قرار دارند کمی بیش از حد اعتماد به نفس دارند. از تنها بودن لذت می‌برند و دوست ندارند کسی مزاحمشان باشد. معمولا در برقراری ارتباطات اجتماعی قدم اول را برنمی‌دارند ✋🏻 انگشتان مدل C اگر انگشت اشاره و حلقه هم اندازه است:شما فردی بسیار دقیق و زرنگ هستید و با هر کسی به راحتی می‌‌جوشید. نسبت به همسرتان وفادارید و عشق‌تان را نصیب او می‌کنید. از نزاع متنفرید و به دنبال صلح و دوستی هستید ✿⃟🌸 ‌‌‎• @khademngoo 🌸• ✿⃟☔️
🔆 متن شبهه: در روایات آخرالزمان به مرگ سفید به عنوان نشانه ظهور اشاره شده است، این روایت را می‌توانیم با ویروس کرونا تطبیق دهیم زیرا کرونا باعث سفید شدن ریه افراد می‌شود.؟ 🔆 پاسخ شبهه: 1⃣ شیخ صدوق روایتی صحیح السند نقل کرده که در آن، وقوع یک جنگ بزرگ و یک طاعون همه‌گیر را که در آن پنج هفتم مردم جهان کشته می‌شوند، جزء نشانه‌های غیر حتمی ظهور بیان کرده است. عامل طاعون، باکتری یرسینیا پستیس است. این روایت ربطی به بیماری کرونا که عامل آن ویروسی است و تلفات اندکی داشته، ندارد. 2⃣ علایم غیرحتمی، با ظهور ارتباط شدیدی‌ ندارند، زیرا ممکن است برخی از آن‌ها اصلا واقع نشود، ولی ظهور تحقق یابد. و احتمال دارد برخی از نشانه‌ها حادث شود، ولی ظهور توام و همزمان با آن‌ها شکل نگیرد. 3⃣ در روایات بسیاری، به علائم غیر حتمی ظهور اشاره شده است. با توجّه به اینکه این روایات جنبه‌ پیش‌گویی نسبت به حوادث آینده دارند، باید با دقت بیشتری به سند و مضمون آن‌ها بنگریم. از جمله روایاتی که به بیان نشانه‌‌های غیر حتمی می‌پردازد، روایتی است که در آن امیرالمومنین(علیه‌السلام) می‌فرماید: «پیش از آمدن قائم(عجل‌الله‌تعالی‌فرجه‌الشریف) چند اتفاق می‌افتد: مرگ سرخ، مرگ سفید، ملخ در فصلش و ملخ در غیر فصلش. ملخ‌ها مانند خون، سرخ رنگ خواهد بود. مرگ سرخ با شمشیر و مرگ سفید به وسیله‌ طاعون می‌باشد.» 4⃣ اسناد مختلفی برای این روایت ذکر شده است که همه آن‌ها دارای ضعف هستند. مثلا در سلسله‌ رجال سند ابن ابی زینب نعمانی که از سایر اسناد کامل‌تر است، شخصی به نام «محمد بن حسان رازی» قرار دارد که توسّط نجاشی و ابن غضائری به شدت تضعیف شده است. معنای روایت هم مشخص است، دو اتّفاق در نزدیکی زمان ظهور(به صورت غیر حتمی) رخ خواهد داد: جنگ و بیماری طاعون. 5⃣ مشکل اصلی در تطبیق این نشانه‌ها بر حوادث زمان ماست. مثلا در خونین‌ترین جنگ تاریخ (جنگ جهانی دوم) حدود 60 میلیون نفر کشته شدند که از حدود 2 میلیارد نفر جمعیت آن موقع جهان، درصد بسیار ناچیزی است. یعنی از هر صد نفر، سه نفر کشته شدند. در این روایت، به بیماری طاعون تصریح شده است. بیماری کرونا، غیر از طاعون است. منشأ کرونا، ویروسی است که ریه‌ها را درگیر می‌کند. اما طاعون بر اثر انتقال باکتری یرسینیا پستیس(Yersinia pestis) اتفاق می‌افتد.
تفسیر زیارت جامعه ۱۲۵ و ۱۲۶ 👇👇👇👇👇👇
نماز 🥀 از کجا بفهمم نمازم قبول شده یا نه؟ آملی ✿⃟🌸 ‌‌‎• @khademngoo 🌸• ✿⃟☔️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌕 می‌دونی خدا بعد هر چی بهت میگه؟ 🌕 🥀 طبق آیه اگر خدا می خواست لب باز کند و بعد از یک کار خوب [مثلاً بعد از نماز] به تو یک چیزی بگوید، می دانی چه می گفت؟ 🔹 می‌گفت: تو به من لطف کردی! به من احسان کردی! «هَلْ جَزَاءُ الْإِحْسَانِ إِلَّا الْإِحْسَانُ» (الرحمن ؛ آیه ۶0) 🥀 خدا می گوید: تو [با اطاعت دستور من در حقیقت] به من احسان کردی، حالا من به تو احسان میکنم! تو به اندازه خودت احسان کردی، من هم به اندازه خودم به تو احسان می کنم، 🔹 تو محدود هستی، ولی من نامحدود هستم؛ لذا نامحدود به تو احسان میکنم ! 📚 ، چگونه مهربانی خدا را باور کنیم . ✿⃟🌸 ‌‌‎• @khademngoo 🌸• ✿⃟☔️
مداحی_آنلاین_حکایت_امام_حسین_و_جوان_عراقی_استاد_عالی.mp3
2.6M
♨️حکایت امام حسین(ع) و جوان عراقی 👌 بسیار شنیدنی 🎤حجت الاسلام 📡حداقل برای☝️نفر ارسال کنید. 🔴بهترین های روز ⏺ استوری‌ ویژه 🎦 کلیپ تصویری 📶 مداحی‌‌و‌سخنرانی‌ 🔢 پادڪـسـت مـذهبی ✿⃟🌸 ‌‌‎• @khademngoo 🌸• ✿⃟☔️
🌹🌿🌹🌿🌹 🌿🌹🌿🌹 🌹🌿🌹 🌿🌹 🌹 |📄🙃 | ♥️ 🖇 پریدم وسط حرفش ... از لفظ خانوم کنار اسمم خوشم نمی اومد به خصوص اگر طرف مقابلم یک دختر بود و هم سن و سال ! اسمم رو بی هیچ پسوندی ترجیح می دادم چون صمیمیت خاصی ایجاد می کرد ! -بی خیال خانوم گفتن و این حرفها محدثه جون من با محیا خالی راحت ترم ! لبخندی صورتش و پر کرد -باشه... راستش مامان خیلی از برخورد شما تعریف می کرد ... من با اینکه مامان بابام هر دو غسال هستن هنوزم جرئت نکردم از نزدیکی اونجا رد بشم واقعیتش هم ترس مانع بود و هم قدیما خجالت ! میدونستم از چی حرف می زنه - حالا چی؟ خندید از سر ذوق -نه اصال میبوسم دست و پاشون رو ! با خنده سر تکون دادم به حرف ساده ولی از ته قلبش!... به دسته گلش خیره شد ! -شما چطوری جرئت کردین برین؟ -اوم... خب راستش یکم قصه اش مفصله... منم مثل تو می ترسیدم خیلی ولی... خنده اش گرفت -ولی؟؟ من هم خندیدم به این مبهم حرف زدنم -می دونی محدثه جون من عاشق امیر علی ام شوهرم و میگم !... بعد از عقدمون فهمیدم میره کمک عمو اکبرش ... اکبرآقا رو میشناسی که؟ به نشونه آره سر تکون داد و من با خودم فکر کردم الان اعلام کردن عشقم نسبت به امیرعلی چه دلیلی داشت برا گفتن علت رفتنم ! شونه هام رو برای خودم آروم بالا انداختم و ادامه دادم -خب وقتی فهمیدم اول شکه شدم ولی کم کم با دیدگاه امیرعلی آشنا شدم و دوست داشتم منم تجربه کنم اون چیزی رو که امیرعلی باهاش داشت ساده کنار می اومد ولی برای من خیلی سخت بود و شاید تصورش برای بقیه سخت تر! خندید -پس از سر عاشقی این کارو انجام دادین؟ خب حالا علت حرفم معلوم شد! ولی فقط هم از سر عاشقی نبود ! شایدهم بود! واقعا نمی دونستم ! خندیدم و یک چشمکی نثار محدثه کردم _آره دیگه! سعی کرد حواسش باشه عروسه و باید سنگین باشه برای همین با احتیاط خندیدو گرنه مطمئنا از ته دل و بلند می خندید به این حرکتهای من که زود صمیمی شده بودم ! جای عطیه خالی که همیشه میگفت زود پسرخاله میشی باهمه یکم خانوم باش ! خانومی همونطور که چادر رنگی به سرش می کشید داد زد خانوما آقا داماد داره میاد ! از روی صندلی بلند شدم و دوباره دست محدثه رو فشردم -خب من دیگه برم ... خوشحال شدم از آشناییت خوشبخت باشین لبخند مهربونی زد - ممنونم ...خیلی خوشحال شدم اومدین -باعث افتخارم بود که دعوتم کردین! مگه میشد نیام ! لبخندش کش اومد که صدای کل کشیدن بلند شد این یعنی داماد وارد خونه شده ! سریع عقب کشیدم -من دیگه برم طفلکی آقا داماد اگه بفهمه من جاش و تصاحب کردم غصه اش میگیره! محدثه بازم با احتیاط خندیدو من دور شدم و موقع روبه روشدن عروس و داماد بهم و دست دادنشون من هم با بقیه از سر ذوق و شادی دست زدم و دعای خوشبختی کردم براشون با دیدن نگاه هاشون بهم که پر از عشق و دلدادگی بود ! پر انرژی از خاله لیلا خداحافظی کردم همین طور از محدثه که داشت تازه شام می خورد کنار شوهرش ... همراه فاطمه خانوم بیرون اومدم ... کوچه پر بود از آقایونی که شام خورده بودن و منتظر خانومهاشون بودن فاطمه خانوم به جایی اشاره کرد -آقاها اونجان ! به سمتی که فاطمه خانوم اشاره کرد راه افتادیم ... امشب علی آقا هم اومده بود تک پسر عمو اکبر که اونشب رفته بودیم خونشون نبود و نمیدونم کجا بود ! عالیه هم تک دختر عمو بود ولی اون عروس شده بود و علی آقا مجرد بود هنوز! سر که بلند کردم نگاه امیرعلی رو دیدم که با یک لبخند داره به نزدیک شدن ما نگاه می کنه... عاشق این لباس چهارخونه آبی فیروزه ایش بودم که بهش میومد مثل همیشه ساده پوشیده بود ! پیراهن و شلوار!.. https://eitaa.com/khademngoo
🌹🌿🌹🌿🌹 🌿🌹🌿🌹 🌹🌿🌹 🌿🌹 🌹 |📄🙃 | ♥️ 🖇 علی آقا هم همین طور فقط این وسط اکبر آقا بود که کت و شلوار پوشیده بود ولی با یک دوخت ساده ! لبخندی روی لبم نشوندم و رو به همه سلام بلندی گفتم و فاطمه خانوم هم بعد از من سلام کرد و هر دو جواب شنیدیم... فاطمه خانوم نزدیک عمو اکبر رفت و امیرعلی نزدیک من با اون لبخند دوست داشتنیش! -خوش گذشت ؟ حیف جا و مکانش نبود وگرنه با ذوق دستهام و بهم می کوبیدم و دو وجب می پریدم هوا و بعد میگفتم عالی بود ! ولی خب نمیشد برای همین همه ذوقم رو ریختم توی صدام -خیلی خوب بود! امیرعلی خندید انگار درصد ذوق و شیطنتم رو از توی چشمهام خونده بود... وسط خنده چین کم رنگی افتاد روی پیشونیش ... سرش جلو اومد و نزدیک گوشم -خانومم قرار نشد فقط قسمت خانومها از اون رژت استفاده کنی؟؟!؟ چرا پاکش نکردی؟! نمی دونم چرا خجالت کشیدم و سرم پایین افتاد... امیرعلی توی تاریکی کوچه چطوری متوجه رنگ لبم شد؟! ... رژم رنگ جیغی نبود که!... قبل اومدنمون هم که اومده بود خونمون دنبالم و منتظر شد تا حاضر بشم وقتی من و رژ به دست دید که فقط موقع عروسی ها ازش استفاده می کردم مانع کارم شد و ازم خواست توی جلسه خانومها ازش استفاده کنم !... من هم به حرفش عمل کردم... ولی خب فکر می کردم بعد خوردن اون شام خوشمزه ای که برنجش بوی کنده میداد و خونه همسایه بغلی خاله لیلا درست شده بود حتما اثری ازش روی لبهام نمونده! -دلخور شدی؟! سکوت و خجالتم رو اشتباه برداشت کرده بود ... هول کردم -نه ...نه..!! لبخند محوی روی صورتش نشست! و کامل جلوم وایستاد و... نه من کسی رو میدیدم نه کسی من رو تو این تاریک روشنی کوچه! دستمال دستش رو بالاآورد –تمییزه! با تعجب به چشمهاش نگاه کردم که منظورش رو بفهمم ! با احتیاط هاله کم رنگی از رژ رو که روی لبم مونده بود رو پاک کرد! و من متوجه شدم منظورش تمیزیی دستمال کاغذی بوده! از کارش غرق خوشی شدم و اون لحظه برام مهم نبود تمییزی و کثیفی دستمال! امیر علی با لحن نوازشگونه ای گفت: -خانوم من دوست داری اینکارم و بزاری پای تعصب یا غیرت بیش از حد مهم نیست برام!... باید بگم من با استفاده شما از لوازم ارایشی مشکلی ندارم به شرطی که توی جلسه عروسی باشه و اونم فقط سمت خانومها یاهم فقط برای خودم!! قلبم لرزید و بی اختیار لب پاینم رو کشیدم زیر دندونم... این غیرتی شدن یعنی دوستم داشت دیگه؟!...!؟ یعنی قشنگ شدنم رو فقط سهم خودش می دونست؟! چی بهتر از این؟؟! باحرص لب پایینم رو بیشتر زیر دندونهام له کردم و نگاه امیرعلی که میخ چشمهام بود خندون شد!! یک قدم به عقب رفت و باشیطنت ولی آروم گفت : _حیف که نمیشه نه؟ ابروهام بالا پرید و قیافه ام متعجب لبمم از شر دندونهام خلاص شد ... با احتیاط شروع کرد به خندیدن و من گیج تر شدم! چی نمیشد؟! -امیرعلی محیا خانوم بریم؟؟؟ نگاه از امیرعلی گرفتم و امیرعلی به جای من جواب علی آقا رو داد -آره علی جان! قدم برداشت سمت ماشین علی آقا! چون عمو اکبر ماشین نداشت و عطیه قبلا گفته بود عموش از رانندگی میترسه! امشبم که امیرعلی نتونسته بود ، ماشین عمو احمد و بگیره و همه قرار بود باهم برگردیم! تمام راه هنوزم تو فکر حرف امیر علی بودم و گیج ...!!! با توقف ماشین با گرمی از علی آقا تشکر کردم و تعارف زدم بیان تو خونه ولی قبول نکردن به بهونه دیر وقت بودن و سلام رسوندن! در خونه که با صدای تیکی باز شد و آماده شدم برای خداحافظی دوباره و دورشدن ماشین علی آقا که در کمال تعجب دیدم امیر علی از ماشین پیاده شد. –ببخش علی جان الان میام!! سرم رو به نشونه خداحافظی برای فاطمه خانوم و عمو اکبر تکون دادم و وارد خونه شدم و با تعجب به امیر علی که در خونه رو تا نیمه بیشتر پشت سرش می بست نگاه کردم -چیزی شده؟! با نگاه خندونش جلو اومد -نه چادرم روی شونه هام سر خورد -پس...؟؟ هنوز حرفم تموم نشده بودکه گفت: نمیشد یه دل سیرخانوممونگاه کنم! گیج بودم ولی آروم گرفته بودم چه قدر دلم این حرفایِ دوست داشتنی رو می خواست ازجانب امیرعلی! کنار گوشم با خنده گفت : تو کوچه با اون همه شلوغی که نمیشد میشد؟!!! باز من گیج نگاهی به چشمهای خندونش انداختم که بلندتر خندید و از من جدا شد... -خب من دیگه برم!! زبونم از کار افتاده بوداحساسی مثل خواب آلودگی داشتم گیج بودم از حرفها و کارهای امیرعلی و آرامش گرفته بودم ازوجودش!!! https://eitaa.com/khademngoo
🌹🌿🌹🌿🌹 🌿🌹🌿🌹 🌹🌿🌹 🌿🌹 🌹 |📄🙃 | ♥️ 🖇 لبهاش رو می فشرد تا نخنده به این حال و روز مسخره ام –خیلی شب خوبی بود... مرسے که اومدی... مرسی که خوبی .. نمیشد بی تشکر برم وقتی با این همه سادگی هستی همیشه!!! خداحافظ فقط تونستم زمزمه کنم: -خداحافظ داشتیم به عید نزدیک می شدیم و فصل خونه تکونی همه شروع شده بود ! ... چون بیشتر کلاسهام به خاطر کم بودن دانشجوها تعطیل می شد و تو خونه بودم نمی تونستم از زیر کار های خونه فرار کنم!... مامان هم همیشه در حال نصیحتم بود که دیگه عروس شدم و باید یاد بگیرم چون سال دیگه باید خونه ی خودم و تمییز کنم! ... منم کلی حرص می خوردم... بیزار بودم از این فصل سال و این که باید سرتا پای خونه رو بشوری!! با خستگی از نردبون پایین اومدم – مامان دیگه بسه باور کنین خونه داره برق میزنه!! مامان نگاهی به دکور بزرگ خونه که از صبح با شال افتاده بودم به جون دکوری هاش انداخت -آره خوبه تمییز شده... دستت دردنکنه ولی دیگه این قدر غر نزن روی زمین وارفتم _آخه این چه رسم مسخره ایه بابا... همچین همه جا رو تمییز میکنین انگار بعد تحویل سال قرار نیست کثیف بشه... اونم چطوری به صورت فشرده!! تویِ یه هفته!! مامان اخم مصنوعی کردو به شامپو زدنش روی فرش ادامه داد - گفتم این قدر غر نزن تازه باید یک زنگ به عمه ات هم بزنی ببینی کاری نداره بری کمک؟! براق شدم و دستهام رو به نشونه تسلیم بردم بالا - بی خیال مادر من اون عطیه چه غلطی می کنه اونجا! مامان لب پایینش رو گزید _ درست حرف بزن ... تو جای خودت عطیه جای خودش! پوفی کردم –ببینم شماهم که عروس آوردی عروسهاتون این فصل سال اینجا پیداشون میشه یا نه؟! محسن که کنار محمد داشت تلوزیون می دید گفت: _خانوم من که حق نداره دست به سیاه و سفیدبزنه خودم نوکرشم! چشمهام گرد شدو مامان زیزیرکی خندید محمد هم بدون اینکه از تلوزیون چشم برداره گفت: _منم همین طور!! دست مشت شده ام رو گرفتم جلوی دهنم _چه پرویین شما دوتا ...خجالتم بد چیزی نیستا؟؟؟! حالاکی به شما دوتا زن میده! محسن تخس گفت: _همونجور که عمه یه چیزی خورد تو سرش اومد تو رو برای پسرش گرفت یه عاقلی هم پیدا میشه به ما زن بده! خنده ام گرفته بو ومعلوم بود مامان هم داره خنده اش رو کنترل میکنه ولی اخم کرد - محسن درست حرف بزن ...این چه حرفیه! محمد نگاه مامان کرد - خب راست میگه دیگه مادر من این چه دختریه بزرگ کردین .. عمه سرش کلاه رفته گشاد! ... نمی کنه یه زنگ بزنه یه تعارف بزنه و بره کمک... قبول کنین عروس مذخرفیه برای عمه دیگه!وبسیار تنبل...! من چشمهام گردتر میشدو مامان اخطار آمیز گفت: _ بله بله چشمم روشن ... دوباره نشنوم این حرفها رو ها.... اصلا ببینم شما دوتا چرا جلوی تلوزیونین؟ مگه نگفتم اتاقتونو مرتب کنید؟؟! درضمن شال کشی کاشی های آشپزخونه هم مال شماست! اینـــــــــه!!دلم خنک شد...! محسن پوفی کشید -بیخیال مادر من محمد غلط کرد گفت بالا چشم محیا ابروعه! اصلا عمه بهتر از محیا گیرش نمیومد! خودش و لوس کرد – جون محسن کوتاه بیا ...بابا مدرسه رو پیچوندیم استراحت کنیم نه اینکه حمالی ! خنده ام رو خوردم و بلند شدم درحالیکه با کنترل تلوزیوون رو خاموش می کردم گفتم: _اون که وظیفه جفتتونه! محمد که حواسش توی تلوزیون رفته بود و محو فیلم با خاموش شدنش چرخید سمت من _چی استراحت کردن؟ خندیدم و دست به سینه گفتم: نخیر حمالی! ابروهاش بالا پریدو مامان خندید... جلو رفتم و یکی زدم پشت گردن جفتشون –به من میگین تنبل؟ پاشین ببینم! محسن گردنش رو ماساژ داد – دستت سنگینه ها بیچاره امیرعلی! خدا بخیر کنه براش رسمابدبخت شده! براق شدم سمتش که با محمد دویدن تو اتاقشون و در رو قفل کردن و من نفس زنون موندم وسط هال... مامان هم از ته دل خندید! دستهای زمخت شده ام رو به خاطر کار کردن با مایع های شوینده زیر آب شستم خداروشکر مامان استراحت اعلام کرده بود و من قرار بود طبق خواسته اش به عمه زنگ بزنم! ... https://eitaa.com/khademngoo
سلام ای گل محمدی-قصه.pdf
2.6M
📚 سلام ای گل محمدی 💐داستان های 💐 صلی الله علیه وآله برای کودکان عزیز 👏🌈 🌷 ✿⃟🌸 ‌‌‎• @khademngoo 🌸• ✿⃟☔️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📣 : ✂️ 🌈 🌷سبد گل زیبا💐 🌷به مناسبت میتونید این کاردستی زیبا رو با بچه‌ها آماده کنید💐 ✿⃟🌸 ‌‌‎• @khademngoo 🌸• ✿⃟☔️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💐انیمیشن زیبای زندگینامه حضرت محمد(ع) 🌷ویژه پیامبری پیامبر اسلام 💐 ✿⃟🌸 ‌‌‎• @khademngoo 🌸• ✿⃟☔️
💐ویژه 🌷 🌹 پیغمبر خوب ما پیغمبر خوب ما نور خدا محمّد🌸 چراغ راه مردم رهبر ما محمّد🌸 ما کودکان همیشه گوییم یا محمّد🌸 ما پیرو تو هستیم صلّ علی محمّد🌸 ای پیرو محمّد ای کودک مسلمان🌸 قلب تو پاک و روشن از نور دین و ایمان🌸 یار و نگهدار تو باشد خدا و قرآن🌸 بگو تو یا محمّد صلّ علی محمّد🌸 ✿⃟🌸 ‌‌‎• @khademngoo 🌸• ✿⃟☔️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا