روشنا ( آوای بیداری ) 🇵🇸🏴
💐💐💐💐💐💐💐 #تلنگر_قسمت_ششم ❤️ همسرم را دیدم.در محل کارش بود.ظاهرا همه چیز مرتب بود.انگار نه انگار ک
💐💐💐💐💐
#تلنگر_قسمت_هفتم وآخر
ناگهان از میان گریه هایم چشمهایش را دیدم که با تعحب به من خیره شده!! با تردید ازم پرسید:حالت خوبه؟؟ بالشم خیس بود.اینجا کجاست؟! اینجا که رختخوابم است.خدایا من زنده ام!!! قلبم انگار داشت از جا کنده میشد.او بلند شد برایم یک لیوان آب آورد .خودش لیوان را جلوی دهانم گرفت.اجازه دادم خودش محتوی لیوان را به دهانم بریزد.چه حس خوبی داشتم. از نزدیک به اجزای صورتش نگاه کردم.به تمام خطوطش.خودش فهمید .سرش را پایین انداخت.پرسید:خواب میدیدی؟ نگاهم را ازصورتش برنداشتم.جواب دادم:اره. یک خواب بد..
گفت خداروشکر کن.همش خواب بود.نگاهم ثابت بود:
-اره خدارو شکر فقط خواب بود.
زیر سنگینی نگاهم تاب نیاورد. خواست از جا بلند بشود که دستش را گرفتم وگفتم :دوستت دارم.حسابی جاخورد.پوزخندی زد وگفت چیشده؟ نکنه خواب دیدی مردم.؟
اشکهام روانه شد.نجوا کردم:نه خواب دیدم خودم مردم.
خنده رو لبهایش ماسید.ابروهایش درهم کشیده شد و باصدای خیلی آرام وحزین گفت:خدانکند!
گفتم بلندتر بگو.نگفت. صورتش رو بالا گرفتم و از میان اشکهایم نگاهش کردم.گفتم از من، از زنت خجالت میکشی؟ با پوزخندی سرش را پایین انداخت.گفتم منتظرم.گفت:که چه؟
-که بشنوم!
گفت از مرگ حرفی نزن.من جلوتر از تو باید بروم.دستم را جلوی دهانش گذاشتم.چشمان او هم خیس شد.او را در آغوش کشیدم. درست مثل کودکی که مادرش را یافته.صدای نفسهایش درست مثل خوابم بود.باصدای رسا گفتم.:دوستت دارم.
او حلقه ی دستاتش رامحکم تر کرد و پاسخ داد:من هم همینطور. ...
در ذهنم مرور کردم:من هم همینطور!! واقعا لذتبخش وشیرین بود.
کنار هم دراز کشیدیم.درست مثل روزهای اول! او دستانش را دور حلقه ی موهایم انداخت و با آنها بازی میکرد.ومن با سرانگشت دستانم خطوط صورتش را نوازش میکردم.پرسیدم ازمن راضی هستی؟ چشمانش را با مهربانی بست وباز کرد.پرسید تو چی؟ گفتم اره.فقط ازت گلایه ای دارم.نگاهش همه پرسش شد .گفتم دلم میخواد باهام حرف برنی.درباره ی همه چیز.همه ی مشکلاتت. گفت:که چی بشه؟
گفتم که با گفتنش از بارش کمتر بشه.
بازهم پوزخند تلخ!!
گفتم چرا نمیپرسی در خواب چه دیدم.؟ گفت:خوابی که در آن حرف از نبودنت باشه رو نمیخوام بشنوم. قند دردلم آب شد.گفتم باشه.پس بیا تا زنده ایم قدر لحظاتمون رو بدونیم.از من دور نشو.گاهی برام بگو.گفت از چی؟؟؟ گفتم از این حرفها!!
.خندید.!! اینبار نه به تلخی.اسمش را نمیدانم.ولی خنده ی زیبایی بود.پیشانی ام را بوسید و گفت:باید صبح زود بیداربشم.شب بخیر.واین در لغت نامه ی زبان او یعنی قبول!!!!!
امروز خیلی کارها داشتم. کارهایی متفاوت با دیروز! ابتدا زنگ زدم به مادرم که امروز میروم برای خانه تکانی به کمکش.بعد به مادرشوهرم زنگ زدم و گفتم حق با شماست.رنگ وروی پسرتون پریده.برایش وقت دکتر گرفتم.نگران نباشید.من سعی میکنم مراقبش باشم واو حیرت زده وخوشحال از واکنشم گفت بر منکرش لعنت! تو زن نمونه ای هستی.!
امروز کار خونه تعطیله.به سراغ دخترم رفتم و گفتم میتونه با عروسکها ی ممنوعه بازی کنه بشرطی که درسهایش را خوب بخونه.و باپسرم درباره ی همکلاسیها و معلمین دبیرستانش صحبت کردیم.او درباره ی آینده ی کاریش حرف زد وگفت که دلش میخواهد چکاره شود.ومن برایش دعا کردم که فقط موفق باشد و سعی کند قدر پول توجیبی اش را بداند و حیف ومیلش نکند.تصمیم گرفتم سراغ همسایگانم را نگیرم واگر آمدند دیگر هیچ گله ای از زندگانیم نکنم.امروز تصمیم گرفتم کمی قناعت کنم باید مراقب بدهکاریهای همسرم باشم.او یک کارگر ساده است.باید حواسم به او باشد. همسرم امروز چندبار تماس گرفته وبا مهربانی باهم حرف زدیم. تصمیم گرفتم کمکش کنم تا یادبگیرد بامن راحت باشد تا یاد بگیرد به من اعتماد کند و از رازهایش باخبر شوم.امروز انگار اولین روز تولدم است ..پر از حس زندگیم.پراز حس شادمانی! سرم را بالا میگیرم ورو به خدا میگویم:بخاطر تمام این فرصت ها شکر!!!
نویسنده : ف - مقیمی
پاااایان
🌺🌺🌺🌺🌺