روشنا ( آوای بیداری ) 🇵🇸🏴
💐💐💐💐💐💐💐 #تلنگر_قسمت_چهارم پس چرا هیچ وقت به من نگفت؟ نکنه فکر میکرد من ناراحت میشوم؟!! معلومه ک
💐💐💐💐💐
#تلنگر_قسمت_پنجم
تا سر آنها به بازی گرم است میروم به خانه ی مادرم.او فقط گریه میکند...گوشهایم را تیز میکنم.زیر لب برایم دعا میخواند.ته قلبش ازمن دلخوره.چون چندهفته ای میشد که بهش سرنزده بودم.البته دلیل داشتم.خانه تکانی وقتی برای دیدوبازدید نمیگذاشت.درعوض مدام با او تلفنی صحبت میکردم.از درون مادرم خواندم که او هم دوست داشت برای خانه تکانی به کمکش بروم ولی او هربار که خواست از من درخواست کمک کند داشتم از خستگی کارهای روزانه ام حرف میزدم.البته مادرم اینقدر قلب بزرگی داشت که بخاطر این از من دل چرکین نبود و تازه داشت برای خستگیهایم غصه میخورد.ولی من کاملا هوشیارم.وبا خبر از همه ی خطاهایم.حالا که دیگر درحصار جسم زمینی ام نیستم دارم به یک شعور کلی میرسم.وهر چه از عمر مرگم میگذرد این شعور وآگاهی بیشترو بیشتر میشود.دارم بخاطر می آورم تمام زشتی هایم را.تمام کاستیهایم را.چقدر اندوهگینم!!!! کاش کمی فرصت داشتم برای بوسیدن دستهای مادرم.برای بازی کردن با فرزندانم. حق با آنها بود.من در این زندگی برای همه کم گذاشتم.درحالیکه فکر میکردم خیلی کاملم.دوباره برمیگردم نزد همسرم. درطول مسیر از کنار همسایگانم میگذرم.هم آنها که هروقت به منزلم می آمدند میگفتند وای پروین جان.چه سلیقه ای! چه خونه زندگی ای! برق میزنه همه چیز! وای چه دست پختی! آنها داشتند مابین غیبتهای روزانشون از شوهرم بد میگفتند..وراجع به او پچ پچ میکردند. یکی از آنها گفت:طفلکی پروین رو شوهرش دق داد.همش پروین ازش مینالید.یادتون میاد پروین چه چیزها از او نمیگفت.دیگری پاسخ میداد: بابا پروین هم دیگه خوشی زیر دلش زده بود.مرد به اون خوبی از کجا گیر می اورد .؟ آقا.مردم دار.سر به زیر!! اون یکی گفت: اصلا هم اینطور نیست! اگر خوب بود پروین این همه خون دل نمیخورد.همش چسبیده بود در ... مادرش! با اون مادر فتنه ش!! همین آخری پروین رو چنان چزونده بودن که نگو! الانم میرن براش زن میگیرن.! خدارحمتش کنه.ای کاش بجای اینکه اینقدر خودش رو وقف اونها کنه یکم به فکر خودش بود!!!
دلم گرفت!!کاش میتوانستم به جمعشون برگردم و بگویم اینطور نیست.تنها کسی که اصلا به بدیهام فکر نکرد شوهرم بود! تنها کسی که از دوریم واقعا ناراحته شوهرمه.کاش میشد به اونها بگم که فلانی بخاطر من دل مادرش را شکسته! یا اصلا کاش به اونها نمیگفتم که در زندگیم چه میگذره که حالا نقل مجلسهای خاله زنکیشان بشوم.
نویسنده : ف ـ مقیمی
ادامه دارد.....
🌺🌺🌺🌺🌺