eitaa logo
روشنا ( آوای بیداری ) 🇵🇸🏴
1.8هزار دنبال‌کننده
9.8هزار عکس
6.3هزار ویدیو
162 فایل
مشاهده در ایتا
دانلود
AmirAbasi-3.mp3
2.92M
🎼 زمینه 🎤 حاج امیر عباسی میریم با شهدا وبا همه ی سینه زنا اربعین زنجف پیاده سوی کرببلا مولانا یاحسین ع ای پسر زهرا یاحسین ع 🔥بچه هیئتی 🔥مناسب ماشین 🔥پیشنهاد دانلود 🔥هنذفری 🎧 هامون ایم😔 🕊 🕊 @khademngoo
❇️ ** ❇️ *دعایی که وسط گریه حاج قاسم را به خنده انداخت* بهمن ماه سال ۹۷ به مناسبت سالگرد شهادت پسرم از طرف لشکر فاطمیون ما را برای زیارت حرم حضرت زینب (س) به سوریه بردند. در هتلی که مستقر بودیم حدود ۲۵۰ خانواده دیگر فاطمیون هم حضور داشتند. یک روز داخل اتاق مان نشسته بودیم که در زدند. من و خانمم نشسته بودیم و عروسم بیرون بود. با صدای در، نوه ام که فرزند شهید بود دوید و در را باز کرد. در کمال تعجب دیدیم مردیست که تاکنون پیش از آن بار‌ها او را یا در تلویزیون دیده بودیم یا عکسش را مشاهده کرده بودیم. حالا او در چند قدمی ما آن هم در محل استراحتمان بود. بسیار شوکه شدیم. حاج قاسم سلیمانی با دو نفر دیگر وارد شد. با نوه ام که یک بچه حدود ۵ ساله بود طوری دست داد و احترام کرد که گویی با یک مرد بالغ هم کلام شده. سریع جلو رفتم و با همان حس هیجانی که در درونم ایجاد شده بود او را دیدم. سردار یا الله گفت و همان جلوی در ایستاد. گفتم بیایید داخل. حاج قاسم گفت: اختیار با شماست اگر اجازه دهید. خندیدم گفتم تا اینجا به اختیار خودتان آمدید از اینجا به بعد به اختیار من بیایید. تعارفش کردم به سمت تنها صندلی اتاق که بنشیند. حاج قاسم روی صندلی نشست و من هم مقابل او به دیوار تکیه دادم و ایستادم. از من پرسید اسم شما چیست؟ گفتم سید باقر حسینی هستم. در همین حین بدون حرف دیگری از روی صندلی آمد پایین و مقابل من روی زمین نشست. حال و احوالمان را پرسید و از اوضاع خانواده پسرم جویا شد. گفت نام پسرت چه بود؟ گفتم سید محمد صادق. نام پدرم را هم پرسید. گفتم حاج آقا نام پدرم هم ابوطالب است. بعد بلند شد که برود، پیشانی مرا بوسید. ناگهان دیدم اشک چشمان سردار را پر کرده. با خودم گفتم خدایا! من حرف بی تربیتی زدم یا چیزی گفتم که او ناراحت شد؟ در فکر خودم دنبال علت می‌گشتم که سردار گفت: شما پدر شهید هستی دعا کن من هم ردیف پسران شما باشم. بلافاصله پس از جمله سردار گفتم: الهی آمین. سردار خندید و گفت: هنوز دعایی نکردی که الهی آمینش را گفتی. گفتم خودم تا تهش را خواندم. می‌دانستم وقتی می‌گوید می‌خواهم هم ردیف پسرتان باشم یعنی شهادت می‌خواهد. از او خواهش کردم و شماره خانه مان را دادم. گفتم سردار تو را به آبروی حضرت معصومه هر وقت به اصفهان آمدید به خانه ما هم بیایید. ایشان هم شماره ما را در دفتری یادداشت کرد، اما هیچ گاه قسمت نشد قدم در خانه ما بگذارد. ۵-۶ دقیقه حاج قاسم پیش ما بود و رفت. پشتش رفتم که دیدم سردار از پله‌ها پایین رفت و حتی سوار آسانسور نشد. منبع: فارس ✅پایان.
ميتوان زيست ..‌. نه چنان سخت که از عاطفه ، چنان بي مفهوم که بمانيم ميان بدوخوب ها ميگذرند ، باشيم پرازفکرواميد ، باشيم وسراسرخورشيد ، همهمه مبهمي از ردشدن هاست ، ، ، زندگاني .... ↘️💖🌻🌷 💠 خادم ╭─┅🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃┅─╮ @khademngoo ╰─┅🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃┅─╯
روشنا ( آوای بیداری ) 🇵🇸🏴
شهید لاکچری بابک نوری هریس🌹🌹 ╭─┅🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃┅─╮ @khademngoo ╰─┅🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃┅─╯
🎞 | دختری میگفت: من همکلاسی بابک بودم. خیلیییی تو نخش بودیم هممون... اما انقد باوقار بودکه همه دخترا میگفتند: " این نوری انقد سروسنگینه حتما خودش دوس دختر داره و خیلی عاشقشه !" 😏 بعد من گفتم میرم ازش میپرسم تاتکلیفمون روشن بشه... رفتم رو دررو پرسیدم گفتم : " بابک نوری شمایی دیگ ؟! :/ " بابک گفت : "بفرمایید ." گفتم: " چراانقد خودتو میگیری ؟؟ چرا محل نمیدی به دختراا؟؟!! " بابک ی نگاه پر از تعجب و شرمگین بهم کرد و سریع رفت... و واینستاد اصلا! بعدها ک شهیدشد ، همون دخترا و من فهمیدیم بابک عاشق کی بوده که بہ دخترا و من محل نمیداد... عاشق بود... خیلی هم عاشق بود... عاشق‌حضرت‌زینب‌وشهادت...🥺💔| ╭─┅🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃┅─╮ @khademngoo ╰─┅🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃┅─╯