🔻 #مستحبات و #مکروهات را بشناسیم...
💢 استحباب خوابیدن با وضو
حضرت #رسول صلیاللهعلیهوآله فرمود:
هرکه با وضو بخوابد، چنان است که تمام شب را به عبادت احیا کرده باشد،
📚 کتاب #حلیه_المتقین باب هشتم فصل دوم
✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨
✨✨✨✨✨✨✨✨✨
✨✨✨✨✨✨✨✨
✨✨✨✨✨✨✨
✨✨✨✨✨✨
✨✨✨✨✨
✨✨✨✨
✨✨✨
✨✨
✨
#رمان_امنیتی_سربازان_گمنام
"مدافع عــ♥️ــشق"
#پارت_5
#محمد
یهو رسول بدون در زدن اومد تو. محکم کوبید رو میز. با خوشحالی گفت: آقا شناسایی شد.
خیلی ترسیده بودم. شُکه شده بودم. قلبم داشت تند تند می زد.
+ چته رسول؟ چرا اینجوری می کنی؟ داشتم سکته می کردم.
- اِ. آقا شرمنده ترسوندَمِتون.
+ صد دفعه بهت گفتم، وقتی ذوق زده میشی، خودتو کنترل کن. یا در بزن بیا تو، یا آروم درو باز کن.
از چهرش معلوم بود به زور جلو خودشو گرفته که نخنده.
با لبخند گفت: چشم آقا. دیگه تکرار نمی کنم.
- امیدوارم. گفتی کی شناسایی شده؟
+ همون عکسی که بهم دادین.
- خب خدا رو شکر.
+ آقا بیاین بریم پایِ سیستم. مشخصاتشو بگم.
با هم رفتیم پائین. رسول نشست پشت سیستم. اطلاعات و عکس همون مرد رو آورد رو سیستم.
- الکساندر محسنیان. متولد ۲۲ ژوئیه ۱۹۸۶ (۳۱ تیر ۱۳۶۴) ۳۶ ساله در ایتالیا. مادرش ایتالیایی و پدرش ایرانیه. یه خواهر کوچکتر به اسم آنیل داره. وقتی دو سال داشته، مهاجرت می کنن ایران. اما وقتی ۳ سالش میشه، به دلیل جنگ ایران و عراق، بر می گردن ایتالیا. در سن ۱۸ سالگی، واسه ادامه تحصیل میره انگلستان و در یکی از بهترین دانشگاه هایِ انگلستان در رشته ی مهندسی هوا فضا قبول میشه. تو کارای کامپیوتری مهارت فوق العاده ای داره.
مکث کرد. بعد از چند ثانیه، همون طور که به مانیتور خیره شده بود گفت: آقا نخبه ایه واسه خودش.
خندیدم. زدم رو شونش و گفتم: به پایِ استاد رسولِ ما که نمی رسه.
- آقا الان تیکه انداختین؟
+ نه. کاملا جدی گفتم. به نظرم هیچ کس تو کارایِ کامپیوتری به گرد پایِ تو هم نمی رسه.
خندید و ذوق زده نگام کرد.
- مخلصیم آقا.
ادامه داد.
- دو سال بعد، در سن ۲۰ سالگی، با دعوت یکی از کارمند هایِ MI6 وارد سازمان میشه و اونجا مشغول به کار میشه. تا الان که به عنوان یه عکاس، وارد ایران شده.
+ بله دیگه. چی از این بهتر؟ دیدن نخبه ست و به دردشون می خوره، جذبش کردن.
نفس عمیقی کشیدم.
+ دستت درد نکنه رسول جان. خسته نباشی.
- ممنون آقا.
+ اطلاعاتشو بفرست رو سیستم من. به بچه ها هم بگو بیان اتاقم. خودتم بیا.
- چشم.
+ چشمت بی بلا.
رفتم اتاقم. بعد از چند دقیقه، بچه ها یکی یکی اومدن و همه ی چیزایی که رسول درباره ی الکساندر فهمیده بود رو بهشون گفتم.
با رسول رفتم کنارِ سیستمش.
+ رسول چک کن ببین شماره ای به اسمش هست.
- چشم آقا.
بعد از چند دقیقه گفت: آقا دو تا خط به اسمشه.
+ خیلی خوب. حالا چک کن ببین تو اینستاگرام و واتساپ و اینجور پیام رسان ها، با کیا در ارتباطه و چه فعالیت هایی داره. هر اطلاعاتی که تونستی به دست بیار. خیلی مهمه رسول.
- چشم آقا. سعیمو می کنم.
#رسول
آقا محمد گفت فعالیت هایِ الکساندر رو تو پیام رسان هایِ مختلف چک کنم.
+ چشم آقا. سعیمو می کنم.
- سعی می کنی؟
یا خدا... ای وایِ من... حواسم نبود... تازه فهمیدم چه گافی دادم. لعنت بر دهانی که بی موقع باز شود. خب آقا محمد، برادرِ من، یه بار منو ضایع نکن، شاید خوشت اومد.
هول شده بودم.
+ یعنی...... چیزه........ منظورم اینه که..... خیالتون راحت... حتما انجامش میدم.
- اگه خواستی از بچه هایِ سایبری هم کمک بگیر. خبرشو بهم بده.
- چشم آقا.
+ خسته نباشی.
- مخلصیم.
آقا محمد رفت تو اتاقش و منم مشغول کارم شدم و به خودم قول دادم همه سعیمو بکنم که دیگه گاف ندم...
ادامه دارد...
✍🏻 به قلم: م. اسکینی
پ.ن1: محمد داشت سکته می کرد.😳😱😐💔🤦🏻♀😂
پ.ن2: این همه میگین محمد رسول رو ضایع می کنه. بفرما. الان که بهش گفت هیچ کس تو کارایِ کامپیوتری، به گرد پات هم نمی رسه.😌😎✌️🏻
پ.ن3: و رسول باز هم گاف می دهد و توسط محمد ضایع می شود.😐💔🤦🏻♀😂
لینک کانال👇🏻
https://eitaa.com/khademngoo
✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨
✨✨✨✨✨✨✨✨✨
✨✨✨✨✨✨✨✨
✨✨✨✨✨✨✨
✨✨✨✨✨✨
✨✨✨✨✨
✨✨✨✨
✨✨✨
✨✨
✨
#رمان_امنیتی_سربازان_گمنام
"مدافع عــ♥️ــشق"
#پارت_11
#رسول
آقا محمد ازم خواست برم خونه. اما من گفتم نمیرم. وقتی دید زیرِ بار نمیرم، تحدید کرد که اخراجم می کنه. منم قبول کردم برم خونه. خندید و گفت: وقت دنیا رو می گیری رسول. حتما باید تحدیدت کنن که حرف گوش کنی؟
خندیدم و محکم بغلِش کردم. مثلِ همیشه، وقتی بغلِش کردم، آروم شدم.
با همه خداحافظی کردم. فرشید هم اومد و رفتیم. رسوندمش و رفتم خونه.
بعد از چند دقیقه، رسیدم.
موتورو خاموش کردم. می دونستم این موقع شب، حتما سارا خوابیده.
آروم موتورو بردم تو و درو بستم.
رفتم داخل.
یهو صدایِ جیغِ سارا اومد.
نگرانش شدم.
سریع لامپو روشن کردم.
سارا رو به روم وایساده بود و یه ماهیتابه دستش بود.
نتونستم جلو خودمو بگیرم.
داشتم از خنده منفجر می شدم. افتاده بودم رو زمین و می خندیدم. از شدت خنده، اشک از چشمام میومد و دلم درد گرفته بود.
سارا فقط با جدیت نگام می کرد.
خنده هام تموم شد. خودمو جمع و جور کردم و وایسادم. سعی کردم جدی باشم.
+ سلام
- علیک سلام. به سلامتی خنده هاتون تموم شد؟
لبخندی زدم.
+ ببخشید. واقعا نتونستم جلو خودمو بگیرم. بله، تموم شد.
بدون هیچ حرفی، رفت آشپزخونه و ماهیتابه رو گذاشت سرِ جاش.
خواست بره تو اتاق که گفتم: حالت خوبه؟
برگشت سمتم.
- حالم خوبه؟ داشتم از ترس سکته می کردم.
+ چرا؟
- واقعا می پرسی چرا؟ ساعت چنده؟
نگاهی به ساعتم انداختم. یا خدا. ۱۲ شب بود. تازه دو اُزاریم افتاد.
- این موقع شب میای خونه، نباید منو خبر کنی؟
+ آخ... ببخشید... اصلا حواسم نبود. فکر کردم خوابیدی. نخواستم بیدارت کنم.
لبخندی زد.
- خواب که بودم؛ اما من خوابم سبکه. صدایِ در اومد. بیدار شدم. خیلی ترسیدم. فکر کردم دزد اومده.
لبخندی زدم و سعی کردم نخندم.
با صدایی که خنده توش موج می زد گفتم: آخه خانمِ من، با ماهیتابه می خوای از خودت دفاع کنی؟
- چیکار کنم خب؟ ترسیدم، هول شدم.
+ واقعا شرمندم که ترسوندمت.
آروم خندید.
- اشکال نداره. از سعید خبر داری؟
همون طور که کاپشنمو آویزون می کردم گفتم: آره. چطور؟
+ از دیروز تا الان موبایلش خاموشه.
- شارژ گوشیش تموم شده بود. واسه همین خاموش بود. نگران نباش حالش خوبه.
- خودت چی؟
+ خودم چی؟
- خودتم خوبی؟
+ شما خوب باشی، منم خوبم. راستی یه چیزی...
- چی؟
+ تا وقتی من مردِ این خونم، هیچ کس جرئت نمی کنه واسه دزدی به این خونه نزدیک بشه و تو رو بترسونه و اذیتت کنه.
خندید.
+ بریم بخوابیم؟
- بریم.
خیلی خسته بودم. واسه همین خیلی زود خوابم برد...
ادامه دارد...
✍🏻 به قلم: م. اسکینی
پ.ن1: بیچاره سارا...😢
پ.ن2: چرا رسول می خنده؟🤨😂
پ.ن3: با ماهیتابه آخه؟😂
پ.ن4: احسنت به رسول...👌🏻👏🏻خوشم اومد. تا وقتی رسول مردِ خونست، هیچ کس جرئت نداره سارا رو بترسونه و اذیتش کنه.😌
لینک کانال👇🏻
https://eitaa.com/khademngoo
✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨
✨✨✨✨✨✨✨✨✨
✨✨✨✨✨✨✨✨
✨✨✨✨✨✨✨
✨✨✨✨✨✨
✨✨✨✨✨
✨✨✨✨
✨✨✨
✨✨
✨
#رمان_امنیتی_سربازان_گمنام
"مدافع عــ♥️ــشق"
#پارت_12
#رسول
صبح شد. سارا خواب بود. از فرصت استفاده کردم و یه صبحونه ی مفصل درست کردم. منتظرِ سارا شدم.
۵ دقیقه بعد، سارا بیدار شد.
- سلام
+ سلام علیکم، سارا خانم. صبح بخیر.
- صبح شما هم بخیر.
+ بیا بشین با هم صبحونه بخوریم.
- دست و صورتمو بشورم، میام.
رفت سرویس و بعد از چند دقیقه اومد.
- به به. چه کردی.
لبخندی زدم.
+ ما اینیم دیگه.
هر دو خندیدیم.
+ خواب بودی. دلم نیومد بیدارت کنم.
مشغول خوردن شدیم.
+ راستی، یه چیزی...
- چی؟
+ محمد داره پدر میشه.
- می دونم.
خیلی تعجب کردم.
+ می دونی؟ کی بهت گفته؟
- دیروز با عطیه جون تماس گرفتم. اون بهم گفت.
+ آها. وای سارا... نمی دونی آقا محمد چقدر خوشحاله. دیروز اصلا رو پاش بند نبود.
- آخِی. بچه اولِشونه. واسه همین خیلی ذوق دارن.
+ آره. البته بگما، این دلیل نمیشه محمد منو ضایع نکنه.
خندیدیم.
آماده شدم که برم سایت.
- رسول...
+ جانم؟
- ماشین درست نشد؟
+ نه. با تعمیرکار تماس گرفتم. کلی عذرخواهی کرد. گفت خیلی سرش شلوغه. فردا درستش می کنه. خودم می رسونمت.
- آها. اون وقت با چی می رسونیم؟
+ موتور.
- موتور؟
+ آره، مگه چیه؟
- آخه من تا حالا سوارِ موتور نشدم.
+ واقعا؟
- آره واقعا.
+ خب اگه دوست نداری برات تاکسی بگیرم.
- نه، خودت برسونم. فکر کنم به امتحانش می ارزه. فقط...
+ فقط چی؟
- یکم می ترسم.
+ نگران نباش. اصلا ترسناک نیست.
سارا هم آماده شد.
هر دو سوار شدیم و حرکت کردم.
سعی کردن آروم تر از همیشه برم که یه وقت سارا نترسه.
نیم ساعت بعد، رسیدیم بیمارستان.
+ خب. چطور بود؟
- عالی. خیلی باحال بود.
خندیدم.
+ خب خدا رو شکر.
- ممنون که رسوندیم.
+ خواهش می کنم. وظیفه بود. من دیگه برم. خداحافظ.
خواستم حرکت کنم که گفت: راستی رسول...
+ جانم؟
با لبخند گفت: عمو شدنت مبارک.
هنگ کردم. بعد از چند ثانیه، منظورشو فهمیدم.
بچه محمد و عطیه خانم رو می گفت.
با لبخند گفتم: ممنون. خداحافظ.
- خدا نگهدارت.
رفتم سمتِ سایت. بعد از ۱۵ دقیقه، رسیدم...
ادامه دارد...
✍🏻 به قلم: م. اسکینی
پ.ن1: درسته محمد داره پدر میشه؛ اما دلیل نمیشه رسولو ضایع نکنه.😐💔😂
پ.ن2: رسول عمو می شود.😃😍😅
لینک کانال👇🏻
https://eitaa.com/khademngoo
✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨
✨✨✨✨✨✨✨✨✨
✨✨✨✨✨✨✨✨
✨✨✨✨✨✨✨
✨✨✨✨✨✨
✨✨✨✨✨
✨✨✨✨
✨✨✨
✨✨
✨
#رمان_امنیتی_سربازان_گمنام
"مدافع عــ♥️ــشق"
#پارت_13
#محمد
فردا صبح، رسول اومد. هر دو رفتیم اتاقِ من تا فلشی که اطلاعات لپتاب الکساندر روش بود رو برسی کنیم.
اول رفتیم سراغِ فایل های صوتی. اولی رو پلی کردم. هر دو با دقت گوش می دادیم. یه سری اطلاعات سری و محرمانه درباره ی نیروگاه ها و کارخونه های مهم کشور بود. واقعا برام تعجب آور بود که چطور تونسته این اطلاعات رو بدست بیاره. محتوایِ بقیه ی فایل ها هم همین بود. اگه این اطلاعات می رسید دستِ MI6، خیلی برامون گرون تموم می شد.
چند تا عکس و کلیپ هم بودن. اونا رو هم برسی کردیم. یه سری نامه و اطلاعات مهم بودن.
بالاخره بعد از ۳ ساعت، برسی تموم شد.
رسول پرسید: آقا یعنی محسن محتشم و خواهرش این اطلاعات رو بدست آوردن؟
+ مگه سعید و فرشید رفت و آمد های محسن و خواهرش رو چک نمی کنن؟
- آره، درسته. چک می کنن.
+ مگه رفت و آمداشون مشکوک نیست؟
- چرا آقا. خیلی مشکوکه.
+ پس نتیجه می گیریم که محسن و خواهرش منبع های الکساندر هستن و اونا این اطلاعات رو بدست آوردن.
- اگه خدایی نکرده این اطلاعات بیفته دستِ MI6 که...
+ نمیفته رسول... نباید بیفته دستشون. ما نمی زاریم.
مکث کردم.
فکری به سرم زد.
+ رسول...
- جانم آقا؟
+ باید لپ تاب الکساندر رو ویروسی کنی.
- چه جور ویروسی؟
+ باید جوری باشه که نتونه چیزی واسه کسی ارسال کنه و مجبور بشه واسه درست شدن لپتابش، فلشش کنه.
چشماش داشت از حدقه می زد بیرون.
+ چیه؟ چرا این جوری نگاه می کنی؟
با تعجب گفت: آقا اگه لپتابشو فلش کنه که...
بقیه حرفِشو خورد.
+ درسته. اگه فلشش کنه، همه ی اطلاعات روش پاک میشه. خودمم اینو می دونم. واسه همینِ که میگم باید ویروسی بشه.
فهمید هدفم چیه.
چند ثانیه بعد، لبخندی زد و گفت: آقا شما معرکه این. فکرِ همه جاشو کردین...
#رسول
خیلی تعجب کردم. آقا محمد گفت لپتاب الکساندر رو ویروسی کنم. جوری که مجبور بشه فلشش کنه. واقعا برام تعجب آور بود.
تازه فهمیدم قصدش چیه.
خدایا! می خوام یه چیزی بگم. اصلانم هدفم خود شیرینی نیست. فقط جونِ من، ضایم نکنه. خودمو به خودت می سپارم.
لبخندی زدم و گفتم: آقا شما معرکه این. فکر همه جاشو کردین.
- ممنون.
الهی شکر. ضایم نکرد.
با صدایِ آقا محمد به خودم اومدم.
- رسول جان، زودتر برو کاری که گفتم رو انجام بده.
+ چشم آقا. فقط...
- فقط چی؟
+ من یه کاری کردم...
#محمد
- من یه کاری کردم.
با نگرانی گفتم: یا خدا... چیکار کردی رسول؟
- نه آقا. نگران نباشین. کارِ بدی نکردم.
نفسِ راحتی کشیدم.
+ خدا رو شکر.
- اِ... آقا...
خندیدم.
+ بگو ببینم چی کار کردی.
- آقا من تونستم لپ تاب و گوشی محسن محتشم رو هم حک کنم. تو اونا هم یه سری اطلاعات بود که براتون فرستادم.
+ آفرین رسول... آفرین... کارت عالی بود.
با لبخند گفت: مخلصیم آقا. درس پس میدیم.
رسول رفت پائین.
فکرم خیلی مشغول بود.
نگاهم به انگشتری افتاد که عطیه واسه سالگرد ازدواجمون بهم هدیه داد. یهو دلم هواشو کرد. حتی شنیدن صداشم، می تونست آرومم کنه.
گوشیمو برداشتم و باهاش تماس گرفتم.
مثلِ همیشه، بعد از دو بوق، جواب داد و صداش تو گوشم پیچید...
ادامه دارد...
✍🏻 به قلم: م. اسکینی
پ.ن1: محمد چه فکری کرد.😲👌🏻👏🏻
پ.ن2: خدا رو شکر رسول ضایع نشد.🤲🏻😂
پ.ن3: خدا رو شکر رسول گاف نداد و کارِ بدی نکرد.😐😂
لینک کانال👇🏻
https://eitaa.com/khademngoo