#قسمت_بیست_و_شش
دور میز غذا خوری بزرگ انتهای مهمانخانه نشسته و مشغول بودند، صدایی بجز صدای بهم خوردن قاشق و چنگال به بشقاب ها بگوش نمیرسید ، عقیده
ای حاج رضا به این بود که نباید موقع غذا خوردن حرف زد .همه هم بی چون و چرا تبعیت
میکردند، کم چیزی که نبود بعد از حاج رسول ، پدر بزرگ
گیسو ، حاج رضا بزرگ و معتمد فامیل بود.
همه با آرامش غذایشان را میخوردند إلأ یک نفر که زیر نگاه خیره ی پسر عمه ی پررو و بیحیایش هر لقمه ی غذایش را باید با جرعه جرعه نوشیدن آب
| پایین میفرستاد
میدانست که از قصد روبه روی گیسو نشسته است تا غذا را کوفتش کند، گیسو با اخم سرش را بلند کرد و چشمانش را در چشمان قهوه ای رنگی که تا
سرحد مرگ از آنها بیزار بود دوخت و سرش را به معنی چیه؟) تکان داد.
کوروش هم که انگار منتظر همچین لحظه ای بود همانطور که غذایش را میجوید چشمکی زدو خیره نگاهش کرد تنها غذا را زهرمارش کرده بود بلکه روانش راهم بهم ریخته بود و گاهی از دیدن این همه وقاحت خونش به جوش می آمد و به حد انزجار میرسید. فقط با غذایش بازی میکرد، گرسنه بود اما محال بود بتواند در این موقعیت چیزی بخورد. بشقابش را عقب فرستاد و گفتة الهی شکر دستت درد نکنه مامان جون
مادرش نگاهی به بشقاب گیسو انداخت و گفت :
- نوش جان مادر ولی تو که چیزی نخوردی؟
این بار گیتی به حرف آمد :
لابد وقتی بیرون بوده حسابی دلی از عذا در آورده که الان گشنه اش نیست.
#به_وقت_رمان
💠 خادم
╔═.🍃.═══════╗
📚 @khademngoo🌼
╚═══════.🍃.═╝
#قسمت_بیست_و_شش
دور میز غذا خوری بزرگ انتهای مهمانخانه نشسته و مشغول بودند، صدایی بجز صدای بهم خوردن قاشق و چنگال به بشقاب ها بگوش نمیرسید ، عقیده
ای حاج رضا به این بود که نباید موقع غذا خوردن حرف زد .همه هم بی چون و چرا تبعیت
میکردند، کم چیزی که نبود بعد از حاج رسول ، پدر بزرگ
گیسو ، حاج رضا بزرگ و معتمد فامیل بود.
همه با آرامش غذایشان را میخوردند إلأ یک نفر که زیر نگاه خیره ی پسر عمه ی پررو و بیحیایش هر لقمه ی غذایش را باید با جرعه جرعه نوشیدن آب
| پایین میفرستاد
میدانست که از قصد روبه روی گیسو نشسته است تا غذا را کوفتش کند، گیسو با اخم سرش را بلند کرد و چشمانش را در چشمان قهوه ای رنگی که تا
سرحد مرگ از آنها بیزار بود دوخت و سرش را به معنی چیه؟) تکان داد.
کوروش هم که انگار منتظر همچین لحظه ای بود همانطور که غذایش را میجوید چشمکی زدو خیره نگاهش کرد تنها غذا را زهرمارش کرده بود بلکه روانش راهم بهم ریخته بود و گاهی از دیدن این همه وقاحت خونش به جوش می آمد و به حد انزجار میرسید. فقط با غذایش بازی میکرد، گرسنه بود اما محال بود بتواند در این موقعیت چیزی بخورد. بشقابش را عقب فرستاد و گفتة الهی شکر دستت درد نکنه مامان جون
مادرش نگاهی به بشقاب گیسو انداخت و گفت :
- نوش جان مادر ولی تو که چیزی نخوردی؟
این بار گیتی به حرف آمد :
لابد وقتی بیرون بوده حسابی دلی از عذا در آورده که الان گشنه اش نیست.
#به_وقت_رمان
💠 خادم
╔═.🍃.═══════╗
📚 @khademngoo🌼
╚═══════.🍃.═╝