eitaa logo
روشنا ( آوای بیداری ) 🇵🇸🏴
1.8هزار دنبال‌کننده
9.8هزار عکس
6.3هزار ویدیو
162 فایل
مشاهده در ایتا
دانلود
بالاخره بعد از انتظاری نسبتا طولانی عروس و داماد رسیدند، گیسو همانطور بیخیال نشسته بود و سیب سرخی که در دست داشت را پوست می گرفت، انگار نه انگار که عروس امشب خواهر اوست ، مثل یک مهمان نشسته و رفتار میکرد صدای مادرش را که شنید سر بلند کردو اور انگاه کرد. دختر تو اینجایی دو ساعته دنبالتم ؟؟ پاشو پاشو خواهرت و شوهرش رسیدن باید بریم استقبالشون پوزخند تلخی زدو به اجبار ایستاد، استقبال استقبال خواهر بزرگتری که چشم دیدن خواهر کوچکش را نداشت؟؟!! با بی میلی پشت سر مادرش حرکت کرد، به در ورودی باغ رسیدند، ابتدا گیتی را از نظر گذراند، علاوه بر شنل چادر سفید و گرانقیمتی هم بر سر داشت لبخند مسخره ای زدو در دل گفت: خفه نشی یه وقت اون زیر بی خواهرشم من چشم چرخاند و اینبار میعاد را وارسی کرد. همیشه در عجب بود که گیتی چطور حاضر شده بود به ازدواج با او تن بدهد مرد سی و سه ساله ی چاق و شکم گنده، با قدی متوسط قیافه ای هم نداشت که آدم حداقل به آن دل خوش کند، چهره ای کاملا معمولی شک نداشت که میعاد فقط نقش ادمی متدین و خداپرست را بازی میکند تا حاج رضا را خام خود کند و رضایتش را جلب کند. میدانست که میعاد برای ثروتی که به گیتی میرسید دندان تیز کرده است. این را از چشمانش خوانده بود ، فقط نمیتوانست این را هضم کند که چرا؟! خانواده ی میعاد هم اسم و رسمی داشتند و از مال دنیا بی نیاز بودند. اما خب هیچوقت داراییشان به پای ثروت خاندان سماوات نمیرسید. پس میعاد حق داشت ،دست روی دختر بزرگ حاج رضا سماوات بگذارد. کم چیزی که نبود، داماد حاج رضا شدن جلورفت ، خواهرش را در آغوش گرفت و زیر گوشش گفت : میدونم که منو دشمن خودت میدونی اما امیدوارم خوشبخت بشی، دلم نمیخواد از انتخابت پشیمون شی 💠 خادم ╔═.🍃.═══════╗ 📚 @khademngoo🌼 ╚═══════.🍃.═╝