#قسمت_12
#رمان_گیسو
که همون دو سال پیش با کوروش ازدواج میکردم و خلاص میشدم .
- اگه اصرار میکنم بخاطر آينده ی خودته. به صندلی تکیه داد و دست به سینه و هشدار گونه رو به گیسو گفت:
. در ضمن اسم این پسره بی حیای پررو رو پیش من نيارا حالا خیلی ازش خوشم
میاد؟؟
گیسو لبخندی زد و با شیطنت نگاهش کرد و گفت: اخرش من نفهمیدم تو دیگه چرا انقدر از کوروش بدت میاد
نیاز نفسش را از سینه خارج کردو به جلو خم شد دستانش را تکیه گاه خود قرادادو رو به گیسو گفت:
- همیشه از آدمهایی که ادعای زرنگی میکنن بدم میاد یه چیزهایی در موردش میدونم که اگه بهت بگم دوتا شاخ رو سرت در میاد
گیسو با چشمهانی گردبه نیاز زل زده بود اصلا متوجه حرفهایش نميشد نیاز کجا و کوروش کجا ؟ چه چیزهایی از پسر عمه اش میدانست که خود گیسو
از آنها بی خبر بود؟؟
نیاز بعداز مکث کوتاهی به حرف آمد
-- چیه چرا اینطوری نگاهم میکنی؟؟ باور نمیکنی نه؟ البته حقم داری تعجب کنی ،
این پسر عمه ی تو یه دختر باز بالفطره اس
گیسو با همان چشمان گرد شده گفت: اشتباه میکنی نیاز اصلا تو از کجا فهمیدی ؟؟
- هه اشتباه میکنم؟ اخه چقدر ساده ای تو... سالومه رو که میشناسی...
#به_وقت_رمان
💠 خادم
╔═.🍃.═══════╗
📚 @khademngoo🌼
╚═══════.🍃.═╝
🌹🌿🌹🌿🌹
🌿🌹🌿🌹
🌹🌿🌹
🌿🌹
🌹
|📄🙃 #تایم_رمان |
♥️ #رمان_عشق_با_طعم_سادگی
🖇 #قسمت_12
نفس عمیقی کشیدم و سعی کردم آروم باشم ولی لحنم رنگ و بوی طعنه داشت
_یعنی من نه بگم به خاطر اینکه برای خودم خوبه؟؟!
بلند شدو نزدیکترین مبل کنار من جا گرفت و قلب من باز شروع کرده بود بی تابی رو!
امیر علی
_ آره محیا باورکن فقط خودت!!
نگاهم رو از روی میز گرفتم و به صورت امیر علی که منتظر جواب مثبت من برای نه گفتن بود
دوختم و نمیدونم زبونم چطور چرخیدولی مطمئنا از قلبم فرمان گرفته بود که گفتم:
_نه نمیتونم!
عصبی نفس کشید و من داشتم باخودم فکر می کردم عجب حرفی ما امروز راجع به علاقمون
زدیم...
از همین اول تفاوت بود!!
توی جواب مثبت من و ناراضی بودن امیرعلی!
سعی میکرد کنترل کنه لحن عصبیش رو
_اما محیا ...!!!!
بلند شدم ...
بودنم دیگه جایز نبود
من مطمئن بودم به حرفم به جواب مثبت خواستگاری و جواب
منفی امروزم..
زیر لب متاسفمی گفتم و قدم تند کردم سمت بیرون که امیرعلی پرحرص گفت:
_محیا...
و من اون روز صبر نکردم برای قانع شدن جواب منفی و هفته بعد شدم خانوم امیر علی!...
درست تو شبی که فرق داشت باهمه رویاهای من !!!...
همون شبی که دلم زمزمه عاشقانه می خواست
اما فقط حرف از پشیمونی و اشتباه نصیبم شده بود...
و به جای تجربه یک آغوش گرم یک اخم همیشگی روی پیشونی !
من اونشب بینابین گریه های نیمه شبم هرچی فکر کردم نرسیدم به اینکه چرا امیرعلی حرف از
پشیمونی من میزنه !...
با اینکه چیزی برای پشیمون شدن نبود!...
من با خودم فکر کردم شاید
نفرت باشه
اما نه اونم نبود امیرعلی فقط فراری بود از همه پیوندها !
چرا؟؟!!!
با صدای بلند باز شدن در اتاق از خاطره ها به بیرون پرتاب شدم و گیج به عطیه نگاه کردم
که طلبکارو دست به سینه نگاهم می کرد....!
نم اشک توی چشمهام رو گرفتم:
_چیزی شده؟؟
یک تای ابروش رفت بالا:
_تمام خونه رو دنبالت گشتم تازه میگی چیزی شده؟
لبخند محوی زدم که عطیه جلو اومدو لبه تخت نشست_پاشو بریم که شوهر جونت امر کرده
هرخانومی که می خواد نذری رو هم بزنه همین االن بیاد که بیشتر آقاها رفتن استراحت و خلوته!
قلبم تیر کشید امسال وسط هم زدن دیگ نذری باید چه آرزویی می کردم ...حاال که امسال آرزوی
هرساله ام کنارم بود ولی بازم انگار نبود!
همراه عطیه بیرون اومدم و به این فکر می کردم که امسال باید آرزو کنم قلب امیرعلی رو که با
قلبم راه بیاد!...
برای یک ثانیه نفسم رفت.....
#ادامه_دارد...
https://eitaa.com/khademngoo