eitaa logo
روشنا ( آوای بیداری ) 🇵🇸🏴
1.7هزار دنبال‌کننده
9.9هزار عکس
6.6هزار ویدیو
172 فایل
مشاهده در ایتا
دانلود
🔰 🦋 🦋 ☀️ سـوار بلدوزر بودیم و داشتیم می‌رفتیم خـط. عراقی‌ها همه جـا رو می‌کوبیدند. حسـن‌آقا تا صـدای اذان رو شنیـد، گفت: نگهدار تا بخـونیم. ☀️ گفتیم: تـوپ و خمپـاره میـاد ، خطر داره ؛ اما حسـن‌آقا گفت: کسی که میـاد جبهه ، نباید نماز اول وقت رو ترک کنه... 📚 یادگاران جلد ۴ ؛ کتاب باقری. 💠 خادم ╭─┅🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃┅─╮ @khademngoo ╰─┅🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃┅─╯
🔰 💠 شهید محمّد ابراهیم همّت 💠 ☀️ سر تا پاش خاکی ، و از سوزِ سرما چشماش سرخ شده بود. از چهره‌اش معلوم بود که خیلی حالش ناجوره؛ اما رفت وضوگرفت ☀️ تا نماز بخونه. گفتم: شما حالت خوب نیست، لااقل یه دوش بگیر، یه غذایی بخور، بعد نماز بخون. سرِ سجاده ایستاد، نگاهی بهم کرد و گفت: من خودم رو با عجله رسوندم خونه تا نماز اول وقت بخونم... کنارش ایستادم. ☀️ حس می‌کردم هر لحظه ممکنه بیفته زمین. برا همین تا آخر نماز کنارش ایستادم تا اگه خواست بیفته، بگیرمش. محمد ابراهیم حتی در اون شرایط سخت هم حاضر نشد نمازِ اول وقت رو از دست بده... 📚 یادگاران «کتاب همت» ، صفحه 56 به روایت همسر شهید. 💠 خادم ╭─┅🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃┅─╮ @khademngoo ╰─┅🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃┅─╯
🥀 اصلاً راه نداشت 🥀 💠 خادم ╭─┅🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃┅─╮ @khademngoo ╰─┅🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃┅─╯
🌳 والله اگر بمیرم... 🌳 💓 ما در زندان گروهک ها اسیر بودیم. آن جا برای خواندن زجر می کشیدیم و سختی های زیادی تحمل می کردیم. یکی از اسرای شریف، ـ سید امیر فرخ فرهمند ـ بود. او به نماز خیلی اهمیت می داد و هیچ گاه سهل انگاری نمی کرد. 💓 نفس تنگی داشت و بسیاری از اوقات، نفسش می گرفت و بر زمین می افتاد. چه بسا این حالت در حال نماز برای او پیش می آمد. سید امیر بعدها به سرطان ریه مبتلا شد و همیشه خون بالا می آورد. دیگر رمق نداشت تا جایی که همه از زنده ماندن او مأیوس شده بودند. 💓 او دیگر نمی توانست راه برود. برای قضای حاجت و گرفتن، دو نفر زیر بازوانش را می گرفتیم و او به سختی قدم برمی داشت؛ اما نمازش را ایستاده می خواند. 💓 آخرین روزهای اسارتش یک روز غروب به دست هایش تکیه کرد تا برای نماز مغرب برخیزد. یکی از بچه های زندانی که اهل نماز نبود، از روی دلسوزی گفت: «امیر! حالا با این وضع نشسته نماز بخوان! مگر مجبوری؟ 💓 سید امیر خشمگین شد و در پاسخ گفت: «والله اگر بمیرم، جنازه ام هم نماز می خواند!» 📚 قصه ی نماز آزادگان، ص 72، خاطره ی حسین احمدآبادی. 💠 خادم ╭─┅🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃┅─╮ @khademngoo ╰─┅🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃┅─╯
🌸 آخرین نماز 🌸 🧡 دکتر کیهانی گفت: امیدی نیست؛ مسمومیت شیمیایی و عفونت دست، خیلی شدیدتر از آن بوده که بشود با این داروها کنترلش کرد. با این همه، من وظیفه دارم تا آخرین لحظه تلاش کنم. 🧡 مصطفی را نشناختم. تمام تنش زخم بود یا تاول. زخم ها را باندپیچی کرده بودند، اما تاول ها را نمی شد کاری کرد. 🧡 زخم های داخل گلو و دهان، حالا لب ها را هم گرفته بود. چشم هایش بسته بود. بد نفس می کشید. قفسه ی سینه به شدت بالا و پایین می رفت. 💜 لوله‌ی سرم را وصل کرده بودند به رگ گردن. جلو که رفتم، چشم هایش را باز کرد. لب هایش تکان خورد. سرم را بردم جلو. 💜 گفت می خواهم وضو بگیرم. گفتم: آب برای تاول ها ضرر دارد، تیمم کن. گفت: این آخرین را می خواهم با بخوانم. 📚 زیر این حرف ها خط بکشید؛ ص ۱۱۷. 📡حداقل برای☝️نفر ارسال کنید. 💠 خادم ╭─┅🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃┅─╮ @khademngoo ╰─┅🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃┅─╯
🌸 🌸 🌳 من نمي‌دانستم هر وقت مي‌خواهد به مدرسه برود، با مي‌رود؛ تا اين که چند بار توي حياط وقتي داشت وضو مي‌گرفت، ديدمش. 🌳 بهش گفتم: مگر الآن وقت نمازه که داري وضو می‌گيري؟! مي‌گفت: «مي‌دوني مادر! مدرسه عبادتگاهه؛ بهتره انسان هر وقت مي‌خواد مدرسه بره، وضو داشته باشه». 📚 سفر بیست و پنجم ، ص 26. 💠 خادم ╭─┅🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃┅─╮ @khademngoo ╰─┅🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃┅─╯
📿 نماز در قبر 📿 🌸 زمانی که ما به همراه رضا در سپاه تایباد بودیم او نیمه های شب بر می خواست و به قبرستان که اکنون بهشت شهدا نام دارد می رفت. 🌸 بعد از چند شب به او شک کردیم. به اتفاق یکی از دوستان به دنبال او رفتیم تا بفهمیم او در دل این تاریکی شب به کجا می رود. 🌸 همان طور که از پشت سرش می رفتیم دیدیم وارد قبرستان شد رفت داخلی یکی از قبرها که خالی بود شروع کرد به خواندن و گریه کردن و راز و نیاز با خدای خویش. با دیدن چنین حالی از این که به او شک کردیم، شرمنده شدیم. 💠 خادم ╭─┅🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃┅─╮ @khademngoo ╰─┅🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃┅─╯
🦋 بدهکار به خدا 🦋 ✅ چند شب قبل از عملیات ثامن الائمه از جایی برگشتیم و خوابیدیم. نیمه های شب متوجه شدم که برخاست و به ایستاد. حالت روحانی او که در آن شب در مقابل خدا داشت و راز و نیازی که می کرد، برایم شگفت آور بود. ❇️ فردای آن شب پرسیدم: «چند وقت است نماز شب می خوانی؟» جواب نداد ولی گفت: «ما خیلی به خدا بدهکاریم، مگر این نماز شب ها آنها را کم کند. تازه مگر ما چقدر زنده می مانیم که این مدت را هم در حال خواب باشیم؟» 📒 هاله ‌ای از نور، ص 111. 📡حداقل برای☝️نفر ارسال کنید. 💠 خادم ╭─┅🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃┅─╮ @khademngoo ╰─┅🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃┅─╯
💓 تجارت شبانه! 💓 🥀 همیشه دوست داشتم به او اقتدا کنم، امّا مصطفی دوست داشت تنها بخواند. می گفت: نمازتان خراب می شود. 🥀 نمی فهمیدم شوخی می کند یا جدّی می گوید. ولی باز بعضی نمازهای واجب را به او اقتدا می کردم. می دیدم مصطفی بعد از هر نماز به می رود، صورتش را به خاک می مالد و گریه می کند. 🥀 چقدر طول می کشید این سجده ها، وسط شب که برای نماز بیدار می شد، من طاقت نمی آوردم و می گفتم: بس است دیگر! استراحت کن، خسته نشدی؟ 🥀 و مصطفی جواب می داد: تاجر اگر از سرمایه اش خرج کند، بالاخره ورشکست می شود. باید سود دربیاورد تا زندگی اش بگذرد. ما اگر قرار باشد نماز نخوانیم، ورشکست می شویم. 📒 کتاب یادگاران، خاطره همسر شهید چمران 💠 خادم ╭─┅🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃┅─╮ @khademngoo ╰─┅🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃┅─╯
✨ پایی که در مسجد جا ماند! ✨ 💧 با اینکه چند سالی از پیروزی انقلاب می ‌گذشت، هنوز مسجد محله ما از غربت بیرون نیامده بود. عده ‌ای گمان می کردند نماز خواندن در مسجد مخصوص پیرمردها و پیرزن‌هاست. 🕯 برخی هم کارایی را محدود به زمان مرگ و می ر افراد می دانستند. حسن، بسیار باصفا و دوست‌داشتنی بود و با چهرة بشّاش و خنده هایش خود را در دل همه بچه های محل جا کرده بود. 💧 یک موتور گازی دست دوم داشت، و بچه ها دوست داشتند ترک آن سوار شوند و دوری بزنند و صفایی بکنند. حسن هم با استفاده از همین علاقه بچه ها نزدیک اذان مغرب موتورش را می آورد توی کوچه؛ یکی را پشت موتورش سوار می کرد و بقیه هم دنبالش می دویدند. 🕯 بچه ها بی‌آنکه به طور مستقیم متوجه چیزی بشوند، ناگهان خودشان را نزدیک مسجد می دیدند و چشمشان به مردمی می افتاد که درحال گرفتن و آماده شدن برای نماز بودند. 💧 حسن موتورش را گوشه ‌ای می ‌بست و خودش را به صفوف نماز می رساند. با این کار حسن کم‌کم رفت و آمد به مسجد برای بچه ها عادی شد، و مسجد از غربت درآمد و پاتوق بچه های محل شد. 🕯 بعدها در عملیات خیبر در جزیره مجنون شهید شد؛ اما بچه هایی که ترک موتور گازی او سوار می شدند، امروز مردانی بزرگ و با ایمان‌اند که نمی توانند از مسجد و دل بکنند. 📚 قصه عاشقان؛ دعوت به نماز در سیره شهیدان؛ ص 72 ؛ براساس خاطره ‌ای از شهید حسن مهدی‌پور. 📡حداقل برای☝️نفر ارسال کنید. _-_-_-_•°•°•🌸•°•°•_-_-_-_ 💠@Khademngoo💠 ========= ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
🕋 پیک حق 🕋 🔻 «شهید حسین ( فرمانده روحانی واحد تخریب) بسیار مقیّد به خواندن بود و این روحیه را در عمل به سایرین نیز منتقل می کرد. هر کس دو روز با او بود، نماز شب خوان می شد. 🔻 از او سؤال کردم: «شده است از خواب بیدار نشوی؟» او با تبسم ملیحی گفت: «یک شب که از شدت ضعف و بی خوابی، خواب مانده بودم، با نیش پشه ای از خواب بیدار شدم، 🔻 دیدم ساعت سه بامداد است. بسیار خوشحال شدم که پیک حق در قالب پشه، مرا از خواب بیدار کرد تا نمازم فوت نشود.» 📚 نماز شب شهیدان ؛ محمد محمدی ؛ نشر دارخوئین ؛ ص 17. ✿⃟🌸 ‌‌‎• @khademngoo 🌸• ✿⃟☔️
👈گفتگوی پدر و پسری 👇👇👇👇👇 روزی من و عباس در حیاط روی تخت چوبی نشسته بودیم. از عباس پرسیدم: اگه من از شما یه لیوان آب 💧طلب کنم و شما سریع بری و برای من آب بیاری، فکر میکنی برخورد من چطور خواهد بود؟ » گفت: «معلومه از من تشکر میکنی.»🙏 حالا اگر چند دقیقه با تأخیر برای من آب بیاری چی؟ » شاید تشکر سردی❄️ از من بکنی.» گفتم: «اگرده - پانزده دقیقه⏰ دیر بیاری؟» تشکر نمیکنی.» گفتم: «نماز اول وقت🕋 هم همین طوره. اگه اول وقت خوندی، محبت خدا و ثواب زیاد به همراهش خواهد بود. و اگه نماز هرچه از سر وقت دیر بخونی ثوابش کمتر میشه . 🌻🌼🌞🍀☘️🌿🌱 📙آخرین نماز در حلب، صفحه ۳۴، خاطره ی پدر شهید عباس دانشگر. 🌺🌺🌺🌺