🌹🌿🌹🌿🌹
🌿🌹🌿🌹
🌹🌿🌹
🌿🌹
🌹
|📄🙃 #تایم_رمان |
♥️ #رمان_عشق_با_طعم_سادگی
🖇 #قسمت_51
لعنت به اشکهام که راه باز کردن روی صورتم تا از خفگی نمیرم ...
بی توجه قدم تند کردم سمت
کوچه و امیر علی دنبالم ...
پرچمهای سیاه در خونه که پر از پیام تسلیت و همدردی بود سریع از
جلوی چشمهای بارونیم رد میشدن ...
وسط کوچه که خلوت تر بود دستم رو کشید
- صبر کن ببینم کجا!؟ یعنی چی این حرفها؟!!
حسادت کرده بودم ...
آره حسادت کرده بودم و الان دلم تنهایی میخواست ...
تازه امیر علی با من و
دلم راه اومده بود...
فکر اینکه االان مثل اوایل پشیمون بشه از بودنم و اخمهاش بشه سهم من دیوونه ام می کرد!
دستم رو به شدت از حصار دستش بیرون کشیدم.
-من میرم خونهه!!
عصبانی اینبار راهم وسد کردو سعی می کرد با لحن آروم عصبانیتش رو بپوشونه!
-محیا جان چی شده؟ اینجا درست نیست بیا بریم تو ماشین بابا حرف میزنیم خوبه؟
بعد هم هرجا خواستی می برمت !
دلخوربودم حسابی...
شایدم قهر ...نمی دونم ...
قدمهام رو بی تفاوت از حرفهای امیر علی تند
کردم سمت خیابون
_نمی خوام برگرد تو خونه !
عصبی گفت:_محیا؟؟
ولی من توجه نکردم و فقط دویدم سمت خیابون ...
لعنت به خیابون که یک تاکسی هم
نداشت و من هر لحظه شدت اشکهام بیشترمیشد!!
بازوم کشیده شد...
به صورت برزخی امیر علی نگاه کردم و اون بدون هیچ حرفی هلم داد توی
ماشین و بعد با سرعت سرسام آوری از خونه آقای رحیمی دور شد و من فقط اشک ریختم ...
باید
می ترسیدم ازش چون خیلی عصبانی بود...
ولی حرفهای مریم و بی خبر بودن دیشبم از امیرعلی
فقط حرصم و بیشتر می کرد و اشکهام رو تازه تر !...
تو یک کوچه خلوت پاشو محکم گذاشت روی ترمز و من کمی به جلو خم شدم ولی به روی مبارکم نیاوردم ...
گذاشتم عصبانیتش رو سر
ماشین بیچاره خالی کنه!
-خب؟!!
صداش پرسشی بودو عصبانی ولی من فقط سکوت کردم و سربه زیر در حالیکه سنگینی نگاه امیر
علی روی خودم و قشنگ حس می کردم
با دستش روی فرمون ضرب گرفت
-محیا گفتم خب!!؟علت این گریه ها چیه؟!
بغضم و همه حرفهایی که روی دلم سنگینی می کرد باهم ترکید
-علت می خوای؟
از دیروز ازت خبری ندارم و امروز چشمم به جمال مریم خانوم و حرفهاشون روشن شد!
تنها علتت برای
نخواستن من حرفهای نفیسه جون نبود تو عاشق بودی !!!
از پشت اشکهام تار میدیدمش ..
حالم خوب نبود و میلرزیدم و امیر علی هم هیچ کاری نمی کرد...
برای آروم کردنم و من بیشتر حرص خوردم که به جای من اون مثل طلبکارها زل زده به من !
پوزخند پردردی زدم
–مثل اینکه دیدن مریم خانوم دیشب حسابی خوشحالتون کرده بود که یه زنگ نزدی بهم...پشیمون شدی تو به جای من!
مشت کوبید روی فرمون
–ساکت شو محیا!!
جا خوردم و شکه شدم صدای دادش خیلی بلند بود و من رو ترسوند...
-می فهمی چی می گی؟! من تا همین الان با امیرمحمد بودم و درگیر کارهای آقای رحیمی...
رفتارو حرفهام دست خودم نبود...نیشخندی زدم
_ احیانا آقای رحیمی پسر که نداره نه؟خب البته شما هم حق به گردنتون بوده بالاخره عموی مریم خانومه آقای...
حرفم و کامل نزده بودم که این بار امیرعلی بلندتر داد زد
_بفهم چی می گی محیا!!
برادر نفیسه خانوم عذاداره کلی هم سرش شلوغ فقط خواستم کمکی کرده باشم همین!!
بازم پوزخند زدم
- چه مهربون...
کلافه از زبون نفهمی من گفت:
_محیا تو رو خدا اینجوری طعنه نزن ...مریم چی بهت گفته؟!
اشکهام ریخت
_پس یادت اومد مریم کیه!!
به اشکهام نگاه کرد و سر تکون داد
-این اشکها برای چیه محیا؟!باورکن اول اصلامنظورتونفهمیدم!
پر بغض زمزمه کردم
_عاشق بودی امیر علی؟!
چشمهاش رو روی هم فشار داد
_نبودم محیا نبودم
..گریه نکن حرف بزنیم!
https://eitaa.com/khademngoo
🌹🌿🌹🌿🌹
🌿🌹🌿🌹
🌹🌿🌹
🌿🌹
🌹
|📄🙃 #تایم_رمان |
♥️ #رمان_عشق_با_طعم_سادگی
🖇 #قسمت_52
با لجبازی گفتم: حالاچه فایده دروغ گفتی بهم...
براق شد
– من هیچ دروغی بهت نگفتم...
داد زدم
-آره ولی پنهون کردی ...عاشق بودی و نگفتی ..مریم قبولت نکرد به خاطر چیزهایی که
برای من قصه کردی تا بهت نه بگم از من نفرت داشتی عمه مجبورت کرده بود بیای خواستگاریم
خواستی حرمت نگه داری.... از مریم کینه داشتی و من هم مثل اون حساب کردی فکر نمی کردی
من... !
هق زدم ...
نمی فهمیدم چی می گم فقط می خواستم خالی بشم...
صداش بالا رفت
- دیوونه چی می گی؟!
لب زدم
–حقیقت ...آره من دیوونه ام ...یه دیوونه که عاشق تو بود و تو اصلا بهش فکرهم نمی
کردی ...دلت پرزد برای مریمت دیشب؟!
از لای دندونهاش غرید
-نمیدونی چی میگی محیا....
چیزی نگو که بعدپشیمون بشی
سرم و گذاشتم روی داشبورد
- من و ببر خونه
بی توجه به حرفم گفت:
من عاشق مریم نبودم محیا همش یه دوروغه محضه ...
اون عاشق من بود...
تلخ گفتم: عاشقی گناه نیست امیرعلی که می خوای از زیرش شونه خالی کنی!!
-بزار حرفمو بزنم محیا...
با لجبازی گفتم:
_حالا احتیاج به توضیح نیست دیگه همه چی رو میدونم ...
چون عشقت پست زده
بود باهمه کوته فکریش ...قید ازدواج روزدی می فهمم حالت و حالا می فهمم دلیل رفتارهای اولت
رو ...
ولی دلیل بقیه رفتارهات رو نه؟! ترحم کردی بهم امیرعلی؟؟ به خاطر اینکه گفتم عاشقت بودم؟!
با حرص لبهاش و روی هم فشار می داد
-بس کن محیا بس کن
داد زدم
–نمی کنم بس نمی کنم امیرعلی ...من عاشق بودم...
میفهمی امروز با حرفهای مریم
چی کشیدم...
میدونی چقدر دیروز دلم هوات وکرده بود ...
میدونی چه قدر درد داره فکر کنم دیروز چون تو مریم و دیدی دلت می خواسته به جای من اون کنارت باشه و تو با مهربونی کنارش باشی...
با جمله آخرم دستش تانزدیکی صورتم اومد ولی مشت شدو نشست روی فرمون ومن بیشتر
وسط گریه داد زدم
- بزن دیگه چرا نمی زنی؟
با پیشونیش روی فرمون ضربه می زد و عصبی اسمم و زمزمه میکرد ...
یکدفعه پریدو من با ترس
به در چسبیدم ...
چشمهاش قرمز بود!
-به جون خودت به جون خودم همه فکر دیروزم پیش تو بود ... من اصلا مریم و ندیدم برای
همین امروز از حرفت تعجب کردم!
خواستم چیزی بگم که دستش واوردبالا:
-بزار حرف بزنم
سکوت کردم ودست امیر علی ازجلو صورتم کنار رفت
-ترم آخر بودم که شایعه شده بود بین بچه های کلاس که من مریم و می خوام و بهش پیشنهادازدواج
دادم ...
من می دونستم مریم دختر عموی نفیسه است و اصلا نظری هم بهش نداشتم فقط براش
احترام قائل میشدم و هر وقت میدیدمش سلام می کردم!
شاید همین هم دامن زده بود که پیش خودش فکرهای احمقانه بکنه!
به پیشنهاد یکی از بچه ها رفتم تا با مریم صحبت کنم نمیدونم از کجا فهمیده بود این حرفها از
طرف خود مریم پخش شده...
به جون تو محیا من دوستش نداشتم...
اون من و دوست داشت و می خواست مثلا با این کار بهم بفهمونه...
ولی من گفتم
این بازی رو تموم کنه قبول نکردو تازه نفیسه هم شد واسطه اش و هی برام از مریم میگفت!!
رفتار مریم هم روز به روز دوستانه تر و خودمونی تر ! ...
میفهمی محیا مریم صمیمی شده بود نه
من !...
تو که می دونی من اهل دوستی واین حرفها نیستم!...
تو که عاشقم بودی ازت بعیده...
یعنی نشناخته بودی من و عاشقم شدی؟!!!
چه حرفها میزد امیرعلی عاشق شدن من که به این حرفها ربط نداشت ...
قلب آدم هر لحظه ممکن
بود بلرزه و عاشق!
نمیشد؟؟ میشدو من چه قدر میترسیدم از این اتفاق!!
https://eitaa.com/khademngoo
🌹🌿🌹🌿🌹
🌿🌹🌿🌹
🌹🌿🌹
🌿🌹
🌹
|📄🙃 #تایم_رمان |
♥️ #رمان_عشق_با_طعم_سادگی
🖇 #قسمت_53
امیرعلی با سکوتم ادامه داد
-دست آخر مجبور شدم بهش بگم قراره انصراف بدم و به حال من
فرقی نمیکنه برای خودش بد میشه ...
از نفیسه هم خواستم دیگه ادامه نده...
مریمم چون فکر می کرد خیلی براش بد شده شروع کرد به تمسخرم...، ازشغل بابا و عمو جلو دوستاش می گفت و باصدای بلند می خندید باز شایعه کرده بود که اون منو نمی خواد وقتی فهمیده یک زندگی ساده
داریم اونم پایین شهر!...
نفیسه هم که بعد انصرافم همش طعنه میزد! طعنه هایی که این قدر
تلخیش زیاد بود که متنفر بشم از عاشق بودن و ازدواج کردن!
همون حرف روز اولم نه تو نه هیچ
کس یادته محیا؟؟!!...
نتیجه کارها و حرفهای همین مریم بود نه عاشق بودنِ من...
گیج بودم و خجالت زده نگاهم رو به دستهام دوختم ...
حرفهای کی درست بود؟!
-مریم چی بهت گفته بود که اینجوری بهم ریختی؟!
من من کردم
–گفت که تو عاشقش بودی و اون چون موقعیتت رو می دونسته ردت کرده!
پوزخندی زد
- خوبه... همون حرفی که بیزارم کرد از هر چی عشق و عاشقیه...
ودیگه؟!
سکوت کردم که گفت:
_اگه حرفهام و باور نداری حاضرم باهاش رودررو بشم و همین حرفها رو بگم تا بفهمی کی درست می گه و راست!
اینبار بیشتر خجالت کشیدم به خاطر محکم حرف زدن امیرعلی و قضاوتی که خودم بی هیچ منطقی انجام داده بودم!
صدام لرزیدو بازم گریه
_من ...
پرید وسط حرفم
_از صبح دلم برات پر میزد صدات کرده بودم ببینمت به تلافی دیشب که نصفه
شب دلم نیومد بیدارت کنم و تا دم در خونه اتون اومدم و دلم گرفته بود حسودی ام کردم به
امیرسام که کنارته!....
لب پایینم رو گزیدم ...
شرمنده شدم با حرفهای امیرعلی ...
این حرفها معنی اش همون دوستت
دارم بود دیگه!
لب زدم
_ ببخشید من خب...من دیشب خیلی دلتنگت بودم ..صبحم که زنگ نزدی من خیلی
دلگیر شدم...مریمم که ...! شرمنده!...
نفس پر آهی کشید
- محیا خانوم من خیلی زود باورت کردم و همه فکرهای بد و تردیدهام و کنارتو ریختم دور...
جوری رفتار کردی که من از خودم شرمنده شدم که همه رو با یک دید می دیدم
!من بهت ترحم نکردم من خودمم احتیاج دارم بهت که محرمی با تن و قلبم ...
میفهمی
من ارامش می گیرم از حضورت،بی معرفت!
حرفش رو ادامه ندادو عوضش پوف بلندی کشید و من از خجالت جرئت سربلند کردن نداشتم!!
دونه های عرق هم سر می خوردن روی پشتم
اولین دفعه بود امیرعلی این قدر بی پروا حرف میزد...
ماشین و روشن کرد
- می برمت خونتون ....
نتونستم چیزی بگم جز یک ببخشیدی که زمزمه کردم ...
انگار زبونم دوخته شده بود توی دهنم !
روی تختم وا رفتم ..
من و امیر علی بی هیچ حرفی از هم جدا شدیم ...
توی سکوت ...
من چه قدر پشیمون بودم...
چرا ازش نخواستم با من بیاد توی خونه و استراحت کنه خستگی از سر و روش
میبارید ولی نتونستم...
نشد... از سر خجالت....
وقتی که رفت من با خودم فکر کردم الان امیرعلی کجامیره؟!
به کل امیرسام روهم فراموش
کرده بودم که مثلا سپرده بودنش به من ..
ولی برام مهم نبود فقط حالا دلم امیرعلی رو میخواست ...!
بازم گریه رو از سر گرفتم و از زور گریه پلکهام سنگین شد!
https://eitaa.com/khademngoo
📣 #طبق_برنامه_سه_شنبه_ها:
🌷 #شعرکودکانه
🦋سردار ایران ما🦋
🍀سردار ایران ما
🍀سردار دل های ما
🍀حاج قاسمِ مهربون
🍀شجاع و مرد میدون
🍀با دشمنا میجنگید
🍀با بچه ها میخندید
🍀یه مردی بود نمونه
🍀دشمن نذاشت بمونه
🍀یار امام زمان
🍀حاج قاسمِ مهربان
🍀شهید راه خدا
🍀بمون تو قلب ماها
🍀راهت ادامه داره
🍀تا به ظهور آقا
✿⃟🌸 • @khademngoo 🌸• ✿⃟☔️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📣#طبق_برنامه_سه_شنبه_ها :
🌷 #قصه #داستان 👆👆
📽 موضوع : #حضرت_محمد (ص) و #کودکان
✿⃟🌸 • @khademngoo 🌸• ✿⃟☔️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📣 #طبق_برنامه_سه_شنبه_ها:
🎨 #قصه #داستان👆👆
🦋 📜 داستان #ضرب_المثل
« زبان سرخ سر سبز می دهد بر باد» چيه⁉️🤔🤔
✿⃟🌸 • @khademngoo 🌸• ✿⃟☔️
📣 #طبق_برنامه_سه_شنبه_ها:
🌷 #شعرکودکانه
🦋سلام کردن قبل از صحبت کردن🦋
🌷امام حسین و امام صادق (علیهم السلام) می فرمایند: «السَّلامُ قَبلَ الکَلامِ ؛ سلام پیش از سخن گفتن است.»🌷
به هر کسی می رسی🌸
همیشه پیش از کلام
با روی خوش با لبخند🌸
بگو به آن کس سلام
سلام چه خوب و زیباست🌸
غنچه روی لب هاست
به هر کی می رسیم ما🌸
کلام اول ماست
به هر کجا که میریم🌸
در اول هر کلام
میروید رو لب ما🌸
گلبوتههای سلام
قدیمی ها می گفتن🌸
چقدر خوب و زیبا
سلامتی می آره🌸
سلام برای دلها
دوستی ها بر پا میشه🌸
با یک سلام و خنده
درخت دشمنی ها🌸
از ریشه میشه کنده
ای چشمه محبّت🌸
سلام بکن تو هر بار
این هدیه قشنگیست🌸
در لحظههای دیدار
✿⃟🌸 • @khademngoo 🌸• ✿⃟☔️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#شبنشینی_با_مقام_معظم_رهبری
رهبر انقلاب، در دیدار اخیر: سفارش من به جوانهای عزیزمان این است که امروز ببینند دشمن در چه خطّی حرکت میکند، دشمن چه چیزی را هدف گرفته، نقطهی مقابل آن را عمل کنند و حرکت کنند.
دشمن این دو راه را در پیش گرفته: دشمنیِ اقتصادی، دشمنیِ رسانهای
#جوانها در مقابل اینها باید بِایستند؛ ملّت ایران باید در مقابل این دو حرکت بِایستد.
#سلامتی_فرمانده_صلوات
هدایت شده از کانال فرهنگی و اطلاع رسانی شهرک شهید نامجو
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💐❄️🎉🎁🎉❄️💐
پویش #حفظ_سوره_فجر
شرکت کننده #شماره ۳۲
فدایی ولایت
💫 برنده شدن بستگی به تعداد بازدید ها از پیام شما دارد
💫 شما میتوانید اثر خودتان را برای دوستانتان بفرستید تا تعداد بازدیدهایتان (چشم) بالا برود
📌 جهت اطلاع بیشتر از پویش در کانال ما عضو شوید 👇👇👇
🌸🌸🍀☘️☘️☘️☘️☘️🍀🌸🌸
#مصباح_خانواده_۱۰۸
#مصباح ۱،۲،۳،۴،۱۳،۱۵،۱۶
https://eitaa.com/joinchat/3058892831C4635d2878f
✿✵✨🍃🌸<❈﷽❈>🌸🍃✨✵✿
هـر شــ🌙ــب
🍃🍂داستــــانهـــای
پنـــــدآمــــــوز🍃🍂
┄┅═✼✿✵✿✵✿✼═┅┄
عالمی به نام بکر بن عبدالله مزنی میگوید:
حمالی دیدم که بار سنگینی بر پشت خود
داشت و میرفت و همواره میگفت:
《الحمدالله، استغفرالله》
گفتم: آیا به جز این دو جمله
چیز دیگری نمیدانی؟!
گفت: چرا قرآن هم میدانم
گفتم: پس چرا به جز این دو کلمه
چیز دیگری نمیگوئی!؟
گفت: برای اینکه من از دو حال خارج نیستم
یا هر لحظه نعمتی به من میرسد
یا گناهی از من سر میزند
الحمدلله را برای شکر نعمت میگویم
و استغفرالله را برای جبران و آمرزش گناه
تا رحمت خدا شامل حالم شود
گفتم: سبحان الله
این حَمّال از من فقیه تر است
↲ابوالفتوح رازی
روض الجنان و روح الجنان
جلد۱، صفحه ۶۶
تک تک لحظههای سلامتی
یک یک دم و بازدمها
لحظه لحظه دیدنها
واژه واژه گفتنها
ثانیههای شنیدنها و ...
هر یک نعمت بزرگی است که حاضریم
برای حفظ یا به دست آوردن آنها
مبالغ هنگفتی هزینه کنیم
اما چون برایمان عادی شده است
ارزش و نعمت بودن آنها را از یاد بردهایم
نعمت بودن آنها را فقط کسانی میدانند
که درد میکشند و بیمارند
به راحتی نفس نمیکشند، نمیبینند
نمیشنوند و قدرت تکلم ندارند
پس تک تک لحظههای عمرمان آکنده از
نعمتهای بسیار با ارزش خداست
خـ♡ـدایا
سپـاس! سپـاس! سپـاس!
✿⃟🌸 • @khademngoo 🌸• ✿⃟☔️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
پروردگارا
امشب کوله بار دلتنگیام
رو به تو میسپارم
و با تمام وجود میگویم
شکرت که هستی
شکر خدائی که هر وقت بخواهیم
میتوانیم صدایش بزنیم
شکر خدائی که به ما محبت میکند
در حالی که از ما بی نیاز است
شبتـ🌙ـون غرق در آرامش خدا
به امید طلوع آرزوهاتون🌟
✿⃟🌸 • @khademngoo 🌸• ✿⃟☔️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍃بِسْـمِ ٱللهِ ٱلْرَّحْمٰـنِ الْرَّحیـمْ🍃
🌸 الهـی بـه امیـد تــو 🌸
خدایا امروزمان را نیز با نام تو
آغاز میکنیم که روشنگر جانی
امروز قلبمان مالامال از
شکرگزاری برای موهبت زندگیست
الهی
کمکمان کن تا داستان زندگیمان
را به همان زیبائی بیافرینیم که
تو جهان را آفریدی
💠خادم
✿⃟🌸 • @khademngoo 🌸• ✿⃟☔️
#ادمین_بانو
🔸🔹🔸🔹🔸🔹
🔹🔶🔹🔶🔹
🔶🔹🔶🔹
🔹🔶🔹
🔶🔹
🌼🍃
وَمَآ أَصَابَکُم مِّن مُّصِیبَةٍ فَبِمَا کَسَبَتْ أَیْدِیکُمْ وَیَعْفُواْ عَن کَثِیرٍ
وَمَآ أَنتُم بِمُعْجِزِینَ فِى الْأَرْضِ وَمَا لَکُم مِّن دُونِ اللَّهِ مِن وَلِىٍّ وَ لَا نَصِیرٍ 🍃🌼
🌸🍃و آنچه از مصیبت به شما رسد پس به خاطر دست آورد خودتان است و او از بسیارى (گناهانتان) در مى گذرد.
و شما نمى توانید (خدا) را در زمین به عجز آورید (و از سلطه او خارج شوید) و براى شما از غیر خداوند هیچ سرپرست و یاورى نیست🍃🌸
{سوره ی شوری ، آیات ۳۰ و ۳۱ }
💠 نکته ها :
سؤال: اگر مصیبتها به خاطر عملکرد خود ماست، پس مصائب اولیاى خداوند چه توجیهى دارد؟
پاسخ: برنامه ها و سنّتهاى الهى متعدّد است، یکى از سنّتها چشاندن مزه تلخ عملکرد به انسان گناهکار است که در این آیه آمده است ولى یکى دیگر از سنّتهاى الهى رشد مردم در لابلاى حوادث و آزمایش هاى پى در پى است. لذا حوادث تلخ که براى معصومین رخ مى دهد براى رشد معنوى و دریافت درجه و الگو بودن آنان براى دیگران است. در حدیث مى خوانیم: «البلاء للظالم ادب و للمؤمن امتحان و للاولیاء درجة» حوادث تلخ براى ظالم وسیله ادب و براى مؤمن وسیله آزمایش و براى اولیاى الهى وسیله قرب بیشتر است.
مشابه این آیه، آیه ۴۱ سوره روم است که مى فرماید: «ظهر الفساد فى البرّ و البحر بما کسبت ایدى الناس لیذیقهم بعض الّذى عملوا لعلهم یرجعون» به خاطر عملکرد مردم، در دریا و خشکى فساد پدید آمد که گوشه اى از عملکردشان را بچشند
💠 پیام آیه :
میان رفتار انسان و حوادث تلخ و شیرین زندگى رابطه است. «ما اصابکم... فبما کسبت ایدیکم»
۲- مشکلات انسان، تنها عکس العمل بخشى از خلافهاى اوست، نه تمام آن. زیرا خداوند از بسیارى خطاهاى انسان در مى گذرد. «و یعفو عن کثیر»
۳- مصیبتها جنبه هشدارى دارد و اگر انتقامى بود عفو در کار نبود. «و یعفو عن کثیر»
۴- دود جنایات بشر به چشم خودش مى رود و به خداوند ضربه اى نمى زند. «و ما انتم بمعجزین»
۵ - انسانها نمى توانند همه عوامل را تحت سلطه خود بگیرند و از آثار گناهانشان بگریزند. «و ما انتم بمعجزین»
۶- انگیزه بسیارى خلافها به دست آوردن یاور و حامى است، در حالى که یاور حقیقى خداست. «و ما لکم من دون اللّه من ولىّ ولا نصیر
#آیه_های_نور
💠خادم
✿⃟🌸 • @khademngoo 🌸• ✿⃟☔️
#ادمین_بانو
#صبحتبخیرمولایمن
🏝هر قلبی که خانهی یاد شما شد، بهاری شد...
هر جانی که از خورشید مهر شما گرم شد،جاودانه شد...
هر چشمی که به راه شما ماند ، روشن شد...
هر که شما را دارد ، در نهایت خوشبختی است ، در اوج آرامش است...
شکر خدا که شما را دارم ، آشنای کوی شما هستم و جیره خوار خوان محبتتان....🏝
⚘وَ لاَ أُنَازِعَكَ فِي تَدْبِيرِكَ وَ لاَ أَقُولَ لِمَ وَ كَيْفَ وَ مَا بَالُ وَلِيِّ الْأَمْرِ لاَ يَظْهَرُ
و در تدبير امور عالم با تو تنازع نكنم و هرگز چون و چرا نكنم و نگويم چه شده است كه ولى امر امام غايب ظاهر نمی شود⚘
#الّلهُـمَّعَجِّــلْلِوَلِیِّکَـــالْفَـــرَج
#سلام_امام_زمانم
#السلام_علیک_یا_اباصالح_المهدی_عج
💠خادم
✿⃟🌸 • @khademngoo 🌸• ✿⃟☔️
#ادمین_بانو
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔆 متن شبهه:
چطور به احادیث بعد این همه سال میشود اعتماد کرد؟
🔆 پاسخ شبهه:
🎞 در کلیپ بنحو #عالی پاسخ داده شده حتما ببینید
🎤 #استاد_احسان_عبادی از اساتید مهدویت کشور
👈 برای جلوگیری از منحرف شدن دانش آموزان و نوجوانان این کلیپ را #حتما نشردهید
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
☆ جهاد تبیین حضرت زینب سلام الله علیها ☆
#استاد_خیرآبادی
✅ #عکس_نوشت نماز
🕋 نشانه آرامش حقیقی چیست؟ 🕋
#آیت_الله_جوادی آملی
💠خادم
✿⃟🌸 • @khademngoo 🌸• ✿⃟☔️
#ادمین_بانو
🌹🌿🌹🌿🌹
🌿🌹🌿🌹
🌹🌿🌹
🌿🌹
🌹
|📄🙃 #تایم_رمان |
♥️ #رمان_عشق_با_طعم_سادگی
🖇 #قسمت_53
مریم نگاهش رو از من دزدید و من کلی حرص خوردم...
اون باعث و بانی اولین دعوای من و امیرعلی شده بود!حاالاهم انگار نه انگار که به من چه دروغهایی گفته بود...
پس یعنی هنوز امیرعلی رو
می خواست و پشیمون شده بود...
فقط اینطوری خواسته بود اون حس سنگین پشیمونی روی
قلبشوکم کنه که باید اعتراف می کردم موفق هم شده بود و من از دیروز امیرعلی رو ندیده بودم...
و حتی از زور خجالت جرئت نمی کردم بهش زنگ بزنم!
چون من داد زده بودم و تهمت بدون
اینکه بپرسم ...
خب دیروز حساس بودم و دلتنگ سخت بود لمس عشقی کنار عشق دیرینه ام...
-خوردی دختر مردم و بسه دیگه!!
به عطیه که کنار من تازه نشسته بود نگاه کردم..
-چی می گی تو؟!
ابروش رو هشتی بالابرد
–میگم مریم و داری با نگاهت آتیش میزنی ! چه خبره؟چرا این قدر اخمو
نگاهش می کنی؟
دوباره چشم غره ای به مریم که نگاهش افتاده بود روی ما رفتم و به عطیه گفتم :
_میشناسیش؟
عطیه متعجب از رفتارهای من گفت: _آره دخترعموی نفیسه است!
-فقط همین؟!
متعجب از لحن دلخورم گفت:
_آره فقط همین مگه قراره نسبت دیگه ای هم داشته باشه؟؟
قبل جواب من کمی فکر کردو تند گفت:
_صبر کن ببینم دیروز که یک دفعه با امیر علی غیب شدین
قبلش با مریم بودی و حسابی آتیشی چیزی بهت گفته بود؟!
پوفی کردم و بی مقدمه گفتم:
_عاشق امیرعلی بوده!
بلند گفت: چی؟!
نگاه چند نفر نزدیکمون که در حال قرآن خوندن بودن چرخید روی ما و چپ چپ به عطیه نگاه
کردن که خودش رو زده بود به اون راه و اصلا سر بلند نکرد!
خوبه عمه نزدیکمون نبود و برای
خوش آمد گویی مهمونهای جلسه سوم خدابیامرز بابای نفیسه جون دم در حسینیه ایستاده بود
وگرنه حسابی توبیخ میشد!
--آرومتر آبرومون و بردی...
بی خیال از حرف من گفت:
_جدی که نمی گی؟!
نگاهی به امیرسام که توی بغلم خوابش برده بود و از صبح سپرده بودنش به من انداختم و گونه
اش رو با پشت انگشت اشاره ام نوازش کردم.
-چرا اتفاقا خیلی هم جدی ام!
عطیه مبهوت گفت: یعنی خودش بهت گفت!
نگاه از امیرسام گرفتم و کمی پام رو که خواب رفته بود آروم تکون دادم که امیرسام بیدارنشه.
-آره خودش گفت ولی یک جوره دیگه گفت که امیرعلی عاشقش بوده ...
برای همین من و امیرعلی
دیروز باهم ...
باهم دعوا کردیم!
نگاهش رنگ سرزنش گرفت
-چه حرفها...
تو که امیرعلی رو میشناسی اهل این حرفها نیست...چرا باور کردی!
بعد هم نگاهی به مریم انداخت که مشغول تعارف حلوا شده بود
- دختره پررو بگو پس چرا همش از من و مامان روز اول احوال امیرعلی رو میپرسید به جای اینکه گریه و غش و ضعف کنه برای مرگ عموش!
اول بازم حسادت کردم از احوال پرسیدن مریم ولی بعد خنده آرومی روی لبهام نشست اون
عاشق بود نه امیر علیِ من!
پس من پیروز بودم و حسادت باید میشد سهم مریم..
https://eitaa.com/khademngoo
🌹🌿🌹🌿🌹
🌿🌹🌿🌹
🌹🌿🌹
🌿🌹
🌹
|📄🙃 #تایم_رمان |
♥️ #رمان_عشق_با_طعم_سادگی
🖇 #قسمت_55
زمزمه کردم
_امیرعلی خوبه؟
عطیه پوفی کرد
-هنوز باهم قهرین پس؟!
فقط سر تکون دادم به نشونه مثبت
-دلم براش تنگ شده..
عطیه
- خب بهش زنگ بزن ...چرا کشش می دی؟!
بی فکر گفتم:
_دیروز امیرعلی برگشت خونه آقای رحیمی وقتی من رفتم؟!
براق شد
-صبر کن ببینم نکنه تو به امیرعلی هم شک داری؟!
نه نداشتم ولی این سوال از دیروز مغزم رو می خوردکه بعد من برگشته اونجا یا نه؟
شاید یکی ازدلایل زنگ نزدنمم همین بود که اگر بفهمم اونجاست حس حسادتم شعله بکشه حسی که
هیچوقت نداشتم و فقط روی امیرعلی فعال شده بود...
-نه خب ...!
عطیه سری از روی تاسف تکون داد
-واقعا که خلی محیا...نخیرم دیروز که یکدفعه غیب شدین دیگه امیر علی نیومد حتی امروز صبحم یک راست اومدحسینیه!!!
دلم از خوشحالی ضعف رفت و روی لبهام اثر گذاشت ...
آرنج عطیه رفت توی پهلوم و من باصورت
جمع شده از درد تند نگاهش کردم که اخم کرد!
-عقل کل حالا که خوشحال شدی یه زنگ به شوهرت بزن قهر و دعوا بسه!
لب چیدم
–روم نمیشه...
-خدا میدونه دیروز چه حرفها که بار داداشم نکردی که روت نمیشه!!
اخم کردم
-عطیه!
-عطیه و کوفت من میشناسمت اعصاب که نداری فکر حرفهات و نمی کنی همون اول میزنی جاده
خاکی!...
راست می گفت باید روی این رفتارم تجدید نظر می کردم!
- -خب حالا تو بگو چه غلطی بکنم؟
با تخسی گفت:
_هیچی بدو زود برو دست بوسی داداشم بگو غلط کردم!
چشمهام گرد شد
-بی ادب
ریز خندید
– خودتی
صدای یاالله یاالله گفتن که بلند شد من و عطیه دست از حرف زدن کشیدیم و فهمیدیم از جلسه
ختم سوم و سخنرانی هیچی نفهمیدیم!
بالشت امیرسام رو زیر سرش مرتب کردم ...
عجب خواب سنگینی داشت این بچه ..
چون همه بعد از جلسه می رفتن سرخاک من مجبورشدم برگردم خونه به خاطر امیر سام و اون هم همینطورخواب بود!
موقع بیرون اومدن از حسینیه فقط از دور امیرعلی رو دیده بودم که صورتش حسابی گرفته بود و
من چه قدر دلم می خواست برم نزدیک ویه ببخشید غلیظ بگم برای تموم کردنِ این قهری که حسابی به جای نیروی دافعه...
نیروی جاذبه و دلتنگیم رو بیشتر کرده بود...!
به صفحه گوشیم نگاهی انداختم و اسم امیرعلی رو لمس کردم و با اولین صدای بوق قلبم بیتاب شد ودلتنگ برای شنیدن صداش!!
بغض کردم...
دفعه دوم بود که جواب نمی داد... یعنی هنوزم قهر بود؟!
کنار امیرسام به پهلو دراز کشیدم و ساق دستم شد بالشتم ...
روی گونه امیرسام و نوازش کردم
غرق خواب بود!
باخودم ولی جوری که انگار امیر سام مخاطبم باشه زمزمه کردم
-یعنی هنوز عموت باهام قهره!؟
دلم تنگه براش امیرسام!
امیر سام توی خواب لبخندی زد که لبخند محوی هم روی صورت من نشوند و من باز زمزمه
کردم:
_وروجک دلتنگی من خنده داره آخه؟!؟
اونقدر به صورت امیر سام زل زدم که خوابم برد ...
دستم خواب رفته بودو گز گز می کرد!
ولی قبل اینکه خودم تکونی بخورم دستی آروم سرم و بلند کردو بعد با ملایمت گذاشت روی بالشت ...
تاخواستم چشمهام رو باز کنم و از مامان تشکر،
که متوجه عطر امیرعلی شدم که همه اطرافم و پر کرده بود!
دلم میخواست چشمهام رو روی هم فشار بدم از هیجان...
ولی میفهمید بیدارم و اصلا دلم این ونمیخواست ...
فکر میکردم اگه بیداربشم اخم میکنه و بازم قهر!...نگاه سنگینش رو حس می کردم و دست آخر طاقتم تموم شدو آروم چشمهام و باز کردم و
امیرعلی نگاه از من دزدید و من خجالت زده از یادآوری دیروزآروم
گفتم:
_سلام!!
https://eitaa.com/khademngoo
🌹🌿🌹🌿🌹
🌿🌹🌿🌹
🌹🌿🌹
🌿🌹
🌹
|📄🙃 #تایم_رمان |
♥️ #رمان_عشق_با_طعم_سادگی
🖇 #قسمت_56
نزدیکم نشسته بود و زانوهاش و بغل کرده بود...
سرش و بالا آورد و نگاهش و به چشمهام
دوخت- سلام
اینبار من نگاهم رو دزدیدم و سرجام نشستم ...
موهام و زدم پشت گوشم:
-امیرعلی ؟؟
سکوت کرده بود و منتظر بودانگار حرفم و کامل کنم
-ببخشید ...معذرت می خوام ...من....
پرید وسط حرفم
- منم مقصر بودم!
این وسط مقصر بودن امیر علی برام عجیب بود! هنوز توی بهت بودم که گفت:
_ببخشید!
همیشه فکر می کردم مردها غرور دارن و اگر مقصر کامل هم باشن عذرخواهیی در کار
نیست!..حالا امیرعلی به خاطر اشتباهی که بیشتر تقصیر من بود عذر خواهی می کرد...لبخندی
روی لبم نشست !دلش بزرگ بود شوهرم!
-منم یکم عصبی بودم تند باهات حرف زدم !
با خودم فکر کردم من بیشتر تند حرف زده بودم و هر چی که اومده بود سرزبونم گفته بودم !
بازم طاقت نداشتم به صورتش نگاه کنم وخیره شدم به انگشتهای گره کردم
- این و نگو بیشتر خجالتم میدی...من واقعا معذرت می خوام!! نگاهش خیره شد به چشمهام و یک لبخند مهربون همه صورتش و پر
کرده بود که بی اختیار من هم لبخندش و جواب دادم !
اینم شد خوشی آشتی کنون!
لبخند کم جونی زد و نگاهش مات شد روی صورتم!
-نفیسه خانوم دلخور شده و امیرمحمدگله کرده ...اومدن دنبال امیر سام !
سریع نگاهم و چرخوندم روی جای خالی امیرسام !چین افتاد روی پیشونیم دلخور بودن از
امیرعلی با این همه کمک!
-چرا آخه؟؟ امیر سام کو؟
- امیر محمد بردش خواب بودی نخواستم بیدارت کنم!
ناراحت گفتم: چی شده؟
- من بابای نفیسه خانوم و غسل دادم!
شکه شدم ونگاهم خیره موند روی امیرعلی که عادت بد من بهش سرایت کرده بود و کلافه
موهاش رو بهم میریخت!
مطمئنا این کا رو هم فقط برای دزدین نگاهی که دلخوری توش داد میزد
انجام می داد!
دستش رو محکم گرفتم ودلداری دادمش
_امیرعلی نکن این کار رو توخوبی کردی چرا دلخورن؟
پوزخندی زد
–امیرمحمد که فهمید جوری نگاهم کرد که انگار جنایت کردم ...گفت دیگه به اندازه
کافی تو اون تعمیرگاه خودم و تباه کردم دیگه اگه این کار رو هم بکنم آبروی اونم میره!..گفت
کسایی هستن که این کار وظیفشونه و اونا انجامش می دن!
قلبم مچاله شد طفلک امیرعلی دیروز اندازه یک کوه غصه داشته و من شده بودم قوز بالا قوز !
باصدای گرفته ای ادامه داد
- امروز که یکی از فامیلهای نفیسه خانوم سر خاک گفت من کارهای
غسل و کفن و دفن رو کردم که مثلا از من تشکر کنن و ممنون باشن ... مامانش به زور تشکر کرد
و نفیسه خانوم شکه شد بعد هم به امیر محمد که انگار بیشتر از دیروز از دستم ناراحت بودو فکر
می کرد آبروش رفته پیغام داده بودامیرسام و ببرن پیش خودش! میترسیده بچه اش اینجا باشه و
نزدیک من...!
صداش با این حرفها هر لحظه گرفته و گرفته تر میشد و من بغض کرده بودم نمی خواستم ببینم
امیرعلی رو این قدر داغون بعد این همه محبت کردن!واقعا انصاف بود؟! یعنی وسط داغدار بودن
هم آدم باید فکر این خرافات و آبروداری مسخره می بود!این کار امیرعلی لطف بود نه آبرو بردن!
اشکهام سر می خوردن روی گونه ام که بریده گفتم: امیر...علی!
سرش و بلند کردو با دیدن اشکهام دستپاچه دستش جلو اومد و اشکهام رو پاک کردو من بین
گریه بوسیدم دستهایی رو که محبت کرده بودن ولی جوابشون گله شده بود!
-محیا عزیزم گریه چراآخه؟؟!!!
نمی تونستم حرفی بزنم فقط صورتم و تکیه دادم به کف دستش و هق زدم
-دوستت دارم !
لبخند محوی زدو بازم نگاه رنجورش رو ازم قایم کرد..
#ادامه_دارد...
https://eitaa.com/khademngoo