eitaa logo
Khademin_abhar
208 دنبال‌کننده
1.7هزار عکس
793 ویدیو
19 فایل
🔸 ﷽ 🔸 کانال رسمی "کمیته ی خادمین شهدا شهرستان ابهر" انتقادات و پیشنهادات و ارسال گزارشات: @khadem_shahhid
مشاهده در ایتا
دانلود
10.74M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
. باید گذشت از این دنیا به آسانی باید مهیا شد از بهر قربانی
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
آروم باشید، این چیزایی که شما می‌بینید حوادث طبیعی یک راه دشوار به سمت قله‌س... این سخنان رهبری خیلی امیدبخشه و قوت قلب میده❤️ تا میتونید منتشر کنید
🔴نکته مهمی وجود دارد..... آمریکا ناتو اتحادیه اروپا روسیه چین هند و همه کشورها و قدرت های مهم دنیا اعم از دوست و دشمن برای درگذشت رئیس‌جمهور ایران پیام تسلیت فرستادند. در کشور ما علی‌رغم از دست دادن رئیس جمهور آرامش خاصی حاکم است . مردم به آینده امیدوار هستند ،وحدت ملی بیشتر از گذشته حکمفرماست.... چرا؟ چند دلیل مهم دارد: بعد از شهادت حاج قاسم سلیمانی ، خیلی ها فکر می‌کردند ما بخاطر از دست دادن یک مقام بلندپایه نظامی دچار بحران و خلا قدرت میشویم، اما امروز به لحاظ نظامی قوی‌تر از گذشته شده ایم . ما فقط یک سرباز را از دست دادیم ، مردم ما می‌دانند با از دست دادن آیت الله رئیسی ما فقط یک خادم به ملت را از دست داده ایم و خدمتگذاران زیادی هستند که با قدرت و درایت این مسیر را ادامه خواهند داد. اولین بارمان نیست که رئیس‌جمهور مان شهید می‌شود یا فرمانده محبوب نظامی ما ترور می‌شود، ۴۵ سال است انقلاب ما با از دست دادن خادمان و سربازانش در بالاترین سطوح خود را ساخته و قوی‌تر شده است. دشمنان ما هم فهمیده اند جمهوری اسلامی ایران با از دست دادن یک سرباز یا یک خادم در قامت ژنرال یا رئیس‌جمهور نه تنها ضعیف نخواهد شد بلکه قوی‌تر از گذشته به مسیر خود ادامه خواهد داد.... 🍃با لینک نشر دهید و همراه ما باشید👇 کمیته خادمین شهدای شهرستان ابهر ┄┅•═༅𖣔✾‌🌺✾𖣔༅═•‏┅┄ ╭═━⊰🍂🌺🌺🍂⊱━═╮     @khademin_abhar ╰═━⊰🍂🌺🌺🍂⊱━═╯ ┄┅•═༅𖣔✾‌🌺✾𖣔༅═•‏┅
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
با سربازهایش استفاده می کرد روزهایی که دانشگاه داشتم برنامه من این بود که از شب قبل ناهار را بار بگذارم. خورشت را شب میگذاشتم، برنج را هم اول صبح. با این برنامه ریزی غذای ما هر روز حاضر بود. این طور نبود که چون دانشگاه داشتم بگویم امروز نرسیدم غذا درست کنم. ناهار یا شام را حتما غذای خورشتی بار می گذاشتم. مثلا اگر ظهر کتلت یا ماکارونی داشتیم، برای شب خورشت می گذاشتم یا برعکس. اگر خودم زودتر می رسیدم که غذا را گرم می کردم، اگر حمید زودتر می آمد خودش غذا را گرم می کرد؛ ولی هر دوی ما حداقل یکی دو ساعت منتظر یکدیگر می ماندیم تا هر جور شده با هم غذا بخوریم. گاهی اوقات که کار من طول می کشید، حمید دو، سه ساعت چیزی نمی خورد تا من برسم و با هم .   سر  سفره غذا بخوریم. روزهای دوشنبه هر هفته که هم صبح، هم بعدازظهر کلاس داشتم، برای ناهار به خانه برمی گشتم و بعد از خوردن غذا کنار هم دوباره به دانشگاه برمیگشتم. آن روز دوشنبه، ساعت یک کلاسم که تمام شد، سریع سوار تاکسی شدم تا زودتر به خانه برسم. غذا را گرم کردم و سفره را چیدم. همه چیز را آماده کردم تا وقتی حمید رسید، زود ناهار را بخورم و برای ساعت سه دانشگاه باشم. حمید خیلی دیر کرده بود. تماس که گرفتم خبر داد کمی با تأخیر میرسد. ناچار تنهایی سر سفره نشستم و چند لقمه ای به زور خوردم تا زودتر راه بیفتم و به کلاسم برسم. هنوز از در خانه بیرون نرفته بودم که حمید رسید. دستها و لباسش  خونی شده بود. تا حمید را با این وضع دیدم، بند دلم... 🍃با لینک نشر دهید و همراه ما باشید👇 کمیته خادمین شهدای شهرستان ابهر ┄┅•═༅𖣔✾‌🌺✾𖣔༅═•‏┅┄ ╭═━⊰🍂🌺🌺🍂⊱━═╮     @khademin_abhar ╰═━⊰🍂🌺🌺🍂⊱━═╯ ┄┅•═༅𖣔✾‌🌺✾𖣔༅═•‏┅
پاره شد. سریع گفت: «نترس خانوم، چیزیم نشده.» تا با چشم خودم ندیده بودم، باورم نمی شد. گفتم: «پس چرا با این وضع اومدی؟ دلم هزار راه رفت.» گفت: «با موتور داشتم از محل کار برمی گشت یه سرباز جلوی پای ما از پشت نیسان افتاد پایین. زخمش سطحی بود، ولی بنده خدا خیلی ترسیده بود. بغلش کردم، آوردمش یه گوش کنارش موندم و بهش روحیه دادم تا آمبولانس برسه.» نفس راحتی کشیدم و گفتم: خدا رو شکر که طوری نشده. اون پسره چی شد؟ طفلک الآن حتما پدر و مادرش نگران میشن. حمید گفت شکر خدا به خیر گذشت. بردنش درمانگاه که اگه نیاز شد بفرستن از دست و پاهاش عکس بگیرن  گفتم: «ولی اولش بدجور ترسیدم. فکر کردم خدای ناکرده خودت با موتور زمین خوردی. ناهار آماده است. من باید برم به کلاس برسم.» گفت: «صبر کن لباسمو عوض کنم برسونمت خانوم.» گفتم: «آخه تو که ناهار نخوردی حمید.» گفت: «برگشتم می خورم، چون باید بعدش هم برم باشگاه.» زود آماده شد و راه افتادیم. سر خیابان که رسیدیم، با دست یک مغازه پنچری را نشانم داد و گفت: «عزیزم! به این مغازه پونصد تومن برای تنظیم باد لاستیک موتور بدهکاریم. دیروز که اومدم اینجا پول خرد  نداشتم حساب کنم. الآن هم که بسته است. حتما یادت باشه سری بعد که رد شدیم، پولش رو بدیم.» گفتم: «چشم، مینویسم توی برگه  میذارم کنار اون چندتایی که خودت نوشتی که همه رو با هم بدیم. همیشه روی بدهی های خردی که به کاسبها داشت حساس  بود روزهایی که من نبودم بدهی هایش را روی برگه های کوچک می‌نوشت و کنار مانیتور می چسباند که اگر عمرش به دنیا نبود، من باخبر باشم و بدهی های جزئی را پرداخت کنم.... 🍃با لینک نشر دهید و همراه ما باشید👇 کمیته خادمین شهدای شهرستان ابهر ┄┅•═༅𖣔✾‌🌺✾𖣔༅═•‏┅┄ ╭═━⊰🍂🌺🌺🍂⊱━═╮     @khademin_abhar ╰═━⊰🍂🌺🌺🍂⊱━═╯ ┄┅•═༅𖣔✾‌🌺✾𖣔༅═•‏┅
🍃با لینک نشر دهید و همراه ما باشید👇 کمیته خادمین شهدای شهرستان ابهر ┄┅•═༅𖣔✾‌🌺✾𖣔༅═•‏┅┄ ╭═━⊰🍂🌺🌺🍂⊱━═╮     @khademin_abhar ╰═━⊰🍂🌺🌺🍂⊱━═╯ ┄┅•═༅𖣔✾‌🌺✾𖣔༅═•‏┅
آری گرفت هر چه، ز مهرِ رضا گرفت!
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
‌‌ آخرین سفر استانی ات هم تمام شد..‌‌.💔🌱 🍃با لینک نشر دهید و همراه ما باشید👇 کمیته خادمین شهدای شهرستان ابهر ┄┅•═༅𖣔✾‌🌺✾𖣔༅═•‏┅┄ ╭═━⊰🍂🌺🌺🍂⊱━═╮     @khademin_abhar ╰═━⊰🍂🌺🌺🍂⊱━═╯ ┄┅•═༅𖣔✾‌🌺✾𖣔༅═•‏┅
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
نزدیک دانشگاه بودیم که به حمید گفتم: «امسال راهیان نور هستی دیگه؟  بچه ها دارن هماهنگی هارو انجام میدن. بهشون گفتم من و آقامون با هم میایم. جواب داد: «تا ببینیم شهدا چی میخوان. چون سال قبل تنها رفتی، امسال سعی میکنم جور کنم با هم بریم. اواخر اسفندماه ۹۲ بود که همراه کاروان دانشگاه علوم پزشکی عازم جنوب شدیم. حمید به عنوان مسئول اتوبوس تنها آقایی بود که همراه ما آمده بود. به خوبی احساس می کردم که حضور در این جمع برایش سخت است، ولی من از اینکه توانسته بودیم با هم به زیارت شهدا بیاییم خوشحال بودم. حوالی ساعت ده از اتوبوس پیاده شدیم. حمید وسایلش را برداشت و به سمت اسکان برادران رفت. من باید دانشجویانی که در اتوبوس ما بودند را اسکان می دادم. حوالی ساعت دوازده بود که دیدم حمید دو بار تماس گرفته، ولی من متوجه نشده بودم. چند باری شماره حمید را گرفتم، ولی برنداشت. نگران شده بودم. و صبح هم که از اسکان بیرون آمدیم حمید را ندیدم. یک ساعت بعد خودش تماس گرفت و گفت: «دیشب بهت زنگ زدم برنداشتی. من اومدم معراج الشهدا، شب رو اینجا بودم. چون میدونستم امروز برنامه شماست که بیاید معراج، دیگه برنگشتم اردوگاه. اینجا منتظر شما می مونم. وقتی به معراج الشهدا رسیدیم، حمید جلوی  در ورودی منتظر ما بود. یک شب همنشینی با شهدا کار خودش را کرده بود. مشخص بود کل شب را بیدار مانده و حسابی با شهدای گمنام خلوت کرده است... 🍃با لینک نشر دهید و همراه ما باشید👇 کمیته خادمین شهدای شهرستان ابهر ┄┅•═༅𖣔✾‌🌺✾𖣔༅═•‏┅┄ ╭═━⊰🍂🌺🌺🍂⊱━═╮     @khademin_abhar ╰═━⊰🍂🌺🌺🍂⊱━═╯ ┄┅•═༅𖣔✾‌🌺✾𖣔༅═•‏┅
لحظه تحویل سال ۹۳ منزل پدرم بودیم. شام هم همان جا ماندیم. اولین سال متاهلی حمید برای من یک شاخه گل همراه عطر خریده بود که تا مدت ها آن را داشتم. دلم نمی آمد از آن استفاده کنم. عید سال ۹۳ مصادف با ایام فاطمیه بود. به حرمت شهادت حضرت زهراء.. آجیل و شیرینی نگرفتیم. به مهمان ها میوه و چای می دادیم. چون کوچک تر بودیم، اول ما برای عید دیدنی خانه فامیل رفتیم. از آنجایی که تازه عروس و داماد بودیم، همه خاص تحویل می گرفتند و کادو می دادند. اکثر جاها برای اولین بار به بهانه عید خانه فامیل و آشنایان رفتیم و پاگشا شدیم. از روز سوم عید تماس های موبایل من و حمید شروع شد. اقوام تماس می گرفتند و دنبال آدرس خانه ما برای عید دیدنی بودند. حمید از مدتها قبل پیگیر ساخت مسجدی در محله پونک بود و کارهای بنایی انجام می داد. از روز اول خودش پیگیر ساخت این مسجد شده بود. از اهالی محل، آشنایان و اقوام امضا جمع کرد تا به عنوان درخواست مردمی از مسئولین پیگیر مجوز ساخت مسجد باشد... 🍃با لینک نشر دهید و همراه ما باشید👇 کمیته خادمین شهدای شهرستان ابهر ┄┅•═༅𖣔✾‌🌺✾𖣔༅═•‏┅┄ ╭═━⊰🍂🌺🌺🍂⊱━═╮     @khademin_abhar ╰═━⊰🍂🌺🌺🍂⊱━═╯ ┄┅•═༅𖣔✾‌🌺✾𖣔༅═•‏┅