eitaa logo
Khademin_abhar
209 دنبال‌کننده
2.5هزار عکس
1.1هزار ویدیو
20 فایل
🔸 ﷽ 🔸 کانال رسمی "کمیته ی خادمین شهدا شهرستان ابهر" انتقادات و پیشنهادات و ارسال گزارشات: @khadem_shahhid
مشاهده در ایتا
دانلود
پاره شد. سریع گفت: «نترس خانوم، چیزیم نشده.» تا با چشم خودم ندیده بودم، باورم نمی شد. گفتم: «پس چرا با این وضع اومدی؟ دلم هزار راه رفت.» گفت: «با موتور داشتم از محل کار برمی گشت یه سرباز جلوی پای ما از پشت نیسان افتاد پایین. زخمش سطحی بود، ولی بنده خدا خیلی ترسیده بود. بغلش کردم، آوردمش یه گوش کنارش موندم و بهش روحیه دادم تا آمبولانس برسه.» نفس راحتی کشیدم و گفتم: خدا رو شکر که طوری نشده. اون پسره چی شد؟ طفلک الآن حتما پدر و مادرش نگران میشن. حمید گفت شکر خدا به خیر گذشت. بردنش درمانگاه که اگه نیاز شد بفرستن از دست و پاهاش عکس بگیرن  گفتم: «ولی اولش بدجور ترسیدم. فکر کردم خدای ناکرده خودت با موتور زمین خوردی. ناهار آماده است. من باید برم به کلاس برسم.» گفت: «صبر کن لباسمو عوض کنم برسونمت خانوم.» گفتم: «آخه تو که ناهار نخوردی حمید.» گفت: «برگشتم می خورم، چون باید بعدش هم برم باشگاه.» زود آماده شد و راه افتادیم. سر خیابان که رسیدیم، با دست یک مغازه پنچری را نشانم داد و گفت: «عزیزم! به این مغازه پونصد تومن برای تنظیم باد لاستیک موتور بدهکاریم. دیروز که اومدم اینجا پول خرد  نداشتم حساب کنم. الآن هم که بسته است. حتما یادت باشه سری بعد که رد شدیم، پولش رو بدیم.» گفتم: «چشم، مینویسم توی برگه  میذارم کنار اون چندتایی که خودت نوشتی که همه رو با هم بدیم. همیشه روی بدهی های خردی که به کاسبها داشت حساس  بود روزهایی که من نبودم بدهی هایش را روی برگه های کوچک می‌نوشت و کنار مانیتور می چسباند که اگر عمرش به دنیا نبود، من باخبر باشم و بدهی های جزئی را پرداخت کنم.... 🍃با لینک نشر دهید و همراه ما باشید👇 کمیته خادمین شهدای شهرستان ابهر ┄┅•═༅𖣔✾‌🌺✾𖣔༅═•‏┅┄ ╭═━⊰🍂🌺🌺🍂⊱━═╮     @khademin_abhar ╰═━⊰🍂🌺🌺🍂⊱━═╯ ┄┅•═༅𖣔✾‌🌺✾𖣔༅═•‏┅