🍂
🔻 گلستان یازدهم / ۸
زهرا پناهی / شهید چیت سازیان
نوشته بهناز ضرابی
┄┅┅┅┅❀💠❀┅┅┅┅┄
🔸 جمعیت زیادی تا جلوی در ورودی باغ بهشت و توی گلزار شهدا و جای جای باغ بهشت پراکنده بودند. داشتم به دورو بر نگاه میکردم که مریم با آرنج به دستم زد و گفت نگاه کن علی! داداش علیهها!» علی آقا روی بالکن پشت تریبون ایستاده بود. با دیدنش نفسم بند آمد. چند قدم عقب رفتم و دور از چشم مادر و منصوره خانم و بقیه با دقت به علی آقا نگاه کردم. این اولین باری بود که راحت و بدون رودربایستی و خجالت می توانستم نگاهش کنم. هنوز همان اورکت کره ای تنش بود. پیراهنش معلوم نبود چون زیپ و دکمه های اورکت را بسته بود. قیافه اش گرفته و مغموم بود. هر چند چهارشانه بود، به نظر تکیده و لاغر می رسید. ریشهایش بلند و صورتش استخوانی بود. شروع کرد به سخنرانی.
مصیب فرزند گلوله، ترکشها، خمپاره ها،
مصیب فرزند گرسنگی ها، تشنگیها، خستگیها،
مصیب مالک اشتر زمان بود.
عقب تر رفتم و تکیه ام را به دیوار دادم و با دقت گوش کردم. قشنگ و مسلط حرف میزد؛ هر چند صدایش پر از غم و اندوه بود. فکر کردم چقدر برایش سخت است. چقدر سنگین است. یعنی موقع شهادت مصیب کنار او بوده؟ چه حالی داشته؟ مریم صدایم کرد. رفتم و کنارش ایستادم. منصوره خانم و او داشتند گریه میکردند. مریم با گریه گفت: «آقا مصیب و علی خیلی با هم دوست بودن. این آخرا خیلی به خونه ما می اومد. برای ما شده بود عین برادر و برای مامان با امیر و علی و صادق فرقی نمی کرد.
هوای باغ بهشت سنگین شده بود. انگار همه اموات از داخل قبرها بیرون آمده و نزدیک ما در حرکت بودند. ابرهای سیاه و خاکستری آسمان را پوشانده بودند. دلم میخواست جای خلوتی مینشستم و گریه میکردم. دلم برای دایی محمد تنگ شده بود. آرزو کردم کاش خبری از دایی محمد میرسید، کاش برای دل مادربزرگ پیکرش پیدا می شد. مادرم به شدت گریه میکرد. نمیدانستم دلش برای دایی محمد تنگ شده بود یا واقعاً برای آقا مصیب گریه میکرد. وقتی جمعیت به حرکت افتاد من هم گریان و نالان پشت سر تابوت دویدم. صداى لا اله الا الله جمعیت باغ بهشت را پُر کرده بود. صحنه غم انگیز و دلگیری بود انگار توی آن تابوت کسی خوابیده بود که پسر عزیز کرده همۀ آن جمعیت بود. مردم فریاد
می زدند،
این گل پرپرشده
فدای رهبر شده
برای دفن شهدا
مهدی بیا مهدی بیا....
چشمم به مریم افتاد؛ گوشه ای ایستاده بود و زیر بازوی منصوره خانم را گرفته بود، داشت از توی قمقمه ای که دستش بود به او آب می داد. جلوتر رفتم. منصوره خانم بی حال و بی رمق بود و رنگش پریده بود. برای یک لحظه ترسیدم.
مریم گفت: مامان ناراحتی کلیه داره؛ به خاطر کلیه هاش نباید غصه بخوره و عصبی بشه.
مادر و رؤیا و نفیسه و مریم هم رسیدند و سعی کردند کاری کنند تا حالمنصوره خانم زودتر خوب شود.
هنوز مراسم تمام نشده بود اما ما با منصوره خانم و من به میدان امام خمینی که میدان اصلی شهر است، آمدیم. حال منصوره خانم کمی بهتر شده بود. موقع خداحافظی با مادر قرار گذاشتند روز
چهارشنبه به خانه ما بیایند و برای خرید عروسی به بازار برویم. دم مغرب بود و ما توی اتاق نشسته بودیم. تلویزیون روشن بود. بابا به اخبار و تماشای تلویزیون خیلی علاقه مند است. با صدای بلند ما را صدا زد و گفت: «بچه ها، علی آقا.» صدا و سیمای مرکز همدان داشت گزارشی از جبهه پخش می کرد. علی آقا روی تپه ای نشسته بود و داشت درباره جاده ام القصر و رزمندگانی که در آنجا به شهادت رسیده بودند صحبت میکرد. میگفت هواپیماهای دشمن علاوه بر آنکه مناطق عملیاتی را بمباران میکردند، گاهی تیرآهن و سنگ و گونیهای شن بر سر رزمندگان میریختند.
همه با اشتیاق به تلویزیون و علی آقا نگاه میکردند. فقط من بودم که نمی توانستم شادی ام را بروز دهم.
•┈••✾○✾••┈•
ادامه دارد
#گلستان_یازدهم
🍃با لینک نشر دهید و
همراه ما باشید👇
کمیته خادمین شهدای شهرستان ابهر
┄┅•═༅𖣔✾🌺✾𖣔༅═•┅┄
╭═━⊰🍂🌺🌺🍂⊱━═╮
@khademin_abhar
╰═━⊰🍂🌺🌺🍂⊱━═╯
┄┅•═༅𖣔✾🌺✾𖣔༅═•┅
شهـدامبدأومنشاءحیاتند
زمینیبودند!
امازمینگیرنبودند..!🤍🌱'!
#شهیدانہ -
شبتون شهدایی🌙
🍁🍃با لینک نشر دهید و
همراه ما باشید👇
کمیته خادمین شهدای شهرستان ابهر
┄┅•═༅𖣔✾🌺✾𖣔༅═•┅┄
╭═━⊰🍂🌺🌺🍂⊱━═╮
@khademin_abhar
╰═━⊰🍂🌺🌺🍂⊱━═╯
┄┅•═༅𖣔✾🌺✾𖣔༅═•┅
🌷🕊
#سلام_امام_زمانم
و تویے آنڪه
صبح به صبح باید
پنجره ےِ دل را
رو بسوےِ مُحبتًش گُشود
السلامُ علیڪ یابقیةَ الله فے ارضه
#الّلهُـمَّعَجِّــلْلِوَلِیِّکَـــالْفَـــرَج
#لَـیِّنقَـلبیلِوَلِیِّاَمرِک
🍃با لینک نشر دهید و
همراه ما باشید👇
کمیته خادمین شهدای شهرستان ابهر
┄┅•═༅𖣔✾🌺✾𖣔༅═•┅┄
╭═━⊰🍂🌺🌺🍂⊱━═╮
@khademin_abhar
╰═━⊰🍂🌺🌺🍂⊱━═╯
┄┅•═༅𖣔✾🌺✾𖣔༅═•┅
نیت کنیم که تا شب ثواب تمام کارهایی که میکنیم رو هدیه کنیم به یک #شهید...⚘
☀️شهید سید میلاد مصطفوی
🍃بچه های تفحّص تلاش زیادی کردند،اما شهیدی پیدا نمی شد یکی از دوستان نوار مرثیه ایام فاطمیه راه گذاشت اشک همه جاری شد.
🔸آن روز ، رمز حرکت ما نام مقدس مادر رزمندگان بود مشغول جستجو بودیم که یک دفعه استخوان یک بند انگشت نظرم را جلب کرد.
🔸با سرنیزه مشغول کندن شدم یک تکه پیراهن از زیر خاک نمایان شد مطمئن شدم شهیدی در اینجاست با ذکر یا زهرا خاک ها را کنار زدیم متوجه شدیم شهید دیگری هم در کنارش قرار دارد به طوری که صورت هایشان رو به همدیگر بود.
🔸وقتی پیکر شهدا را خارج کردیم،با کمال تعجب مشاهده کردیم که پشت پیراهن هردو شهید نوشته شده:«می روم تا انتقام سیلی زهرا بگیرم»🥀
📚برگرفته از کتاب «مهرمادر». اثر گروه شهیدابراهیم هادی
#حضرت_زهرا
#ایام_فاطمیه
🍃با لینک نشر دهید و
همراه ما باشید👇
کمیته خادمین شهدای شهرستان ابهر
┄┅•═༅𖣔✾🌺✾𖣔༅═•┅┄
╭═━⊰🍂🌺🌺🍂⊱━═╮
@khademin_abhar
╰═━⊰🍂🌺🌺🍂⊱━═╯
┄┅•═༅𖣔✾🌺✾𖣔༅═•┅
خادم الشهید
کسی است که دوست دارد مثل شهید باشد،
پا جای پای او بگذارد،
ادای او را در بیاورد،
مثل او حرف بزند، لباس بپوشد و کار کند.
دوستانی که ثبت نام نکردند، جا نمونید
🍃با لینک نشر دهید و
همراه ما باشید👇
کمیته خادمین شهدای شهرستان ابهر
┄┅•═༅𖣔✾🌺✾𖣔༅═•┅┄
╭═━⊰🍂🌺🌺🍂⊱━═╮
@khademin_abhar
╰═━⊰🍂🌺🌺🍂⊱━═╯
┄┅•═༅𖣔✾🌺✾𖣔༅═•┅
این ذکر حضرت زهرا سلاماللهعلیها
را زیاد تکرار کنید:
الهٰی اِسْتَعْمِلْنی لِما خَلَقْتنَی لَهُ
خدایا من را خرج کاری کن که مرا
بخاطرش آفریدی..🌱🤍
#فاطمیه
🍃با لینک نشر دهید و
همراه ما باشید👇
کمیته خادمین شهدای شهرستان ابهر
┄┅•═༅𖣔✾🌺✾𖣔༅═•┅┄
╭═━⊰🍂🌺🌺🍂⊱━═╮
@khademin_abhar
╰═━⊰🍂🌺🌺🍂⊱━═╯
┄┅•═༅𖣔✾🌺✾𖣔༅═•┅
سراغقبرِشهیدهایۍکہزیاد
زائرندارندبروید!
آنهاچیزهایۍکہمۍخواهند
"بہصدنفربدهندرابہیکنفرمۍدهند(:"💛🕊
[ - حاجآقاامینۍخواه🎙]
#شهیدانہ
🍃با لینک نشر دهید و
همراه ما باشید👇
کمیته خادمین شهدای شهرستان ابهر
┄┅•═༅𖣔✾🌺✾𖣔༅═•┅┄
╭═━⊰🍂🌺🌺🍂⊱━═╮
@khademin_abhar
╰═━⊰🍂🌺🌺🍂⊱━═╯
┄┅•═༅𖣔✾🌺✾𖣔༅═•┅
محتاج یه خلوتیم ...
خلوتی از جنس شهدا !
از جنس شلمچه ؛ فکه ؛ طلائیه؛رمضان ؛ فتح المبین، کانال کمیل و...
بیابون هایی که بوی حضرت زهـــرا(س) رو میده
#فاطمیه
🍃با لینک نشر دهید و
همراه ما باشید👇
کمیته خادمین شهدای شهرستان ابهر
┄┅•═༅𖣔✾🌺✾𖣔༅═•┅┄
╭═━⊰🍂🌺🌺🍂⊱━═╮
@khademin_abhar
╰═━⊰🍂🌺🌺🍂⊱━═╯
┄┅•═༅𖣔✾🌺✾𖣔༅═•┅
🍂
🔻 گلستان یازدهم / ۹
زهرا پناهی / شهید چیت سازیان
نوشته بهناز ضرابی
┄┅┅┅┅❀💠❀┅┅┅┅┄
🔸 فردای آن روز بابا خانه نبود. حدود ساعت ده صبح در زدند.. نفیسه که آن موقع شش ساله بود در را باز کرد. آمد و گفت: «خواهر جون، علی آقا اومده.»
مادر چادر سر کرد و دوید جلوی در هرچه تعارف کرد علی آقا داخل نیامد. من که از صبح زود مانتو و مقنعه و چادرم را اتو کرده و آماده گذاشته بودم، آنها را پوشیدم و با مادر راه افتادیم. علی آقا و منصوره خانم جلوی در حیاط ایستاده بودند. سلام کردم. علی آقا همچنان سر به زیر بود. همان اورکت کره ای تنش بود و کلاه آن را تا روی پیشانی اش پایین کشیده بود؛ طوری که ابروهایش هم معلوم نبود. زیر لب جواب سلامم را داد. علی آقا با رنوی سفیدرنگی که مال دوستش بود دنبالمان آمده بود. منصوره خانم جلو نشست و من و مادر عقب. آن روز از توی آینه برای اولین بار چشمهای آبی اش را دیدم. شب قبل باران باریده بود و کوچه تمیز و خیس و هوا لطیف و بهاری بود. اواسط خیابان شریعتی نزدیک میدان امام علی آقا ماشین را پارک کرد. پیاده شدیم و رفتیم به طرف بازار مظفریه، علی آقا دست در جیب جلو جلو میرفت. قوز کرده بود. سرش پایین بود و حرف نمیزد. من هم حرفی برای گفتن نداشتم. سر بازار که رسیدیم آمد کنارم ایستاد و طوری که به سختی میشنیدم، گفت: «زهرا خانم ببخشید توی همدان که هستیم بهتره با هم راه نریم ممکنه خانواده شهید، مادر، همسر یا فرزند شهیدی ما را با هم ببینن و دلشان بگیره.»
سرم را به نشانه تأیید تکان دادم و گفتم: «چشم.»
منصوره خانم گفت: اول بریم حلقه برداریم. جز دو سه زرگری بقیه مغازه ها تعطیل بودند. اواسط بازار مظفریه زرگری کبریایی باز بود. وارد زرگری شدیم. منصوره خانم به فروشنده گفت: «حلقه میخوایم.»
زرگر سینی حلقه هایش را گذاشت جلوی ما. منصوره خانم گفت: «فرشته خانم بپسند. حلقه ها را نگاه کردم و دستم رفت به طرف سبک ترین و کم وزن ترین حلقه. آن را برداشتم و توی انگشتم امتحان کردم. اندازه بود. مادر و منصوره خانم حلقه را توی دستم نگاه کردند. اما علی آقا حواسش جای دیگری بود. فکر کردم حتماً به مصيب مجیدی فکر میکند.
منصوره خانم گفت «فرشته جان این خیلی سبکه حلقه بهتر و سنگین تری بردار.»
نگاهی به علی آقا کردم. دلم میخواست او هم نظر بدهد. روی چهره اش غم سنگینی نشسته بود. منصوره خانم دوباره اصرار کرد. انگار منتظر بودم علی آقا چیزی بگوید. با خودم گفتم هرچه او بگوید. علی آقا چیزی نگفت و من همان حلقه را برداشتم. منصوره خانم درگوشی به علی آقا چیزی گفت. او جلو آمد با زرگر راجع به قیمت حلقه صحبت کرد. زرگر حلقه را وزن کرد. گفت: «دوهزار و پونصد تومن.» علی آقا پول را شمرد و روی پیشخان گذاشت. زرگر فاکتور نوشت و حلقه را توی جعبه مقوایی کوچکی گذاشت که صورتی بود و گلهای ریز قرمز و سفید داشت. به من و علی آقا نگاه کرد و گفت: مبارک باشه. ان شاء الله خوشبخت بشین!
منصوره خانم با شادی گفت: حالا بریم لباس بخریم.
به علی آقا نگاه کردم. دستهایش هنوز توی جیبهایش بود. خوشحال به نظر می رسید اما معلوم بود خجالت میکشد. منصوره خانم گفت: «یه پیرهن سفید مجلسی می خریم. لباس عروسی بماند برا تابستان»
گفتم: «من پیرهن نمیخوام توی این شرایط»
منصوره خانم با تعجب پرسید: «چه شرایطی؟»
گفتم: «آخه معاون علی آقا شهید شده ان. ایشون عزادارن.» منصوره خانم نگاهی به علی آقا کرد و گفت: «مرگ و زندگی با همان آقا مصیب شهید شد و رفت جای حقش. خوش به سعادتش! اما آدم زنده زندگانی میخواد ما که دیشب قرار عروسی نذاشتیم. از طرفی، مگه چند بار میخوای عروس بشی؟ یه باره باید حظش ببری.» سرم را پایین انداختم و چیزی نگفتم اما وقتی همه راه افتادیم به مادر گفتم «مادر زیر بار نریها من لباس عروس نمیپوشم. دلم برای علی آقا میسوزه. انگار امروز هم به زور اومده خرید.» مادر آرام گفت باشه تو دیگه چیزی نگو. من درستش میکنم. مادر منصوره خانم را متقاعد کرد و او هم دیگر اصرار نکرد. گفت: «پس اقلا بریم آینه و شمعدان برداریم.
•┈••✾○✾••┈•
ادامه دارد
#گلستان_یازدهم
🍃با لینک نشر دهید و
همراه ما باشید👇
کمیته خادمین شهدای شهرستان ابهر
┄┅•═༅𖣔✾🌺✾𖣔༅═•┅┄
╭═━⊰🍂🌺🌺🍂⊱━═╮
@khademin_abhar
╰═━⊰🍂🌺🌺🍂⊱━═╯
┄┅•═༅𖣔✾🌺✾𖣔༅═•┅
- مقصد آسمان است؛ از حوالی زمین باید جدا شد ...
🍃با لینک نشر دهید و
همراه ما باشید👇
کمیته خادمین شهدای شهرستان ابهر
┄┅•═༅𖣔✾🌺✾𖣔༅═•┅┄
╭═━⊰🍂🌺🌺🍂⊱━═╮
@khademin_abhar
╰═━⊰🍂🌺🌺🍂⊱━═╯
┄┅•═༅𖣔✾🌺✾𖣔༅═•┅
Khademin_abhar
مولای من در این باقیمانده عُمر،ما را دریاب .. #امام_زمان شبتون بخیر🌙
•🌻🌟•
آقــای من یا اباصالح
عُمری، چشمانم باز است
اما در خوابم ...
این چشمان خواب زده را ، چه سود؟!❤️
دوری تو بود که خواب از چشمان ربود.
نیم نگاهی یا باب المراد هستی....
#اللهمعجللولیکالفرج 🌾
#امام_زمان
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🏝چه کنیم به #امام_زمان (عج) بیشتر نزدیک شویم ؟
آیت الله ناصری ره
#اَللّهُمَّعَجِّللِوَلیِّکَالفَرَجَوَالْعافِیَةوَالنَّصْرَ
اعمال قبل از خواب :)
شبٺون منور به نگاه مادر ساداٺ..🍃
🍃با لینک نشر دهید و
همراه ما باشید👇
کمیته خادمین شهدای شهرستان ابهر
┄┅•═༅𖣔✾🌺✾𖣔༅═•┅┄
╭═━⊰🍂🌺🌺🍂⊱━═╮
@khademin_abhar
╰═━⊰🍂🌺🌺🍂⊱━═╯
┄┅•═༅𖣔✾🌺✾𖣔༅═•┅
◾️#دلتنگے_شهدایے 🌸🖇
غَـریبـٰانِہرَفتیدۅَ
مـَنمُلتَمِسـٰانِہمۍگۅیَم
مَدَدڪُنیـدتـٰاطِۍڪُنـیم
اینراهِنـٰاهَمـواررا♥...
#شهید_مصطفے_صدرزاده
روزتون متبرکـ با یاد شهید
صبحتون بخیر🌼☀️
🍃با لینک نشر دهید و
همراه ما باشید👇
کمیته خادمین شهدای شهرستان ابهر
┄┅•═༅𖣔✾🌺✾𖣔༅═•┅┄
╭═━⊰🍂🌺🌺🍂⊱━═╮
@khademin_abhar
╰═━⊰🍂🌺🌺🍂⊱━═╯
┄┅•═༅𖣔✾🌺✾𖣔༅═•┅
- کسانی به امام زمانشان خواهند رسید ، که اهل سرعت باشند . .
و اِلا تاریخ کربلا نشان داده است ،
که قافله حسین «ع» معطلِ کسی نمیماند . . !
[#شهیدسیدمرتضیآوینی]
🍃با لینک نشر دهید و
همراه ما باشید👇
کمیته خادمین شهدای شهرستان ابهر
┄┅•═༅𖣔✾🌺✾𖣔༅═•┅┄
╭═━⊰🍂🌺🌺🍂⊱━═╮
@khademin_abhar
╰═━⊰🍂🌺🌺🍂⊱━═╯
┄┅•═༅𖣔✾🌺✾𖣔༅═•┅
🌱هر خانمی که چادربهسر کند و عفت ورزد، و هر جوانی که نماز اول وقت را در حد توان شروع کند، اگر دستم برسد سفارشش را به مولایم امام حسین (ع) خواهم کرد و او را دعا میکنم؛ باشد تا مورد لطف و رحمت حقتعالی قرار گیرد
#شهیدحسینمحرابی
🍃با لینک نشر دهید و
همراه ما باشید👇
کمیته خادمین شهدای شهرستان ابهر
┄┅•═༅𖣔✾🌺✾𖣔༅═•┅┄
╭═━⊰🍂🌺🌺🍂⊱━═╮
@khademin_abhar
╰═━⊰🍂🌺🌺🍂⊱━═╯
┄┅•═༅𖣔✾🌺✾𖣔༅═•┅
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#استوری
آهای پهلو شکسته ها...💔🥀
فکه_1400
🍃با لینک نشر دهید و
همراه ما باشید👇
کمیته خادمین شهدای شهرستان ابهر
┄┅•═༅𖣔✾🌺✾𖣔༅═•┅┄
╭═━⊰🍂🌺🌺🍂⊱━═╮
@khademin_abhar
╰═━⊰🍂🌺🌺🍂⊱━═╯
┄┅•═༅𖣔✾🌺✾𖣔༅═•┅
🍂
🔻 گلستان یازدهم / ۱۰
زهرا پناهی / شهید چیت سازیان
نوشته بهناز ضرابی
┄┅┅┅┅❀💠❀┅┅┅┅┄
🔸 ابتدای بازار مظفریه، روبه روی یک سبزی فروشی، لوستر فروشی بزرگی بود. یک دور تمام آینه و شمعدانها را نگاه کردیم. وقتی دوباره به جای اول رسیدیم منصوره خانم پرسید: «چیزی پسند کردی؟» ایستادم جلوی سبکترین و ارزانترین آینه و شمعدان. گفتم:«این خوبه؟» منصوره خانم به علی آقا نگاه کرد. توی مغازه جز ما و فروشنده و شاگردش کسی نبود. علی آقا جلو آمد. آینه و شمعدانی را که انتخاب کرده بودم دید و فهمید دارم رعایت حالش را میکنم. آینه و شمعدان دیگری را نشان داد و گفت: «این چطوره؟» خیلی قشنگ بود؛ به نظر میرسید خیلی هم گران باشد. چینی بود. با داشتن گلهای برجسته و رنگارنگ زیبایی اش چند برابر شده بود. آن زمان این نوع آینه و شمعدان تازه به بازار آمده و خیلی مد شده بود. از صاحب مغازه که کنارمان ایستاده بود، قیمتش را پرسیدم.
گفت: سه هزار و پونصد تومن.
به علی آقا گفتم خیلی گرونه. آینه و شمعدان وسیله ضروری نیست که بخوایم این قدر پول براش بدیم. علی آقا گوش میداد دوباره گفتم: «اون آینه شمعدان که
من دیدم خوب نبود؟ فقط ای کاش بیضیش رو داشت! مغازه دار که منتظر انتخاب ما بود گفت: «اتفاقاً بیضیش رو تو انبار داریم و شاگردش را که توی اتاق کوچکی ایستاده بود و داشت آویزهای لوستری را نصب میکرد صدا زد و گفت: «زود بدو از تو انبار به آینه بیضی این مدلی بیار. توی وضعیت انجام شده قرار گرفته بودیم؛ دیگر هیچ کس چیزی
نگفت.
شاگرد مغازه فرز و تیز بود. زود برگشت و آینه و شمعدان را آماده کرد و با حوصله توی کارتن پیچید و به دستمان داد قیمتش شد هزار تومان. به اصرار منصوره خانم، یک کیف کوچک مشکی و طلایی مجلسی خریدیم و یک قواره چادر سفید که قرار شد مادر آن را بدوزد. یک پیراهن ساده با زمینه سفید که راههای عمودی مشکی و قرمز هم داشت، خریدیم به عنوان لباس عروس، با یک جفت صندل طلایی رنگ. مادر برای علی آقا یک قواره پارچه کت و شلواری خرید. خیلی خوش رنگ بود. آبی نفتی هر چند علی آقا هیچ وقت فرصت دوختنش را پیدا نکرد. نزدیک ظهر بود منصوره خانم خسته شده بود. علی آقا رفت و ماشین را آورد سر بازار. اول منصوره خانم را رساند، بعد ما را. وقتی دم خانه مان رسیدیم هر چه اصرار کردیم، داخل نیامد. با اینکه در تمام مدتی که در بازار بودیم بیش از چند جمله با هم حرف نزده بودیم موقع خداحافظی لبخندی زد و گفت: «زهرا خانم ببخشید بد گذشت من حال و حوصله نداشتم.» وقتی خداحافظی کرد و رفت، بغض گلویم را پر کرد. دلم میخواست ناهار پیش ما بماند. میدانستم خانۀ ما که باشد حال و احوالش بهتر میشود. با بابا مینشست و حرف میزد، مادر چیزی میگفت، نفیسه شیرین زبانی میکرد. دوست داشتم میماند تا کمی آرام تر میشد.
روز چهارشنبه ششم فروردین ماه ۱۳۶۵ مریض شدم. مزاجم به هم ریخته بود. مادر دستپاچه و نگران شده بود. به همراه بابا به بیمارستان امام که روبه روی کوچه مان بود، رفتیم. دکتر اورژانس معاینه ام کرد و تشخیص داد مسمومیت غذایی است. سرم و آمپول به من تزریق کردند و بعد از چند ساعت با یک کیسه قرص و شربت راهی خانه شدیم.
نمیدانم عوارض مسمومیت بود یا دلهره و اضطراب مراسم عقد. تا صبح خوابم نبرد.
صبح وقتی از خواب بیدار شدم و توی آینه خودم را نگاه کردم، رنگ و رویم زرد شده بود. زیر چشمم گود افتاده، انگار زیر پوستم یک قطره خون نبود.
خانه سوت و کور بود مادر نبود و بابا داشت لباس می پوشید تا به بیرون برود. خانه ما هیچ شباهتی به خانه ای که قرار بود در آن مراسم عروسی برگزار شود نداشت. از بابا سراغ مادر را گرفتم با ناراحتی گفت: «پسر آقای رستمی و برادرزادهش شهید شدهان. مادرت رفته اونجا.» خانه آقای رستمی روبه روی خانه ما بود. دو تا برادر با دو تا خواهر ازدواج کرده بودند و در یک خانه زندگی میکردند. این طور که بابا میگفت پسران هر دو برادر در عملیات والفجر ۸ مفقود الاثر شده بودند. با شنیدن این خبر حالم بدتر شد. به بعد از ظهر فکر کردم و مراسم جشن عقد و خانواده آقای رستمی که دو شهید داده بودند. تحملش برای من که همسایه شان بودم، خیلی سخت بود. مدام به پدر و مادرهاشان فکر میکردم و دلم برایشان میسوخت و اشکم راه میگرفت.
•┈••✾○✾••┈•
ادامه دارد
#گلستان_یازدهم
🍃با لینک نشر دهید و
همراه ما باشید👇
کمیته خادمین شهدای شهرستان ابهر
┄┅•═༅𖣔✾🌺✾𖣔༅═•┅┄
╭═━⊰🍂🌺🌺🍂⊱━═╮
@khademin_abhar
╰═━⊰🍂🌺🌺🍂⊱━═╯
┄┅•═༅𖣔✾🌺✾𖣔༅═•┅
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📽 چرا غربیها از حجاب میترسند؟
استاد عالی
🍃با لینک نشر دهید و
همراه ما باشید👇
کمیته خادمین شهدای شهرستان ابهر
┄┅•═༅𖣔✾🌺✾𖣔༅═•┅┄
╭═━⊰🍂🌺🌺🍂⊱━═╮
@khademin_abhar
╰═━⊰🍂🌺🌺🍂⊱━═╯
┄┅•═༅𖣔✾🌺✾𖣔༅═•┅
حاج حسین یکتا:
رفقا شهدا ما رو انتخاب میکنند
نه ما شهدا رو
از بین این همه شهید
یکیشون مِهرش به دلت میشینه
و انگار نگاهش باهات حرف میزنه
حواست باشه که
حرمت این انتخاب رو نشکنی!
#شهیدانه🕊
#امام_زمان🌱
🍃با لینک نشر دهید و
همراه ما باشید👇
کمیته خادمین شهدای شهرستان ابهر
┄┅•═༅𖣔✾🌺✾𖣔༅═•┅┄
╭═━⊰🍂🌺🌺🍂⊱━═╮
@khademin_abhar
╰═━⊰🍂🌺🌺🍂⊱━═╯
┄┅•═༅𖣔✾🌺✾𖣔༅═•┅
⭕️دلنوشته شهدایی
📞خطت وصله ؟!
شهدا آنقدر پشت خط ماندند
تا خدا جوابشان را داد ....
⁉️پس ناامید نشوید⁉️
#شهید_حاج_ابراهیم_همت
#فرمانده_لشکر۲۷حضرترسولﷺ
🍃با لینک نشر دهید و
همراه ما باشید👇
کمیته خادمین شهدای شهرستان ابهر
┄┅•═༅𖣔✾🌺✾𖣔༅═•┅┄
╭═━⊰🍂🌺🌺🍂⊱━═╮
@khademin_abhar
╰═━⊰🍂🌺🌺🍂⊱━═╯
┄┅•═༅𖣔✾🌺✾𖣔༅═•┅
🌷🕊
شهید_نوشت🌿
•دوست دارم
• اگر شهید شوم،
•پیڪرے نداشتہ باشم؛
•از ادب بہ دور است ڪہ در
•محضر سیدالشہدا(ع)
•با تن سالم و
•ڪفن پوش محشور شوم.
.°و اگر پیڪرم برگشت،
°دوست دارم
°سنگقبرے برایم نگذارند،
°برایم سخت است ڪہ
°سنگ مزار داشتہ باشم
°و حضرت زهرا(س)
° بـےنشانـ باشند.
#شهید_مرتضـے_عبداللهـ
شبتون شهدایی 🌙
🍃با لینک نشر دهید و
همراه ما باشید👇
کمیته خادمین شهدای شهرستان ابهر
┄┅•═༅𖣔✾🌺✾𖣔༅═•┅┄
╭═━⊰🍂🌺🌺🍂⊱━═╮
@khademin_abhar
╰═━⊰🍂🌺🌺🍂⊱━═╯
┄┅•═༅𖣔✾🌺✾𖣔༅═•┅