#رمان_شهیدانه
#رمان_یادت_باشد
#پارت_شصت
#شهید_حمید_سیاهکالی_مرادی
خریدمان که تمام شد به خانه عمه رفتیم. فاطمه خانم خواهر حمید هم آنجا بود. با همه محبتی که من وحمید به هم داشتیم و صمیمیتی که بین ما موج می زد، ولی کنار بقیه رفتارمان عادی بود.هرجا که می رفتیم عادت نداشتیم کنار هم بنشینیم. می خواستیم اگر بزرگتری هم در جمع ما هست احترامش حفظ شود. این کار آن قدر عجیب به نظر می آمد که به خوبی احساس کردم حتی برای فاطمه خانم سوال شده که چرا ما جدا از هم نشستیم. حدسم درست بود. موقع برگشت حمید گفت:((میدونی آبجی فاطمه چی می گفت؟ ازمن پرسید مگه تو با فرزانه قهری؟ چرا پیش هم نمی شینید؟)) گفتم:((ازنوع نگاهش فهمیدم براش سوال شده. تو چی جواب دادی؟)) حمید گفت:((به آبجی گفتم یه چیزایی هست که حرمت داره.من و فرزانه با هم راحتیم، ولی قرارنیست همیشه کنار هم بشینیم. من خونه پدر و مادرم ترجیح میدم کنار مادرم بشینم.))بین خودمان هم اگر همدیگر را عزیزم، عمرم، عشقم صدا میکردیم، ولی پیش بقیه به اسم صدا می کردیم. حمید به من می گفت خانم، من می گفتم حمیدآقا. دوست نداشتیم بقیه این طوری فکر کنند که زندگی ما تافته جدا بافته از زندگی آن هاست.
بعد از خداحافظی پای پیاده به سمت خانه ما راه افتادیم. معمولا خیلی از اوقات پیاده تا هرکجا که جان داشتیم می رفتیم. آن ساعت شب خیابان ها خلوت بود. رفتم بالای جدول و حمید ازپایین دستم را گرفت تا زمین نخورم. طول خیابان را پیاده آمدیم و صحبت کردیم. به حدی گرم صحبت بودیم که اصلا متوجه طول مسافت نشدیم. کل مسیر را پیاده آمدیم.
نیم ساعتی خانه ما شب نشینی کرد. داخل حیاط موقع خداحافظی به....
🍃با لینک نشر دهید و
همراه ما باشید👇
کمیته خادمین شهدای شهرستان ابهر
┄┅•═༅𖣔✾🌺✾𖣔༅═•┅┄
╭═━⊰🍂🌺🌺🍂⊱━═╮
@khademin_abhar
╰═━⊰🍂🌺🌺🍂⊱━═╯
┄┅•═༅𖣔✾🌺✾𖣔༅═•┅