📖کتاب رمان یادت باشد
#پارت_صدوشصتونهم🔗
و حدیث ایشان را قاب کرد و به دیوار زد تا همیشه جلوی چشممان باشد. خیلی دیر کرده بودم...
باید زودتر از بقیه میرسیدم تا وسایل فرهنگی اتوبوس را تحویل بگیرم. قرار گذاشته بودیم امسال با هم به عنوان
خادم به مناطق عملیاتی جنوب برویم، ولی حمید سه روز قبل به دلیل مأموریتی که پیش آمده بود برنامه آمدنش لغو شد. ساکم را برداشتم و
ترک موتور حمید سوار شدم. با اینکه عجله داشتیم ولی حمید مثل همیشه با حوصله رانندگی می کرد. حتی وقت هایی که سوار موتورش نبودم، آرام می رفت، جوری که رفقایش سوار موتورش نمی شدند. می گفتند حمید تو خیلی آروم میری. ترک موتور تو سوار بشیم غروب هم نمی رسیم! روی موتور یک مجلس کامل از آهنگهای مختلف را اجرا کردیم. کمی حمید مداحی کرد. جاهای خلوت که کسی نبود من شعرهای هم آوایی که از اردوهای جنوب حفظ بودم را می خواندم و حمید همراهی می کرد السلام ای زمین خدایی، تو قدمگاه پاک رضایی، ای شلمچه دیار شهیدان، غرق عطر خوش کربلایی...
وقتی پشت چراغ قرمز رسیدیم، ایستاد. بعضی از راننده ها بی توجه به
قرمز بودن چراغ از چهارراه رد شدند. حمید گفت: خیلی بده که چون....
🍃با لینک نشر دهید و
همراه ما باشید👇
کمیته خادمین شهدای شهرستان ابهر
┄┅•═༅𖣔✾🌺✾𖣔༅═•┅┄
╭═━⊰🍂🌺🌺🍂⊱━═╮
@khademin_abhar
╰═━⊰🍂🌺🌺🍂⊱━═╯
┄┅•═༅𖣔✾🌺✾𖣔༅═•┅