eitaa logo
Khademin_abhar
209 دنبال‌کننده
2.5هزار عکس
1.1هزار ویدیو
20 فایل
🔸 ﷽ 🔸 کانال رسمی "کمیته ی خادمین شهدا شهرستان ابهر" انتقادات و پیشنهادات و ارسال گزارشات: @khadem_shahhid
مشاهده در ایتا
دانلود
📖کتاب رمان یادت باشد چندماه قبل برای کاروان دانشجویی عتبات ثبت نام کرده بودیم.حمید میگفت:"سری قبل که تنها رفتم کربلا نشد برات چادر عروس بخرم.این سری باهم بریم با انتخاب خودت بخریم."اعتبار گذرنامه هایمان تمام شده بود.چند روزی درگیر ارسال مدارک برای تمدید گذرنامه شدیم.همه ی کارهارا انجام دادیم،ولی وام ماجورنشد.انگار قسمت این بود که حمید با گذرنامه ای که برای زیارت برادر گرفته بود به دفاع از حرم خواهر برود. چهل روزی میشد که سری اول اعزام شده بودند.شنبه این حرف رابه من زد.اعزامشان روز دوشنبه بود؛یعنی فقط دو روز بعد!هرچقدر من دلم آشوب بودو حال خوبی نداشتم،حمید پر از آرامش و اطمینان بود جلوی آینه محاسنش را شانه کردو گفت:"باید با لباس نظامی عکس داشته باشم.میرم عکاسی سرکوچه عکس بگیرم،زود برمیگردم." از خانه که بیرون رفت تازه از بهت بیرون آمدم.شروع کردم به گریه کردن.هرچه کردم،حریف دلم نشدم.نبودن حمید کابوسی بود که حتی نمیتوانستم لحظه ای به آن فکرکنم.یک سر ایمانم بود،یک سر احساسم.دم به دقیقه احساسم بغض سنگینی میشد روی گلویم که:"نذار بره!باهاش قهرکن.جلوش وایسا. لج بازی کن.چه معنی میده تو همچین شرایطی اول زندگی شوهرت بره شهید بشه؟!"این فکرها مثل خوره به جانم افتاده بود.بغضم رامیخوردم.جلوی چشمم صحنه ی قیامت را می‌دیدم که با دست خالی جلوی امیرالمومنین علیه السلام هستم.درحالی که در این دنیا هیچ کاری نکرده ام،حتی مانع رفتن همسرم هم شده ام. بین زمین و آسمان بودم.بی اختیار اشک میریختم.حال و روزمان دیدنی بود؛یکی سرشار از بغض وگریه،یکی مملو از شوق و شعف. به چندنفر از دوستان وآشناها زنگ زدم تا شاید آنها بتوانند آرامم کنند،ولی نشد.حتی بعضی ها با حرفهایشان نمک روی زخمم پاشیدند فهمشان این بودکه چون حمید من رادوست ندارد،راضی شده برود سوریه!میگفتند:"جای تو باشیم نمیذاریم بره.اگرتورودوست داشته باشه،میمونه!"نمیدانستند من و حمید واقعا عاشق هم هستیم.درست است که بیقراربودم ونمیتوانستم دلم را راضی کنم،بااین حال نمیخواستم جزء زن های نفرین شده ی تاریخ باشم که نگذاشتند شوهرشان به یاری حق برود نمیخواستم شرمنده ی حضرت زینب سلام ا...علیهاباشم. نیم ساعت نشدکه حمیدبرگشت.عکسهایش راباخوشحالی نشانم داد.آخرین عکسی بودکه داخل آتلیه گرفت؛سه درچهاربا لباس نظامی عکس راکه دیدم به سختی جلوی خودم راگرفتم.دوست نداشتم اشکم راببیند.نمیخواستم دم رفتن دلش را خون کنم.سعی کردم باکشیدن نفس های عمیق جلوی این همه بغض و اشکی که به پشت چشمهایم هجوم آورده بود را بگیرم برای حمید و خوشحالی اش ازخودم گذشته بودم،ولی حفظ ظاهر درحالی که میدانی دلت خون و حالت واژگون است خیلی عذاب آور بود. حمید صورتم راکه دید متوجه شد گریه کرده ام.بادست مهربانش چانه ام را بالا آورد و پرسید:"عزیزم!گریه کردی؟قرارما این بود که تو همه جا من روهمراهی کنی.این گریه هاکار من رو سخت میکنه."گفتم:"چیزخاصی نیست.تلویزیون مستند شهدا رو نشون میداد.بادیدن اون صحنه ها اشکم دراومد."بعدهم لبخندی زدم وگفتم:"به انتخاب توراضی ام حمید برو از پدرومادرت خداحافظی کن.چون دوماه نیستی،نمیشه بهشون نگیم."دستم راگرفت وگفت:"قول میدی آروم باشی و گریه نکنی؟من سعی میکنم نیم ساعته برگردم.جواب دادم:"نیازی نیست زودبرگردی.چندساعتی پیش پدرو مادرت بمون."ساعت شش بود که رفت.تاازخانه خارج شد خودم را در آشپزخانه مشغول کردم.خیلی دیرآمد.ساعت یازده راهم ردکرده بود که آمد.فهمیدم عمه خیلی ناراحتی کرده.تارسیدپرسیدم:"خداحافظی کردی؟عمه خیلی گریه کرد؟پدرت چی گفت؟"حمید با آرامش خاصی گفت:"مادرم هیچی نگفت.فقط گریه کرد!"سری های قبل که ماموریت میرفت معمولابه پدرو مادرش نمیگفتیم.شوکه شده بودند.اصلاباورشان نمیشد حمیدبخواهد برود سوریه.یکشنبه دانشگاه نرفتم.حمیدکه از سرکار آمدگفت:"بریم ازپدر و مادر توهم خداحافظی کنیم."جلوی درهنوز ازموتور پیاده نشده بودیم که ازحفاظت پرواز تماس گرفتند و اطلاع دادند فعلا پرواز لغوشده است.انگارپردرآورده بودم.حال بهتری داشتم.خانه ی مادرم توانستم راحت شام بخورم؛هرچندحمیدفقط باغذا بازی میکرد.ازوقتی خبر را اطلاع دادند،خیلی ناراحت شده بود.مادرم مثل من خوشحال بودو سربه سر حمیدمیگذاشت تا حمیدبه خاطرمحبتی که به من داردسفرش رابه عقب بیندازد.به شوخی به او میگفت:"حمیدجان!حالا که رفتنتون کنسل شده،ولی هروقت خواستی به سلامتی بری سوریه،دخترماروطلاق بده،بعدبرو!" حمید که حسابی ازخبرلغوشدن پرواز پکرشده بود با حرف مادرم خندیدوگفت:"اولاکه رفتن مادیر و زود داره،ولی سوخت وسوزنداره. دوماازکجامعلوم که من سالم برنگردم.بادمجون بم آفت نداره من مثل تازه دامادی هستم که عروسش روامانت میذاره میره جهاد." 🍃با لینک نشر دهید و همراه ما باشید👇 کمیته خادمین شهدای شهرستان ابهر ┄┅•═༅𖣔✾‌🌺✾𖣔༅═•‏┅┄ ╭═━⊰🍂🌺🌺🍂⊱━═╮     @khademin_abhar ╰═━⊰🍂🌺🌺🍂⊱━═╯ ┄┅•═༅𖣔✾‌🌺✾𖣔༅═•‏┅