#رمان_شهیدانه
#رمان_یادت_باشد
#پارت_نود_و_نه
#شهید_حمید_سیاهکالی_مرادی
دوباره گوش میدادم و غلط های خودم را میگرفتم. به تنهایی محفوظاتم را دوره می کردم و توانستم به مرور حافظه کل قرآن بشوم. برای حمید حفظ قران من خیلی مهم بود. همیشه برای ادامه حفظ تشویقم میکرد. میپرسید: قرآنت رو دوره کردی؟این هفته حفظ قرآنت رو کجا رسوندی؟ من راضی نیستم به خاطر کارخونه و آشپزی و این طور کارها حفظ قرآنت عقب بیفته. کم کم حمید هم شروع کرد به حفظ قرآن. اولین سوره ای که حفظ کرد، سوره جمعه بود. از هم سوال و جواب می کردیم. سعی داشتیم مواقعی که با هم خانه هستیم، آیات را دوره کنیم. در مدت خیلی کمی حمید جز پنج قرآن را حفظ کرد.
یک ماهی از عروسی گذشته بود که، حسن آقا ما را برای پاگشا شام دعوت کرد. داشتم آماده میشدم که نگاهم به حمید افتاد. مثل همیشه با حوصله در حال آماده شدن بود. هر بار برای بیرون رفتن داستانی داشتیم. تیپ زدنش خیلی وقت میگرفت. عادت داشت مرحله به مرحله پیش برود. اول چندین بار ریشش را شانه زد. جوراب پوشیدنش کلی طول کشید. چند بار عوض کرد تا رنگش را با پیراهن و شلواری که پوشیده ست کند. بعد هم یک شیشه ادکلن را روی لباس هایش خالی کرد.
نگاهم را از او گرفتم و حاضر و آماده روی مبل نشستم تا حمید هم آماده شود. بعد از مدتی پرسید: خانم تیپم خوبه؟ بو کن ادکلنم رو دوست داری؟ گفتم: کشتی منو با این تیپ زدنات آقای خوشتیپ. بریم دیر شد. اما سریال آماده شدن حمید همچنان ادامه داشت. چندین بار کتش را عوض کرد. پیراهنش را جابهجا کرد و بعد هم شلوارش را که می خواست بپوشد، روی هوا چند بار محکم تکان داد. با این کارش صدایم بلند شد که حمید گرد و خاک راه ننداز......
🍃با لینک نشر دهید و
همراه ما باشید👇
کمیته خادمین شهدای شهرستان ابهر
┄┅•═༅𖣔✾🌺✾𖣔༅═•┅┄
╭═━⊰🍂🌺🌺🍂⊱━═╮
@khademin_abhar
╰═━⊰🍂🌺🌺🍂⊱━═╯
┄┅•═༅𖣔✾🌺✾𖣔༅═•┅