May 11
6.02M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥 دنیا فهمید آروم آروم، یا با ظالم یا با مظلوم
🔹مداحی حاج مهدی رسولی
🍃با لینک نشر دهید و
همراه ما باشید👇
کمیته خادمین شهدای شهرستان ابهر
┄┅•═༅𖣔✾🌺✾𖣔༅═•┅┄
╭═━⊰🍂🌺🌺🍂⊱━═╮
@khademin_abhar
╰═━⊰🍂🌺🌺🍂⊱━═╯
┄┅•═༅𖣔✾🌺✾𖣔༅═•┅
📖کتاب رمان یادت باشد
#پارت_صدوهفتادویکم🔗
به خانه که رسیدیم، گفت زائر شهدا چادرتو همین جا داخل اتاق
بتکون بذار خونه رنگ و بوی شهدا بگیره. روزی که از سفر برگشتم با هم برای خرید عید به بازار رفتیم. زیاد از جا های شلوغ یا پاساژهای امروزی خوشش نمی آمد. دوست نداشت درجایی باشد که حجاب رعایت نمی شد. این جور جاها چشمهای نجیبش زمین را می کاوید. اصلا هم اهل چک وچانه زدن نبود. وقتی پرسیدم چرا چکو چونه نمی زنی؟ شاید فروشنده یکم تخفیف بده گفت چونه زدن کراهت دارد. بهتره به حرف فروشنده اعتماد داشته باشیم. یادم نمی آید حتی برای صد تومن تک تومنی چانه زده باشد، مگر اینکه خود فروشنده می خواست تخفیفی بدهد. وسط بازار گوشی من زنگ خورد. به حمید اشاره کردم که از مغازه . روبرویی برای خودش جوراب بخرد. مشغول صحبت بودم که دیدم نرفته برگشت. تماسم که تمام شد پرسیدم: «چی شد؟ چرا زود برگشتی؟ جوراب نخریدی؟» شانه هایش را بالا انداخت و گفت: حجاب خانم فروشنده چندان جالب نبود، جلو نرفتم. شما برو داخل خرید کن. جوراب را که خریدم، حمید گفت چون ایام فاطمیه تموم شده، برای عید دوست دارم باقلوا درست کنیم؛ اون هم از باقلواهای خوشمزه قزوین. بلد بودم باقلوای خانگی درست کنم. از همان جا برای خرید و وسایل مورد نیاز به عطاری رفتیم. دو روز تمام درگیر پختن باقلواها بودم. از بس با خمیر کار کرده بودم، دستهایم درد میکرد. هرسینی که میپختم، همان جا حمید چندتایش را می خورد. عاشق شیرینی جات یا نون چایی که می پختم بود. اگر کیک یا نون چایی که می پختم شیرینی آن کم بود ، مثل بچه ها بهانه میگرفت و می گفت: «مگه نون پختی! این شیرین نیست. من.....
🍃با لینک نشر دهید و
همراه ما باشید👇
کمیته خادمین شهدای شهرستان ابهر
┄┅•═༅𖣔✾🌺✾𖣔༅═•┅┄
╭═━⊰🍂🌺🌺🍂⊱━═╮
@khademin_abhar
╰═━⊰🍂🌺🌺🍂⊱━═╯
┄┅•═༅𖣔✾🌺✾𖣔༅═•┅
📖کتاب رمان یادت باشد
#پارت_صدوهفتادودوم🔗
نمی خوام. بعد هم کلی مربا و عسل به کیک و نون چایی میزد و
خورد. وقتی دیدم تقریبا به همه سینی های باقلوا ناخنک زده. به شوخی گفتم: «این طور که تو داری میخوری چیزی برای مهمونا نمی مونه! سر جمع تا الان دو تا دیس باقلوا خوردی. این همه میخوری جوش میزنی آقا! به جای خوردن بیا کمک گفت باشه، چشم. بعد دستی رساند. وسط کمک کردن باز ناخنک می زد. روزهای بعد هم تا غافل می شدم، میدیدم پای یخچال مشغول باقلوا خوردن است. برخلاف شیرینی درست کردن که تمام حواسش به خوردن شیرینی بود، در خانه تکانی حسابی کمکم کرد. از شستن شیشه ها گرفته تا تمیز کردن کابینت ها. کار که تمام شد، از شدت خستگی روی مبل دو نفره دراز کشید و چشم هایش را بست. برایش میوه پوست کردم و با صدای بلند گفتم حمید جان، خیلی کمکم کردی. خسته نباشی. چشم هایش را کمی باز کرد و گفت: «به جای خسته نباشی بگو خداقوت.» وقتی گفتم خدا قوت، بلند شد روی مبل نشست و گفت: یه همسر باید برای همسرش بهترینها رو بخواد. به جای خدا قوت، بگو الهی شهید بشی! با کمی مکث در جوابش گفتم الهی که بعد از صد سال شهید بشی!
لحظه تحویل سال ۹۴ نصفه شب بود. حمید آن لحظه خواب بود. عیدی برای من روسری قهوه ای با حاشیه کار شده خریده بود. خودش هم همان پیراهنی را پوشید که من از مشهد برایش سوغاتی خریده بودم و بزرگ درآمده بود. اکثر مهمانی ها همین پیراهن را می پوشید. اولین سالی هم بود که دنبال پول نو میگشت که به بچه ها عیدی بدهد. چند ساعت بعد از سال تحویل، آقاسعید به همراه خانمش و نرگس امدند پیش ماتا با هم برای دیدوبازدید به خانه اقوام برویم. برای ناهار...
🍃با لینک نشر دهید و
همراه ما باشید👇
کمیته خادمین شهدای شهرستان ابهر
┄┅•═༅𖣔✾🌺✾𖣔༅═•┅┄
╭═━⊰🍂🌺🌺🍂⊱━═╮
@khademin_abhar
╰═━⊰🍂🌺🌺🍂⊱━═╯
┄┅•═༅𖣔✾🌺✾𖣔༅═•┅
37.57M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
خانم سه ساله یا رقیه 🥀🥀
#شهادت_حضرت_رقیه😭
🍃با لینک نشر دهید و
همراه ما باشید👇
کمیته خادمین شهدای شهرستان ابهر
┄┅•═༅𖣔✾🌺✾𖣔༅═•┅┄
╭═━⊰🍂🌺🌺🍂⊱━═╮
@khademin_abhar
╰═━⊰🍂🌺🌺🍂⊱━═╯
┄┅•═༅𖣔✾🌺✾𖣔༅═•┅
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
هیئتیهاخستهنباشید
مزدتونهکهاربعین؛کربلاباشین...😭💔
#امام_حسین_زندگیم
🍃با لینک نشر دهید و
همراه ما باشید👇
کمیته خادمین شهدای شهرستان ابهر
┄┅•═༅𖣔✾🌺✾𖣔༅═•┅┄
╭═━⊰🍂🌺🌺🍂⊱━═╮
@khademin_abhar
╰═━⊰🍂🌺🌺🍂⊱━═╯
┄┅•═༅𖣔✾🌺✾𖣔༅═•┅
📖کتاب رمان یادت باشد
#پارت_صدوهفتادوسوم🔗
آش رشته خوردیم حمید کلی با برادرزاده اش نرگس بازی کرد علاقه خاصی به او داشت خیلی کم پیش می آمد حمید نوزاد را بغل کند می گفت می ترسم از بس که ریزه میزه و کوچیکه یه چیزیش بشه ولی نرگس را بغل میکرد این ارتباط دو طرفه بود نرگس هم او را دوست داشت با اینکه صورت حمید و پدر خودش خیلی شبیه به هم بود اما احساس میکردم نرگس آنها را از هم تشخیص میدهد بغل حمید که میرفت نمیخواست جدا بشود. نرگس را که بغل کرد گفت کوچولو منو صدا کن به من بگو عمو گفتم حمید دست بردار آخه بچه چند ماهه که نمیتونه صحبت کنه.
همان روز همه عید دیدنیرا با هم رفتیم روزهای دوم و سوم حوصلمان از بیکاری سر رفته بود یعنی با عجله همه عید دیدنی ها را یک روز رفتیم چون کوچک تر بودیم باید دو سه روزی صبر می کردیم تا بقیه برای عید دیدنی خانه ی ما بیایند و کم کم مهمان های خانه ماهم از راه رسیدند پذیرایی از مهمان ها مثل همیشه با حمید بود هر مهمانی که میآمد یک باقلوا با آن ها میخورد. بعد برای اینکه خودش دوباره بخورد به مهمان ها دور دوم را هم تعارف می کرد.
یک روز از تعطیلات عید را به سنبل آباد رفتیم حمید برای کمک به پدرش بیل به دست راهی باغ شد و من سمت خانه رفتم تا رسیدم خروس یکی از اهالی روستا با سرعت به دنبال من افتاد از این حرکت غافلگیر شده بودم در حالی که عین جن بسم الله زده فرار را بر قرار ترجیح دادم حمید تا صدا ی من را شنیده با ترس به سمت حیاط دوید. فکر می کرد اتفاقی افتاده حسابی نگران شده بود. تا رسید و اوضاع را دید. بیلی که دستش بود را سه کنج دیوار گذاشت و....
🍃با لینک نشر دهید و
همراه ما باشید👇
کمیته خادمین شهدای شهرستان ابهر
┄┅•═༅𖣔✾🌺✾𖣔༅═•┅┄
╭═━⊰🍂🌺🌺🍂⊱━═╮
@khademin_abhar
╰═━⊰🍂🌺🌺🍂⊱━═╯
┄┅•═༅𖣔✾🌺✾𖣔༅═•┅