eitaa logo
Khademin_abhar
206 دنبال‌کننده
1.7هزار عکس
817 ویدیو
19 فایل
🔸 ﷽ 🔸 کانال رسمی "کمیته ی خادمین شهدا شهرستان ابهر" انتقادات و پیشنهادات و ارسال گزارشات: @khadem_shahhid
مشاهده در ایتا
دانلود
6.39M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🔸 جوونا ما گناه می‌کنیم نامه اعمالمون رو دست مهدی میدن😭😭........ 🍃با لینک نشر دهید و همراه ما باشید👇 کمیته خادمین شهدای شهرستان ابهر ┄┅•═༅𖣔✾‌🌺✾𖣔༅═•‏┅┄ ╭═━⊰🍂🌺🌺🍂⊱━═╮     @khademin_abhar ╰═━⊰🍂🌺🌺🍂⊱━═╯ ┄┅•═༅𖣔✾‌🌺✾𖣔༅═•‏┅
6.79M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
چقدر زیباست این کلیپ😍🌿 ✨🍃 🍃با لینک نشر دهید و همراه ما باشید👇 کمیته خادمین شهدای شهرستان ابهر ┄┅•═༅𖣔✾‌🌺✾𖣔༅═•‏┅┄ ╭═━⊰🍂🌺🌺🍂⊱━═╮     @khademin_abhar ╰═━⊰🍂🌺🌺🍂⊱━═╯ ┄┅•═༅𖣔✾‌🌺✾𖣔༅═•‏┅
شاهرخ از دوران کودکی علاقه ی شدیدی به امام حسین (ع) داشت. این محبت قلبی را از مادرش به یادگار داشت. راه اندازی هیئت با کمک دوستان ورزشکار، عزاداری و گریه برای سالار شهیدان در سطح محل، آن هم قبل از انقلاب از برنامه های محرم او بود. 🍃با لینک نشر دهید و همراه ما باشید👇 کمیته خادمین شهدای شهرستان ابهر ┄┅•═༅𖣔✾‌🌺✾𖣔༅═•‏┅┄ ╭═━⊰🍂🌺🌺🍂⊱━═╮     @khademin_abhar ╰═━⊰🍂🌺🌺🍂⊱━═╯ ┄┅•═༅𖣔✾‌🌺✾𖣔༅═•‏┅ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
📖کتاب رمان یادت باشد 🔗 خانه که رسیدیم از ماشین پیاده شدم. با این وضع ترافیک بهتر بود خودم را زودتر به خانه برسانم. به سمت خانه دویدم وقتی رسیدم تقریبا کل فرش اتاق خیس آب شده بود. از سقف خانه مثل شیر سماور آب می آمد. تمام آن شب مرتب ظرف می گذاشتم و وقتی که ظرف پر می شد در حیاط خالی می کردم. دست تنها خیلی اذیت شدم. ته دلم گفتم کاش حمید بود. کاش آنقدر تنها نبودم. اشکم حسابی درآمده بود ولی آن چند روز خانه را ترک نکردم. حمید وقتی از مأموریت آمد و وضعیت را دید خیلی ناراحت شد. سرش را پایین انداخته بود و خجالت می کشید دوست نداشتم حمید را در حال شرمندگی ببینم به شوخی گفتم من تازه دارم توی این خونه مرد میشم اونوقت تو ناراحتی؟ فردای روزی که از ماموریت آمد به کمک صاحب خانه سقف را ایزوگام کردند تا خیالمان از برف و باران راحت باشد. کار ایزوگام که تمام شد، حمید پیشنهاد داد برویم چهارانبیا پاتوق همیشگی با همان حیاط با صفا و ضریح چشم نواز نیم ساعتی زیارت کردیم و بعد باهم از آن جا بیرون آمدیم. هوا به شدت سرد بود و سوز زمستانی هوای قزوین خودنمایی می کرد. تازه میخواستم سوار موتور بشوم که کمی جلوتر از ما یک زن و شوهر با موتور زمین خوردند سریع دویدم تا به آن خانم کمک کنم. صحنه ناراحت کننده ای بود. مسیر چهارانبیا تا گلزار شهدا را حمید لام تا کام حرف نزد پرسیدم آقا چیزی شده؟ چرا ساکتی؟ کمی سکوت کرد و بعد آه سردی کشید و گفت وقتی اون خانم جلوی چشم ما زمین خورد و تو رفتی کمکش یاد حضرت رقیه افتادم. اون لحظه ای که از ناقه بدون جهاز زمین افتاد کسی نبود به کمکش بیاد. در جوابش....
📖کتاب رمان یادت باشد 🔗 حرفی نداشتم بزنم به حال خوش حمید غبطه می خوردم. من درگیر مسائل روزمره و غذای شام و ناهار و مهمانی و خانه داری و کلاس و دانشگاه بودم ولی حمید با خوش سلیقگی از هر اتفاقی برای رشد و بالا بردن معرفتش استفاده می کرد. بهمن ماه همراه بچه های دانشگاه به دوره تربیتی مهدویت در قم رفتم. حمید هم به عنوان همراه با ما آمده بود. دوره ی خیلی خوبی بود. تنها کسی که یادداشت برداری می کرد حمید بود. بقیه یا خواب بودند یا حواسشان پرت بود. ولی حمید مرتب با سوال هایش بحث را چالشی می کرد. انگار نه انگار که دوره برای ماست و حمید فقط به عنوان همراه آمده است. روز دوم بعد از ناهار صدایم کرد که یک حدیث از حضرت زهرا انتخاب کنم. وقتی علت را جویا شدم به خطاطی که انتها راهرو بود. اشاره کرد و گفت من خواسته ام نام حضرت فاطمه را داخل یک برگه خطاطی کند. تو هم یک حدیث بگو که هر دو را کنار هم قاب کنیم. وقتی  نمونه کار های آن خطاط را دیدم بسیار لذت بردم. حدیث  «الصلوة تنزیها علی الکبر» را انتخاب کردم. آن آقا حدیث را به زیبایی با رنگ سبز برایمان نوشت بعد از چهار روز دوره تمام شد و برگشتیم. همین که رسیدیم قزوین حمید آه بلندی کشید و گفت آخیش راحت شدیم. دلم برات تنگ شده بود خانومم با تعجب پرسیدم ما از هم جدا نبودیم که؟ گفت جلوی بقیه نمی تونستم راحت بهت نگاه کنم. اما الان راحت شدم. میدونی چقدر دلتنگی کشیدم. اعتقاد داشت این طور جاها چون افراد مجرد بین ما هستند ما که متاهلیم باید خیلی رعایت کنیم تا مبادا دل کسی بشکند. فردای آن روز برگه های خطاطی شده نام حضرت زهرا...
6.26M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
تا ، باید جنگید .....✨ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌🍃با لینک نشر دهید و همراه ما باشید👇 کمیته خادمین شهدای شهرستان ابهر ┄┅•═༅𖣔✾‌🌺✾𖣔༅═•‏┅┄ ╭═━⊰🍂🌺🌺🍂⊱━═╮     @khademin_abhar ╰═━⊰🍂🌺🌺🍂⊱━═╯ ┄┅•═༅𖣔✾‌🌺✾𖣔༅═•‏┅
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
📖کتاب رمان یادت باشد 🔗 و حدیث ایشان را قاب کرد و به دیوار زد تا همیشه جلوی چشممان باشد. خیلی دیر کرده بودم... باید زودتر از بقیه میرسیدم تا وسایل فرهنگی اتوبوس را تحویل بگیرم. قرار گذاشته بودیم امسال با هم به عنوان خادم  به مناطق عملیاتی جنوب برویم، ولی حمید سه روز قبل به دلیل   مأموریتی که پیش آمده بود برنامه آمدنش لغو شد. ساکم را برداشتم و  ترک موتور حمید سوار شدم. با اینکه عجله داشتیم ولی حمید مثل همیشه با حوصله رانندگی می کرد. حتی وقت هایی که  سوار موتورش نبودم، آرام می رفت، جوری که رفقایش سوار موتورش نمی شدند. می گفتند حمید تو خیلی آروم میری. ترک موتور تو سوار بشیم غروب هم نمی رسیم! روی موتور یک مجلس کامل از آهنگهای مختلف را اجرا کردیم. کمی حمید مداحی کرد. جاهای خلوت که کسی نبود من شعرهای هم آوایی که از اردوهای جنوب حفظ بودم را می خواندم و حمید همراهی می کرد السلام ای زمین خدایی، تو قدمگاه پاک رضایی، ای شلمچه دیار شهیدان، غرق عطر خوش کربلایی... وقتی پشت چراغ قرمز رسیدیم، ایستاد. بعضی از راننده ها بی توجه به قرمز بودن چراغ از چهارراه رد شدند. حمید گفت: خیلی بده که چون.... 🍃با لینک نشر دهید و همراه ما باشید👇 کمیته خادمین شهدای شهرستان ابهر ┄┅•═༅𖣔✾‌🌺✾𖣔༅═•‏┅┄ ╭═━⊰🍂🌺🌺🍂⊱━═╮     @khademin_abhar ╰═━⊰🍂🌺🌺🍂⊱━═╯ ┄┅•═༅𖣔✾‌🌺✾𖣔༅═•‏┅
📖کتاب رمان یادت باشد 🔗 الان اول صبحه و مامور نیست. بعضی ها   قانون رو رعایت نمی کنن. قانون برای ‌همه کس و همه جاست. اول صبح و آخر شب ندارد از  مسئول بالادست گرفته تا کارگر همه باید قانون رو رعایت کنیم. گفتم  این برمی گرده به سیویلیزیشن. چشم های حمید تا پس کله رفت. گفتم یعنی تمدن، تربیت اجتماعی قبل از ازدواجمان تا دو، سه ترم مانده به تافل آموزشگاه زبان رفته بودم، ولی بعد از ازدواج فرصتش را نداشتم. حمید کلاس زبان می رفت. می گفت بیا لغت های انگلیسی را با هم تمرین کنیم. من را که راهی کرده بود رفته بود سراغ همین واژه سیویلیزیشن از آن به بعد هر وقت به چراغ قرمز می رسیدیم به من می گفت: «خانم سیویلایزد! یعنی «خانم متمدن!» راهیان نور سال ۹۳ از سخت ترین سفرهایی بود که بدون حمید رفتم. از شانس ما گوشی من خراب شده بود. من صدای حمید را داشتم، ولی حمید صدایم را نمی شنید. پنج روز فقط پیامک دادیم. پیامک داده بود: «ناصر خسروی من کجایی!» از بس مسافرت هایم زیاد شده بود که من را به چشم ناصر خسرو و مارکوپلو میدید؟ وقتی برگشتم اولین کاری که کرد گوشی من را داخل سطل آشغال انداخت و گفت: تو نمیدونی من چی کشیدم این پنج روز وقتی نمیتونستم صداتو بشنوم، دلم میخواست سر بذارم به کوه و بیابون این حرف ها را که میزد با تمام وجودم دلتنگی هایش را حس میکردم دلم بیشتر قرص میشد که خدا صدایم را شنیده و فکر شهادت را از  سرش انداخته است. عشقی که حمید به من داشت را دلیل محکمی  می دیدم برای ماندنش. پیش خودم گفتم حمید  حالا حالا موندنیه بعید میدونم چیزی با ارزش تر از این دل تنگی بخواد پیش بیاد که حمید  رو از من جدا کنه. حداقل به این زودی ها نباید اتفاقی بیفته.... 🍃با لینک نشر دهید و همراه ما باشید👇 کمیته خادمین شهدای شهرستان ابهر ┄┅•═༅𖣔✾‌🌺✾𖣔༅═•‏┅┄ ╭═━⊰🍂🌺🌺🍂⊱━═╮     @khademin_abhar ╰═━⊰🍂🌺🌺🍂⊱━═╯ ┄┅•═༅𖣔✾‌🌺✾𖣔༅═•‏┅
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
✍ «در استان اصفهان حسینیه‌ای وجود دارد که ۴۰ شب روضه برگزار می‌کرد، شهید حججی به مدت دو سال جزو خادمان این حسینیه بود. او از نجف‌آباد حدود ۵۰ کیلومتر را طی می‌کرد تا به اینجا بیاید، وقتی برای پذیرش آمد دو نکته گفت، یکی اینکه من را پشت قضایا بگذارید که جلوی چشم نباشم و دوم هر چه کار سخت در این حسنیه هست را به من بگویید انجام دهم. بعضی از شب‌ها آنقدر خسته می‌شد که وقتی عذرخواهی می‌کردیم، می‌گفت برای امام حسین باید فقط سر داد.» 🏴سالروز شهادت شهید حججی گرامی باد🏴