کمیته خادم الشهداء بافت
بسم رب الشهدا رمان مسیر عشق می خواهم قلم خود را متبرک و مزین به نام شهید کنم ! اما کدام شهید ؟
ــ بسم رب الشهدا ــ
رمان مسیر عشق
#پارت_دوم
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
در راه ساعت هارو پشت سر میگذاشتیم ک فقط برسیم ب مقصد ،
بچه ها بقدری خوش حال و عاشق بودن ک حتی غذای سرد و پیش پا افتاده نمی تونست عشق و علاقشونو ازشون بگیره
ساعت حوالی ۴ عصر بود ک ناهار بین بچه ها پخش شد ، با بسم الله شروع ب خوردن کردیم ؛ اسمش یک ناهار جهادی بود
بعد از گذشت ساعت ها به شیراز رسیدیم و نماز رو در نماز خونه یکی از پارک های شهر قامت بستیم و بعد نماز ی گشتی تو محیط فضای سبز پارک زدیم و کم کم یکی پس از دیگری وارد اتوبوس شدیم و بعد از مدتی شام رو تو اتوبوس صرف کردیم
برای ثبت لحظه های عاشقی ، برای داشتن عنوان ؛ رفقا حتی از بین همین غذاهای ساده هم عکس برمیداشتن
بعد از شام دورهم با رفقا نشستیم و مدتی باهم حرف زدیم و خندیدیم ک متوجه ساعت نشدیم
اینقدر ک ذوق برای رسیدن و جنب و جوش بچه ها زیاد بود ک دما دم ساعتای ۱ نیم شب بود ک همه ی گوشه ای اروم گرفته بودیم.
یکی وسط اتوبوس دراز کشیده بود و یکی روی زمین خوابش برده بود
ی جا رفقا سه تایی کنار هم دراز کشیده بودن ،
یکی با نوای حسین طاهری و ستوده اروم گرفته بود .
ناگفته نماند ک ذوق و اشتیاق بچه ها بقدری بود ک ب راننده میگفتند تا روز میزنه بریم شلمچه ک صبح اونجا باشیم ،
نمیدونستن اخر ک همه چی برنامه ریزی شده است ؛ رفتنمون ، حتی برگشتنمون
ادامه دارد...
نویسنده: خادم الشهید مبینا اسفندیارپور
#خادم_الشهدا
#خاطرات
#کمیته_خادمین_شهدا_بافت
🌱@khademin_baft_kerman
•┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈•
«بسم رب شهدا و صدیقین»
یادتون نره!!بهم قول دادید❤️
خاطرات یک دهه هشتادی عاشق که به دیار شهدا سفر کرد✨
#پارت_دوم
من هروقت نماز میرفتم اکثراً فرادی میخوندم.یکی دوبار بیشتر به جماعت نرفتم.هروقت هم که رفتم اصلا برا نماز اسمم رو یادداشت نمیکردم!!
مثل اینکه خودشون نوشته بودن.
واقعا شوکه شدم!یادمه اون روز خیلی از بچه هایی که اسمشون در نیومده بود گریه میکردن و دلشون میخواست که بیان .
گفتم بزار به خانم ... زنگ بزنم که اگه به عنوان خادم میرم،خب سهمیه خادم جداست و میتونم مدرسه رو کنسل کنم تا یه نفر دیگه جای من انتخاب بشه.
اومدم خونه.تا شب خدا میدونه چقدر به خانم.... زنگ زدم،ولی جواب نمیدادن.
دیگه حدودا بعد از اذان مغرب بود که بهم زنگ زدن!گفتن اولویت با طلابه و نمیتونم به عنوان خادم برم.دیگه اوکی نشد!
روز بعد که رفتم مدرسه اسم اون دختری که دیروز در نیومده بود و خیلی گریه میکرد، امروز دراومد.
گویا یه نفر از بچه ها کنسل کرده بود و دوباره که قرعه کشی کرده بودن،اسم اون دراومده بود،خیلی خوشحال بود!!
یعنی دقیقا زمانی که اسم ها به اداره ارسال شده بودن.
تازه یادمه خیلی از بچه ها میگفتن،نه تقلب کردن و عادلانه نبوده و از این قبیل حرف ها..
رفتم پیش مربی پرورشی مون.گفتم:بچه ها دارن اینطوری میگن واقعا همچین چیزی بوده یا نه؟!
گفت:وجدانم راحته که عادلانه قرعه کشی کردم.گفت حتی تا پنج نفر رفته بودیم و هنوز اسم تو در نیومده بود،رفتم پیش مدیر و گفتم خیلی دوست دارم یکی از بچه ها بره ولی هنوز اسمش در نیومده!!
چکار کنم،مثل اینکه مدیر گفته بود قرعه کشی رو ادامه بده!
اما بعدش شهدا دو بار انتخابم کردند.یه حسی بهم میگه این فقط در حد یه انتخاب نبوده و فراتر از یه انتخابه!!!
خلاصه دو هفته رو،به بدبختی سر کردم.
دلم پر کشیده بود اونجا!روحم،ذهنم و قبلم،همشون رفته بودن اونجا و فقط جسمم اینجا بود،خیلی سخت بود!
بدترین روزا،همون دو،سه روز آخر بود که تموم نمیشد و کلا اعصابم رو ریخته بود بهم.واقعا اونایی که انتخاب نشده بودن چی میکشیدن ما که انتخاب شده بودیم اینقدر بی تاب بودیم💔
ادامه دارد....
نویسنده:خادم الشهید گمنام
#خاطرات
#خادم_الشهدا
#کمیته_خادمین_شهدا_بافت
🌱@khademin_baft_kerman
•┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈•