🕊سربندهای #یامهدی
🌷هر بار همین ماجرا تکرار میشد. یک پا میایستادند و گریه و زاری راه میانداختند تا دلمان نرم شود. در بین آنها، یکی از همه جالبتر بود؛ نه گریه میکرد و نه میرفت.
🍂پشت لبش هنوز سبز نشده بود و بچه میزد، ولی میگفت:《شونزده سالمه》.
فکر کردم حرفم را نشنیده، برای همین دوباره بلندتر گفتم:《 برو لباسهات را عوض کن، تو هم مثل بقیه نمیتونی بری》.
🍂همانطور که ایستاده بود، صاف در چشمانم زل زد و گفت:《 تا شب خیلی مونده، اگه تصمیمتون عوض شد، خبرم کنید》.
🍂به شب نرسیده، یکی از غواصها تیر خورده بود و یک نفر باید جایگزینش میشد. وقتی او را با لباس غواصی دیدم، حسابی خندهام گرفت:《 ای ناقلا! چیکار کردی که تو را انتخاب کردن؟》
🍂همانطور با ذوقی که از چشمهایش میبارید با خنده گفت:《 نذر کردم هر بار هزار تا صلوات📿 برای امام زمان 《عجل الله》 بفرستم》.
✍منبع: فاطمه غفاری، روزگاران۷: خاطرات غواصان،ص۹۰.
✍پ.ن: به یاد امام زمان(عجلالله)
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┄┄
#خاطره
#خادمین_شهدا_بافت
🌱@khademin_baft_kerman
•┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈•