eitaa logo
❲ خـآدمیـن‌‍شـھدا³¹³࿒ ❳🇵🇸
292 دنبال‌کننده
7.4هزار عکس
4.4هزار ویدیو
106 فایل
•﷽• ⇠مَـن‌بی‌حُسیـن؏ گُمشـده‌ای‌بی‌نِشـانَم، پَس‌بنویس‌تَمـام مَـراخـادم‌الحسیـن‌؏(:" #تو_دعوت_شده_از_مولایی🕊🌿 #خآدمین‌شہدا‌💕 #اطلاعاتمونـ☟︎︎︎ @info_khademin 🌸لینک ناشناسمونه☟︎︎︎ https://harfeto.timefriend.net/16838546674978
مشاهده در ایتا
دانلود
...❤️ ❓آیا میدونید این شهید خودشو تو دل جا کرده بود...؟ ❓آیا میدونید گفته بوده این شهید مدافع حرمه؟ ❓آیا میدونید این شهید نذر بوده وآخرشم روز شهید میشه و تازه خودشم از روز شهادتش خبر داشته...؟ ❓آیا میدونید این شهید فتنه ۸۸ بوده...؟ ❓آیا میدونید این شهید، سال ۹۷ بوده؟ ✅اگه میخواید بیشتر در مورد این شهید بزرگوار بدونید، وارد کانالش بشید... ↙️↙️↙️↙️↙️ @karrare135 https://eitaa.com/joinchat/3230269483C2363892da4
...❤️ ❓آیا میدونید این شهید خودشو تو دل جا کرده بود...؟ ❓آیا میدونید گفته بوده این شهید مدافع حرمه؟ ❓آیا میدونید این شهید نذر بوده وآخرشم روز شهید میشه و تازه خودشم از روز شهادتش خبر داشته...؟ ❓آیا میدونید این شهید فتنه ۸۸ بوده...؟ ❓آیا میدونید این شهید، سال ۹۷ بوده؟ ✅اگه میخواید بیشتر در مورد این شهید بزرگوار بدونید، وارد کانالش بشید... ↙️↙️↙️↙️↙️ @karrare135 https://eitaa.com/joinchat/3230269483C2363892da4
✍️ 💠 ساعت از یک بامداد می‌گذشت، کمتر از دو ساعت تا تحویل سال ۱۳۹۰ مانده بود و در این نیمه‌شب رؤیایی، خانه کوچک‌مان از همیشه دیدنی‌تر بود. روی میز شیشه‌ای اتاق پذیرایی ساده‌ای چیده بودم و برای چندمین بار سَعد را صدا زدم که اگر نبود دلم می‌خواست حداقل به اینهمه خوش‌سلیقگی‌ام توجه کند. 💠 باز هم گوشی به دست از اتاق بیرون آمد، سرش به قدری پایین و مشغول موبایلش بود که فقط موهای ژل زده مشکی‌اش را می‌دیدم و تنها عطر تند و تلخ پیراهن سپیدش حس می‌شد. می‌دانستم به خاطر من به خودش رسیده و باز از اینهمه سرگرمی‌اش کلافه شدم که تا کنارم نشست، گوشی را از دستش کشیدم. با چشمان روشن و برّاقش نگاهم کرد و همین روشنی زیر سایه مژگان مشکی‌اش همیشه خلع سلاحم می‌کرد که خط اخمم شکست و با خنده توبیخش کردم :«هر چی خوندی، بسه!» 💠 به مبل تکیه زد، هر دو دستش را پشت سرش قفل کرد و با لبخندی که لبانش را ربوده بود، جواب داد :«شماها که آخر حریف نظام نشدید، شاید ما حریف نظام شدیم!» لحن محکم وقتی در لطافت کلمات می‌نشست، شنیدنی‌تر می‌شد که برای چند لحظه نیم‌رخ صورت زیبایش را تماشا کردم تا به سمتم چرخید و به رویم چشمک زد. 💠 به صفحه گوشی نگاه کردم، سایت باز بود و ردیف اخبار که دوباره گوشی را سمتش گرفتم و پرسیدم :«با این می‌خوای کنی؟» و نقشه‌ای دیگر به سرش افتاده بود که با لبخندی مرموز پاسخ داد :«می‌خوام با دلستر انقلاب کنم!» نفهمیدم چه می‌گوید و سرِ پُرشور او دوباره سودایی شده بود که خندید و بی‌مقدمه پرسید :«دلستر می‌خوری؟» می‌دانستم زبان پُر رمز و رازی دارد و بعد از یک سال زندگی مشترک، هنوز رمزگشایی از جملاتش برایم دشوار بود که به جای جواب، کردم :«اون دلستری که تو بخوای باهاش انقلاب کنی، نمی‌خوام!» 💠 دستش را از پشت سرش پایین آورد، از جا بلند شد و همانطور که به سمت آشپزخانه می‌رفت، صدا رساند :«مجبوری بخوری!» اسم انقلاب، هیاهوی سال ۸۸ را دوباره به یادم آورده بود که گوشی را روی میز انداختم و با دلخوری از اینهمه بی‌نتیجه، نجوا کردم :«هر چی ما سال ۸۸ به جایی رسیدیم، شما هم می‌رسید!» با دو شیشه دلستر لیمو برگشت، دوباره کنارم نشست و نجوایم را به خوبی شنیده بود که شیشه‌ها را روی میز نشاند و با حالتی منطقی نصیحتم کرد :«نازنین جان! انقلاب با بچه‌بازی فرق داره!» 💠 خیره نگاهش کردم و او به خوبی می‌دانست چه می‌گوید که با لحنی مهربان دلیل آورد :«ما سال ۸۸ بچه‌بازی می‌کردیم! فکر می‌کنی تجمع تو دانشگاه و شعار دادن چقدر اثر داشت؟» و من بابت همان چند ماه، مدال مبارز را به خودم داده بودم که صدایم سینه سپر کرد :«ما با همون کارها خیلی به ضربه زدیم!» در پاسخم به تمسخر سری تکان داد و همه مبارزاتم را در چند جمله به بازی گرفت :«آره خب! کلی شیشه شکستیم! کلی کلاس‌ها رو تعطیل کردیم! کلی با حراست و درافتادیم!» 💠 سپس با کف دست روی پیشانی‌اش کوبید و با حالتی هیجان‌زده ادامه داد :«از همه مهمتر! این پسر سوریه‌ای یه دختر شرّ ایرانی شد!» و از خاطرات خیال‌انگیز آن روز‌ها چشمانش درخشید و به رویم خندید :«نازنین! نمی‌دونی وقتی می‌دیدم بین اونهمه پسر میری رو صندلی و شعار میدی، چه حالی می‌شدم! برا من که عاشق بودم، به دست اوردن یه همچین دختری رؤیا بود!» در برابر ابراز احساساتش با آن صورت زیبا و لحن گرم عربی، دست و پای دلم را گم کردم و برای فرار از نگاهش به سمت میز خم شدم تا دلستری بردارم که مچم را گرفت. صورتم به سمتش چرخید و دلبرانه زبان ریختم :«خب تشنمه!» و او همانطور که دستم را محکم گرفته بود، قاطعانه حکم کرد :«منم تشنمه! ولی اول باید حرف بزنیم!» 💠 تیزی صدایش خماری را از سرم بُرد، دستم را رها نمی‌کرد و با دست دیگر از جیب پیراهنش فندکی بیرون کشید. در برابر چشمانم که خیره به فندک مانده بود، طوری نگاهم کرد که دلم خالی شد و او پُر از حرف بود که شمرده شروع کرد :«نازنین! تو یه بار به خاطر قید خونواده‌ات رو زدی!» و این منصفانه نبود که بین حرفش پریدم :«من به خاطر تو ترک‌شون کردم!» مچم را بین انگشتانش محکم فشار داد و بازخواستم کرد :«زینب خانم! اسمت هم به خاطر من عوض کردی و شدی نازنین؟» از طعنه تلخش دلم گرفت و او بی‌توجه به رنجش نگاهم دوباره کنایه زد :« هم به‌خاطر من گذاشتی کنار؟ اون روزی که لیدر دانشکده بودی که اصلاً منو ندیده بودی!»... ✍️نویسنده: @khademin_shohada_313
✍️ 💠 دو سال پیش به هوای هوس پسری سوری رو در روی خانواده‌ام قرار گرفتم و حالا دوباره عشق دیگری دلم را زیر و رو کرده و حتی شرم می‌کردم به ابوالفضل حرفی بزنم که خودش حسم را نگفته شنید، هلال لبخند روی صورتش درخشید و با خنده خبر داد :«یه ساعت پیش بهش سر زدم، به هوش اومده!» از شنیدن خبر سلامتی‌اش پس از ساعت‌ها لبخندی روی لبم جا خوش کرد و سوالی که بی‌اراده از دهانم پرید :«می‌تونه حرف بزنه؟» و جوابم در آستین شیطنتش بود که فی‌البداهه پاسخ داد :«حرف می‌تونه بزنه، ولی نمی‌تونه بکنه!» 💠 لحنش به‌حدی شیرین بود که میان گریه به خنده افتادم و او همین خنده را می‌خواست که به سمتم آمد، سرم را بوسید و به فدایم رفت :«قربونت بشم من! چقدر دلم برا خنده‌هات تنگ شده بود!» ندیده تصور می‌کرد چه بلایی از سرم رد شده و دیگر نمی‌خواست آسیبی ببینم که لب تختم نشست، با دستش شکوفه‌های اشکم را چید و ساده صحبت کرد :«زینب جان! داره با سر به سمت جنگ پیش میره! دو هفته پیش دو تا ماشین تو منفجر شد، دیروز یه ماشین دیگه، شاید امروز یکی دیگه! سفرای کشورهای خارجی دارن دمشق رو ترک می‌کنن، یعنی خودش داره صحنه جنگ رو برای آماده می‌کنه!» 💠 از آنچه خبر داشت قلبش شکست، عطر خنده از لبش پرید، خطوط صورتش همه در هم رفت و بی‌صدا زمزمه کرد :« داره میفته دست تکفیری‌ها، حمص همه آواره شدن! آماده لشگرکشی شده و کشورهای غربی و عربی با همه توان تجهیزش کردن! این تروریست‌هام همه جا هستن، از کنار هر ماشین و آدمی که تو دمشق رد میشی شاید یه انتحاری باشه، به‌خصوص اینکه تو رو میشناسن!» و او آماده این نبرد شده بود که با مردانگیِ لحنش قد علم کرد :«البته ما آموزش نیروهای سوری رو شروع کردیم، و تصمیم گرفتن هسته‌های مردمی تشکیل بدیم و به امید خدا نفس این رو می‌گیریم!» 💠 و دلش برای من می‌تپید که دلواپس جانم نجوا کرد :«اما نمی‌تونم از تو مراقبت کنم، تو باید برگردی !» سرم را روی بالشت به سمت سِرُم چرخاندم و دیدم تقریباً خالی شده است، دوباره چشمان بی‌حالم را به سمتش کشیدم و معصومانه پرسیدم :«تو منو به‌خاطر اشتباه گذشته‌ام سرزنش می‌کنی؟» 💠 طوری به رویم خندید که دلم برایش رفت و او دلبرانه پاسخ داد :«همون لحظه‌ای که تو حرم (علیهاالسلام) دیدمت، فهمیدم خودش تو رو بخشیده عزیزدلم! من چرا باید سرزنشت کنم؟» و من منتظر همین پشتیبانی بودم که سوزن سِرُم را آهسته از دستم کشیدم، روی تخت نیم‌خیز شدم و در برابر چشمان متعجب ابوالفضل خجالت کشیدم به احساسم اعتراف کنم که بی‌صدا پرسیدم :«پس می‌تونم یه بار دیگه...» 💠 نشد حرف دلم را بزنم، سرم از به زیر افتاد و او حرف دلش را زد :«می‌خوای به‌خاطرش اینجا بمونی؟» دیگر پدر و مادری در ایران نبود که به هوای حضورشان برگردم، برادرم اینجا بود و حس حمایت مصطفی را دوست داشتم که از زبانش حرف زدم :«دیروز بهم گفت به‌خاطر اینکه معلوم نیس سوریه چه خبر میشه با رفتنم مخالفت نمی‌کنه!» که ابوالفضل خندید و رندانه به میان حرفم آمد :«پس هم کرده!» 💠 تازه حس می‌کرد بین دل ما چه گذشته که از روی صندلی بلند شد، دور اتاق چرخی زد و با شیطنت نتیجه گرفت :«البته این یکی با اون یکی خیلی فرق داره! اون مزدور بود، این !» سپس به سمتم چرخید و مثل همیشه صادقانه حرف دلش را زد :«حرف درستی زده. بین شما هر چی بوده، موندن تو اینجا عاقلانه نیست، باید برگردی ایران! اگه خواست می‌تونه بیاد دنبالت.» 💠 از سردی لحنش دلم یخ زد، دنبال بهانه‌ای ذهنم به هر طرف می‌دوید و کودکانه پرسیدم :«به مادرش خبر دادی؟ کی می‌خواد اونو برگردونه خونه‌شون ؟ کسی جز ما خبر نداره!» مات چشمانم مانده و می‌دید اینبار واقعاً شده‌ام و پای جانم درمیان بود که بی‌ملاحظه تکلیفم را مشخص کرد :«من اینجا مراقبش هستم، پول بلیط دیشبم باهاش حساب می‌کنم، برا تو هم به بچه‌ها گفتم بلیط گرفتن با پرواز امروز بعد از ظهر میری ان‌شاءالله!» 💠 دیگر حرفی برای گفتن نمانده و او مصمم بود خواهرش را از سوریه خارج کند که حتی فرصت نداد مصطفی را ببینم و از همان بیمارستان مرا به فرودگاه برد. ساعت سالن فرودگاه روی چشمم رژه می‌رفت، هر ثانیه یک صحنه از صورت مصطفی را می‌دیدم و یک گوشه دلم از دوری‌اش آتش می‌گرفت. تهران با جای خالی پدر و مادرم تحمل کردنی نبود، دلم می‌خواست همینجا پیش برادرم بمانم و هر چه می‌گفتم راضی نمی‌شد که زنگ موبایلش فرشته نجاتم شد... ✍️نویسنده: @khademin_shohada_313
جوانی عاشق دختر عمویش شد❤️ عمویش یکی از رؤسای قبایل عرب بود. جوان رفت پیش عمو و گفت: عموجان من عاشق دخترت شده‌ام آمدم برای خواستگاری...💑 عمو گفت: حرفی نیست ولی مهر دختر من سنگین است...! عاشق گفت: عموجان هرچه باشد من می‌پذیرم🙈 عموگفت: در شهر بدی‌ها (مدینه) دشمنی دارم که باید سر او را برایم بیاوری آنوقت دختر از آن تو...!! جوان گفت: عموجان این دشمن تو اسمش چیست...؟! عمو گفت: اسم زیاد دارد؛ ولی بیشتر او را به نام علی‌بن‌ابیطالب می‌شناسند...🌿 جوان عاشق فوراً اسب را زین کرد با شمشیر و نیزه و تیر و کمان و سنان راهی شهر بدی‌ها شد...🏇 به بالای تپّه‌ی شهر که رسید دید در نخلستانـــ🌴 جوان عربی در حال باغبانی و بیل زدن است. به نزدیک جوان عرب رفت. + ای مرد عرب تو علی را می‌شناسی...؟! ـــ جوان عرب گفت: تو را با علی چه‌کار است...؟! + آمده‌ام سرش را برای عمویم که رئیس و بزرگ قبیله‌مان است ببرم چون مهر دخترش کرده است...!🎁 ـــ تو حریف علی نمی‌شوی...!! + مگر علی را می‌شناسی...؟! ـــ بله من هر روز با او هستم و هر روز او را می‌بینم..! + مگر علی چه هیبتی دارد که من نتوانم سر او را از تن جدا کنم...؟!🤔 ـــ قدی دارد به اندازه‌ی قد من هیکلی هم‌هیکل من...! + خب اگر مثل تو باشد که مشکلی نیست...!! ـــ اول باید بتوانی من را شکست بدهی تا علی را به تو نشان بدهم...!! خب حالا چی برای شکست علی داری...؟! + شمشیر و تیر و کمان و سنان...!!⚔🛡 ـــ پس آماده باش.. + خنده‌ای بلند کرد و گفت: تو با این بیل می‌خواهی مرا شکست دهی ...؟! پس آماده باش.. شمشیر را از نیام کشید.🗡 + اسمت چیست...؟! ـــ عبدالله...!! (بنده‌ی خدا) و پرسید نام تو چیست...؟! + فتاح و با شمشیر به عبدالله حمله کرد... عبدالله در یک چشم بهم زدن کتف و بازوی جوان عاشق را گرفت و به آسمان بلند کرد و به زمین زد و با خنجـ🔪ـر خود جوان عاشق خواست تا اودور که دید اشک از چشم‌های جوان عاشق جاری شد...😭 ـــ چرا گریه می‌کنی...؟! + من عاشق دختر عمویم بودم آمده بودم تا سر علی را ببرم برای عمویم تا دخترش را به من بدهد حالا دارم به‌ دست تو کشته می‌شوم...😓 مرد عرب ، جوان عاشق را بلند کرد و گفت: بیا با این شمشیر سر مرا ببُر و برای عمویت ببَر...!! + مگر تو کی هستی ...؟! ـــ منم (( اسدالله الغالب علی‌بن ابیطالب )) که اگر بتوانم دل بنده‌ای از بندگان خدا را شاد کنم؛ حاضرم سر من ، مِهر دختر عمویت شود..!!!😇 جوان عاشق بلند بلند زد زیر گریه و به پای مولای دو عالم افتاد و گفت: من می‌خواهم از امروز غلام تو شوم یاعلی😍 پس 👈🏽 فتاح شد 👈🏻 قنبر غلام علی‌بن ابیطالب... 🆔 @Khademin_shohada_313
رفقا... بچه حزب اللهیا چند تا ویژگی دارن👇 ۱-کم حرف میزنن در حد نیاز،در حدی که باید حرف بزنن حرف میزنن قبل حرف زدن فکر میکنن،هر چیزی رو به زبون نمیارن ۲-خوش صحبتن یعنی از کلمات قشنگ استفاده میکنن فحش و توهین و تحقیر تو حرفاشون به کار نمیبرن.بقیه از دست زبونشون در امانن یعنی تیکه نمیندازن ۳-خوش اخلاقن غر نمیزنن!همیشه شکر میکنن... هی بد اخلاقی نمیکنن،هی شکایت نمیکنن اعصابشون و سریع واسه هر چیزی به هم نمیریزن. اگه یکی مخالف میلشون حرف زد سریع دعوا نمیکنن باهاش.سعی میکنن جوری باشن که همه ازشون با لفظ همون پسر مذهبی مهربونه،همون دختر مذهبی مهربونه یاد کنن ۴-کم غذا میخورن در حدی غذا میخورن که انرژی برای کار کردن بدست بیارن!حرص نمیزنن واسه غذا خوردن از احادیث خوندم مومن سر سفره نباید تو بشقاب کسی نگاه کنه باید لقمه های کوچیک برداره و مهم ترین بحث غذا خوردن هم حلال بودن غذاست ۵-کم میخوابه در حدی که جون داشته باشه برا کاراش وگرنه وقت کم میاره ۶-برنامه ریزی داره برای زندگیش برای کاراش برنامه منظم داره ساعتای عمرشو به بطالت نمیگذرونه ۷-خوش تیپه لباسای خوب میپوشه و خوب میگرده (بحث گرون بودن لباس مطرح نیست) بحث تمیز بودنِ بحث اینه که کسی که میبینه بگه به به چقدر از نظر ظاهری خوبه👌 ۸-با همسرش متفاوت رفتار میکنه بچه هااااااا ما الگومون حضرت زهرا و حضرت علیِ یه بچه حزب اللهی باید زندگی متفاوتی داشته باشه باید سخت نگیره باید باشه عشقشو از مولا یادبگیره😉 سخته چون ما آدمیم اما شدنیه باید بدونه همسرشه که به خدا میرسونتش پس خوبِ خوب مواظب دلِ همسرش باشه