eitaa logo
کمیته خادمین شهدا بخش زنگی آباد
14 دنبال‌کننده
580 عکس
416 ویدیو
6 فایل
ارتباط با واحد خواهران @Ho_rezaeii ارتباط باواحد برادران@
مشاهده در ایتا
دانلود
🙃🍃 گفت: تا روزی که جنگ باشه منم هستم میخوام ازدواج کنم💍 تا دینم کامل شه... تا زودتر شهید شم مادرشم گفت: محمد علی مال شهادته اونقده میفرستمش جبهه تا بالاخره شهید شه زنش میشی؟ قبول کردم☺️ لباس عروسے نگرفتیم حلقه هم نداشتم همون انگشتـر نامزدی رو برداشتم😇 دو روز بعد عقد ساکشو بست و رفت☹️ یه ماه و نیم اونجا بود یه روز اینجا😢 روزی که اعزام میشد گفت: تو آن شیرین ترین دردی که درمانش نمیخواهم❤️ همان احساس آشوبی که پایانش نمیخواهم😍 زود برمیگردم😉 همه چیو آماده کرده بودم؛ واسه شروع یه زندگے مشترڪ💕 که خبر شهادتش رسید😭 حسرت دوباره دیدنش واسه همیشه موند به دلم😔 حسرت یه روز زندگی کامل با او💔 همسر @khademinshoha_zangiabad
🙃🍃 برا؎ اولیـن بار رفتیم حــرم و بعد بہشت رضــا(؏) برا؎ زیارت شہدا. وقتی برمی‌گشتیم، آقا ولی گفت: مثل این ڪه رسـم است، داماد حلقـه را به دست عــروس می‌ڪند. خندیـدم. گفت: حلقــه را به من بدهید. ظاهرا مادرم اشتبــاهی دست شما ڪرده. حلقــه را گرفت و دوبــاره دستم ڪرد. @khademinshoha_zangiabad
‍ چندماہ بعد عقدمون من وآقامحمد رفتیم بازار واسه خرید..🛍 من دوتا شال خریدم... یکیش شال سبز بود که چند بار هم پوشیدمش اما یه روز محمد به من گفت: خانومی، اون شال سبزت رو میدیش به من؟😌🙄 حس خوبے به من میده😊 شما سیدی و وقتے این شال سبز شما هـمراهـمه قوت قلب مے گیرم💚 گفتم:آره که میشه...😊 گرفتش و خودش هم دوردوزش کرد وشد شال گردنش تو هـر ماموریتےکه میرفت یا به سرش مے بست یا دور گردنش مینداخت ... تو ماموریت آخرش هم هـمون شال دور گردنش بود که بعد شهادت برام آوردن...💔😭 @khademinshoha_zangiabad
همسر شهید : روزی که مصطفی به خاستگاری من آمد مادرم به او گفت : این دختر صبح ها که از خواب پا می شود ، در فاصله ای که دستش را شسته و مسواک می زند ، یک نفر تختش را مرتب کرده است و لیوان شیر را جلوی در اتاقش آورده اند و قهوه را آماده کرده اند. شما می توانید با این دختر ازدواج کنید ؟ مصطفی که خیلی آرام گوش می کرد ؛ گفت : (( من نمی توانم برایش مستخدم بگیرم ، ولی قول می دهم تا زنده ام ،وقتی بیدار شد ، تختش را مرتب کنم و لیوان شیر و قهوه را روی سینی بیاورم روی تخت.)) تا وقتی شهید شد این کار را می کرد ، خودش قهوه نمی خورد اما چون می دانست ما لبنانی ها عادت داریم ؛ درست می کرد و وقتی منعش می کردم ، می گفت : ((من به مادرتان قول داده ام تا زنده ام این کار را برای شما بکنم.)) شهید چمران ════‌‌‌‌༻‌❤༺‌‌‌════ ✅ @khademin_zangiabad_kerman
🙃🍃 دو دل شده بودم🙄 از طرفے پیشنهاد ازدواج نصرالله ذهنم رو آروم نمیذاشت😕 و از طرفے عدم آشنایے کافے باهاش جواب دادن رو برام سخت کرده بود!😣 تا اینکه یکے از استادام دربارش با من صحبت کرد و همون صحبتها آرامش رو به قلبم هدیه کرد😊 استادم گفت: آقای شیخ بهایے از نظر ایمان خیلی قویه و به خدا نزدیک😇 به نماز شب و مستحبات هم توجه خاصے داره😌 اگر می خواے به خدا تقرب پیدا کنے درخواستش رو بےجواب نذار! با این حرفها دیگه مشکلے برای پاسخ دادن نداشتم😍☺️ همسر@khademin_zangiabad_kerman
🙃🍃 قرار شده بود زندگی مشترڪمان را در خانہ پدرِ علی‌آقا شرو؏ ڪنیم. مادرِ علی‌آقا اصــرار بر مراسم عـروسی داشت؛ اما ما تصمیم گرفتہ بودیم برویم قــم و برگردیم و زندگی‌مان را شرو؏ ڪنیم. خیلی ســاده و انقــلابی. خــرید ازدواج ما یڪ گــردنبند ظریف بود ڪہ رویش نوشتہ شده بود "علی". حولہ و ساڪ و پیــراهن سفید و یڪ جفت ڪیف و ڪفش قهــوه‌ا؎. مادرِ علی ڪہ وســایل ما را دید، خـودش رفت آینــہ و شمعــدان و برخی لــوازم دیگر را گــرفت. مادرم اصــرار بر خرید سرویس خواب داشت و من زیر بار نمی‌رفتم. علی‌آقا با اینڪہ در قید و بند دنیا نبود، هر چہ می‌آوردند فقط بہ‌بہ و چہ‌چہ می‌ڪرد و یکبار هم نگفت اینها چیست؟ خرید ڪہ ڪردیم می‌خواستیم برویم قم. فقط هــزار تومان پول برایمان مانده بود. رفتیم قم دو روز ماندیم. نهار ڪہ خوردیم، پول‌مان تہ ڪشید و برا؎ شــام دیگر پولی نمانده بود. علی می‌گفت: واقعا ازدواج نصف دین است. از وقتی ازدواج ڪردم، رفتارم با بچہ‌ها؎ جبهہ هم نــرم‌تر شده. وقتی توجہ می‌ڪنم ڪہ در خانہ زن دارم، سنگین‌تر و محڪم‌تر راه می‌روم. همسر 🆔️ @khademin_zangiabad_kerman
🙃🍃 حسین آقا آمده بود مرخصی و هر دو خانواده دور هم جمع بودیم. حسین آقا بہ پدرش گفت: بابا جان! دوست دارم مراسم عروسی‌ام در خانہ خــدا باشد؛ در مسجد محلہ‌مان. پدر حسین ڪمی مڪث ڪرد و گفت: باشد، هر چہ شما بگویید. نظر من را هم پرسید. گفتم: چہ جایی بهتـر از خانہ خدا. خیلی خوبہ آدم زندگی‌اش را در جا؎ متبرڪی مثل مسجد شــرو؏ ڪند. صبح روز ۱۳ اسفند ۶۱ روز عروسی ما بود. نہ لباس ساده من شبیہ لباس عروسی بود و نہ بلــوز و شلـوار معمولی حسین با آن ڪتانی‌ها؎ پشت خوابیده و اورڪت رو؎ دوشش. چـادر نقره‌ا؎ رنگم را سر ڪردم و با حسین آقا در میان صلـوات‌ها؎ مڪرر مردم عازم مسجـد شدیم. حسین آقا مرا تا ورود؎ شبستـان زنانہ مشایعت ڪرد، سپس بہ بخش مردانہ مسجد برگشت. پدر حسین آقا سخنران دعوت ڪرده بود. بعد از سخنرانی، از مردم با میوه و شیرینی پذیـرایی شد و با پخش صدا؎ اذان همہ بہ نمــاز جماعت ایستادند. پایان بخش مراسم ســاده و معنـو؎ ما سفره ناهار بود. خـورشت فسنجــان و قیـمہ. همسر 🆔️ @khademin_zangiabad_kerman
🙃🍃 ڪاظم عازم لبنــان بود. وقت خداحافظی، وصیت‌ها و نصیحت‌ها را داخل اتاق گفت. وقتی می‌خواستم پا را از اتاق بگذارم بیرون، گفت: از این به بعد، خداحافظی ما تا همین‌جا تو؎ اتاق. نمی‌خواهم بیایی بدرقه‌ام. گفتم: یعنی نمی‌گذاری تا دور نشد؎ بینمت؟ حتی داخل حیاط؟ گفت: بگذار اگر میروم با دل قرص بروم؛ بدون دلبستگی به دنیا. می‌خواهم دلبستگی‌هایم را پشت همین در اتاق بگذارم و بروم. تو ڪه جایت امــن و همیشگی است در این دل من، نگذار نگاهم به دنیا بماند. در چهارچوب در خشڪم زد. ڪاظم رفت انگار نه انگار ڪه من در یڪ قدمی‌اش تشنه یڪ نگاهش هستم. همیشه می‌گفت: به سن و سالِ ڪمت نگاه نڪن. تو زود ازدواج ڪرد؎ ڪه ساخته شو؎. پس در مشڪلات هم ظاهرت را حفظ ڪن. همسر 🆔️ @khademin_zangiabad_kerman
🙃🍃 ڪنار قلب منوچہر چند تا ترڪش بود ڪه نتوانستند آنہا را بیرون بیاورند. وقتی به ترڪش‌هایی ڪه نزدیڪ قلبش بود، غبطه می‌خوردم و می‌گفتم: «ای ڪاش من جای آن ترڪش‌ها بودم». می‌گفت: «اینہا ڪنار قلب من هستند؛ تو ڪه توی قلب من هستی». همسر 🌱|@khademin_zangiabad_kerman
🙃🍃 روز عروسیش خسته شده بود مدام درگیر کارها بود و رفت و آمد شوخے میکرد و به هر کسی که میرسید میگفت: _زن نگیری! ببین به چه روزی افتادم، زن نگیری... حتی به ما خواهر ها هم میرسید میگفت: آبجی زن نگیرے...! 🌱@khademin_zangiabad_kerman
🙃🍃 دو دل شده بودم🙄 از طرفے پیشنهاد ازدواج نصرالله ذهنم رو آروم نمیذاشت😕 و از طرفے عدم آشنایے کافے باهاش جواب دادن رو برام سخت کرده بود!😣 تا اینکه یکے از استادام دربارش با من صحبت کرد و همون صحبتها آرامش رو به قلبم هدیه کرد😊 استادم گفت: آقای شیخ بهایے از نظر ایمان خیلی قویه و به خدا نزدیک😇 به نماز شب و مستحبات هم توجه خاصے داره😌 اگر می خواے به خدا تقرب پیدا کنے درخواستش رو بےجواب نذار! با این حرفها دیگه مشکلے برای پاسخ دادن نداشتم😍 همسر 🌱|@khademin_zangiabad_kerman
🙃🍃 گفتم بزار عروسی کنیم و یکم طعم زندگی ‌و بچشیم بعد حرف رفتن بزن اما دیدم رفت...🥀 ‌و بعد یه مدت پیکرش برگشت وقتی تو معراج‌ شهدا صورتش رو نوازش کردم دیدم از چشماش اشک جاری شد.. :)💔 همسر 🌱|@khademin_zangiabad_kerman