eitaa logo
به کانال جدید بپیوندید
1هزار دنبال‌کننده
2.1هزار عکس
432 ویدیو
38 فایل
لطفا به کانال جدید خادمین شهدا خراسان رضوی بپیوندید ╭~•🌱🕊✨💌•~─↷ @khademine_reza
مشاهده در ایتا
دانلود
بعد از شهادت شهید محرابی از او یک عکس خندان منتشر شد و به همین خاطر به «شهید خندان مشهدی‌ها» معروف است و چون روز شهادت آقا علی بن موسی‌الرضا (ع) به شهادت رسید، ملقب به «شهید امام رضایی (ع)» شد. چند روز قبل از شهادت شهید محرابی زمزمه‌هایی میان همرزمان شهید محرابی پیچیده بود که: حسین بوی شهادت می‌دهد. دقیقاً همان روز‌ها هم حسین به شدت بی‌قرار بود. آنطور که همررزمان شهید روایت کرده‌اند، روز عملیات نام کسانی را که قرار بوده است در عملیات شرکت کنند می‌خوانند، اما اسم شهید محرابی در فهرست نبود به همین خاطر حسین برای گرفتن رضایت فرمانده محور پیش او می‌رود؛ اما فرمانده محور با حضور او در این عملیات مخالفت می‌کند. هنگامی که شهید محرابی اصرار را بی‌فایده می‌بیند به فرمانده محور می‌گوید: من بچه مشهد هستم؛ اگر من را به این عملیات نبرید به محض برگشتن به حرم امام رضا (ع) می‌روم و از شما پیش ایشان شکایت می‌کنم. در این هنگام وقتی که فرمانده محور صحبت‌های شهید محرابی را می‌شنود، به وی اجازه شرکت در عملیات را می‌دهد. در همین لحظات یکی از همرزمانشان به بقیه مدافعان حرم می‌گوید: همه ما از مشهد آمده‌ایم. فردا شهادت امام رضا (ع) است و خوش به حال کسی که فردا شهید شود. هنوز حرف این مدافع حرم تمام نشده بود که شهید محرابی به همرزمانش گفت: کسی که می‌گویی شهید می‌شود، من هستم. ➕ به فرستادگان رضا (ع) بپیوندید 👇 https://eitaa.com/joinchat/1094385680C1891a355a4 ┄┅═✼🍃🌺🍃✼═┅┄
این حس و حال عارف‌مسلکی عبدالحسین برونسی را شاید به خاطر دوری از گناه در دوران جوانی بشود پیدا کرد؛ چرا که در دوران سربازی از گناه جسته بود. ماجرا از این قرار بود که فرمانده پادگان «۰۴» بیرجند او را برای کار به منزلش برد و عبدالحسین چون بی‌حجابی همسر فرمانده پادگان را دید که با یک مینی‌ژوب همراه با آرایش غلیظ می‌خواست به او کارهایش را توضیح دهد، نتوانست وضع آنجا را تحمل کند،‌ چون به نظر خودش می‌شد، خدمتکار مخصوص آن خانم که همسر یک جناب سرهنگ طاغوتی و بی‌غیرت بود. بنابراین هنوز نیامده به پادگان برگشت. هر چند به خاطر سرپیچی از دستور مافوقش، ۲۰ روز تمام مجبور شد سرویس‌های بهداشتی پادگان را به تنهایی تمیز کند، اما او به خاطر اینکه پای اعتقاداتش ایستاده بود، خرسند بود. ➕ به فرستادگان رضا (ع) بپیوندید 👇 https://eitaa.com/joinchat/1094385680C1891a355a4 ┄┅═✼🍃🌺🍃✼═┅┄
شهید مصطفی بختی از اهالی مشهد همراه برادر کوچک ترش با هویت جعلی افغانستانی بعد از چند بار تلاش توانسته بودند به سوریه اعزام شوند. آن ها در گروهان تک تیر انداز ها جهاد می کردند. آنها در جبهه ها علاوه بر شرکت در عملیات های نظامی، کارهای دیگری هم انجام می دادند، از آماده کردن سفره افطار و سحر برای همرزمان تا واکس زدن شبانه کفش هایشان. این دو برادر سر انجام در حلب سوریه حین مبارزه با تروریست های تکفیری به شهادت رسید و به شهدای مدافع حرم پیوست. این شهید تنها سه روز بعد از حضورش در سوریه به دوستان شهیدش پیوست. آنها در جبهه ها علاوه بر شرکت در عملیات های نظامی، کارهای دیگری هم انجام می دادند، از آماده کردن سفره افطار و سحر برای همرزمان تا واکس زدن شبانه کفش هایشان. پیکر مطهر این شهید به همراه برادرش روز ۵ شنبه ۲۸ تیر ۹۴ در حرم امام رضا (ع) تشییع و در گلزار شهدای بهشت رضا دفن شدند. ➕ به فرستادگان رضا (ع) بپیوندید 👇 https://eitaa.com/joinchat/1094385680C1891a355a4 ┄┅═✼🍃🌺🍃✼═┅┄
هر دو نفرشان مداح بودند و با تاریخ و وقایع کربلا تاحدودی آشنا بودند. وقتی سؤالم را شنیدند گفتند: «ما همیشه می‌گوییم کاش بودیم و بی‌بی زینب (س) به اسیری نمی‌رفت و این‌قدر درد و غم نصیبش نمی‌شد». بعدازاین جمله از تنهایی حضرت رقیه«س» گفتند و ماجراهای دیگر. درحالی‌که لبخند می‌زدم گفتم: «چرا حرف دلتان را نمی‌زنید؟» گفتند: «ما همیشه می‌گوییم کاش بودیم و کاری انجام می‌دادیم. کاش می‌شد برای دفاع از حضرت زینب «س» و اهل‌بیت امام حسین (ع) در آن روز حضور داشتیم. همیشه از کاشکی‌ها می‌گفتیم. حالا که هستیم اجازه می‌دهی برای دفاع از حرم بی‌بی زینب «س» به سوریه برویم؟» به چهره‌ها یشان نگاه کردم:"سکوت عجیبی بین ما حاکم بود. جدیت در تصمیمی که گرفته بودند را در چشم‌هایشان به‌وضوح می‌دیدم. لبخندی زدم و گفتم: «خب بروید». انگار انتظار این جواب را از من نداشتند. اول شوکه شدند بعد با شوق از جا بلند شدند. مصطفی ازلحاظ شخصیتی یک انسان عارف‌مسلک بود. آن روز طوری خوشحالی می‌کرد که من از خوشحالی اش تعجب کرده بودم. چیزی نگفتم و یک دل سیر بچه‌هایم را نگاه کردم. با تعجب برگشتند و به من گفتند: «مادر واقعاً اجازه دادی؟» گفتم: «بله، اجازه دادم». ➕ به فرستادگان رضا (ع) بپیوندید 👇 https://eitaa.com/joinchat/1094385680C1891a355a4 ┄┅═✼🍃🌺🍃✼═┅┄
مادر شهید: حامد همیشه به من کمک می‌کرد و خانه را جارو می‌کرد و وقتی بیرون می‌رفتم و برمی‌گشتم تمام محیط خانه نظافت شده بود. با اینکه کارش گچ کاری بود و وقتی به خانه می‌آمد خیلی خسته بود، اما با همان حال باز هم در کار‌های خانه به من کمک می‌کرد. از مادر شهید در مورد اعزام حامد به سوریه و حرف رفتن پرسیدم که ایشان بیان کردند: حامد حتی زمانی که حرف رفتن به سوریه نبود حرف از نبودن و شهادت می‌زد. یادمه یک شب که اتفاقا محرم و شب عاشورا بود حامد تا دیر وقت خانه نیامد و وقتی آخر شب وارد خانه شد پدر حامد با عصبانیت به او گفت: تا این موقع شب کجا بودی؟ که حامد با آرامش و احترام به پدر گفت: هیئت بودم و دکمه‌های پیراهنش رو باز کرد و سینه کبودش رو به پدر نشون داد و گفت: پدر این آخرین سال هست که برای امام حسین(ع) عزاداری می‌کنم و همینطور هم شد و قبل از محرم سال بعد حامدم به شهادت رسید. ➕ به فرستادگان رضا (ع) بپیوندید 👇 https://eitaa.com/joinchat/1094385680C1891a355a4 ┄┅═✼🍃🌺🍃✼═┅┄