eitaa logo
کمیته خادمین شهدای شهرستان میبد
385 دنبال‌کننده
1.5هزار عکس
224 ویدیو
3 فایل
انتقادات ، پیشنهادات و نظرات خود را به شماره همراه ۰۹۱۳۱۵۷۸۴۲۴ ارسال نمایید .
مشاهده در ایتا
دانلود
عاشق این بود بشود مدافع حرم. سال ۹۵ بود. تیپ الغدیر کم‌کم آمادی رفتن به میدانِ جنگ با داعش می‌شد. و حسین پیگیرتر از همیشه بود راهی شود. با من در این مورد صحبت کرد. می‌گفت «خانمم راضی نیست!» همسرش به‌ش گفته بود «من توی یتیمی بزرگ شده‌ام، خیلی هم سختی کشیدم؛ نذار بچه‌هامون توی یتیمی بزرگ بشن...!» به حسین گفتم «اعزام به سوریه داوطلبانه هست نه اجباری؛ با خانمت صحبت کن و راضی‌ش کن...» بالاخره رضایت همسرش را گرفت. به غیر از آن سال، دو بار دیگر هم رفت سوریه برای جنگ با داعش. قسمت‌ش اما شهادت توی وطن خودش بود... راوی : آقای خراسانی 🆔https://eitaa.com/Khademine_shohada_Meibod
یادگاری ام از سوریه و جنگ با داعش، موج انفجار و فراموشی است و کوچکترین موضوعات روزمرهٔ زندگی را فراموش می‌کنم. هشت سالی می‌شود که حسابی درگیر تبعات جنگ سوریه‌ام. اما یک چیزی را بعد از هشت سال، آن هم درست روز تشییع جنازه‌ی حسین یادم آمد! آذر ٩۵ بود. آقای جمالی مسئول پشتیبانی، ما را رساند به مَشهَدالسِّقْطْ، زیارتگاه و مرقد محسن بن الحسین(ع) که توی حلب است. پارچه متبرکِ معطری آنجا دستم را گرفت. یک عطر آسمانی داشت که مثلش را هیچ وقت نشنیده بودم. حسین که فهمید، خواست تکه‌ای هم به او بدهم. قول و قرار گذاشتیم به‌ش برسانم. بعداً...! اما هر دو یادمان رفت. هم من، هم او. من آن قدر درگیر فراموشی و سرگیجه و سیاهی رفتن چشم هستم که اتفاقات چند دقیقه قبل را یادم می‌رود. چه برسد به موضوعی که ازش گذشته باشد. گذشت تا رسید به روزی که می‌خواستند حسین را تشییع و دفن کنند. یادم آمد! ناگهانی! انگار الهام شده باشد به من که قول و قراری داشتی با کسی! پارچه متبرک را که هنوز بوی عطر می‌داد، بریدم و رساندم به پدر شهید: «امانتیِ حسین است.» راوی: همرزم شهید ✍️ خانم حُسنو 🆔https://eitaa.com/Khademine_shohada_Meibod
در این جلسه علاوه بر کارخواست های انجام گرفته ، همچنین استاد کریمی از نویسندگان ، درخواست نمودند تا خاطرات شهدای راسک ، را طبق فایل های ارسالی صوتی ، ویرایش و بازنویسی نمایند . https://eitaa.com/Khademine_shohada_Meibod
چهار ساعت جلسه! این جدا از کارهای صبح بود که رمق‌مان را گرفته بود! باز هم عملیات و منطقه دلتا و تدارک برنامه‌ها... موقع اذان مغرب برگشتیم. خسته و کوفته. حسین نزدیک چادر فرماندهی پیاده‌ام کرد. راهش را کشید برود سمت نیروهای تدارکات که سرشان گرمِ بارگیری مهمات بود. «حسین کجا...؟!» «بچه‌ها دست تنها هستن، میرم کمک...!» گفتم «تو دیگه چه جونی داری به خدا...» خستگی حالی‌ش نمیشد. دنبال بهانه بود خودش را مشغول کاری کند. سال 95 و توی سرمای حلبِ سوریه در سالنی اسکان داشتیم که یک آبگرمکن کوچک بیشتر نداشت. دو نفر می‌رفتند حمام کارش به تته‌پته می‌افتاد و دو تا قاشق آب گرم پس نمی‌داد. هوا آن قدر سرد بود که توی دو ماهی که آنجا بودیم، چهار بار برف آمد. مکافاتی داشتیم سر حمام رفتن و نظافت خودمان. کار که بیخ پیدا کرد، آبگرمکن را خِفت کردند و بردند بیرون. دوده زده بود و ناساز کار می‌کرد. دو تا دیگر از بچه ها هم بودند. با حسین افتادند به جان آن و سر و سامانش دادند. وقتی آمد داخل شده بود مثل نیروهایی که توی دل شب صورت خودشان را سیاه می‌کنند برای استتار... چهره‌ی دود زده‌اش از جلوی چشمم دور نمی‌شود... راوی: خراسانی ┅✿💠❀🇮🇷❀💠✿┅ 🆔https://eitaa.com/Khademine_shohada_Meibod
رزمایش داشتیم و قرار بود رهبری هم به صورت ویدئوکنفرانسی شاهد آن باشند. سال ۸۹ بود و هنوز ابتدای تشکیل تیپ‌های مردم‌پایه و گردان‌های امام حسین علیه السلام... گردان ما ماموریت داشت پهپاد منهدم کند. برای همین قبضه‌ها را مستقر کردیم. فرمانده آتشبار بودم و حسین فرمانده قبضه... وقت پرواز پهپاد که شد، آقای قاسمی فرمانده گردان خودش نشست پشت قبضه. با اولین رگبار هم پهپاد را زد و ساقط کرد. پایین که آمد قلنج گردنش را پر صدا شکست و گفت: «این قبضه رو کی محوریابی کرده بود؟!» گفتم: «حسین انتظاریان...» در حال رفتن و دور شدن از قبضه گفت: «حدس زدم...! غیر از او کسی نمی‌تونست اینطوری با دقت تنظیم کنه...» راوی: خراسانی ┅✿💠❀🇮🇷❀💠✿┅ 🆔https://eitaa.com/Khademine_shohada_Meibod
کاغذ را گذاشت جلوم «رییس... دوتاکلمه بنویس امضا کن!» پرسیدم: «چی رو باید برات امضا کنم؟» گفت: «بازنشستگی پیش از موعد...!» قبلش شنیده بودم می‌خواهد خودش را بازنشسته کند و برود. گفت می‌خواهد برود مغازه‌ی روغن‌کشی اقوامش مشغول به کار شود. از تصمیمی که گرفته بود راضی نبودم. گفتم:«حسین روزی که من می‌خواستم مسئولیت قبول کنم باهم قول و قرار گذاشتیم کنار هم باشیم، این بود قرارمون؟!» چیزی نگفت. برگه را گرفت و از اتاق رفت بیرون. و دیگر نشنیدم درباره این موضوع حرفی بزند. حسین اما رفت! نه آن رفتنی که حرفش را زده بود! حسین از دلِ ماندنش در سپاه، به بهشت رفت... خدایش با سیدالشهدا علیه السلام محشور فرماید. راوی: خراسانی ✍ نوشته‌ی: خانم منتظرالحجه اَلِفـْـــ ــکٰافـْـ @ALEF_KAF_NEVESHT ...✿🌹❀🇮🇷❀🌹✿... @Khademine_shohada_Meibod
🔰برگزاری جلسه نویسندگی با حضور : احمد کریمی 🔸در این جلسه تکنیک ها و روش های مصاحبه با خانواده محترم شهدا ، جهت روایت نویسی در باب خاطرات شهدا بیان گردید . 🌷🌷🕊🌷🌷 ┅═✼🍃🌺🍃✼═┅ @Khademine_shohada_Meibod
🔰برگزاری جلسه نویسندگی با حضور : احمد کریمی 🔸در این جلسه تکنیک ها و روش های مصاحبه با خانواده‌ی محترم شهدا و ثبت خاطرات این عزیزان ارائه شد؛ همچنین توضیحاتی بابت روایت نویسی روزهای محرم بیان گردید .۱۴۰۳/۰۴/۱۸ 🌷🌷🕊🌷🌷 ┅═✼🍃🌺🍃✼═┅ @Khademine_shohada_Meibod