هدایت شده از کانال رسمی کمیته خادمین شهدا سیستان و بلوچستان
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
﷽
🤲 #دعا_روز_هشتم_ماه_مبارک_رمضان
📌 دعای امروز به نیابت از شهید والامقام #بهروز_هراتی
تولد: ۱۳۶۸/۱۰/۱۴
شهادت: ۱۳۹۹٫۰۲٫۲۴
محل شهادت: محور میرجاوه-درگیری با اشرار
🔺لینک دانلود این دعا از صفحه آپارات 👇
http://m.aparat.com/v/7ZJjr
✅ کاری از تیم #جهادرسانهایشهیدمحسنذوالفقاری
🎤بانوای کربلایی علیرضا صیاد
#ماهمبارکرمضان
#ماهبندگی #ماهعبادت
#بهارقرآن
#خادمینشهدا
#خادممثلِقاسم
#كَرامَتَنَا_الشَّهادَةُ
➖➖➖➖➖
🔻کـــمـــیـــتـــهمــرکــزیخــادمــیــنشــهــدا اســــتـــانســـیـــســـتـــانوبــلــوچـــســـتـــان
🆔 @khademinekoolebar_sb
🌐 zil.ink/KHADEMIN_SB
هدایت شده از کانال رسمی کمیته خادمین شهدا سیستان و بلوچستان
﷽
| 📚 #پایِدرسِولایت |
🎙امامخامنهای(مدظلهالعالی):
ملتهای مسلمان میتوانند ماه رمضان را نردبانی به سمت علوّ معنوی و مادی و عزت دنیا و آخرت قرار بدهند.
#ماهمبارکرمضان
#ماهبندگی #ماهعبادت
#بهارقرآن
#خادمینشهدا
#خادممثلِقاسم
#كَرامَتَنَا_الشَّهادَةُ
➖➖➖➖➖
🔻کـــمـــیـــتـــهمــرکــزیخــادمــیــنشــهــدا اســــتـــانســـیـــســـتـــانوبــلــوچـــســـتـــان
🆔 @khademinekoolebar_sb
🌐 zil.ink/KHADEMIN_SB
هدایت شده از کانال رسمی کمیته خادمین شهدا سیستان و بلوچستان
🔰 #خاطرات_شهدا | #سنگر_خاطره
📍فقط زیارت امام
🌟در سال های دشوار جنگ، به خصوص نبردهایی که در کردستان داشت. وقتی مشکلات و نارسایی ها و نامهربانی ها بر او چیره می شدند، می رفت خدمت حضرت امام. خودش می گفت: «هر وقت نزد امام می روم، با آن که خیلی حرف و مشکل دارم که بازگو کنم، اما وقتی شخصیت با ابهت و قاطع ایشان را می بینم، همه آنها فراموشم می شود. با خودم می گویم تو سردار چنین امامی هستی که آمریکا را به زانو درآورده است؟ آن وقت تو به این راحتی پا پس می کشی؟»، لذا می گفت فقط زیارت امام برایم کافی است تا همه مشکلات را حل شده ببینم.
🌷شهید سپهبد صیاد شیرازی🌷
➕ به راهیان نور بپیوندید👇
🆔 @khademinekoolebar_sb
#رویای_بیداری
فصل سوم
#قسمت_سیزدهم
نزدیک عید نوروز بود که آقامصطفی آمد، چمدانم را بستم. رفتیم ترمینال که با اتوبوس برویم مشهد.
سوار اتوبوس شدیم. خیلی انتظار کشیدیم تا راه افتاد، هنوز از شهر خارج نشده بودیم که راننده فیلم هندی گذاشت؛ فیلم هندی بدون سانسور.
آقامصطفی تذکی داد: «وسیله عمومیه. لطفا رعایت کنین!»
مسافران اعتراض کردند: «آقا ما بیکاریم، الان باید چه کار کنیم؟ »
هم مسافرها مشتاق بودند و هم راننده کوتاه نمی آمد.
پیاده شدیم و برگشتیم ترمینال. قبل از سوارشدن به اتوبوس بعدی آقامصطفی با راننده صحبت کرد. قول گرفت که فیلم یا آهنگ نگذارد، اما همین که اتوبوس راه افتاد، راننده فیلم گذاشت. فکر نمی کرد آن قدر برای آقامصطفی مهم باشد که پیاده شود. وقتی پیاده شدیم، راننده با حالتی به ما نگاه کرد، که انگار ما آدم فضایی هستیم.
همان طور که اگر کسی آدم فضایی ببیند هم مشتاق است بیشتر با او آشنا شود و هم می ترسد رفتار او زندگی اش را دچار تغییر کند. گمانم راننده هم همین حس را داشت.
شاید تا به حال مسافری اینقدر سرسخت و مصمم به تورش نخورده بود. مردی شیشه اتوبوس را باز کرد و خطاب به ما گفت: «گناهش گردن مو، بیا بالا داشی!»
چند نفر خندیدند. خنده های شیطانی شان آزارمان داد، اما نشنیده گرفتیم. تا آمدن اتوبوس بعدی کنار راه ایستادیم و بازهمان قصه تکرار شد. چند بار اتوبوس عوض کردیم و آخرش رفتیم ته اتوبوس نشستیم که صدای آهنگ را کمتر بشنویم. حسابی خسته شدیم، ولی چون اول ازدواج مان بود خیلی سخت نگذشت.
قبل از ظهر رسیدیم مشهد. یک روز سرد و برفی از روزهای پایانی اسفند بود. آقامصطفی در جواب راننده تاکسی که پرسید: «کجا تشریف می برید؟» گفت: «لويزان !»
گفتم: «جایی که زندگی میکنین، چه اسم قشنگی داره !»
. گفت: «لويزان به خرمنی میگن که کوفته شده، اما هنوز باد نکشیدن!»
گفتم: «چه جالب ! کوه طلایی رنگ کوچکی از دانه های گندم و ذرات کاه. حتما خونه تون نزدیک کوهه ؟!
گفت: «آره، روبه روی خونه مون کوهه. میتونیم برای صبحونه مون لقمه درست کنیم و بریم بالای کوه بخوریم .
گفتم: «من عاشق کوه و طبیعتم!»
گفت: «پس بهت مژده بدم که قراره نزدیک خونه مون یک پارک بزرگ کوهستانی ساخته بشه !»
گفتم: «از این بهتر نمیشه !»
حس خوبی داشتم، از اینکه در جوار امام هشتم، خانه باصفایی وجود داشت برای من و همسری که دوستم داشت.
از تاکسی پیاده شدیم. آقامصطفی کلید انداخت و در را باز کرد. کسی منتظرمان نبود. خانه خالی بود. خانه ای نیمه ساز که فقط یکی از اتاق هایش کامل بود وبخاری داشت. نمی دانستم چمدانم را کجا بگذارم.
یک اتاق برای شش نفر.
نشستم، آقامصطفی چای آورد. خواهرهایش از مدرسه آمدند. کمی بعد پدر و مادرش هم از سرکار برگشتند.
مادرش از دیدن من تعجب کرد. فهمیدم آقامصطفی از آوردن من چیزی به او نگفته است. کمی دلخور شدم. البته مادرش حق داشت.
بنایی شان طولانی شده بود و آمادگی نداشتند.
شب من و آقامصطفی داخل اتاق خوابیدیم و پدر و مادر و دو تا خواهرهای آقامصطفی درون هال. معذب بودم .
به آقامصطفی گفتم: «زودتر برگردیم زابل.»
گفت: «فردا گچ میارم و اون اتاق رو گچ میکنم. نگران نباش.
گفتم: «فردا صبح زود اول برویم پابوس امام رضا بعد هرکاری دوست داشتی بکن.»
صبح روز بعد رفتیم حرم. باران نرم و یکنواخت می بارید و بوی بهار همه جا پیچیده بود. صحن و سرای حرم آقا علی بن موسی رضا ع آن قدرتمیز بود که دلم می خواست کفش هایم را درآورم، مبادا لکهای روی سنگ های مرمر بیفتد.
خدام قدم به قدم ایستاده بودند و با چوب پرهای رنگی دست شان زائرها را راهنمایی می کردند. از چند صحن گذشتیم و وارد روضه منوره شديم. سلام دادیم. آقامصطفی باصوت دلنشینش زیارت نامه خواند. بعد دور ضریح طواف . کردیم. هنگام خروج، پشت پنجره فولاد ایستادیم و دعا کردیم....
#ادامه_دارد..
🆔️@khademinekoolebar_sb_nimroz
#رویای_بیداری
فصل سوم
#قسمت_چهاردهم
_به آقا مصطفی گفتم: دفعه قبلی که اومده بودم زیارت، از آقا همسری مهربون و مشهدی خواستم، درست مثل تو، حالا به پاس این موهبت نصف مهریه ام رو بهت می بخشم.»
آقامصطفی با شیطنت پرسید: «میدونی ۲۵۰تا سکه یعنی چی؟ با پولش میشه یک خونه خرید!»
گفتم: «فدای چشم پاکی و ایمانت!»
روزهای پایانی سال بود، همه جا بازار سبزه، سمنو، ماهی های قرمز کوچک وتنگ های بلور داغ بود. پشت ویترین فروشگاه ها، سفره های هفت سین چیده بودند.
با دوتا ماهی قرمز و یک تنگ بلور به خانه آمدیم. با کمک سارا و سعیده، خواهرهای آقامصطفی خانه را تمیز کردیم وسفره را چیدیم.
سال ۱۳۸۲صبح خیلی زود، سال تحویل شد. نشسته بودیم دور سفره هفت سین تلويزيون روشن بود. بعد از سخنان رهبر، خانواده آقامصطفی
یکی یکی سال نو را به من تبریک گفتند و برایم آرزوی خوشبختی کردند.
لیلا خانم هم با پسرش از زابل آمده بود.
تلویزیون تصاویری از حمله آمریکا به عراق نشان میداد و می گفت: «صدام حسین به جرم رابطه با القاعده و استفاده از سلاح های کشتار جمعی باید محاکمه شود.»
آقامصطفی از فروپاشی حکومت صدام و بازشدن راه کربلا خیلی خوشحال شد.
تلفن زنگ خورد. آقامصطفی گوشی را برداشت. پدربزرگش بود. بعد از تبریک عید، همه مان را دعوت کرد. البته پدربزرگ آقامصطفی عموی من هم می شد. خانه عمویم در تربت جام بود. خاله ها و دایی های آقامصطفی هم در تربت جام زندگی می کردند.
روز بعد، همه مان رفتیم تربت جام . در طول مسیر، دخترها از اخلاق پدربزرگ می گفتند که به راحتی از کسی خوشش نمی آید. از بدحجابی، از شوخی با نامحرم، از خنده های بلند هم بدش می آید. اگر هم موردی ببیند، بدون رودربایستی تذکر می دهد.
با دل شوره و ترس وارد خانه پدربزرگ شدم. دیدم پیرمردی نورانی با تسبیح آبی رنگش داخل اتاق پذیرایی نشسته و دارد ذکر می گوید.
با دیدن من بلند شد، چند قدم به طرفم آمد و گفت: «عمو جان بیا اینجا. بیا کنار خودم بشین.
ترسم ریخت. نگاهی به آقامصطفی کردم. لبخندی زدم و دست پدربزرگ را بوسیدم.
گله کرد: من از عقدتون خبر نداشتم والا حتما می اومدم.»
آقامصطفی گفت: «چون هوا سرد بود، گفتم اذیت میشین. برای همین خبر ندادم.)
پدربزرگ گفت: «زیادی ملاحظه کاری آقامصطفی وخندید....
با شرمندگی گفتم: «عموجان کوتاهی از ما بوده، ما باید دعوت می کردیم.»
گفت: «عیب نداره عمو، ان شاء الله باقی باشه!»
با صدای اذان ظهر، پدربزرگ به نماز ایستاد. بقیه افراد خانواده هم پشت سرش ایستادند و به او اقتدا کردند. بعد از نماز سفره پهن کردیم. ناهار سبزی پلو با ماهی بود. روز بسیار خوبی بود. خانه عمو و طرز
زندگی شان درست شبیه خانه خودمان بود و من خیلی زود با عمو و زن عمویم أخت شدم.
آنجا رسم بود هر روز یک نفر دعوت می کرد و همه فامیل می رفتند خانه او.
چند روزی ماندیم. خیلی خوش گذشت. به خصوص که پدربزرگ مرد بسیار مهربان و دوست داشتنی بود و به قول آقامصطفی من حسابی توی دل پدربزرگ جا باز کرده بودم.
بار دیگر زمان جدایی فرارسید: خیلی دل بسته آقامصطفی شده بودم، اما او باید میرفت سرکار و من باید می رفتم مدرسه. مرا رساند زابل.
چند روزی ماند و بعد برگشت مشهد.
دوم دبیرستان بودم. دیگر نمی توانستم درس بخوانم.حواسم پیش آقامصطفی بود. روزی چند بار زنگ میزد و می گفت: «منم اصلا نمیتونم بدون تو اینجا باشم. نمیتونم برم سرکار.»
آقام گفته بود به مصطفی بگو تا آخر امتحانات شما نیاد زابل. نزدیک خرداد بود که آقامصطفی آمد. آقام که به درس خیلی اهمیت می داد، گفت: «آقا مصطفی! وقتی شما اینجایید، زینب نمیتونه درس بخونه، نگرانم امسال نتونه درس هاش رو پاس کنه.»
آقامصطفی زود برگشت مشهد. به گمانم ده روز مشهد بود. یک روز که داشتم ریاضی می خواندم صدای آشنایی توجه ام را جلب کرد: «سلام عمو»
دویدم بیرون. آقام بعد از سلام و روبوسی گفت: عموجان، مگه قرار نبود بعد از امتحانای زینب بیاین؟ »
آقامصطفی گفت: «عموجان من اینجا باشم، زینب خانم بهتر میتونه درس بخونه. کمکش میکنم.»
#ادامه_دارد..
🆔️@khademinekoolebar_sb_nimroz
16.41M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🔹حقایقی درباره #حضرت_خدیجه سلام الله علیها
🔰مقام معظم رهبری
🆔️@khademinekoolebar_sb_nimroz
7.33M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
▫️ما مدیون اوییم!
👈 مناسب برای استوری در واتساپ و اینستاگرام.
#استوری
#یاری_حضرت
#حضرت_خدیجه
🆔️@khademinekoolebar_sb_nimroz
﷽
| #شهیدانه 🥀 |
به دنیایی دل بستیم، که در اون یه نگاه به نامحرم، شش ماه شهادتُ به عقب میندازه...
حواسمون هست؟!
#خادمینشهدا
#خادممثلِقاسم
#كَرامَتَنَا_الشَّهادَةُ
➖➖➖➖➖
🔻کـــمـــیـــتـــهمــرکــزیخــادمــیــنشــهــدا اســــتـــانســـیـــســـتـــانوبــلــوچـــســـتـــان
🆔 @khademinekoolebar_sb
🌐 zil.ink/KHADEMIN_SB
﷽
🤲 #دعا_روز_دهم_ماه_مبارک_رمضان
📌 به نیابت از شهید والامقام #مجتبی_عارف
تولد: 1371/01/01
شهادت: 1397/04/30
محل شهادت: جکیگور
🔺لینک دانلود این دعا از صفحه آپارات 👇
http://m.aparat.com/v/UcxVE
✅ کاری از تیم #جهادرسانهایشهیدمحسنذوالفقاری
🎤بانوای کربلایی علیرضا صیاد
#ماهمبارکرمضان
#ماهبندگی #ماهعبادت
#بهارقرآن
#خادمینشهدا
#خادممثلِقاسم
#كَرامَتَنَا_الشَّهادَةُ
➖➖➖➖➖
🔻کـــمـــیـــتـــهمــرکــزیخــادمــیــنشــهــدا اســــتـــانســـیـــســـتـــانوبــلــوچـــســـتـــان
🆔 @khademinekoolebar_sb
🌐 zil.ink/KHADEMIN_SB
کمیته خادمین شهدای نیمروز
#رویای_بیداری فصل سوم #قسمت_چهاردهم _به آقا مصطفی گفتم: دفعه قبلی که اومده بودم زیارت، از آقا همس
#رویای_بیداری
فصل سوم
#قسمت_پانزدهم
_گفتم: «غافلگیرم کردی مصطفی! دیشب که زنگ زدی نگفتی داری میای!
آقامصطفی گفت: «دیگه نمیتونستم تحمل کنم. یک دفعه زدم به راه !
مادرم گفت: «خوب کردی. زینب داشت تلف می شد. نه خواب داشت نه خوراک!»
آن روز تا غروب آقامصطفی مسائل ریاضی را برایم حل می کرد و توضیح می داد.
بعد از امتحان هایم آقامصطفی به پدرم گفت: «من می خوام زينب خانم رو ببرم خونه خودمون. این طوری نمیتونم ادامه بدم. راه دوره ، رفت و آمد سخته، من باید برم سرکار
پدرم گفت: «مگه قرار نیست عروسی بگیرین؟
مصطفی گفت: «متأسفانه نمی تونیم، هزینه اش رو نداریم .
پدرم گفت: «از اول ما برای خیلی چیزها کوتاه اومدیم. زینب دختر پاک و ساده ای بود، اما مراسمش رو طوری گرفتیم که بعضی ها فکرهای ناجوری به سرشون زد. پرسیدن موضوع چی بوده که شما اینطوری دخترتون رو عروس کردین؟ کسی باور نکرد زینب خودش قبول کرده ،من قبل از زینب یازده تا بچه عروس و داماد کردم. بزرگ فامیل و محله هستم. مردم انتظار زیادی داشتن. حالا شما بدون عروسی، بدون خرید، بدون جهاز میگی میخوام زينب رو ببرم ؟ کجا می خوای ببری؟»
آقامصطفی که سرش پایین بود گفت: «میبرم خونه پدرم.»
آقام سری تکان داد و گفت: «کار عاقلانه ای نیست. از تواضع و مهربونی زینب سوء استفاده نکنین. حداقل جایی رو اجاره کن دو تیکه اسباب بخر. ما هم جهازش رو کامل می کنیم. بعد زنت رو ببره.
آقامصطفی گفت: «شما درست میگین، ولی من اونجا، زینب اینجا، نمی تونیم دوری هم رو تحمل کنیم. زینب که پیشم باشه، من کار میکنم. خونه اجاره می کنم.»
پدرم چیزی نگفت. رو برگرداند و از اتاق خارج شد. من با مادرم صحبت کردم. مادرم گفت: «برای ربابه خواستگار اومده، ربابه داره عروس میشه. قراره بریم خرید. اگر تو هم با ما راه می اومدی برای توهم خرج میکردیم...
چمدانم را بستم. غیر از لباس ها، کتاب ها و وسایل شخصی ام چیزی برنداشتم. از خانه آمدم بیرون.
مادرم گفت: در این خونه همیشه به روی تو بازه. هر وقت دل تنگ شدی برگرد.
از داخل باغ و از زیر سایه درختان گذشتیم. روز بسیار گرمی بود. چمدان به دست کنار راه ایستادیم.
بعد از ساعت ها نشستن داخل اتوبوس در هوای تیرماه، بالاخره به خانه رسیدیم. باز هم کسی منتظرمان نبود، اما این بار اوضاع خانه فرق کرده بود.
اتاق ها و هال تکمیل شده بود.
فقط مانده بود کابینت آشپزخانه . یکی از اتاق ها برای خواهرهای آقامصطفی بود و یکی برای پدر و مادرش. من چمدانم را در هال گذاشتم و تصمیم گرفتم تا پایان این راه صبور باشم.
شب ها ما داخل اتاق می خوابیدیم. کتابخانه پدرشوهرم داخل اتاق بود و او هر از گاهی برای گذاشتن یا برداشتن کتاب وارد اتاق می شد.
کمد دیواری اتاق هم پر بود از لباس ها و وسایل مادرشوهرم. در آن خانه من اصلا احساس نمی کردم تازه عروس هستم، بیشتر حالت مهمان داشتم.
مادرم مرتب زنگ میزد و می گفت: «بیا زابل تا زمانی که برایت عروسی بگیرند.»
بعد از یک ماه ، به اصرار مادرم برگشتم زابل. مثل ماهی، دوزیستی شده بودم که نه طاقت خشکی داشت نه تحمل دریا.
وضعیت روحی ام به هم ریخته بود. عصبی و زودرنج شده بودم. آقامصطفی آمد دنبالم. مادرم گفت: «شما اینجا بمون، همین جا برو سرکار.»
آقامصطفی گفت: «زن عمو خودتون میدونین که من تک پسرم. نمیتونم بیام زابل. باید مشهد باشم، پدر و مادرم به من نیاز دارن، باید دنبال کار باشم، من نمی تونم عروسی بگیرم. از زینب هم نمی تونم دور باشم.»
مادرم گفت: «دوست و آشنا پشت سر ما حرف میزنن. تا حالا سابقه نداشته یک دختر شونزده ساله مثل یک زن بیوه بره خونه شوهر. به فکر آبروی ما هم باشین.»
آقامصطفی با جدیت گفت: «زن عمو فکرتون روبا این حرف ها مسموم نکنین. این رسم و رسوم رو کی گذاشته...
_آیه که نازل نشده حتما باید عروسی بگیرن!؟
ما خودمون می تونیم سرمشق جوون هایی باشیم که پول ندارن. میتونیم بدعت گذار رسم های نو باشیم. در ضمن، ما که برای عقدمون جشن خوبی گرفتیم!»
مادرم با درماندگی گفت: «چی بگم؟ پس حداقل یک کم جهاز درست کردم، اینها رو ببرید که زینب غریبی نکنه. احساس کنه خونه خودشه.»
آقا مصطفی گفت: «نه نمی برم. اولا جا نداريم؛ ثانیا شما دارین برای ربابه جهاز درست میکنین، روتون فشار میاد.»
به اصرار مادرم، دوتا پتو، چند تا کارتن ظرف و مقداری وسایل تزیینی با خودمان بردیم.
زندگی ما یک زندگی عاشقانه بود. خیلی همدیگر را دوست داشتیم، اما یک سری مادیات باعث شد که نگذارند آن طور که می خواهیم زندگی کنیم.
عشق و علاقه ما نشأت گرفته از این بود که با هم، همفکر بودیم. قبل از ازدواج با نامحرم خوش و بشی نداشتیم.
مثل بعضی ها نبودیم که دوست داشتند خوشی هایشان را بکنند بعد ازدواج کنند، چون می پنداشتند با
ازدواج خوشی هایشان پایان می گیرد.دوست داشتیم چشم مان به همسر خودمان باز شود.
آقامصطفی برای من همان سواری بود که با اسب سفید آمده بود.