#سیره_شهدا
باهنر با بچه کمونیستها میگردد !!
چپ و راست، میرفتند و میآمدند که باهنر با بچه کمونیستها میگردد. وقتی با آن جوان کمونیست میدیدنش که شوخی وخنده میکنه.
به او میگفتند حاج آقا در شأن شما نیست که با اینها باشید.
دست گذاشته بود روی شانههای طرف و گفته بود:
هنر این است که اینها را به راه بیاوریم که اگر نتوانستیم همه ی جوانهای ما را کمونیست میکنند.
#شهید_محمدجواد_باهنر
🌹شادی روحش صلوات
➕ دعــــوت شـــــهــــدا هستیـــــد 👇
🌹~°@khademinkordestan
💌 انس شهید نوروزی با امام هادی(ع)
#سیره_شهدا
کمیته خادمین شهدای کردستان
🥀~》@khademinkordestan
#سیرۀ_شهدا | #اهتمام_به_وضو
☘دستهایش شیمیایی شده بود و زخمهای ناجوری داشت که باید همیشه آنها را چرب میکرد. موقع نماز میرفت تلاش میکرد، تا این چربیها را بشوید و وضو بسازد میگفت : نمیتوانم بی وضو باشم. حتی پیش از خوردن غذا وضو میگرفت.
در محل کارش، میزش را بطرف قبله گذاشت و از دیگران هم خواست که میز خود را به طرف قبله بگردانند. او با اینکار نشان میداد که ما باید حتی نشستن خودمان را هم جهتدار کنیم.
#سردار_شهید_عبدالمهدی_مغفوری
┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄
کمیته خادمین شهدای کردستان
🌷|@khademinkordestan
🕊 #سیره_شهدا | #شهید_حسینعلینوری
🔸غروب بود، نزدیک اذان حسین علی تازه از مزرعه آمده بود خانه با نگاه به لب های خشک شده اش حدس زدم روزه است.
🔸مادر وقتی فهمید گفت: دورت بگردم! چرا نگفتی روزه ای تا برات افطار آماده کنم؟»
حسین علی با خنده جواب داد: دستت درد نکنه مادر هر چی باشه می خوریم.
🔶رو به مادر گفتم: «حسین علی یا نیستش و مدام جبهه ست یا وقتی هم که هست، همش سر زمین داره کار میکنه».
رفتم سمت آشپزخانه تا کمک حال مادر شوم. صدای اذان بلند شد. نماز را خواندیم و لحظه ای بعد سفره را پهن کردم.
🔸نگاهم افتاد به حسین علی که داشت وضو می گرفت. گفتم: «مگه شما نمازت رو نخوندی؟»
گفت: «چرا خواهر جان خوندم».
گفتم: «پس چرا داری دوباره وضو می گیری؟
🔸بعد از این که مسح پایش را کشید، قد راست کرد و گفت: «خوبه آدم وقتی پای سفره هم که می شینه با وضو باشه، وضو باعث میشه عمر آدم زیاد بشه و با برکت تازه اگرم عمرش به دنیا نباشه و وقت رفتنش بشه اگه وضو داشته باشه، شهید می میره».
📚کتاب "من شهید می شوم" ؛خاطرات شهید حسین علی نوری
__________________________________
کمیته خادمین شهدای کردستان
🔸»@khademinkordestan
💌 #سیره_شهدا | #قوطی_خالی
🔸رزمندگان یک قوطی خالی را در میان کمکهای مردمی پیدا کردند که چنین نامهای در آن بود:
«ﺑﺮﺍﺩﺭ ﺭﺯﻣﻨﺪه ﺳﻼﻡ، ﻣﻦ ﯾﮏ ﺩﺍﻧﺶ ﺁﻣﻮﺯ ﺩﺑﺴﺘﺎﻧﯽ ﻫﺴﺘﻢ. ﺧﺎﻧﻢ ﻣﻌﻠﻢ ﮔﻔﺘﻪ ﺑﻮﺩ ﮐﻪ ﺑﺮﺍﯼ ﮐﻤﮏ ﺑﻪ ﺭﺯﻣﻨﺪﮔﺎﻥ ﺟﺒﻬﻪ ﻫﺎﯼ ﺣﻖ ﻋﻠﯿﻪ ﺑﺎﻃﻞ ﻧﻔﺮﯼ ﯾﮏ ﮐﻤﭙﻮﺕ ﻫﺪﯾﻪ ﺑﻔﺮﺳﺘﯿﻢ ﺑﺎ ﻣﺎﺩﺭﻡ ﺭﻓﺘﻢ ﺍﺯ ﻣﻐﺎﺯه ﺑﻘﺎﻟﯽ ﮐﻤﭙﻮﺕ ﺑﺨﺮﻡ. ﻗﯿﻤﺖ ﻫﺮ ﮐﺪﺍﻡ ﺍﺯ ﮐﻤﭙﻮﺕ ﻫﺎ ﺭﻭ ﭘﺮﺳﯿﺪﻡ،ﺍﻣﺎ ﻗﯿﻤﺖ ﺁﻧﻬﺎ ﺧﯿﻠﯽ ﮔﺮﺍﻥ ﺑﻮﺩ، ﺣﺘﯽ ﮐﻤﭙﻮﺕ ﮔﻼﺑﯽ ﮐﻪ ﻗﯿﻤﺘﺶ 25 ﺗﻮﻣﺎﻥ ﺑﻮﺩ ﻭ ﺍﺯ ﻫﻤﻪ ﺍﺭﺯﺍﻥ ﺗﺮ ﺑﻮﺩ ﺭﺍ ﻧﻤﯽ ﺗﻮﺍﻧﺴﺘﻢ ﺑﺨﺮﻡ.
ﺁﺧﺮ ﭘﻮﻝ ﻣﺎ ﺑﻪ ﺍﻧﺪﺍﺯه ﺳﯿﺮﮐﺮﺩﻥ ﺷﮑﻢ ﺧﺎﻧﻮﺍﺩه ﻫﻢ نمیرسد. ﺩﺭ ﺭﺍه ﺑﺮﮔﺸﺖ ﮐﻨﺎﺭﺧﯿﺎﺑﺎﻥ ﺍﯾﻦ ﻗﻮﻃﯽ ﺧﺎﻟﯽ ﮐﻤﭙﻮﺕ ﺭﺍ ﺩﯾﺪﻡ؛ ﺑﺮﺩﺍﺷﺘﻢ ﻭ ﭼﻨﺪ ﺑﺎﺭ ﺑﺎ ﺩﻗﺖ آﻥ ﺭﺍ ﺷﺴﺘﻢ ﺗﺎ ﺗﻤﯿﺰﺗﻤﯿﺰﺷﺪ. ﺣﺎﻻ ﯾﮏ ﺧﻮﺍﻫﺶ ﺍﺯ ﺷﻤﺎ ﺑﺮﺍﺩﺭ ﺭﺯﻣﻨﺪه ﺩﺍﺭﻡ؛ ﻫﺮﻭﻗﺖ ﮐﻪ ﺗﺸﻨﻪ ﺷﺪﯾﺪ ﺑﺎ ﺍﯾﻦ ﻗﻮﻃﯽ ﺁﺏ ﺑﺨﻮﺭﯾﺪ ﺗﺎ ﻣﻦ ﻫﻢ ﺧﻮﺷﺤﺎﻝ ﺑﺸﻮﻡ ﻭ ﻓﮑﺮ ﮐﻨﻢ ﮐﻪ ﺗﻮﺍﻧﺴﺘﻢ ﺑﻪ ﺟﺒﻬﻪ ﻫﺎ ﮐﻤﮑﯽ ﮐﻨﻢ.»
🔹ﺑﭽﻪﻫﺎ ﺗﻮی ﺳﻨﮕﺮ ﺑﺮﺍﯼ ﺧﻮﺭﺩﻥ ﺁﺏ ﺗﻮﯼ ﺍﯾﻦ ﻗﻮﻃﯽ ﻧﻮﺑﺖ ﻣﯽﮔﺮﻓﺘﻨﺪ؛ ﺁﺏ ﺧﻮﺭﺩﻧﯽ ﮐﻪ ﻫﻤﺮﺍﻫﺶ ﺭﯾﺨﺘﻦ ﭼﻨﺪ ﻗﻄﺮه ﺍﺷﮏ ﺑﻮﺩ...
🌱راوی: شهید #حسین_خرازی
·······┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄·········
کمیته خادمین شهدای کردستان
▫️|@khademinkordestan
📚#سیره_شهدا | #شهید_بیضایی
🔰می توانم بگویم محمودرضا بیشتر عمرش در تهران توی ماشینش گذشته بود مدام هم پشت فرمان موبایلش زنگ می خورد همه اش هم تماسهای کاری.
🔸 چند باری به او گفتم پشت فرمان این قدر با تلفن صحبت نکن، ولی نمی شد انگار. با این همه دقت رانندگی اش خوب بود، همیشه کمربند ایمنی اش بسته بود و با سرعت کم رانندگی می کرد.
🔹یکی از هم سنگرهایش می گفت: من بستن کمربند ایمنی را در سوریه از محمودرضا یاد گرفتم. تا مینشست پشت فرمان کمربندش را می بست.
یک بار به او گفتم اینجا دیگر چرا می بندی؟ اینجا که پلیس نیست.»
گفت: «می دانی! چقدر زحمت کشیده ام با تصادف نمیرم؟»
راوی:برادر شهید
#شهید_محمودرضابیضایی
·······┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄·········
کمیته خادمین شهدای کردستان
▫️|@khademinkordestan