eitaa logo
قرارگاه‌خادم‌الشهدای‌استان‌فارس
2.3هزار دنبال‌کننده
3.9هزار عکس
1.3هزار ویدیو
6 فایل
خواهران آیدی ادمین: 🆔 @khademoshahid8
مشاهده در ایتا
دانلود
🍃🍃🍃🍃🍃 🍃🍃🍃🍃 🍃🍃🍃 🍃🍃 🍃 ⏰️ 📚 ⭕️ قسمت ۳۶ 🏷 تاثیر کلام 🔻راوی : مهدی فریدوند خانمی که تقريباً بی حجاب بود پياده شد و در را باز کرد. بعد همان شخص با ماشين وارد شد. گفتم: ديدی آقا ابرام! ديدی اين بابا مشکل داره. گفت: بايد صحبت كنيم. بعد قضاوت کن. موتور را بردم جلوی خانه و گذاشتم روی جک. ابراهيم زنگ خانه را زد. آقا که هنوز توی حياط بود آمد جلوی در. مردی درشــت هيکل بود. با ريش و سبيل تراشيده. با ديدن چهره ما دو نفر در آن محله خيلی تعجب کرد! نگاهي به ما كرد و گفت: بفرمائيد؟! با خودم گفتم: اگر من جای ابراهيم بودم حســابی حالش را ميگرفتم. اما ابراهيم با آرامش هميشــگي، در حالی که لبخند می زد ســلام کرد و گفت: ابراهيم هادی هستم و چند تا سؤال داشتم، برای همين مزاحم شما شدم. آن آقا گفت: اسم شما خيلی آشناست! همين چند روزه شنيدم، فکرکنم تو سازمان بود. بازرسی سازمان، درسته؟! ابراهيم خنديد و گفت: بله. بنده خدا خيلی دست پاچه شد. مرتب اصرار ميکرد بفرمائيد داخل. ابراهيم گفت: خيلي ممنون، فقط چند دقيقه با شما کار داريم و مرخص می شويم. ابراهيم شــروع به صحبت کرد. حدود يک ساعت مشغول بود، اما گذشت زمان را اصلاً حس نمی کرديم. ابراهيــم از همه چيز برايش گفت. از هر موردی برايش مثال زد. ميگفت: ببين دوست عزيز، همسر شما براي خود شماست، نه برای نمايش دادن جلوي ديگران! ميداني چقدر از جوانان مردم با ديدن همسر بی حجاب شما به گناه می افتند! يا اينکه، وقتی شما مسئول کارمند ها در اداره هستی نبايد حرف های زشت يا شوخی های نا مربوط ، آن هم با کارمند زن داشته باشيد! شما قبلاً توی رشته خودت قهرمان بودی، اما قهرمان واقعی کسی است که جلوی کار غلط رو بگيره. بعد هم از انقلاب گفت. از خون شــهدا، از امام، از دشمنان مملکت. آن آقا هم اين حرف ها را تأييد ميکرد. ابراهيم در پايان صحبت ها گفت: ببين عزيز من، اين حكم انفصال از خدمت شماست. آقای رئيس يکدفعه جــا خورد. آب دهانش را فرو داد. بعد با تعجب به ما نگاه کرد. ادامه دارد... @Khademinshohada_Fars 🌱
🍃🍃🍃🍃🍃 🍃🍃🍃🍃 🍃🍃🍃 🍃🍃 🍃 ⏰️ 📚 ⭕️ قسمت ۳۷ 🏷 تاثیر کلام 🔻راوی : مهدی فریدوند ابراهيم لبخندی زد و نامه را پاره کرد! بعدگفت: دوست عزيز به حرف های من فکر کن! بعد خداحافظی کرديم. سوار موتور شديم و راه افتاديم. از سر خيابان که رد شديم نگاهی به عقب انداختم. آن آقا هنوز داخل خانه نرفته و به ما نگاه ميکرد. گفتم: آقا ابرام، خيلی قشنگ حرف زدی، روی من هم تأثير داشت. خنديد و گفت: ای بابا ما چيکاره ايم. فقط خدا، همه اين ها را خدا به زبانم انداخت. انشاءالله كه تأثير داشته باشد. بعد ادامه داد: مطمئن باش چيزی مثل برخورد خوب روی آدم ها تأثير ندارد. مگر نخوانده ای، خدا در قرآن به پيامبرش ميفرمايد: اگر اخلاقت تند(وخشن) بود، همه از اطرافت ميرفتند. پس لااقل بايد اين رفتار پيامبر را ياد بگيريم. ***** يکی دو ماه بعد ، از همان فدراســيون گزارش جديد رسيد؛ جناب رئيس بسيار تغيير کرد! اخلاق و رفتارش در اداره خيلی عوض شده. حتی خانم اين آقا با حجاب به محل کار مراجعه ميکند! ابراهيم را ديدم و گزارش را به دستش دادم. منتظر عکس العمل او بودم. بعد از خواندن گزارش گفت: خدا را شکر، بعد هم بحث را عوض کرد. اما من هيچ شــکی نداشتم که اخلاص ابراهيم تأثير خودش را گذاشته بود. كلام خالصانه او آقای رئيس فدراسيون را متحول کرد. ادامه دارد... @Khademinshohada_Fars 🌱
🍃🍃🍃🍃🍃 🍃🍃🍃🍃 🍃🍃🍃 🍃🍃 🍃 ⏰️ 📚 ⭕️ قسمت ۳۸ 🏷 رسیدگی به مردم 🔻راوی : جمعی از دوستان شهید (بندگان خانواده من هستند پس محبوب ترين افراد نزد من کسانی هستند که نسبت به آنها مهربان تر و در رفع حوائج آنها بيشتر کوشش کنند.امام صادق(ع) ) عجيب بود! جمعيت زيادی در ابتدای خيابان شهيد سعيدی جمع شده بودند. با ابراهيم رفتيم جلو، پرسيدم: چی شده!؟ گفت: اين پسر عقب مانده ذهنی است، هر روز اينجاست. سطل آب کثيف را از جوی بر ميدارد و به آدم های خوش تيپ و قيافه ميپاشد! مردم کم کم متفرق می شدند. مردی با کت و شلوار آراسته توسط پسرك خيس شــده بود. مرد گفت: نميدانم با اين آدم عقب مانده چه کنم. آن آقا هم رفت. ما مانديم و آن پسر! ابراهيم به پسرک گفت: چرا مردم رو خيس ميکنی؟ پســرك خنديد و گفت: خوشــم می ياد. ابراهيم کمی فکر کرد و گفت: کسی به تو ميگه آب بپاشی؟ پسرك گفت: اونها پنج ريال به من ميدن و ميگن به کی آب بپاشم. بعد هم طرف ديگر خيابان را نشان داد. ســه جوان هرزه و بيکار ميخنديدند. ابراهيم ميخواســت به سمت آن ها برود، اما ايستاد.کمي فکر کرد و بعد گفت: پسر، خونه شما کجاست؟ پسر راه خانه شان را نشان داد.ابراهيم گفت: اگه ديگه مردم رو اذيت نکنی ، من روزی ده ريال بهت ميدم، باشــه؟ پســرک قبول کرد. وقتی جلوی خانه آنها رسيديم، ابراهيم با مادر آن پسرک صحبت کرد. به اين ترتيب مشکلی را از سر راه مردم بر طرف نمود. ادامه دارد... @Khademinshohada_Fars 🌱
🍃🍃🍃🍃🍃 🍃🍃🍃🍃 🍃🍃🍃 🍃🍃 🍃 ⏰️ 📚 ⭕️ قسمت ۳۹ 🏷 رسیدگی به مردم 🔻راوی : جمعی از دوستان شهید در بازرسی تربيت بدنی مشغول بوديم. بعد از گرفتن حقوق و پايان ساعت اداری ، پرسيد: موتور آوردی؟ گفتم: آره چطور!؟ گفت: اگه کاری نداری بيا با هم بريم فروشگاه. تقريباً همه حقوقش را خريد کرد. از برنج و گوشت، تا صابون و... همه چيز خريد. انگار ليستی برای خريد به او داده بودند! بعد با هم رفتيم سمت مجيديه، وارد کوچه شديم. ابراهيم درب خانه ای را زد. پيرزنی که حجاب درستی نداشت دم در آمد. ابراهيم همه وسائل را تحويل داد. يك صليب گردن پيرزن بود. خيلي تعجب کردم! در راه برگشــت گفتم: داش ابرام اين خانم ارمنی بود؟! گفت: آره چطور مگه!؟ آمــدم كنار خيابان. موتور را نگه داشــتم و با عصبانيت گفتم: بابا، اين همه فقير مسلمون هست، تو رفتی سراغ مسيحيا! همينطور كه پشت سرم نشسته بود گفت: مسلمون ها رو کسی هست کمک کنه. تازه، کميته امداد هم راه افتاده، کمکشون ميکنه. اما اين بنده های خدا کسی رو ندارند. با اين کار، هم مشکلاتشان کم ميشه، هم دلشان به امام و انقلاب گرم ميشه. ادامه دارد... @Khademinshohada_Fars 🌱
🍃🍃🍃🍃🍃 🍃🍃🍃🍃 🍃🍃🍃 🍃🍃 🍃 ⏰️ 📚 ⭕️ قسمت ۴۰ 🏷 رسیدگی به مردم 🔻راوی : جمعی از دوستان شهید 26سال از شهادت ابراهيم گذشت. مطالب كتاب جمع آوی و آماده چاپ شد. يكی از نمازگزاران مسجد مرا صدا كرد و گفت: برای مراسم يادمان آقا ابراهيم هر كاری داشته باشيد ما در خدمتيم. با تعجب گفتم: شما شهيد هادی رو می شناختيد!؟ ايشون رو ديده بوديد!؟ گفت: نه، من تا پارسال كه مراسم يادواره برگزار شد چيزی از شهيد هادی نميدونستم. اما آقا ابرام حق بزرگی گردن من داره! براي رفتن عجله داشتم، اما نزديكتر آمدم. باتعجب پرسيدم: چه حقی!؟ گفت: در مراســم پارسال جا ســوئيچی عكس آقا ابراهيم را توزيع كرديد. من هم گرفتم و به ســوئيچ ماشينم بستم. چند روز قبل، با خانواده از مسافرت برمی گشتيم. در راه جلويی يك مهمانپذير توقف كرديم. وقتی خواســتيم سوار شويم باتعجب ديدم كه ســوئيچ را داخل ماشين جا گذاشــتم! درها قفل بود. به خانمم گفتم: كليد يدكی رو داری؟ او هم گفت: نه،كيفم داخل ماشينه! خيلي ناراحت شــدم. هر كاری كردم در باز نشــد. هوا خيلي ســرد بود. با خودم گفتم شيشه بغل را بشكنم. اما هوا سرد بود و راه طولانی. يكدفعه چشــمم به عكس آقا ابراهيم افتاد. انگار از روی جاسوئيچی به من نگاه ميكرد. من هم كمی نگاهش كردم و گفتم:آقا ابرام، من شنيدم تا زنده بودی مشــكل مردم رو حل ميكردی شــهيد هم كه هميشه زنده است. بعد گفتم: خدايا به آبروی شهيد هادی مشكلم رو حل كن. ُ تــو همين حال يكدفعه دســتم داخل جيب كتم رفت. دســته كليد منزل را َ برداشتم! ناخواسته يكب از كليدها را داخل قفل در ماشين كردم. با يك تكان، قفل باز شد. با خوشــحالی وارد ماشين شديم و از خدا تشــكر كردم. بعد به عكس آقا ابراهيم خيره شــدم وگفتم: ممنونم، انشاءالله جبران كنم. هنوز حركت نكرده بودم كه خانمم پرسيد: در ماشين با كدام كليد باز شد؟ با تعجب گفتم: راســت ميگی ، كدوم كليد بود!؟ پياده شدم و يكی يكی كليدهــا را امتحان كردم. چند بار هم امتحــان كردم، اما هيچكدام از كليدها اصلاً وارد قفل نميشد!! همينطوركه ايستاده بودم نَفس عميقي كشيدم. گفتم: آقا ابرام ممنونم، تو بعد از شهادت هم دنبال حل مشكلات مردمی. ادامه دارد... @Khademinshohada_Fars 🌱
🍃🍃🍃🍃🍃 🍃🍃🍃🍃 🍃🍃🍃 🍃🍃 🍃 ⏰️ 📚 ⭕️ قسمت ۴۱ 🏷 کردستان 🔻راوی : مهدی فریدوند تابســتان 1358 بود. بعد از نماز ظهر و عصر جلوی مســجد سلمان ايستاده بوديم. داشتم با ابراهيم حرف ميزدم که يکدفعه يکی از دوستان با عجله آمد و گفت: پيام امام رو شنيديد؟! با تعجب پرسيديم: نه، مگه چی شده؟! گفت: امام دستور دادند وگفتند بچه ها و رزمنده های کردستان را از محاصره خارج کنيد. بلافاصله محمد شاهرودی آمد و گفت: من و قاسم تشکری و ناصرکرمانی عازم کردستان هستيم. ابراهيم گفت: ما هم هستيم. بعد رفتيم تا آماده حرکت شويم. ســاعت چهارعصر بود. يازده نفر با يک ماشــين بليزر به ســمت کردستان حرکت کرديم. يک تيربار ژ3 ،چهار قبضه اسلحه و چند نارنجک کل وسائل همراه ما بود. بســياری از جاده ها بســته بود. در چند محور مجبور شديم از جاده خاكی عبور كنيم. اما با ياری خدا، فردا ظهر رســيديم به سنندج. از همه جا بی خبر وارد شهر شديم. جلوی يك دکه روزنامه فروشی ايستاديم. ابراهيم پياده شــد که آدرس مقر ســپاه را بپرسد. يكدفعه فرياد زد: بي دين اين ها چيه که ميفروشی!؟ با تعجب نگاه کردم. ديدم کنار دکه، چند رديف مشــروبات الکلی چيده شده. ابراهيم بدون مکث اسلحه را مسلح کرد و به سمت بطری ها شليک کرد. بطری های مشــروب خرد شد و روی زمين ريخت. بعد هم بقيه را شکست و با عصبانيت رفت ســراغ جوان صاحب دکه. جوان خيلی ترسيده بود. گوشه دکه، خودش را مخفی کرد. ابراهيم به چهره او نگاه کرد. با آرامش گفت: پســر جون، مگه تو مسلمون نيســتی. اين نجاست ها چيه که ميفروشــی ، مگه خدا تو قرآن نميگه: اين کثافت ها از طرف شيطانه، از اينها دور بشيد. جوان سرش را به علامت تأييد تكان داد. مرتب ميگفت: غلط کردم، ببخشيد. ابراهيم كمی با او صحبت كرد. بعد با هم بيرون آمدند. جوان مقر ســپاه را نشــان داد. ما هم حرکت کرديم. ادامه دارد... @Khademinshohada_Fars 🌱
🍃🍃🍃🍃🍃 🍃🍃🍃🍃 🍃🍃🍃 🍃🍃 🍃 ⏰️ 📚 ⭕️ قسمت ۴۲ 🏷 معلم نمونه 🔻راوی : عباس هادی ابراهيم می گفت: اگر قرار اســت انقلاب پايدار بماند و نسل های بعدی هم انقلابی باشند. بايد در مــدارس فعاليت کنيم، چرا كه آينده مملکت به كســانی ســپرده می شود که شرايط دوران طاغوت را حس نكرده اند! وقتی ميديد اشــخاصی که اصلاً انقلابی نيســتند، به عنوان معلم به مدرسه می روند خيلی ناراحت می شد. می گفــت: بهترين و زبده ترين نيروهای انقلابی بايد در مدارس و خصوصاً دبيرستان ها باشند! برای همين، کاری کم دردسر را رها کرد و به سراغ کاری پر دردسر رفت، با حقوقی کمتر! امــا به تنها چيــزی که فکر نمی کرد ماديات بود. می گفــت: روزی را خدا می رساند. برکت پول مهم است.کاری هم که برای خدا باشد برکت دارد. به هر حال برای تدريس در دو مدرســه مشــغول به کار شــد. دبير ورزش دبيرســتان ابوريحان (منطقه14) و معلــم عربی در يکي از مــدارس راهنمائی محروم (منطقه 15) تهران. تدريس عربی ابراهيم زياد طولانی نشد. از اواسط همان سال ديگر به مدرسه راهنمائی نرفت! حتی نمی گفت که چرا به آن مدرسه نمی رود! يک روز مدير مدرسه راهنمائی پيش من آمد. با من صحبت کرد و گفت: تو رو خدا، شما که برادر آقای هادی هستيد با ايشان صحبت کنيد که برگردد مدرسه! گفتم: مگه چی شده؟! کمی مکث کرد و گفت: حقيقتش، آقا ابراهيم از جيب خودش پول ميداد به يکی از شاگردها تا هر روز زنگ اول برای کلاس نان و پنير بگيرد! آقای هادی نظرش اين بود که اين ها بچه های منطقه محروم هســتند. اکثراً سر کلاس گرسنه هستند. بچه گرسنه هم درس را نمی فهمد. مدير ادامه داد: من با آقای هادی برخورد کردم. گفتم: نظم مدرسه ما را به هم ريختی ، در صورتی که هيچ مشکلی برای نظم مدرسه پيش نيامده بود. بعد هم سر ايشان داد زدم و گفتم: ديگه حق نداری اينجا از اين کارها را بکنی. آقای هادی از پيش ما رفت. بقيه ساعت هايش را در مدرسه ديگری پر کرد. حالا همه بچه ها و اوليا از من خواستند که ايشان را برگردانم. همه از اخلاق و تدريس ايشان تعريف می کنند. ايشان در همين مدت كم، برای بسياری از دانش آموزان بی بضاعت و يتيم مدرسه، وسائل تهيه کرده بود که حتی من هم خبر نداشتم. با ابراهيم صحبت کردم. حرف های مدير مدرسه را به او گفتم. اما فايده ای نداشت وقتش را جای ديگری پر کرده بود. ادامه دارد... @Khademinshohada_Fars 🌱
🍃🍃🍃🍃🍃 🍃🍃🍃🍃 🍃🍃🍃 🍃🍃 🍃 ⏰️ 📚 ⭕️ قسمت ۴۳ 🏷 دو برادر 🔻راوی : علی صادقی براي مراســم ختم شهيد شهبازی راهی يكی از شهرهای مرزی شديم. طبق روال و سنّت مردم آنجا، مراسم ختم از صبح تا ظهر برگزار می شد. ظهر هم برای ميهمانان آفتابه و لگن می آوردند! با شســتن دست های آنان، مراسم با صرف ناهار تمام ميشد. در مجلس ختم كه وارد شدم جواد بالای مجلس نشسته بود و ابراهيم كنار او بود. من هم آمدم وكنار ابراهيم نشستم. ابراهيم و جواد دوســتانی بســيار صميمی و مثل دو بــرادر برای هم بودند. شوخی های آن ها هم در نوع خود جالب بود. در پايان مجلس دو نفر از صاحبان عزا، ظرف آب و لگن را آوردند. اولين كسی هم كه به سراغش رفتند جواد بود. ابراهيم در گوش جواد، كه چيزی از اين مراسم نمی دانست حرفی زد! جواد با ّ تعجب و بلند پرسيد: جدی ميگی؟! ابراهيم هم آرام گفت: يواش، هيچی نگو! بعد ابراهيم به طرف من برگشــت. خيلی شــديد و بــدون صدا می خنديد. گفتم: چی شده ابرام؟! زشته، نخند! رو به من گفت: به جواد گفتم، آفتابه رو كه آوردند، سرت رو قشنگ بشور!! چند لحظه بعد همين اتفاق افتاد. جواد بعد از شســتن دســت، سرش را زير آب گرفت و... جواد در حالی كه آب از ســر و رويش می چكيد با تعجب به اطراف نگاه ميكرد. گفتم: چيكار كردی جواد! مگه اينجا حمامه! بعد چفيه ام را دادم كه سرش را خشك كند! ادامه دارد... @Khademinshohada_Fars 🌱
قرارگاه‌خادم‌الشهدای‌استان‌فارس
#به_وقت_مطالعه #سلام_بر_ابراهیم ⚘️
📚 فایل کتاب "سلام بر ابراهیم" 🔹به مناسبت تولد شهید بزرگوار ابراهیم هادی فایل کتاب سلام بر ابراهیم خدمت شما عزیزان🙏 @Khademinshohada_Fars 🌱
🔸پویش ملی کتاب خوانی(خط امین) ▫️جهت کسب اطلاعات بیشتر به آدرس سایت درج شده در پوستر مراجعه فرمایید . 🔖خرید با تخفیف ویژه 🔖مسابقه کتاب خوانی با جوایزی نفیس 🔖۶کتاب تقریظ‌ شده توسط رهبر انقلاب منتشر شد ♦️@koolebar_rahiyan ╭═━⊰🍂🌺🌺🍂⊱━═╮ @khademinekoolebar ╰═━⊰🍂🌺🌺🍂⊱━═╯ @Khademinshohada_Fars 🌱
6.35M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🔸پویش ملی کتاب خوانی(خط امین) ▫️جهت کسب اطلاعات بیشتر به آدرس سایت درج شده در تیزر تبلیغاتی مراجعه فرمایید . 🔖خرید با تخفیف ویژه 🔖مسابقه کتاب خوانی با جوایزی نفیس 🔖۶کتاب تقریظ‌ شده توسط رهبر انقلاب منتشر شد ♦️@koolebar_rahiyan ╭═━⊰🍂🌺🌺🍂⊱━═╮ @khademinekoolebar ╰═━⊰🍂🌺🌺🍂⊱━═╯ @Khademinshohada_Fars 🌱