#خاطرات_شهدا🌷
سوار بر هلی کوپتر در آسمان کردستان بودیم. دیدم #صیاد مدام به ساعتش نگاه میکنه وقتی علت کارشو پرسیدم گفت: الان موقع نمازه
بعدش هم به #خلبان اشاره کرد که همینجا فرود بیا، خلبان گفت: این منطقه زیاد امن نیست، اگه اجازه بدین تا مقصد صبر کنیم.
گفت: اشکالی نداره، ما باید همینجا #نماز بخونیم! هلی کوپتر نشست، صیاد با آب قمقه ای که داشت #وضو گرفت و به نماز ایستاد، ما هم به او اقتدا کردیم.
#دوستش می گفت:
صیاد در #قنوتش هیـــچ چیزی برای خودش نمی خواست، بارها می شنیدم که می گفت:
" اللهم احفظ قائدنا الخامنه ای "
بلند هم می گفت، از #ته_دل.
#شهید_صیاد_شیرازی🌷
#سیره_شهدا
@Khasemsho / خادم شو
#خاطرات_شهدا 🍃
چند بار بہ آقا محمد گفتم براے خودمون
کفن بخریم و ببریم حرم امام حسین براے
طواف، ولے ایشون هے طفره میرفت.بعد
چند بار که اصرار کردم ناراحت شد و گفت:
"دوتا کفن میخواے ببرے پیش بے کفن؟!"
#مدافع_حرم
#شهید_محمد_بلباسے🌷
#ارباب_بی_کفن
#امام_حسین (ع)
#خاطرات_شهدا
🌹قرعه کشی🌹
✨🌷 آمده بود مرخصی. شش برادر نشسته بودیم برای ناهار. هنوز نیمی از گندم ها درو نشده بود. کاسه آب دوغ خیار را گذاشته بودیم وسط و داشتیم نان تویش تیلیت میکردیم.تقی گفت:
_بعد از تمام شدن کار من میروم. نیرو می خواهند برای اعزام،برمیگردم منطقه.
همهمه افتاد بین برادر ها. گفتم؛
_همه ی شما رفته اید،فقط ماندهام من که از همه تان بزرگترم و تا حالا هم پابند زمین و کشاورزی شدم. این دفعه نوبت من است.
برادر ها هرکدام چیزی می گفتند. هر کسی میخواست دیگران را قانع کند که باید خودش برود. دیدم اینطوری نمی شود. پیشنهاد دادم قرعه کشی کنیم. همه ساکت شدند. برادر ها وقتی سماجتم را دیدند مجبور شدند قبول کنند. همانجا که نشسته بودیم و حلقه زده بودیم دور سفره ناهار دستها را مشت کردیم و بردیم بالا.
_یا اللّه!
مشت ها باز شد. قرعه به تقی افتاد. خنده بلندی از سر رضایت کرد که پریدم وسط حال خوشش.
_قبول نیست،دوباره.
اخم هایش رفت توی هم بقیه برادر ها که امید تازه ای پیدا کرده بودند حرفم را تایید کردند. دوباره دست ها رفت بالا. این بار همه به تقی افتاد. خنده اش به قهقهه تبدیل شد. یقه اش را صاف کرد و یکبار به تک تک مان نگاه انداخت. همه دمغ شده بودیم. دوباره بنا را گذاشتم بر تقلب که نشد اصلاً،یک بار دیگر باید قرعه بیندازیم. برادر ها کف زدند و تقی هم که همیشه احترامم را نگه می داشت شانه هایش را بالا انداخت و دستش را برد بالا. این بار بیشتر از قبل دستها را بالا نگه داشتیم،دل شوره گرفته بودم. فقط صدای تکان خوردن خوشه های گندم توی باد می آمد.
_یا اللّه!
چشم هایم را بسته بودم و دستم پایین بود. همه ساکت بودند چشم هایم را آرام باز کردم. همه زل زده بودند به تقی که این بار هم تک آورده بود. بغض کردم. گفتم:صلوات بفرستید.
صدا پیچید توی مزرعه. بلند شد و بدون اینکه لب به ناهار بزنند کفش هایش را پوشید و رفت.🌷✨
🌹 به یاد شهید تقی رضایی مهر🌹
🍃(روستای ورقستان)🍃
🌹نام پدر:محمد علی🌹
🍃 تاریخ تولد:۱۳۴۲/۱۰/۸🍃
🌹 تاریخ شهادت:۱۳۶۴/۱۱/۱۴🌹
🍃محل شهادت:پاوه🍃
برگرفته از کتاب ای کاش یک پرنده بودم
راوی: برادر شهید
#شهید_تقی_رضایی_مهر
هدایت شده از خاطرات خشک و خیس
🔸حکایت یک نامه ی عاشقانه...
به بهانه ی وفات همسر شهید صیاد شیرازی
می گفت: خجالت می کشم؛ خیلی در حق خانواده ام کوتاهی کردم؛ کمتر پدری کردم؛ فرصتش کم بود، وگرنه خیلی دلم می خواست... یه روز هم دیدم درب خونه رو می زنند. پیک نامه آورده بود. قلبم ریخت که نکنه علی شهید شده باشه. پاکت رو که باز کردم، دیدم یه انگشتر عقیق برایم فرستاده؛ و روی یه برگه هم نوشته: به پاس صبرها و تحمل های تو...
👤خاطره ای از زندگی سپهبد شهید علی صیاد شیرازی
📚منبع: خبرگزاری دفاع مقدس؛ وابسته به بنیاد حفظ آثار/ راوی: همسر شهید
خاکریز خاطرات ۷۰
📎 #شهدا
📎 #سیره_شهدا
📎 #خاطرات_شهدا
📎 #جهاد_تبیین