eitaa logo
خادم الشهدا(عباس دانشگر۳۰)
372 دنبال‌کننده
4.3هزار عکس
2.1هزار ویدیو
206 فایل
امام خامنه‌ای:گاهی رنج و زحمتِ زنده نگهداشتن خون شهید، ازخود شهادت کمتر نیست. ثبت نام #خادمین_شهدا جلسات هفتگی دوشنبه شب ها اعزام به مناطق عملیاتی جنوب و غرب شما هم خادم الشهدا شوید ارتباط با ما 👇 @khademoshahid
مشاهده در ایتا
دانلود
. ✅ مجموعه جدید خاطرات و محبت‌های شهید عباس دانشگر ۴ 💠 ادامه خاطره آقای محمدجواد رضایی از استان خراسان رضوی ... ✍ جلسه دوم دادگاه رسید و من با همراهی مادرم در جلسه حاضر شدیم. قاضی از من سؤال کرد: «آقای رضایی، مدرک بی‌گناهی‌تان جور شد؟» گفتم: «آقای قاضی، نتوانستم مدرکی جور کنم. امیدم به خداست. هر طور خودتان صلاح می‌دانید حکم بدهید.» چند دقیقه بعد، قاضی پرونده خطاب به چهار نفر متهم کرد و گفت: «شما چهار نفر به دادگاه دروغ گفتید. از دوربین مداربسته خانه‌های کناری محل سرقت، فیلمی به دست ما رسیده که در آن شما چهار نفر در سرقت حضور داشتید. یکی از شما داخل ماشین مانده و بقیه مشغول سرقت شدید. پس چرا ادعا می‌کنید که پنج نفر بودید و این آقا را همدست خودتان معرفی کردید؟» آن چهار نفر بعد از حرف قاضی با تعجب به هم نگاه کردند و بالاخره یکی از آن‌ها به اعتراف لب گشود و گفت: «به‌خاطر اینکه جرمشان کمتر شود، پای من را هم وسط ماجرای سرقت کشیده‌اند.» با حکم قاضی، هر چهار نفرشان راهی زندان شدند. بعد فهمیدم که قاضی دادگاه به متهمین یک‌دستی زده تا آن‌ها را مجبور به بیان حقیقت و راست‌گویی ماجرا کند. جلسه دادگاه که تمام شد، قاضی گفت: «جوان، بنشین با شما کار دارم.» به‌خاطر همین، من و مادرم در جلسه دادگاه نشستیم. قاضی از من سؤال کرد: «شما فردی به نام عباس را می‌شناسی؟» با تعجب پرسیدم: «عباس؟!» قاضی گفت: «مطمئنی عباس را نمی‌شناسی؟» کمی فکر کردم و گفتم: «یک عباس می‌شناسم که دایی من است و سال‌هاست با ایشان قهر هستم.» قاضی گفت: «نه، یک عباس دیگر. یک جوانی که لبخند زیبایی در چهره دارد و پاسدار هم بوده.» قاضی تا این را گفت، به ذهنم بلافاصله نام شهید عباس دانشگر آمد، اما اول جرئت به‌زبان‌آوردن آن را نداشتم. از حرف قاضی خشکم زد. من با شهید دانشگر درد دل کرده بودم، قاضی او را از کجا می‌شناخت؟ قاضی خیره‌خیره من را نگاه می‌کرد و منتظر پاسخم بود. با مکث و تردید گفتم: «شهید عباس دانشگر را می‌گویید؟» قاضی با رضایت، لبخندی زد و گفت: «بله، شهید دانشگر را می‌گویم.» دیگر از خوشحالی در پوست خودم نمی‌گنجیدم، احساس خوبی به من دست داد. قاضی ادامه داد: «شما به شهید گله و شکایتی کردید؟» ماجرا را برای قاضی تعریف کردم و گفتم: «من‌بعد از جلسه قبلی دادگاه به‌صورت اتفاقی با ایشان آشنا شدم و با شهید دانشگر و شهدای گمنام میدان شهدای مشهد درد دل کردم.» قاضی لبخند رضایتی بر لبش نشست و گفت: «در این مدت من دو بار خواب این شهید را دیدم. این شهید همراه سه نفر دیگر به خوابم آمدند. شهید دانشگر در خواب به سمتم آمد و سه نفر دیگر عقب‌تر ایستادند که چهره‌شان مشخص نبود. شهید دانشگر در خواب به من گفت: "یکی از دوستان ما مشکلی دارد و نتوانسته بی‌گناهی خود را ثابت کند. ما شهادت می‌دهیم که او بی‌گناه است. ما ضمانت او را می‌کنیم و فقط شما می‌توانید به او کمک کنید."» وقتی آن سه نفرِ همراه شهید، زودتر از ایشان رفتند، گفتم: «آن سه نفر همراه شما چه کسانی بودند؟» شهید گفت: «آن سه نفر شهدای گمنام هستند که مثل من از دوستان این بنده خدا هستند.» بعد شهید عباس خودش را معرفی کرد و رفت. ... 📗 نویسنده: مصطفی مطهری‌نژاد https://eitaa.com/shahiddaneshgar https://eitaa.com/refigh_asemani
. ✅ مجموعه جدید خاطرات و محبت‌های شهید عباس دانشگر ۱۶ 💠 ادامه خاطره خانم سلیمی از استان فارس: ... ✍ بعد از آشنایی بیشترم با شهید عباس از طریق مطالعه کتاب که مسیر زندگی‌ام را به سمت نور هدایت کرد و هدیه کتاب به دوستانم به‌صورت هدیه در گردش؛ آن‌ها هم با خواندن کتاب، تحت‌تأثیر قرار گرفتند و تصمیم گرفتند سبک زندگی خود را تغییر دهند. به لطف خدا بعد از مدتی در برخوردهایی که با آنان داشتم، متوجه شدم بعضی از آن‌ها داداش عباس رو به‌عنوان رفیقِ شهید خودشان انتخاب کردند و از خواندن نماز اول وقت شهید و شجاعت او برایم تعریف می‌کردند؛ وقتی در مسجد حاضر می‌شدم، حضور پر رنگ آنان را در مسجد در اثر آشنایی با شهید می‌دیدم و این برایم شگفت‌آور بود. بعد از این همه اتفاقات خوب، با چشمانی پر از اشک شوق، سجده شکر به جا آوردم که خداوند متعال به من توفیق داد تا در این فضای مسموم و پر از شبهات که دشمن باورهای اعتقادی جوانان ما را خدشه‌دار کرده است، چراغ هدایت شهدا را در دل جوانان روشن کنم. احساس می‌کردم در جهاد تبیین قدم کوچکی برداشته‌ام و این برای من دستاورد ارزشمندی بود. هدیه کتاب «آخرین نماز در حلب» به دوستانم برکات زیادی داشت و نتیجه عالی گرفتم و این نشان‌دهنده تأثیر مثبت حضور شهید در زندگی آنان بود. گویی شهید مثل چراغ روشنی در زندگی آنان می‌درخشید و من هم هر روز بیشتر از قبل حضور شهید و برکت وجود او را در زندگی‌ام احساس می‌کردم. در این حال و هوا بودم که جوانی بسیجی و ولایی به خواستگاری‌ام آمد؛ انسان متدین و شریفی به نظر می‌رسید. با تحقیق و بررسی دقیق خودم و خانواده و با شناختی که از ایشان و خانواده‌اش پیدا کردیم؛ با توکل به خدا و اجازه پدر و مادرم قبول کردم که با ایشان ازدواج کنم. در جلسات آشنایی‌مان تا حد امکان از شهید عباس گفتم و اثرات حضور او را در زندگی‌ام توضیح دادم و از برکات معرفی این شهید به دیگران برایش تعریف کردم. در بین صحبت‌هایمان، متوجه شدم که رفیق شهید ایشان هم عباس دانشگر است! به‌قدری خوشحال شدم که انگار همه دنیا را به من داده‌اند. انگار خدا از قبل اتفاقات آینده زندگی‌ام را این گونه رقم زده بود که بعد از آشنایی با شهید، همسرم هم عاشق شهدا باشد و از بین این همه شهید، او هم داداش عباس را به‌عنوان رفیق شهیدش انتخاب کرده باشد. با این اتفاق، حضور شهید در زندگی‌ام پررنگ‌تر از قبل شد و شکرگزار خدا بودم که شروع زندگی‌مان با حضور یک شهید همراه شده است تا در ابعاد مختلف، از این شهید و دیگر شهدا الگو بگیریم و زندگی‌مان رنگ خدایی بگیرد. در فکر بودم که یک کار بزرگ فرهنگی به نیّت شهید در شهرمان (آباده استان فارس) انجام دهم تا شهید را به افراد بیشتری معرفی کنم. گاهی تصمیمی می‌گرفتم بعد متوجه می‌شدم که هزینه آن در توان من نیست. مدت‌ها ذهنم درگیر پیداکردن راهی بود که کار ماندگار و اثربخش در شهرمان داشته باشیم. ... 📗 نویسنده: مصطفی مطهری‌نژاد https://eitaa.com/shahiddaneshgar https://eitaa.com/refigh_asemani
مجموعه جدید خاطرات و محبت‌های شهید عباس دانشگر ۶۰ 💠 خانم فاطمی از استان قزوین ✍ ‌هفده سال بود که ریه‌هایم اسیر تنگی نفس‌های بی‌امان شده بودند. قفسه سینه‌ام چنان تنگ می‌شد که نفس‌هایم به شماره می‌افتاد. دیگر از آن روحیه پرانرژی و فعالِ سال‌های دور، بدنی خسته و ناتوان بر جا مانده بود. حتی توان پیاده‌روی‌های کوتاه را هم نداشتم و صحبت‌کردن‌های طولانی، آن شور و حرارت سابق را از صدایم می‌ربود و نفسم را تنگ می‌کرد. در دل، حسرت روزهای سلامتی و توانمندی‌ام را داشتم. صف‌های طولانی مطب پزشکان متخصص ریه، مصرف مداوم داروهای شیمیایی، نگاه‌های دلسوزانه اطرافیان که هر بار با سؤال "بهتر شدی؟" قلبم را با موجی از ناامیدی و یادآوری ناتوانی‌ام آزرده می‌کردند، بخشی از زندگی روزمره‌ام شده بود. هزینه‌های داروها و اسپری‌های تنفسی، نه‌تنها جسمم را درمان نکرد، بلکه بیماری‌های دیگری را نیز به جانم انداخت. احساس می‌کردم در چرخه‌ای بی‌پایان از درد و درمان‌های بی‌نتیجه گرفتار شده‌ام. یأس، کم‌کم جای آن کورسوی امیدِ به بهبودی را که هنوز در اعماق وجودم سوسو می‌زد، پُر می‌کرد. اما درعین‌حال، ایمانی که همواره در دلم ریشه داشت، نمی‌گذاشت تسلیم شوم. شب شهادت حضرت ابوالفضل‌العباس (علیه‌السلام)، محرم سال ۱۳۹۸ بود و قفسه سینه‌ام چنان در حصار تنگی بود که نفسم به‌سختی بالا می‌آمد. در آن سکوت و تاریکی شب، حس غربت و تنهایی عجیبی وجودم را فراگرفته بود. حدود ساعت دو نیمه‌شب، از شدت بیماری‌ام دلم شکست. احساس می‌کردم دیگر هیچ تکیه‌گاهی ندارم. در همان حال، با حضرت ابوالفضل‌العباس (علیه‌السلام)، درد دل کردم و از ایشان مدد خواستم. با تمام وجود، آن یار وفادار حضرت اباعبدالله الحسین (علیه‌السلام) و دستگیر درماندگان را صدا زدم و چشم امید به کرامتشان دوختم. پس از آن، گویی نیرویی درونم به جوشش آمد، تلفن همراه خود را روشن کردم. در فضای مجازی، در کانال پیام‌رسان ایرانی، جمله‌ای ناگهان نگاهم را متوقف کرد: «جوان مؤمن انقلابی». کنجکاوی و شاید نوعی الهام درونی مرا به‌سوی این عبارت کشاند. روی لینک آن کانال زدم و عضو آن شدم. کمی از مطالب کانال که درباره زندگی شهید مدافع حرم، عباس دانشگر، بود خواندم، هم‌نامی‌اش با حضرت ابوالفضل (علیه‌السلام) حس آشنایی غریبی در دلم بیدار کرد. او را خطاب قرار دادم و گفتم: «می‌گویند شهدا زنده‌اند و پاسخ می‌دهند. خب، اگر شما زنده‌اید و این گفته حقیقت دارد، جواب مرا بدهید. شما از باب‌الحوایج حضرت ابوالفضل (علیه‌السلام) حاجتم را بخواهید.» این درخواست، از عمق جان و با نوعی ایمان و امیدواری همراه بود. همیشه به شهدا ارادت داشتم، آن‌ها را الگوهای ایثار و فداکاری می‌دانستم، اما تا آن زمان هرگز از آن‌ها درخواستی نداشتم. لحظاتی بعد، درحالی‌که اشک از چشمانم جاری بود، اشکی که هم نشانه درد بود و هم امید، به خواب رفتم. نزدیک اذان صبح بود که خواب دیدم فردی آمد و گفت: بنده خدایی دَم در با شما کار دارد. به‌طرف در رفتم. در روشنایی کم‌رنگ صبحگاهی، قامت رشید جوانی نمایان شد. جوانی با چهره‌ای نورانی دیدم که سرش پایین بود و یک چفیه در دست داشت. چهره‌اش آرام و متواضع بود. بدون هیچ کلامی، چفیه را به من داد و رفت. سپس، با گامی آرام و بی‌صدا، گویی که نوری در حال محو شدن باشد، دور شد." صدایی شنیدم که گفت: «شناختی که بود؟» با تعجب گفتم: «نه.» گفت: «شهید عباس دانشگر بود.» با شنیدن این نام، حس عجیبی وجودم را فرا گرفت، گویی قلبم گواهی می‌داد که این یک رؤیای ساده نیست. با همین حال از خواب بیدار شدم. با شنیدن نام شهید دانشگر، گویی پرده‌ای از مقابل چشمانم کنار رفت. حیرتی عمیق که با حسی از یقین و امیدواری بی‌سابقه درآمیخته بود، تمام وجودم را فراگرفت. احساس می‌کردم نوری در گوشه قلبم روشن شده است. پس از آن روز، با لطف خداوند متعال و عنایت اهل‌بیت عصمت و طهارت (علیهم‌السلام) و نگاه ویژه آن شهید بزرگوار، گشایشی در روند درمان من ایجاد شد. دیگر خبری از آن اسپری تنفسی که همواره همدم ریه‌های تنگم بود و قرص‌های رنگارنگ شیمیایی که معده‌ام را آزرده می‌کرد، نبود. به‌جای آن‌ها، داروهایی به من توصیه شد که ریشه در قرآن و احادیث اهل‌بیت (علیهم‌السلام) داشت. گویی گمشده مسیر درمانم را یافته بودم، طب اسلامی، میراث ارزشمند طب النبی (صلوات الله و سلامه علیه) و ائمه اطهار (علهیم السلام)، جان تازه‌ای به جسمم بخشید. با استفاده از داروهای جدید، احساس می‌کردم نیرویی در وجودم جریان می‌یابد. باور داشتم که این شفای الهی، تنها به واسطه توسل و عنایت اهل‌بیت (علیهم‌السلام) و دعای شهید بزرگوار حاصل شده است. این باور، یک یقین قلبی بود که تمام وجودم را فراگرفته بود. ... 📗 نویسنده: مصطفی مطهری‌نژاد ╭─┅•🍃🌺🍃•┅─╮ @shahiddaneshgar ╰─┅•🍃🌸🍃•┅─╯
مجموعه جدید خاطرات و محبت‌های شهید عباس دانشگر ۷۰ ‌ 💠 خانم علوی از استان سمنان ✍ درست مثل خیلی‌های دیگر، زندگی من هم جریان آرام خودش را داشت، تا اینکه یک نام، یک تصویر، در دلِ شلوغی‌های فضای مجازی، همه چیز را عوض کرد. اما این فقط شروع حکایتی بود که مسیر زندگی‌ام را دگرگون کرد، و آن زمانی بود که با شهید عباس دانشگر، نه از طریق کتاب‌ها یا سخنرانی‌ها، بلکه از دل مطالب و نقل‌قول‌هایی که تصویر شفافی از صداقت و مهربانی او را به من نشان می‌داد، آشنا شدم. این ویژگی‌ها، چنان جذاب و دلنشین بودند که بی‌اختیار و با سرعتی باورنکردنی، به او علاقه‌مند شدم. خاطراتش را می‌شنیدم، زندگی پربارش را مرور می‌کردم، اما یک چیز ذهنم را درگیر کرده بود: توسل افراد به شهید و حاجت گرفتن از ایشان. "چگونه ممکن است از یک شهید حاجت گرفت؟" این سؤال، نه‌تنها کنجکاوی‌ام را برانگیخت، بلکه جرقه یک تصمیم مهم را در من روشن کرد: داشتن یک دوست آسمانی. این جرقه، مرا به جستجو برای شناخت بیشتر شهید هدایت کرد. شروع به مطالعه کردم. تک تک خاطرات و وصیت‌نامه‌ی شهید را بادقت و وسواس خواندم. با هر خاطره، سؤالات جدیدی در ذهنم شکل می‌گرفت. چگونه یک انسان می‌تواند از تمام لذت‌های دنیا چشم بپوشد و به درجه والای شهادت برسد؟ چه نیرویی او را به این مرحله رسانده بود؟ این سؤالات، ذهنم را به‌شدت درگیر کرده بود و هر روز بیشتر به دنبال پاسخ‌هایش بودم. درست در همان دوران که ذهنم با شهید دانشگر و سؤالاتم درگیر بود، جسمم نیز با دردی مزمن دست و پنجه نرم می‌کرد. حدود دو سال بود که با یک بیماری مرموز زندگی می‌کردم. خستگی و بی‌حوصلگی دائمی، رنگ‌ِ پریده و زردی چهره، علائم آزاردهنده‌ای بودند که زندگی عادی را از من گرفته بودند. اطرافیانم نگران بودند، برخی حدس مشکل کبدی می‌زدند. بارها به پزشک مراجعه کرده بودم، اما هیچ نتیجه‌ای به دست نیاورده بودم. به لحاظ جسمانی بسیار ضعیف شده بودم و با دیدن لاغری مفرط، مُدام به خدا گلایه می‌کردم که چرا این اتفاق برای من افتاده است؟ به اصرار خانواده و دوستان، برای آزمایش‌ها و معاینات تخصصی، راهی سمنان شدم. در همان روزها بود که تصمیم مهمی گرفتم: می‌خواستم بر سر مزار شهید عباس دانشگر حاضر شوم. آدرس دقیق را نمی‌دانستم، اما با پرس و جو، بالاخره مزار ایشان در امامزاده علی‌اشرف (علیه‌السلام) را پیدا کردم و به زیارت رفتم. آزمایش‌ها انجام شد و قرار بود سه روز بعد جواب را بگیرم. اما روز بعد، تماس گرفتند؛ نتیجه مشکوک بود و باید دوباره آزمایش خون می‌دادم. نگرانی و اضطراب تمام وجودم را فراگرفته بود. با توجه به علائم، همیشه احتمال مشکل خونی جدی را می‌دادم. در اوج همین نگرانی‌ها بود که دوباره به سر مزار شهید عباس دانشگر رفتم. آن روز عصر، روز فراموش‌نشدنی بود. کنار مزار شهید، زیارت عاشورا خواندم. اشک‌هایم بی‌اختیار سرازیر می‌شدند. از خدا خواستم کمکم کند. شهید را به حق حضرت زینب (سلام‌الله‌علیها) قسم دادم و او را واسطه قرار دادم تا برای شفای من دعا کنند. قلبم پر از امید بود و درعین‌حال به‌شدت نگران بودم. دوباره به آزمایشگاه رفتم. حالم بد بود و اضطراب زیادی داشتم. از علت تکرار آزمایش پرسیدم، اما کسی پاسخ روشنی نداد. روز بعد، برای دریافت جواب آزمایش مراجعه کردم. دکتر آزمایشگاه با حیرت به من نگاه کرد و گفت: "در آزمایش اول، یک مشکل حاد و جدی خونی وجود داشته، اما در آزمایش دوم، فقط کم‌خونی دیده می‌شود! "هیچ اثری از بیماری قبلی در من وجود نداشت! به پزشک مراجعه کردم، تشخیص او هم همین بود، آن لحظه که دکتر نتیجه آزمایش‌ها را به من برگرداند، در مطب، فقط به شهید عباس دانشگر فکر می‌کردم. اینکه چقدر سریع واسطه برآورده‌شدن حاجت من شدند و من شِفا پیدا کردم. ذره‌ای شک ندارم که شهید زنده است و می‌بیند و می‌شنود. در همان روز، با خوشحالی وصف‌ناپذیری به سر مزار شهید برگشتم. از ایشان تشکر فراوان کردم و با تمام وجودم با او درد دل کردم. حالا او برای من، یک دوست و برادر صمیمی بود. به دوستان و خانواده‌ام با قاطعیت گفتم که شهید عباس دانشگر واسطه برآورده‌شدن حاجتم و شِفای بیماری‌ام شده است. از آن روز به بعد، تمام تلاشم را به کار بسته‌ام تا شهید را به دیگران معرفی کنم و کتاب‌هایش را به دست علاقه‌مندان برسانم. این رسالت جدید من بود، حاصل معجزه‌ای که زندگی‌ام را متحول کرد. 📗 نویسنده: مصطفی مطهری‌نژاد ╭─┅•🍃🌺🍃•┅─╮ @shahiddaneshgar ╰─┅•🍃🌸🍃•┅─╯
☑️ شور و شعور حسینی ... 🏴 ۲ 🔘 خاطرات شهید عباس دانشگر به مناسبت ایام محرم 🏴 ... ☑️ ➡️ ╭─┅◾️🏴◾️•┅─╮ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ @shahiddaneshgar ╰─┅◾️🏴◾️•┅─╯
☑️ سفر کربلا ... 🏴 ۶ 🔘 خاطرات شهید عباس دانشگر به مناسبت ایام محرم 🏴 ... ☑️ ➡️ ╭─┅◾️🏴◾️•┅─╮ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌@shahiddaneshgar ╰─┅◾️🏴◾️•┅─╯
☑️ زیارت عاشورا در جوار مزار مطهر شهدای گمنام ... 🏴 ۷ 🔘 خاطرات شهید عباس دانشگر به مناسبت ایام محرم 🏴 ... ☑️ ➡️ ╭─┅◾️🏴◾️•┅─╮ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌@shahiddaneshgar ╰─┅◾️🏴◾️•┅─╯
🌷 عباس برایم دو بیت شعر خواند ... 🏴 ۱۲ 🔘 خاطرات شهید عباس دانشگر به مناسبت ایام محرم 🏴 ... ☑️ ➡️ ╭─┅◾️🏴◾️•┅─╮ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌@shahiddaneshgar ╰─┅◾️🏴◾️•┅─╯
مجموعه جدید خاطرات و محبت‌های شهید عباس دانشگر ۹۲ 💠 آقای احمد علوی از استان تهران ✍ سال‌ها بود رؤیای پوشیدن پیراهن سبز سپاه، همچون نجوایی آرام، در اعماق دلم خانه کرده بود؛ رؤیایی که مانند نفس‌کشیدن در نیمه‌شب‌های ساکت خانه، بی‌آن‌که کسی بفهمد، مدام در ذهنم قدم می‌زد. بارهاوبارها برای استخدام اقدام کردم. هر بار، امیدی همچون نور شمع در دلم جرقه می‌زد؛ اما انگار تقدیر، دستم را می‌گرفت و به راهی دیگر می‌برد. فقط یک مشکل پزشکی کافی بود تا مراحل استخدام و گزینش کند پیش برود. میان امید و ناامیدی، گاهی آن‌قدر خسته می‌شدم که حس می‌کردم دیگر رمقی برای ادامه ندارم. سرانجام دفترچه اعزام به خدمت گرفتم و لباس سربازی به تن کردم. شبی از شب‌های پادگان ـ وسط تابستان ـ بار دیگر نوبت نگهبانی من رسید. نسیم ملایمی در دل تاریکی، میان سیم‌خاردارها می‌پیچید. برجک نگهبانی جایی بود که فقط صدای جیرجیرک‌ها سکوت شب را می‌شکست. به آسمان پرستاره نگاه کردم. نزدیک ایام اربعین بود. مثل شب‌های قبل که هر پست نگهبانی را به نیابت از یک شهید، مداحی می‌کردم و روضه اهل‌بیت (علیهم‌السلام) می‌خواندم، آن شب دلم به سمت شهید عباس دانشگر هدایت شد. سال‌ها بود او را می‌شناختم، و تصویری از او را گوشه کیف پولم گذاشته بودم. هر وقت به بن‌بست می‌خوردم، عکسش را بیرون می‌آوردم، نگاهی به لبخند مهربانش می‌انداختم و دلم قوی‌تر می‌شد؛ می‌دانستم کار از دستش برمی‌آید. آن شب، مثل همیشه، آرنج‌هایم را به لبه برجک تکیه دادم و با او صحبت کردم: «حاج عباس! اگر قسمت شد و امسال رفتم زیارت اربعین، هر کار خیر و زیارتی را به نیابت از تو انجام می‌دهم. فقط تو پیش امام حسین (علیه‌السلام) واسطه شو که بالاخره این راه زیارت برایم باز شود…» الحمدلله، زیارت اربعین مثل معجزه جور شد و من هم به قولم عمل کردم. شب‌های نجف همیشه با خودش دلتنگی می‌آورد؛ اما آن سال حال عجیبی داشتم. هنوز سحر نشده بود که بیدار شدم؛ دلم بی‌قرار بود. صدای زمزمه زائران در موکب، عطر دود اسپند و چای تازه‌دم… پیش از حرکت از نجف، کوله‌ام را محکم بستم و تصویر کوچک شهید عباس دانشگر را ـ که به کوله‌ام وصل کرده بودم ـ نگاه کردم و در دل گفتم: «راهی شدم حاج عباس… روز اول پیاده‌روی، همه قدم‌هایم به نیابت از تو خواهد بود.» در جاده‌ی میان نجف تا کربلا، هر بار پاهایم خسته می‌شدند، بی‌اختیار زیر لب می‌گفتم: «حاج عباس، تو طاقت بیشتری داشتی. من اما بی‌رمق شدم. اگر کنارم بودی، حتماً می‌گفتی: به خدا توکل کن.» پیاده‌روی مسیر عاشقی به روز دوم رسید. گاهی چشم‌هایم را می‌بستم و صدای خنده‌های شهید عباس را در فیلم کوتاه پیاده‌روی نجف تا کربلا در ذهنم مرور می‌کردم. یک‌لحظه دلم لرزید. سربند یا حسینم را محکم کردم و دوباره راه افتادم. در مسیر نجف تا کربلا، زیر لب نجوا کردم: «آقاجان، این مسیر را به نیابت از شهید عباس دانشگر آمده‌ام…» در موکبی کوچک، پیرمرد ایرانی با مهربانی یک لیوان آب به دستم داد. وقتی گفتم: «نیت کرده‌ام به نیابت از شهید عباس دانشگر این مسیر را پیاده بروم»، دعایی زمزمه کرد و گفت: «خدا را شکر کن که یاد شهدا را زنده کردی…» در روز سوم، گرمای پیاده‌روی گاهی امانم را می‌بُرد؛ اما مطمئن بودم دست دعا و نگاه امام حسین (علیه‌السلام) همراهم است. در طول راه، مردم هر کدام نایب‌الزیاره شهیدی بودند. من گوشه‌ای ایستادم و زیر لب زمزمه کردم: «رفیق! تا کربلا فقط چند قدم مانده… قول داده بودم که تمام روضه‌ها، نمازها و دعاها را برایت نیت کنم.» اما آخر شب، پایم به بین‌الحرمین عاشقی که رسید، زمان برایم ایستاد. چشم‌انداز طلایی گنبد حضرت ابوالفضل‌العباس (علیه‌السلام) و حرم مطهر امام حسین (علیه‌السلام)، میان دریایی از زائران، قاب رؤیایی‌ترین تصویر عمرم شد. اشک در چشمانم، تصویر زیبای بین‌الحرمین را محو می‌کرد، پلک هایم را می‌بستم و دوباره باز می‌کردم تا خوب قشنگ ترین تصویر دنیا را ببینم. ای‌کاش برای همیشه در این بهشت می‌ماندم. روی فرش‌های قدیمی نزدیک ضریح، جایی گیر آوردم و نشستم؛ پاهایم درد می‌کرد؛ اما دلم سبک شده بود. عکس عباس را از جیبم درآوردم، گوشه جانماز گذاشتم و خیره به حرم نورانی سیدالشهدا (علیه‌السلام) زمزمه کردم: «حاج عباس! بالاخره رسیدم… قولم را فراموش نکردم. هر دعایی، هر اشکی اینجا، ثوابش برای تو…» وقتی در دل شب، جمعیت کمتر شد، در فضای بهشتی بین‌الحرمین، رو به قبله نشستم. بغضم ترکید و بی‌صدا اشک ریختم و زیر لب زمزمه کردم: «رفیق! اینجا نایب‌الزیارت هستم…» دلم می‌خواست همه عمرم، همه قدم‌هایم، وقف راه شهدا و آماده‌سازی برای ظهور حضرت مهدی (عجّل‌الله تعالی فرجه الشریف) باشد. 📗 نویسنده: مصطفی مطهری‌نژاد ╭─┅•🍃🌺🍃•┅─╮ @shahiddaneshgar ╰─┅•🍃🌸🍃•┅─╯
مجموعه جدید خاطرات و محبت‌های شهید عباس دانشگر ۹۴ 💠 خاطره خانم زینب تیموری (روشندل) از تربت‌حیدریه استان خراسان رضوی ✍ اواخر سال ۱۴۰۱ بود. هوای زمستان، مثل همیشه برایم رنگ و بویی متفاوت داشت؛ کمی سرد، کمی غریب… آن روزها انگار ذهنم پُر شده بود از نام و یاد شهدا. با کمک دستیار صوتی و نرم‌افزارهای صفحه‌خوان، در صفحه گوشی‌ام، واژه‌ها را در اینترنت جست‌وجو می‌کردم: شهدا، خاطره، وصیت‌نامه… نمی‌دانم اتفاقی با یک کلیپ یا یک متن کوتاه، فقط یادم هست نام «شهید عباس دانشگر» آن زمان در ذهنم نقش بست. نوشته بود: "اهل سمنان است و مزار مطهرش در محله زاوقان این شهر قرار دارد." چند روز بعد مهمان خاله جانم در مشهد بودیم. دور و بری‌ها طوری با من رفتار می‌کردند انگار باید همه چیز برایم مثل آدم‌های معمولی ساده باشد؛ انتظار داشتند پله‌ها و درها را ببینم و راحت رد شوم… اما نمی‌دانستند این رفتارها چه فشاری به من می‌آورد. گوشه‌ای کِز کرده بودم. یک آن، انگار نسیمی از یاد شهید دانشگر به دلم وزید. بی‌اختیار اسمش را زمزمه کردم و ناگهان تمام آن غصه‌ها را فراموش کردم. آرام‌تر شدم، دلم ساکت شد. حالم بهتر شده بود و نمی‌دانم چرا جزء ۲۳ قرآن را انتخاب کردم، خواندم و ثوابش را به روح مطهر شهید تقدیم کردم؛ شاید تنها چیزی که از دستم بر می‌آمد… در مدت چند ماه بهتر او را شناختم، طوری که مشتاق شدم به زیارت مزار شهید بروم. خرداد ۱۴۰۲ که سالگرد شهادتش رسید، به یکی از دوستانم گفتم: - «بیا برویم سمنان…» ولی نشد. دست ما کوتاه بود و امیدمان بلند. یکی از دلخوشی‌هایم شنیدن صدای ضبط‌شده همسر شهید بود که بارها و بارها در گوشی‌ام گوش می‌دادم. رمضان ۱۴۰۳، شب بیست ویکم احیا. میان نماز و اشک و زمزمه‌ها، دوستم وارد مسجد شد. اهل روستای خودمان بود، ولی ساکن سمنان. گفتم: «چند وقتی است احوالی از من نمی‌گیری؟» او لبخند زد و گفت: - «دلم برایت تنگ شده بود.» - «اصلاً کجای سمنان زندگی می‌کنی؟» - «چطور مگه؟» - «می شه من را ببری سر مزار شهید عباس دانشگر؟» دوستم بی‌درنگ و با اطمینان گفت: - «به خدا می‌برمت.» اول فکر کردم شوخی می‌کند؛ اما جدی شد: - «نگران نباش. می‌برمت، فقط تو بگو کی آماده‌ای.» وقتی رسیدم خانه، با ذوق گفتم: - «قراره دوستم من را ببرد سمنان!» اما مادر با لحنی محکم مخالفت کرد: - «اجازه نمی‌دهیم، چه لزومی داره تنهایی بری سمنان؟» مامان،… شما همیشه می‌گفتی زیارت مزار شهدا برکت داره… پس چرا نمی‌گذاری برم؟ من… من فقط کمی آرامش می‌خواهم. مادر است و واگویه نگرانی‌هایش... فقط سکوت کردم. سردرگمی مادر میان دنیای مهر مادرانه‌اش و نگرانی او را با تمام وجود لمس می‌کردم. کاش می‌شد اضطرابش را به زبان بیاورم. کاش می‌فهمید که گاهی یک زیارت، یک لحظه خلوت کنار شهید، اندازه یک عمر امید به آدم می‌بخشد… همان شب گوشه اتاق، رو به عکس شهید نشستم، با شهید صحبت کردم: - «پدر و مادرم راضی نمی‌شوند. اما من دلم پیش مزار شماست…» سوره مجادله و سوره حشر را به نیتش تلاوت کردم. صبحِ فردا، دوستم خودش آمد پیش پدرم: - «آقای تیموری، تو رو خدا اجازه بدهید زینب را ببرم سمنان؛ قول می‌دهم مراقبش باشم.» آن روز از خوشحالی نمی‌دانستم چه کنم، دلم می‌لرزید. پدرم که قبول نکرد تنهایی با دوستم بروم، دوستم خانوادگی ما را دعوت کرد. سرانجام، ۱۷ فروردین ۱۴۰۳ تا اوایل اردیبهشت با مادرم راهی سمنان شدم. بعد از ۱۰ ساعت بالاخره به سمنان رسیدیم. رفتیم خانه دوستم. در واقع شهید دعوتمان کرده بود. رفتم کنار مزار شهید عباس دانشگر. زمان برایم متوقف شده بود. روی زمین کنار مزارش نشستم. صدای آرام فاتحه‌خوان‌ها در گلزار شهدا، مرا یاد لالایی مادرم انداخت. خنکی سنگ قبر وقتی دستم رویش لغزید، دلم را به لرزه انداخت… بوی خوش صحن امام زاده اشرف علیه‌السلام، برایم رنگ دعا داشت. با انگشتم فرو رفتگی نام مبارکش را دنبال کردم، عباس دانشگر. باورم نمی‌شد، ماه‌ها انتظار به سر آمده بود، کنار مزار برادرِ آسمانی‌ام عباس، انگار روی زمین بند نبودم. به آرزویم رسیده بودم. آرامش کنار مزارش بودن برایم انگار بهترین حس دنیا بود. وقتی سر مزار شهید نشسته بودم، جانی تازه گرفتم. با خودم آرام زمزمه کردم: - «خدایا! می‌دانم او نزد تو و ائمه اطهار علیهم‌السلام عزیز است؛ به حق شهدا دنیا و آخرت نیکو نصیب همه بگردان…» در دلم این‌طور گذشت، حالا که شهید عباس دانشگر دست بسیاری را گرفته، ان‌شاءالله به من هم نگاه می کند و دستم را می‌گیرد. - «خدایا، دعای شهید را بی‌پاسخ نمی‌گذاری؛ چون مهمان توست…» - «خدایا! به حق شهدا، به حق زهرای اطهر سلام‌الله‌علیها، دلم را آرام کن…» 📗 نویسنده: مصطفی مطهری‌نژاد ╭─┅•🍃🌺🍃•┅─╮ @shahiddaneshgar ╰─┅•🍃🌸🍃•┅─╯
🌷 خاطره عمه شهید ... 🏴 ۱۹ 🔘 خاطرات شهید عباس دانشگر به مناسبت ایام محرم 🏴 ... ☑️ ➡️ ╭─┅◾️🏴◾️•┅─╮ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌@shahiddaneshgar ╰─┅◾️🏴◾️•┅─╯
مجموعه جدید خاطرات و محبت‌های شهید عباس دانشگر ۱۰۱ 💠 خانم نسرانی از استان تهران ✍ تمام آن روزهای فصل بهار، مترو برایم فقط مسیری برای رسیدن نبود؛ جایی بود که آدم‌ها با شتاب‌زدگی‌های زندگی‌شان از کنار هم رد می‌شدند، بی‌آنکه نگاهشان پرسه‌ای در نگاه دیگری بزند. اما آن روز، حس کردم قرار است قصه‌ای تازه برایم نوشته شود. در ازدحام مترو تهران، صدای عبور قطار با قلبم ضرب گرفته بود. از طرف بسیج در اجرای طرح «یه حس خوب» مسئول شده بودم؛ طرحی برای عفاف و حجاب که در عمق شلوغی‌ها، لحظه‌ای سکوت و تأمل را به خانم‌هایی که کمتر اهل رعایت بودند، هدیه می‌داد و من، مثل همیشه، در دل ماجراها. کنار میز کوچکمان ایستاده بودم و شناسنامه‌های شهدا را میان دستانم جابه‌جا و یکی‌یکی روی میز مرتب می‌کردم. او را برای اولین‌بار در همین شلوغی‌ها شناختم؛ شهید عباس دانشگر. صفحه‌ی شناسنامه‌اش را باز کردم، چشمم به عکسش افتاد؛ جوانی با صورت مهربان و نگاهی عمیق و آرام در همان تصویر ساده‌ی شناسنامه‌اش. وقتی عکسش را دیدم نمی‌دانم چرا، اما انگار حس عجیبی قلبم را پر کرد… احساس یک دلتنگی تازه. دلم شکست، برای خودش، برای سن کمش و برای خودم که همیشه دنبال یک قهرمان گمشده در قصه‌های زندگیم می‌گشتم. در همان لحظه، بغض بی‌دلیلی در گلویم نشست. زیر لب نجوا کردم: «چه کرده‌ای که خدا تو را این‌طور با عزت خرید…؟» تا آن روز نمی‌شناختمش، اما همان جا، میان ازدحام مترو تهران، حس کردم رفیقی پیدا کرده‌ام که هم‌صحبتی‌اش را نمی‌شود با دنیا عوض کرد. حالا دیگر اسمش با صدای سوت قطار و نفس‌های شلوغ مترو گره‌خورده بود. همان روز تصمیم گرفتم قصه‌اش را دنبال کنم… با خودم گفتم: «این جوان چطور به اینجا رسید؟» این پرسش مدام در ذهنم می‌چرخید و وادارم کرد تا شب‌های بعد، پای اینترنت بنشینم و قطره‌قطره درباره‌ی عباس بخوانم. بعدش هم عضوی از کانال شهید در ایتا شدم؛ جایی که دیگر تنها نبودم، همراهِ هزاران دلداده‌ی دیگرش بودم. شناسنامه شهدا، کوچک اما پُرمعنا؛ به دست خانم‌هایی می‌دادیم که شاید حتی یک‌بار هم با شهیدی اُنس نگرفته بودند. یک روز دوستم، نرگس، کنارم آمد و آهسته گفت: «شهید دانشگر، خیلی اهل دستگیری و گره‌گشایی‌ها. شهدا پیش خدا آبرو دارند!» این حرفش ته ذهنم نشست، تا روزی که واقعاً بهش احتیاج پیدا کردم... روزهایی بود که بچه‌های بسیج قرار بود به اردوی مشهد بروند. اما دریغ از حتی یک بلیت. اون روز، اضطراب و امید عجیبی همراهم بود. تو ماشین، تمام مسیر راه‌آهن، بی‌صدا صلوات می‌فرستادم و توی دلم با عباس حرف می‌زدم: «عباس جان... می‌گن تو گره‌گشایی. می‌شه دست ما رو هم بگیری؟ تو پیش امام رضا علیه‌السلام واسطه شو برامون...» اتفاقاً همون روز، روز تولد عباس بود. حس کردم این تصادفی نیست. فرمانده بسیج زنگ زد و گفت: «من یه نامه برات می‌فرستم، ببر دفتر مدیرعامل راه‌آهن. شاید او بتونه کمکی بکنه» دفتر مدیرعامل حسابی شلوغ بود. حتی فرصت نشستن درست‌وحسابی پیدا نکردیم. مسئول دفتر دستی تکان داد و گفت: - «اینجا کارتون راه نمی‌افته، برید شرکت مهتاب سیرجم. این نامه‌تونم رو پاراف می‌زنم» توی راهروهای شرکت، انگار ثانیه‌ها کش می‌آمد. اول ورودی شرکت، به نیت عباس صلوات فرستادم. طبقه اول گفتند: - «برای اون تاریخ بلیت نداریم. برو طبقه دوم، شاید مدیرکل بتونه کاری بکنه» یک ساعت تمام پشت در منتظر شدم. صدای زمخت ساعت روی دیوار، تیک‌تاک می‌کرد. بالاخره رفتم تو، مدیر با نگاهی بی‌حس گفت: - «هیچ راهی نیست دخترم، متأسفم» تلخی این جواب مثل گردوخاکی تلخ نشست بر گلوم. در راه پایین آمدن از پله‌ها گوشی را برداشتم و جواب فرمانده را با صدایی بی‌رمق دادم. اما قلبم هنوز آرام نگرفته بود. تا دو پله مانده به طبقه اول، آبدارچی با خنده‌ای پنهان گفت: - «از من نشنیده بگیر، اون حاج‌آقایی که الان رفت بالا، اگه خدا بخواد می‌تونه کمکت کنه، از سهام دارای مهمه شرکته» امید مثل جرقه‌ای روشن شد، دوباره برگشتم بالا. حاج‌آقا پیرمردی بود با چهره‌ای نورانی. بعد از معرفی کوتاه گفتم: - «حاج‌آقا، ما کارمون به شما حواله شد. امام رضا گره کار ما رو به شما سپردند» متعجب نگاهم کرد و آرام خندید: - «کجای تهران زندگی می‌کنی دخترم؟» با شنیدن محله‌ام، خاطره‌ای برایش زنده شد. قول داد که هر کمکی در توانش باشد انجام می‌دهد. در آخر هم گفت: - « پیش امام رضا رفتی برا خانمم دعا کن، چند وقتی مریض احواله» از او خداحافظی کردم. بغض امید، گلویم را گرفته بود. حس کردم عباس شهید همراهمان است. عصر تلفنم زنگ خورد... - خانم، خدا رو شکر کنید! با پیگیری حاج‌آقا، یک واگن به قطار اضافه شد. زائر امام رضا شدید، التماس دعا... 📗 نویسنده: مصطفی مطهری‌نژاد ╭─┅•🍃🌺🍃•┅─╮ @shahiddaneshgar ╰─┅•🍃🌸🍃•┅─╯