یه سری شبها، اونقدر قدرت دارن که خاطراتو زندهتر از همیشه از جلو چشمت رد بکنن، آدمهایی که رفتن، حسهایی که تجربه شدن، فرصتهایی که از دست رفتن، خودت؛ اون خود سابقت که نمیدونی کی و کجا جا گذاشتی.
مغزم شبیه یه چمدون آشفتهست، زیپش به زور بسته شده.
پر از وسایلی که نه میخوام، نه میتونم بندازمشون دور. انگار هر چیزی که بهش نیازی ندارم، یه گوشه این چمدون جا خوش کرده. فصلهای درهمی که هیچ منطقی پشتشون نیست، داستانهای نصفهای که سرانجام ندارن، خاطرههایی که خاک روشون نشسته و دیگه حتی تصویرشون واضح نیست، مثل جعبه سیاه یه سقوط، پر از رازهایی که هیچکس نمیخواد بشنوه. اما نمیتونم ازش خلاص بشم، چون میترسم اگه همه رو بریزم بیرون، یه خالی بزرگ بمونه. جوری که حتی خودم هم نفهمم چی به سرم اومده.
بعضی وقتا دراز میکشم زل میزنم به سقف
و هرچیزی که به ذهنم میاد باعث میشه
سرتاسر وجودم درد بگیره.
Mohsen Chavoshi - ZendanBan (320).mp3
9.75M
طفلی چشای ِ خوشگلت با گریه ؛
خوشگل تر شدن...
به عنوان ِ اخرین شبی که اینجام و تا یه
مدت دیگه نیستم ، میخوام کلی حرف بزنم.
خیلی وقتها ما بچهها بیصدا میجنگیم،
لبخند میزنیم، کمک میکنیم، سکوت
میکنیم، فقط چون نمیخوایم خونه پر از
تنش بشه. ولی همین سکوت باعث میشه
بقیه فکر کنن همه چی بر وفق مراده، یا
اینکه حق دارن هرچی دلشون خواست بگن.
میدونید من الان تقریبا هیچ مشکل
جدیای ندارم که بابتش ناراحت باشم. چرا
گذشته هست، آدما هستن، اشتباهاتم،
تاوانها و چیزای دیگه. ولی دلیل خاصی
ندارم، همین طوری حالم بده و هیچکی باور
نمیکنه، از استرس نمیتونم تمرکز کنم، یک
احساس غم دائمی دارم و تقریبا از هیچ
روزی از زندگیم لذت نمیبرم.
درس میخونم، زبان میخونم و تلاشم رو
میکنم ولی آخر شب باز نمیتونم راضی
باشم. کاش حداقل میدونستم چمه. این
حس ناامیدی تام کشندهست.
اونقدر گوشم از حرفهای قشنگ پره که
جدیداً رفتارها رو هم به زور میتونم باور
کنم، چون دیگه فرق بین حرف و عمل رو
خوب یاد گرفتم. هر چیزی که در عمل ثابت
نشه، برای من یه وعده بیارزشه که فقط
وقت و انرژیمو هدر میده.