🍃🌸
شبِ غمِ تو نيز بگذرد ولي در اين ميان
دلي زِ دست ميرود...
#هوشنگ_ابتهاج🌱
🌈🍃
يَدَاكِ
سحابتانِ ربيعيّتانْ
لولاهُمَا..
لمات العالمُ عَطَشاً...
دستانت
ابر بهاریند
اگر نباشند
جهان از تشنگی خواهد مُرد...
#به_وقتِ_دستها ❤️🌱
{تمام خیالم
به تو پیچیده است
گل کردهام
در رویای محالت
#سیده_مریم_وهابی
♥🍃
🌙🍃
{میبینی دلبر...
تمامِ شهر خوابیدن
این منم که به یادت
بیدارم!!
#بیخوابی
@khaharan_gharib♥🍃
•°|مــ🌙ــاه بانــــو|°•
🌙🍃 {میبینی دلبر... تمامِ شهر خوابیدن این منم که به یادت بیدارم!! #بیخوابی @khaharan_gharib♥🍃
همه
آرام گرفتند و
شب از نیمه گذشت
آنکه در خواب
نرفت
چشم من و
فکر تو بود ...
•°|مــ🌙ــاه بانــــو|°•
🌾دقت کردین.... ۱۳۲روز مونده به اربعین ... #اربعین🌸🌸🌸🌸🌸 هوای زیارت کربُبلا سرمه بازم ح
🌾دقت کردین...
۱۳۱روز مونده به اربعین...
🍃🌸
اربعین:پدیده ای برای عبور از دوران غیبت
احساست را نفس میکشم
نگاهت را می خوانم
قلبت را می نوازم
صدایت را می بوسم
از عاشقانه هایت برای خودم لباس میدوزم
دیوانه نیستم
فقط ؛
یک جور خاص
که کسی بلد نیست
عاشقت هستم ...
#سیمین_دانشور♥🍃
🍃🌸
آﺩﻡ ﺩﺭ ﺗﻨﻬﺎﯾﯽ ﺍﺳﺖ ﮐﻪ ﻣﯽﭘﻮﺳﺪ ﻭ ﭘﻮﮎ ﻣﯽﺷﻮﺩ ﻭ ﺧﻮﺩﺵ ﻫﻢ ﺣﺎﻟﯽﺍﺵ ﻧﯿﺴﺖ.
ﻣﯽﺩﺍﻧﯽ؟ ﺗﻨﻬﺎﯾﯽ ﻣﺜﻞ ﮐﻒ ﮐﻔﺶ ﻣﯽﻣﺎﻧﺪ! ﯾﮑﺒﺎﺭﻩ ﻧﮕﺎﻩ ﻣﯽﮐﻨﯽ ﻣﯽﺑﯿﻨﯽ ﺳﻮﺭﺍﺥ ﺷﺪﻩ.
ﻣﯽﻓﻬﻤﯽ ﯾﮏﭼﯿﺰﯼ ﺩﯾﮕﺮ نیست....
@khaharan_gharib
🍃🌸
من این قدر با خودم تنها بودم که یادم رفته چطوری با دیگران از تنهایی در بیام.....
@khaharan_gharib
*یکی نیست بگه روز شنبه ای همش از تنهایی نگو آخه😕🌱
🍃🌸
کنار هم نشسته بودیم زل زده بودیم به آسمون
پرسید از چی میترسی؟
نگاش کردم و گفتم از تنهایی؛
بغلم کرد..
پرسید الان چی؟
گفتم هنوزم از تنهایی
اما حالا بیشتر
خیلی بیشتر :)
*نکنید اینکارا رو بعضیا خیلی زود میشکنن🌱
🍃🌸
دیگر خسته شدم از کنارهم
چیدن واژه ها
بیان دلتنگی روزهایم از زبان شعرها
نه شنبه میخواهم
نه یکشنبه یا آخر هفته های عاشقانه
هیچ کدام را نمیخواهم
فقط #تو...!
لطفا بیا ...
#فرهاد_فرهادی🌱
*لطفااا در اسرع وقت بیا😊
🍃🌸
فکرش را بکن !
چه مرگ قشنگی می تواند باشد #تو از کوچه مرا صدا بزنی و من از شدت شوق در و پنجره را با هم قاطی کنم ..!
@khaharan_gharib
🍃🌸
امروز بعداز سه چهار ماه رفتم مدرسمون؛مدرسهای که 6سال توش درس میخوندم اما امروز مدرسمون با اون 6سال خیلی فرق داشت. دیگه خبری از شلوغی سالن و حیاط نبود،کلاسا خالی بودن، دفتر اساتید خالی بود سکوت مدرسهدبیرستان ما، تو ذوق میزد، هیچوقت تاحالا اینقدر دلم برا دبیرستانمون نسوخته بود.امسال بعداز پایان امتحانات ترم آخر که مصادف با سال پایانی ما هم هست، حسرتِ بغل و بوس کردن خواهرونهی رفیقامون تو دلمون میمونه
#سادات✏💔
#ادمین_نوشت
@khaharan_gharib🌱
🌈🍃
کاش می شد
در دل این "خــرداد" دلپـذیر
با صدای پایت
جاده چشمانم را پاگشا نمایی،
باران شوی و خیسم کنی
از آوارِ #عشــق...♥️
#امیرعباس_خالقوردی🌱
•°|مــ🌙ــاه بانــــو|°•
✍️ #تنها_میان_داعش #قسمت_بیست_و_چهارم 💠 از صدای پای من مثل اینکه به حال آمده باشد، نگاهم کرد و زیر
✍️ #تنها_میان_داعش
#قسمت_بیست_و_پنجم
💠 عباس بیمعطلی به پشت سرش چرخید و با همان حالی که برایش نمانده بود به سمت ایوان برگشت.
میدانستم از #شیرخشک یوسف چند قاشق بیشتر نمانده و فرصت نداد حرفی بزنم که یکسر به آشپزخانه رفت و قوطی شیرخشک را با خودش آورد.
💠 از پلههای ایوان که پایین آمد، مقابلش ایستادم و با نگرانی نجوا کردم :«پس یوسف چی؟» هشدار من نهتنها #پشیمانش نکرد که با حرکت دستش به امّ جعفر اشاره کرد داخل حیاط شود و از من خواهش کرد :«یه شیشه آب میاری؟»
بیقراریهای یوسف مقابل چشمانم بود و پایم پیش نمیرفت که قاطعانه دستور داد :«برو خواهرجون!» نمیدانستم جواب حلیه را چه باید بدهم و عباس مصمم بود طفل #همسایه را سیر کند که راهی آشپزخانه شدم.
💠 وقتی با شیشه آب برگشتم، دیدم امّ جعفر روی ایوان نشسته و عباس پایین ایوان منتظر من ایستاده است. اشاره کرد شیشه را به امّ جعفر بدهم و نصف همان چند قاشق شیرخشک باقیمانده را در شیشه ریخت.
دستان زن بینوا از #شادی میلرزید و دست عباس از خستگی و خونریزی سست شده بود که بلافاصله قوطی را به من داد و بیهیچ حرفی به سمت در حیاط به راه افتاد.
💠 امّ جعفر میان گریه و خنده تشکر میکرد و من میدیدم عباس روی زمین راه نمیرود و در #آسمان پرواز میکند که دوباره بیتاب رفتنش شدم.
دنبالش دویدم، کنار در حیاط دستش را گرفتم و با #گریهای که گلویم را بسته بود التماسش کردم :«یه ساعت استراحت کن بعد برو!»
💠 انعکاس طلوع آفتاب در نگاهش عین رؤیا بود و من محو چشمان #آسمانیاش شده بودم که لبخندی زد و زمزمه کرد :«فقط اومده بودم از حال شما باخبر بشم. نمیشه خاکریزها رو خالی گذاشت، ما با #حاج_قاسم قرار گذاشتیم!» و نفهمیدم این چه قراری بود که قرار از قلب عباس برده و او را #مشتاقانه به سمت معرکه میکشید.
در را که پشت سرش بستم، حس کردم #قلبم از قفس سینه پرید. یک ماه بیخبری از حیدر کار دلم را ساخته و این نفسهای بریده آخرین دارایی دلم بود که آن را هم عباس با خودش برد.
💠 پای ایوان که رسیدم امّ جعفر هنوز به کودکش شیر میداد و تا چشمش به من افتاد، دوباره تشکر کرد :«خدا پدر مادرت رو بیامرزه! خدا برادر و شوهرت رو برات حفظ کنه!»
او #دعا میکرد و آرزوهایش همه حسرت دل من بود که شیشه چشمم شکست و اشکم جاری شد.
💠 چشمان او هم هنوز از شادی خیس بود که به رویم خندید و دلگرمی داد :«#حاج_قاسم و جوونای شهر مثل شیر جلوی #داعش وایسادن! شیخ مصطفی میگفت #سید_علی_خامنهای به حاج قاسم گفته برو آمرلی، تا آزاد نشده برنگرد!»
سپس سری تکان داد و اخباری که عباس از دل غمگینم پنهان میکرد، به گوشم رساند :«بیچاره مردم #سنجار! فقط ده روز تونستن مقاومت کنن. چند روز پیش #داعش وارد شهر شده؛ میگن هفت هزار نفر رو کشته، پنج هزار تا دختر هم با خودش برده!»
💠 با خبرهایی که میشنیدم کابوس عدنان هر لحظه به حقیقت نزدیکتر میشد، ناله حیدر دوباره در گوشم میپیچید و او از دل من خبر نداشت که با نگرانی ادامه داد :«شوهرم دیروز میگفت بعد از اینکه فرماندههای شهر بازم #اماننامه رو رد کردن، داعش تهدید کرده نمیذاره یه مرد زنده از #آمرلی بره بیرون!»
او میگفت و من تازه میفهمیدم چرا دل عباس طوری لرزیده بود که برای ما #نارنجک آورده و از چشمان خسته و بیخوابش خون میبارید.
💠 از خیال اینکه عباس با چه دلی ما را تنها با یک نارنجک رها کرد و به معرکه برگشت، طوری سوختم که دیگر ترس #اسارت در دلم خاکستر شد و اینها همه پیش غم حیدر هیچ بود.
اگر هنوز زنده بود، از تصور اسارت #ناموسش بیش از بلایی که عدنان به سرش میآورد، عذاب میکشید و اگر #شهید شده بود، دلش حتی در #بهشت از غصه حال و روز ما در آتش بود!
💠 با سرانگشتان لرزانم نارنجک را در دستم لمس کردم و از جای خالی انگشتان حیدر در دستانم #آتش گرفتم که دوباره صدای گریه یوسف از اتاق بلند شد.
نگاهم به قوطی شیر خشک افتاد که شاید تنها یکبار دیگر میتوانست یوسف را #سیر کند. بهسرعت قوطی را برداشتم تا به اتاق ببرم و نمیدانستم با این نارنجک چه کنم که کسی به در حیاط زد.
💠 حس کردم عباس برگشته، نارنجک و قوطی شیر خشک را لب ایوان گذاشتم و به #شوق دیدار دوباره عباس، شالم را از روی نرده ایوان برداشتم.
همانطور که به سمت در میدویدم، سرم را پوشاندم و به سرعت در را گشودم که چهره خاکی #رزمندهای آینه نگاهم را گرفت. خشکم زد و لبهای او بیشتر به خشکی میزد که به سختی پرسید :«حاجی خونهاس؟»...
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
@khaharan_gharib
♥🍃
باران اگر بهانهای برای گریستنت نبود،
تو این همه از آسمان سخن نمیگفتی!
دیروز "ترانههای کوچک غربت" را میخواندم،
امروز اما پی عطر تو از خواب گل سرخ میگذرم.
به من چه که فصلِ سخن گفتن از ستاره دشوار است!
وقتی تخیل صندلی از جای تو خالی نیست
معنیِ سادهاش این است که من شاعرم هنوز!
#سیدعلی_صالحی
@khaharan_gharib🍃
🌈🍃
یک وقتهايي هست ...
که بايد بگذاری ...
موسیقیای که دوستش داری
و باهاش خاطره ساختهای،
با صدای بلند در خانه پخش شود.
چای دم کنی
و بگذاری نتها در چای سرریز شوند...
آنوقت دو تا چای بریزی
و بگذاری روی میز ...
و با غيابِ دیگری حرف بزنی....
هی حرف بزنی ...
با کسی که آن سوی میز نَنِشسته است ...
#آنتونین_دورژاک🌱
@khaharan_gharib
هدایت شده از •°|مــ🌙ــاه بانــــو|°•
سلام به امام حسین ع❤️ یادتون نره...
السلام علی الحسین
السلام علی الحسین
السلام علی الحسین