eitaa logo
عشـــ♡ـــق یعنی حسـین (:💔
136 دنبال‌کننده
6.7هزار عکس
789 ویدیو
111 فایل
آیدی مدیر جهت تبادل و نظرات شما عزیزان 👇👇 @Khadijeh_Hossani لطفاً آقایان پیوی تشریف نیاورند ‼️راضی نیستم❗ به ماند به یادگار : ۱۲ \ ۵ \۱۴۰۰ ⁦♡⁩ ⁦⁦⁦(◠‿◕)⁩ برای تبادل فقط کانال هایی که مذهبی است پذیرفته می‌شود.‼️
مشاهده در ایتا
دانلود
عشـــ♡ـــق یعنی حسـین (:💔
کتاب #سه_دقیقه_در_قیامت💚 #قسمت‌_شصت_و_هفت🌱 يكباره ياد صحنه هايي افتادم كه از حساب و كتاب اعمال ديده
کتاب 🧡 🍂 من بدون اينكه چيزي بگويم، جواب سؤالم را گرفتم. بعد از نماز سري به حسينيه زدم و برگشتم. من پس از اطمينان از صحت مطلب، از حقم گذشتم و حسينيه را به باني اصلي اش بخشيدم. شب با همسرم صحبت ميكرديم. خيلي از مواردي كه براي من پيش آمده، باوركردني نبود. بالبخند به خانمم گفتم: اون لحظه آخر به من گفتند: به خاطر دعاهاي همسرت و دختري كه تو راه داري شفاعت شدي. به همسرم گفتم: اين هم يك نشانه است. اگه اين بچه دختر بود، معلوم ميشه كه تمام اين ماجراها صحيح بوده. در پاييز همان سال دخترم به دنيا آمد. اما جداي از اين موارد، تنها چيزي كه پس از بازگشت، ترس شديدي در من ايجاد ميكرد و تا چند سال مرا اذيت ميكرد، ترس از حضور در قبرستان بود! من صداهاي وحشتناكي ميشنيدم كه خيلي دلهره آور و ترسناك بود. ً اما اين مسئله اصلا در كنار مزار شهدا اتفاق نمي افتاد. در آنجا آرامش بود و روح معنويت كه در وجود انسانها پخش ميشد. لذا براي مدتي به قبرستان نرفتم و بعد از آن، فقط صبحهاي جمعه راهي مزار دوستان و آشنايان ميشدم. اما نکته مهم ديگري را که بايد اشاره کنم اين است که: من در كتاب اعمالم و در لحظات آخر حضور در آن دنيا، ميزان عمر خودم را كه اضافه شده بود مشاهده كردم. به من چند سال مهلت دادند که آن هم به پايان رسيده! من اکنون در وقتهاي اضافه هستم! اما به من گفتند: مدت زماني كه شما براي صله رحم و ديدار والدين و نزديكانت ميگذاري جزو عمر شما محسوب نميشود. همچنين زماني كه مشغول بندگي خالصانه خداوند يا زيارت اهلبيت هستيد، جزو اين مقدار عمر شما حساب نميشود. ادامه دارد... ❤️ خواهران چادری❤️ @Khaharaneh_Chadoory1400
عشـــ♡ـــق یعنی حسـین (:💔
کتاب #سه_دقیقه_در_قیامت🧡 #قسمت_شصت_و_هشت🍂 من بدون اينكه چيزي بگويم، جواب سؤالم را گرفتم. بعد از نم
کتاب 🍒 ♥️ مدافعان حرم ديگر يقين داشتم كه ماجراي شهادت همكاران من واقعي است. در روزگاري كه خبري از شهادت نبود، چطور بايد اين حرف را ثابت ميكردم؟ براي همين چيزي نگفتم. اما هر روز كه برخي همكارانم را در اداره ميديدم، يقين داشتم يك شهيد را كه تا مدتي بعد، به محبوب خود خواهد رسيد ملاقات ميكنم. هيجان عجيبي در ملاقات با اين دوستان داشتم. ميخواستم بيشتر از قبل با آنها حرف بزنم و ... من يک شهيد را که به زودي به ملاقات الهي ميرفت ميديدم. اما چطور اين اتفاق ميافتد؟ آيا جنگي در راه است!؟ چهار ماه بعد از عمل جراحي و اوايل مهرماه 1394 بود كه در اداره اعلام شد: كساني كه علاقمند به حضور در صف مدافعان حرم هستند، ميتوانند ثبت نام كنند. جنب وجوشي در ميان همكاران افتاد. آنها كه فكرش را ميكردم، همگي ثبت نام كردند. من هم با پيگيري بسيار توفيق يافتم تا همراه آنها، پس از دوره آموزش تكميلي، راهي سوريه شوم. آخرين شهر مهم در شمال سوريه، يعني شهر حلب و مناطق مهم اطراف آن بايد آزاد ميشد، نيروهاي ما در منطقه مستقر شدند و كار آغاز شد. چند مرحله عمليات انجام شد و ارتباط تروريستها با تركيه قطع شد. محاصره شهر حلب كامل شد. ادامه دارد... ❤️ خواهران چادری❤️ @Khaharaneh_Chadoory1400
عشـــ♡ـــق یعنی حسـین (:💔
کتاب #سه_دقیقه_در_قیامت🍒 #قسمت_شصت_و_نه♥️ مدافعان حرم ديگر يقين داشتم كه ماجراي شهادت همكاران من
کتاب 🍏 🌱 مرتب از خدا ميخواستم كه همراه با مدافعان حرم به كاروان شهدا ملحق شوم. ديگر هيچ علاقه اي به حضور در دنيا نداشتم. مگر اينكه بخواهم براي رضاي خدا كاري انجام دهم. من ديده بودم كه شهدا در آن سوي هستي چه جايگاهي دارند. لذا آرزو داشتم همراه با آنها باشم. كارهايم را انجام دادم. وصيتنامه و مسائلي كه فكر ميكردم بايد جبران كنم انجام شد. آماده رفتن شدم. به ياد دارم كه قبل از اعزام، خيلي مشكل داشتم. با رفتن من موافقت نميشد و... اما با ياري خدا تمام كارها حل شد. ناگفته نماند كه بعد از ماجراهايي كه در اتاق عمل براي من پيش آمد، كل رفتار و اخلاق من تغيير كرد. يعني خيلي مراقبت از اعمالم انجام ميدادم، تا خداي نكرده دل كسي را نرنجانم، حق الناس بر گردنم نماند. ديگر از آن شوخيها و سر كار گذاشتنها و... خبري نبود. يكي دو شب قبل از عمليات، رفقاي صميمي بنده كه سالها با هم همكار بوديم، دور هم جمع شديم. يكي از آنها گفت: شنيدم كه شما در اتاق عمل، حالتي شبيه مرگ پيدا كرديد و... خلاصه خيلي اصرار كردند كه برايشان تعريف كنم. اما قبول نكردم. من براي يكي دو نفر، خيلي سر بسته حرف زده بودم و آنها باور نكردند. لذا تصميم داشتم كه ديگر براي كسي حرفي نزنم. جوادمحمدي، سيديحيي براتي، سجادمرادي، برادر كاظمي، برادر مرتضي زارع و شاهسنايي و... در کنار هم بوديم. آنها مرا به يكي از اتاقهاي مقر بردند و اصرار كردند كه بايد تعريف كني. من هم كمي از ماجرا را گفتم، رفقاي من خيلي منقلب شدند. خصوصاً در مسئله حق الناس و مقام شهادت. چند روز بعد در يكي از عملياتها حضور داشتم. در حين عمليات مجروح شدم و افتادم. جراحت من سطحي بود اما درست در تيررس دشمن افتاده بودم. ادامه دارد... ❤️ خواهران چادری❤️ @Khaharaneh_Chadoory1400
عشـــ♡ـــق یعنی حسـین (:💔
کتاب #سه_دقیقه_در_قیامت🍏 #قسمت_هفتاد🌱 مرتب از خدا ميخواستم كه همراه با مدافعان حرم به كاروان شهدا
کتاب 🚗 🍓 هيچ حركتي نميتوانستم انجام دهم. كسي هم نميتوانست به من نزديك شود. شهادتين را گفتم. در اين لحظات منتظر بودم با يك گلوله از سوي تك تيرانداز تكفيري به شهادت برسم. در اين شرايط بحراني، عبدالمهدي كاظمي و جواد محمدي خودشان را به خطر انداختند و جلو آمدند. آنها خيلي سريع مرا به سنگر منتقل كردند. خيلي از اين كار ناراحت شدم. گفتم: چرا اين كار رو كرديد؟ ممكن بود همه ما رو بزنند. جواد محمدي گفت: تو بايد بماني و بگويي كه در آن سوي هستي چه ديده اي. چند روز بعد، باز اين افراد در جلسه اي خصوصي از من خواستند كه برايشان از برزخ بگويم. نگاهي به چهره تك تك آنها كردم. گفتم چند نفري از شما فردا شهيد ميشويد. سكوتي عجيب در آن جلسه حاكم شد. با نگاه هاي خود التماس ميكردند كه من سكوت نكنم. حال آن رفقا در آن جلسه قابل توصيف نبود. من تمام آنچه ديده بودم را گفتم. از طرفي براي خودم نگران بودم. نكند من در جمع اينها نباشم. اما نه. ان شاءالله كه هستم. جواد با اصرار از من سؤال ميكرد و من جواب ميدادم. در آخر گفت: چه چيزي بيش از همه در آنطرف به درد ميخورد؟ گفتم بعد از اهميت به نماز، با نيت الهي و خالصانه، هر چه ميتوانيد براي خدا و بندگان خدا كار كنيد. روز بعد يادم هست كه يكي از مسئولين جمهوري اسلامي، در مورد مسائل نظامي اظهار نظري كرده بود كه براي غربي ها خوراك خوبي ايجاد شد. خيلي از رزمندگان مدافع حرم از اين صحبت ناراحت بودند. جواد محمدي مطلب همان مسئول را به من نشان داد و گفت: ميبيني، پس فردا همين مسئولي كه اينطور خون بچه ها را پايمال ميكند، از دنيا ميرود و ميگويند شهيد شد! ❤️ خواهران چادری❤️ @Khaharaneh_Chadoory1400
عشـــ♡ـــق یعنی حسـین (:💔
کتاب #سه_دقیقه_در_قیامت🚗 #قسمت_هفتاد_و_یک🍓 هيچ حركتي نميتوانستم انجام دهم. كسي هم نميتوانست به من
کتاب 💛 ✨ خيلي آرام گفتم : آقا جواد، من مرگ اين آقا را ديدم. او در همين سالها طوري از دنيا ميرود كه هيچ كاري نميتوانند برايش انجام دهند! حتي مرگش هم نشان خواهد داد كه از راه و رسم امام و شهدا فاصله داشته. چند روز بعد، آماده عمليات شديم. جيره جنگي را گرفتيم وتجهيزات را بستيم. خودم را حسابي براي شهادت آماده كردم. من آرپي جي برداشتم و در كنار رفقايي كه مطمئن بودم شهيد ميشوند با تمام اين افراد قرار گرفتم. گفتم اگر پيش اينها باشم بهتره. احتمالا همگي با هم شهيد ميشويم. نيمه هاي شب، هنوز ستون نيروها حركت نكرده بود كه جواد محمدي خودش را به من رساند. او كارها را پيگيري ميكرد. سريع پيش من آمد و گفت: الان داريم ميرويم براي عمليات، خيلي حساسيت منطقه بالاست. او ميخواست من را از همراهي با نيروها منصرف كند. من هم به او گفتم: چند نفر از اين بچه ها به زودي شهيد ميشوند. از جمله بيشتر دوستاني كه با هم بوديم. من هم ميخواهم با آنها باشم، بلكه به خاطر آنها، ما هم توفيق داشته باشيم. دستور حركت صادر شد. من از ساعتها قبل آماده بودم. سر ستون ايستاده بودم و با آمادگي كامل ميخواستم اولين نفر باشم كه پرواز ميكند. هنوز چند قدمي نرفته بوديم كه جواد محمدي با موتور جلو آمد و مرا صدا كرد. خيلي جدي گفت: سوارشو، بايد از يك طرف ديگر، خط شكن محور باشي. بايد حرفش را قبول ميكردم. من هم خوشحال، سوار موتور جواد شدم. ده دقيقه اي رفتيم تا به يك تپه رسيديم. به من گفت: پياده شو. زود باش. ادامه دارد ..... ❤️ خواهران چادری❤️ @Khaharaneh_Chadoory1400
عشـــ♡ـــق یعنی حسـین (:💔
کتاب #سه_دقیقه_در_قیامت💛 #قسمت_هفتاد_و_دو✨ خيلي آرام گفتم : آقا جواد، من مرگ اين آقا را ديدم. او د
کتاب 🧡 🍂 بعد جواد داد زد: سيديحيي بيا. سيد يحيي سريع خودش را رساند و سوار موتور شد. من به جواد گفتم: اينجا كجاست، خط كجاست؟ نيروها كجايند؟ جواد هم گفت: اين آرپيجي را بگير، برو بالاي تپه. بچه ها تو را توجيه ميكنند. رفتم بالاي تپه و جواد با موتور برگشت! اين منطقه خيلي آرام بود. تعجب كردم! از چند نفري كه در سنگر حضور داشتم پرسيدم: چه كار كنيم. خط دشمن كجاست؟ يكي از آنها گفت: بگير بشين. اينجا خط پدافندي است. بايد فقط مراقب حركات دشمن باشيم. تازه فهميدم كه جواد محمدي چه كرده! روز بعد كه عمليات تمام شد، وقتي جواد محمدي را ديدم، باعصبانيت گفتم: خدا بگم چيكارت بكنه، برا چي من رو بردي پشت خط؟! ً او هم لبخندي زد و گفت: تو فعلا نبايد شهيد شوي. بايد براي مردم بگويي كه آن طرف چه خبر است. مردم معاد رو فراموش کرده اند. براي همين جايي تو را بردم كه از خط دور باشي. اما رفقاي ما آن شب به خط دشمن زدند. سجاد مرادي و سيديحيي براتي كه سر ستون قرار گرفتند، اولين شهدا بودند، مدتي بعد مرتضي زارع، بعد شاهسنايي و عبدالمهدي کاظمي و... در طي مدت کوتاهي تمام رفقاي ما كه با هم بوديم، همگي پركشيدند و رفتند. درست همان طور كه قبلا ديده بودم. جواد محمدي هم بعدها به آنها ملحق شد. بچه هاي اصفهان را به ايران منتقل كردند. من هم با دست خالي از ميان مدافعان حرم به ايران برگشتم. با حسرتي كه هنوز اعماق وجودم را آزار ميداد. ادامه دارد... ❤️ خواهران چادری❤️ @Khaharaneh_Chadoory1400
عشـــ♡ـــق یعنی حسـین (:💔
کتاب #سه_دقیقه_در_قیامت🧡 #قسمت‌_هفتاد_و_سه🍂 بعد جواد داد زد: سيديحيي بيا. سيد يحيي سريع خودش را رس
کتاب 🦋 مدافعان وطن مدتي از ماجراي بيمارستان گذشت. پس از شهادت دوستان مدافع حرم، حال و روز من خيلي خراب بود. من تا نزديكي شهادت رفتم، اما خودم ميدانستم كه چرا شهادت را از دست دادم! به من گفته بودند كه هر نگاه حرام، حداقل شش ماه شهادت آنان كه عاشق شهادت هستند را عقب مياندازد. روزي كه عازم سوريه بوديم، پرواز ما با پرواز آنتاليا همزمان بود! چند دختر جوان با لباسهايي بسيار زننده در مقابل من قرار گرفتند و ناخواسته نگاه من به آنها افتاد. بلند شدم و جاي خودم را تغيير دادم. هرچه ميخواستم حواس خودم را پرت كنم انگار نميشد. اما ديگر دوستان من، در جايي قرار گرفتند كه هيچ نامحرمي دركنارشان نباشد. اين دختران دوباره در مقابلم قرار گرفتند. نميدانم، شايد فكر كرده بودند من هم مسافر آنتاليا هستم. هرچه بود، گويي ايمان من آزمايش شد. گويي شيطان و يارانش آمده بودند تا به من ثابت كنند هنوز آماده نيستي. با اينكه در مقابل عشوه هاي آنان هيچ حرف و هيچ عكس العملي انجام ندادم، اما متأسفانه نمره قبولي از اين آزمون نگرفتم. در ميان دوستاني كه با هم در سوريه بوديم، چند نفر را ميشناختم كه آنها را جزو شهدا ديدم. ميدانستم آنها نيز شهيد خواهند شد... ❤️ خواهران چادری❤️ @Khaharaneh_Chadoory1400
عشـــ♡ـــق یعنی حسـین (:💔
کتاب #سه_دقیقه_در_قیامت✨ #قسمت‌_هفتاد_و_چهار🦋 مدافعان وطن مدتي از ماجراي بيمارستان گذشت. پس از شه
کتاب 🌱 ♥️ یكي از آنها علي خادم بود. علي پسر ساده و دوست داشتني سپاه بود. آرام بود و بااخلاص. در فرودگاه جايي نشست كه هيچ كسي در مقابلش نباشد. تا يك وقت آلوده به نگاه حرام نشود. در جريان شهادت رفقاي ما، علي هم مجروح شد، اما همراه با ما به ايران برگشت. من با خودم فكر ميكردم كه علي به زودي شهيد خواهد شد، اما چگونه و كجا؟! يكي ديگر از رفقاي ما كه او را در جمع شهدا ديده بودم، اسماعيل كرمي بود. او در ايران بود و حتي در جمع مدافعان حرم حضور نداشت. اما من او را در جمع شهدايي كه بدون حساب و كتاب راهي بهشت ميشدند مشاهده كردم! من و اسماعيل، خيلي با هم دوست بوديم. يكي از روزهاي سال 1397 به ديدنم آمد. ساعتي با هم صحبت كرديم. او خداحافظي كرد و گفت: قراراست براي مأموريت به مناطق مرزي اعزام شود. رفقاي ما عازم سيستان و بلوچستان شدند. مسائل امنيتي در آن منطقه به گونه اي است كه دوستان پاسدار، براي مأموريت به آنجا اعزام ميشدند. فرداي آن روز سراغ علي خادم را گرفتم. گفتند سيستان است. يكباره با خودم گفتم: نكند باب شهادت از آنجا براي او باز شود!؟ سريع با فرماندهي مكاتبه كردم و با اصرار، تقاضاي حضور در مرزهاي شرقي را داشتم. اما مجوز حضورم صادر نشد. مدتي گذشت. با رفقا در ارتباط بودم، اما نتوانستم آنها را همراهي کنم. در يکي از روزهاي بهمن 97 خبري پخش شد. خبر خيلي كوتاه بود. اما شوك بزرگي به من و تمام رفقا وارد كرد. يك انتحاري وهابي، خودش را به اتوبوس سپاه ميزند و دهها رزمنده را كه مأموريتشان به پايان رسيده بود به شهادت ميرساند. سراغ رفقا را گرفتم. روز بعد ليست شهدا ارسال شد. علي خادم و اسماعيل كرمي هر دو در ميان شهدا بودند. ادامه دارد .... ❤️ خواهران چادری❤️ @Khaharaneh_Chadoory1400
عشـــ♡ـــق یعنی حسـین (:💔
کتاب #سه_دقیقه_در_قیامت🌱 #قسمت‌_هفتاد_و_پنج♥️ یكي از آنها علي خادم بود. علي پسر ساده و دوست داشتني
کتاب ♥️ 🍓 توفيق شهادت وقتي با آن شهيد صحبت ميكردم، توصيفات جالبي از آن سوي هستي داشت. او اشاره ميكرد كه بسياري از مشكلات شما با توكل به خدا و درخواست از شهدا برطرف ميگردد. مقام شهادت آنقدر در پيشگاه خداوند با عظمت است كه تا وارد برزخ نشويد متوجه نميشويد. در اين مدت عمر، با اخلاص بندگي كنيد و به بندگان خداوند خدمت كنيد و دعا كنيد مرگ شما هم شهادت باشد. بعد گفت: »اينجا بهشتيان همچون پروانه به گرد شمع وجودي اهل بيت حلقه ميزنند و از وجود نوراني آنها استفاده ميكنند.« من از نعمتهاي بهشت که براي شهداست سؤال كردم. از قصرها و حوري ها و...گفت: »تمام نعمتها زيباست، اما اگر لذت حضور در جمع اهل بيت را درك كني، لحظه اي حاضر به ترك محضر آنها نخواهي بود. من ديده ام كه برخي از شهدا، تاكنون سراغ حوري هاي بهشتي نرفته اند، از بس كه مجذوب جمال نوراني محمد و آل محمد شده اند.« صحبتهاي من با ايشان تمام شد. اما اين نکته که زيبايي جمال نوراني اهل بيت حتي با حوري ها قابل مقايسه نيست را در ماجراي عجيبي درک کردم. ادامه دارد... ❤️ خواهران چادری❤️ @Khaharaneh_Chadoory1400
کتاب 🍋 💛 در دوران نوجواني و زماني که در بسيج مسجد فعال بودم، شبها در قبرستان محل، که پشت مسجد قرار داشت، رفت وآمد داشتيم. ما طبق عادت نوجواني، برخي شبها به داخل قبرهاي خالي ميرفتيم و رفقا را ميترسانديم! اما يکشب ماجراي عجيبي پيش آمد. من داخل يک قبر رفتم، يکباره متوجه شدم ديواره قبر کناري فروريخته و سنگ لحدهاي قبر پيداست! من در تاريکي، از حفره ايجاد شده به درون آن قبر نگاه کردم. اسکلت يک انسان پيدا بود! از نشانه هاي روي قبر فهميدم که آنجا قبر يک خانم است. همان لحظه يکي از دوستانم رسيد و وارد قبر شد. او ميخواست اسکلت هاي مرده را بردارد! هرچه با او صحبت کردم که اين کار را نکن، قبول نکرد. من از آنجا رفتم. لحظاتي بعد صداي جيغ اين دوستم را شنيدم! نفهميدم چه ديده بود که از ترس اينگونه فرياد زد! من او را بيرون آوردم و بلافاصله وارد قبر شدم، به هر طريقي بود، قسمت سوراخ قبر را پوشاندم و با گذاشتن چند خشت و ريختن خاک، قبر آن مرحومه را کامل درست کردم. در آن سوي هستي و درست زماني که اين ماجرا را به من نشان دادند، گفته شد: آن قبري که پوشاندي، مربوط به يک زن مؤمن و باتقوا بود. به خاطر اين عمل و دعاي آن زن، چندين حوريه بهشتي در بهشت منتظر شما هستند. همان لحظه وجود نوراني اهل بيت:در مقابل من قرار گرفتند و من مدهوش ديدار اين چهره هاي نوراني شدم. از طرفي چهره ي زيباي آن حوريه ها را نيز به من نشان دادند. اما زيبايي جمال نوراني اهل بيت کجا و چهره ي حوريه هاي بهشتي؟! من در آنجا هيچ چيزي به زيبايي جمال اهل بيت نديدم. ٭٭٭ اما نكته مهمي كه در آنجا فهميدم و بسيار با ارزش بود اينكه؛ توفيق شهادت نصيب هر كسي نميشود...
‌ ⭕️ توجه‼️📢 📢 👇👇👇👇👇 ⭕️توجه‼️📢📢 👇👇👇👇 👇👇 توجه کنید در صورت تمایل به ادمین شدن کانال (❤️ خواهران چادری❤️) @Abyatizahra به این آیدی اطلاع دهید 🌺 لطفاً آقایان پیوی تشریف نیاورند ‼️‼️ راضی نیستم لطفاً قبل از تشریف آوردن به آیدی بنده برای ادمین شدن حتما باید این شرایط را داشته باشید 👇👇 1- بانو باشید . 2- هرروز بیش از ۵ تا پست داشته باشد . 3- زیر پست هاتون حتما لینک و نام کانال قرار داشته باشد. 4- پست هاتون مذهبی باشه . 5- اگر خواستید از کانالی کپی کنید حتما ادمین آن کانال راضی باشد . 6- اگر نمی‌توانستید چند روز پست دهید حتما اطلاع داده شود . این قوانین برای ۲ روز برسی می‌شود اگر رعایت شود ادمین موندنی می‌شود ⭕️⭕️ توجه ‼️📢📢 لطفاً همه در نظر سنجی فعالیت کانال شرکت کنید👇 https://EitaaBot.ir/poll/kpnbj?eitaafly ــــــــــ🌺ـــــــــ🦋ـــــــــ🌸ــــــــــ🌷ــــــــــ🌼ــــــــــ☘ـــــــــ جهت تبادل 👇👇 @ftop86 برای تبادل فقط کانال هایی که مذهبی و چادری پذیرفته می شود . ‼️‼️‼️‼️‼️‼️‼️‼️‼️‼️ کپی ؟ راضی هستم ❤️ با تشکر 🌹 هشتک های کانال 👇👇 ان‌شاءالله بیشتر هم میشه 😍😍 ‌همسایه هامون 👇👇 دختران چادری 🌹 ❣️@DokhtaranehChadoory❣️ ‌
‌ ⭕️ توجه‼️📢 📢 👇👇👇👇👇 ⭕️توجه‼️📢📢 👇👇👇👇 👇👇 توجه کنید در صورت تمایل به ادمین شدن کانال (عشـــ♡ـــق یعنی حسـین (:💔 @Khadijeh_Hossani به این آیدی اطلاع دهید 🌺 لطفاً آقایان پیوی تشریف نیاورند ‼️‼️ راضی نیستم لطفاً قبل از تشریف آوردن به آیدی بنده برای ادمین شدن حتما باید این شرایط را داشته باشید 👇👇 1- بانو باشید . 2- هرروز بیش از ۵ تا پست داشته باشد . 3- پست هاتون مذهبی باشه . 4- اگر خواستید از کانالی کپی کنید حتما ادمین آن کانال راضی باشد . 5- اگر نمی‌توانستید چند روز پست دهید حتما اطلاع داده شود . این قوانین برای ۲ روز برسی می‌شود اگر رعایت شود ادمین موندنی می شود ــــــــــ🌺ـــــــــ🦋ـــــــــ🌸ــــــــــ🌷ــــــــــ🌼ــــــــــ☘ـــــــــ جهت تبادل 👇👇 @Khadijeh_Hossani برای تبادل فقط کانال هایی که مذهبی و چادری پذیرفته می شود . ‼️‼️‼️‼️‼️‼️‼️‼️‼️‼️ کپی ؟ راضی هستم ❤️ با تشکر 🌹 هشتک های کانال 👇👇 ان‌شاءالله بیشتر هم میشه 😍😍 ‌