مداحی آنلاین - این روزا درست مثل بچگیام - حمید علیمی.mp3
5.27M
⏯ #شور احساسی
🍃این شبا درست مثل بچگیام
🍃گریه می کنم برا حرم حسین
🎤 #حمیدعلیمی
👌فوق زیبا
💠دعای روز سیزدهم ماه مبارک رمضان💠
🔹️بسم الله الرحمن الرحیم
اللهمّ طَهّرنی فیهِ من الدَنَسِ والأقْذارِ وصَبّرنی فیهِ على کائِناتِ الأقْدارِ ووَفّقْنی فیهِ للتّقى وصُحْبةِ الأبْرارِ بِعَوْنِکَ یا قُرّةَ عیْنِ المَساکین.
🔹️خدایا پاکیزه ام کن در این روز از چرک وکثافت وشکیبائیم ده در آن به آنچه مقدر است شدنى ها وتوفیقم ده در آن براى تقوى وهم نشینى با نیکان به یاریت اى روشنى چشم مستمندان.
@dars_akhlaq (13).mp3
10.59M
📢 #کلیپ_صوتی
💐🎙 با صدای دلنشین قاسم موسوی قهار و شرح آیت الله #مجتهدی تهرانی (ره)
💢 دعا و شرح بمناست ماه مبارک رمضان ( روز سیزدهم )
✅ کم حجم بسیار مفید و فوق العاده، اصلا حرف نداره👌👌
💢 #ماه_رمضان_المبارک
═══✼🍃🌹🍃✼══
@khaharankhademozahra
636656092594851673.mp3
22.86M
دعای نورانی مجیر
🌸🍀🌸🍀
@khaharankhademozahra
✍️ #دمشق_شهرِ_عشق
#قسمت_ششم
💠 دیگر درد شانه فراموشم شده که فک و دندانهایم زیر انگشتان درشتش خرد میشد و با چشمان وحشتزدهام دیدم #خنجرش را به سمت صورتم میآورد که نفسم از ترس بند آمد و شنیدم کسی نام اصلیام را صدا میزند :«زینب!»
احساس میکردم فرشته #مرگ به سراغم آمده که در این غربتکده کسی نام مرا نمیدانست و نمیدانستم فرشته نجاتم سر رسیده که پرده را کشید و دوباره با مهربانی صدایم زد :«زینب!»
💠 قدی بلند و قامتی چهارشانه که خیره به این #قتلگاه تنها نگاهمان میکرد و با یک گام بلند خودش را بالای سرم رساند و مچ این #قاتل سنگدل را با یک دست قفل کرد.
دستان #وحشیاش همچنان روی دهان و با خنجر مقابل صورتم مانده و حضور این غریبه کیش و ماتش کرده بود که به دفاع از خود عربده کشید :«این رافضی واسه #ایرانیها جاسوسی میکنه!»
💠 با چشمانی که از خشم آتش گرفته بود برایش جهنمی به پا کرد و در سکوت برگزاری #نماز جماعت عشاء، فریادش در گلو پیچید :«کی به تو اجازه داده خودت حکم بدی و اجرا کنی؟» و هنوز جملهاش به آخر نرسیده با دست دیگرش پنجه او را از دهانم کَند و من از ترس و نفس تنگی داشتم خفه میشدم و طوری به سرفه افتادم که طعم گرم خون را در گلویم حس میکردم.
یک لحظه دیدم به یقه پیراهن عربیاش چنگ زد و دیگر نمیدیدم چطور او را با قدرت میکشد تا از من دورش کند که از هجوم #وحشت بین من و مرگ فاصلهای نبود و میشنیدم همچنان نعره میزند که خون این #رافضی حلال است.
💠 از پرده بیرون رفتند و هنوز سایه هر دو نفرشان از پشت پرده پیدا بود و صدایش را میشنیدم که با کلماتی محکم تحقیرش میکرد :«هنوز این شهر انقدر بیصاحب نشده که تو #فتوا بدی!» سایه دستش را دیدم که به شانهاش کوبید تا از پرده دورش کند و من هنوز باور نمیکردم زنده ماندهام که دوباره قامتش میان پرده پیدا شد.
چشمان روشنش شبیه لحظات #طلوع آفتاب به طلایی میزد و صورت مهربانش زیر خطوط کم پشتی از ریش و سبیلی خرمایی رنگ میدرخشید و نمیدانستم اسمم را از کجا میداند که همچنان در آغوش چشمانش از ترس میلرزیدم و او حیرتزده نگاهم میکرد. تردید داشت دوباره داخل شود، مردمک چشمانش برایم میتپید و میترسید کسی قصد جانم را کند که همانجا ایستاد و با صدایی که به نرمی میلرزید، سوال کرد :«شما #ایرانی هستید؟»
💠 زبانم طوری بند آمده بود که به جای جواب فقط با نگاهم التماسش میکردم نجاتم دهد و حرف دلم را شنید که با لحنی #مردانه دلم را قرص کرد :«من اینجام، نترسید!»
هنوز نمیفهمید این دختر غریبه در این معرکه چه میکند و من هنوز در حیرت اسمی بودم که او صدا زد و با هیولای وحشتی که به جانم افتاده بود نمیتوانستم کلامی بگویم که سعد آمد.
با دیدن همسرم بغضم شکست و او همچنان آماده دفاع بود که با دستش راه سعد را سد کرد و مضطرب پرسید :«چی میخوای؟» در برابر چشمان سعد که از #غیرت شعله میکشید، به گریه افتادم و او از همین گریه فهمید محرمم آمده که دستش را پایین آورد و اینبار سعد بیرحمانه پرخاش کرد :«چه غلطی میکنی اینجا؟»
💠 پاکت خریدش را روی زمین رها کرد، با هر دو دست به سینهاش کوبید و اختیارش از دست رفته بود که در صحن #مسجد فریاد کشید :«بیپدر اینجا چه غلطی میکنی؟»
نفسی برایم نمانده بود تا حرفی بزنم و او میدانست چه بلایی دورم پرسه میزند که با هر دو دستش دستان سعد را گرفت، او را داخل پرده کشید و با صدایی که میخواست جز ما کسی نشنود، زیر گوشش خواند :«#وهابیها دنبالتون هستن، این مسجد دیگه براتون امن نیست!»
💠 سعد نمیفهمید او چه میگوید و من میان گریه ضجه زدم :«همونی که عصر رفتیم در خونهاش، اینجا بود! میخواست سرم رو ببُره...» و او میدید برای همین یک جمله به نفس نفس افتادم که به جای جان به لب رسیدهام رو به سعد هشدار داد :«باید از اینجا برید، تا #خونش رو نریزن آروم نمیگیرن!»
دستان سعد سُست شده بود، همه بدنش میلرزید و دیگر رجزی برای خواندن نداشت که به لکنت افتاد :«من تو این شهر کسی رو نمیشناسم! کجا برم؟» و او در همین چند لحظه فکر همه جا را کرده بود که با آرامشش #پناهمان داد :«من اهل اینجا نیستم، اهل #دمشقم. هفته پیش برا دیدن برادرم اومدم اینجا که این قائله درست شد، الانم دنبال برادرزادهام زینب اومده بودم مسجد که دیدم اون نامرد اینجاست. میبرمتون خونه برادرم!»...
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
رمضــان ، خوان ِ نعمت خدای من ..
خدای من آنقدر لطیفـــ است که برای بنده هاش یک مــاهِ رمضان گذاشته که توی اون مــاه سفره ی رحمتش رو باز می کنه ُ گنـــاه می خره ُ خوبــی می بخشه ..
خدای من آنقدر غفــور است و توی قرآن َ ش که نوشته " فَاعلَموا اَنَّ اللهَ غَفــور ٌ رَحیــمٌـ " .. را که آدمـ
می خواند نمی تواند لب هایش را نگذارد روی این آیه و بوسه بر آن نزند ..
و خدای من آنقدر رحیـمـ است که هر کسـی که توی این مــاه بیاید بنشیند بر سـر خــوان نعمت َ ش می پذیرد .. یعنی هر کس ِ هرکس که بیاید با آغوش باز می آورد می نشاندش بالای سفره ..
.. بلــه دیگه ما یه همچین خدایی داریمـ ..
﷽
میشود با استفاده از زبانِ بهشت،
آرامش و شادی تولید کرد؛
اگر زبانی تربیت شده داشته باشیم.
میشود زبان را کنترل کرد تا بی جا فعالیت نکند؛
در این صورت نیز رانده شدهٔ بهشت نمیشویم.
ولی اگر در این دو کار موفق نباشیم
زبان جهنمی ایجاد خواهد کرد
که هیچ عضو دیگری توانایی آن را ندارد.
📎زبـــــان کلیـد هـر خیـر و شـر است؛
لذا باید از آن همچون گنجی محافظت کرد.
🟢#استادمحمدشجاعی
...💔
تمامِ وجودم
همین دل است ،
تمامِ دلم
بی قرار توسـت ...
حرّی_بساز_از_من..
#حسينجانمنآغلارامسنه...
شب جمعه ،شب زیارتی ارباب بی کفن
السلام من الله علیک یا اباعبدالله