eitaa logo
هیئت خواهران خادم الزهراسپهبد شهید حاج قاسم سلیمانی_همدان
2.4هزار دنبال‌کننده
12.3هزار عکس
6.1هزار ویدیو
145 فایل
ارتباط با ادمین @Yassekaboood هیئت خواهران خادم الزهرا سپهبد شهید حاج قاسم سلیمانی همدان بلاخره خون شهید محمد حسین عزیز می‌جوشد و حاج قاسم هست #حدادیان #گلستان هفتم #شهید جمهور #تنها هیات مذهبی به نام #حاج قاسم در کشور @khaharankhademozahra
مشاهده در ایتا
دانلود
۲۰ نکته برای احیا شبهای قدر از لسان مبارک حجت الاسلام والمسلمین پناهیان. 🌹🌹🌹🌹 ۱۰ نکته نورانی آن فعلا تقدیم میشود
◼️شفاعت مقربان ⚫ رهبر انقلاب: از ابزارهای توسّل و تقرّب به پروردگار، توجّه به ارواح مطهّر شهیدان است. شب‌های قدر اگر می‌خواهیم دعای مستجاب داشته باشیم، شهدا را شفیع قرار بدهیم، و خانواده‌های شهدا این فرصت را دارند که از ارواح شهیدان عزیزشان استمداد کنند برای تقرب به خداوند. ۱۳۹۵/۰۴/۰۵
📺برنامه‌های لیالی قدر شبکه‌های سیما در شب ۲۱ ماه رمضان ▪️شبکه یک: قرائت دعای جوشن کبیر و سخنرانی حجت الاسلام رفیعی، حرم رضوی ساعت ۲۳ ▪️شبکه دو: سخنرانی حجت الاسلام سعیدی و مداحی عباس حیدرزاده، حرم مطهر حضرت معصومه (س) ساعت ۲۳:۳۰ ▪️شبکه سه: سخنرانی حجت الاسلام انصاریان، حسینیه همدانی‌ها ساعت ۲۳:۳۰ ▪️شبکه چهار: سخنرانی حجت الاسلام میرباقری و مداحی حسن شالبافان، مسجد جمکران ساعت ۱۲ بامداد ▪️شبکه پنج: سخنرانی حجت الاسلام حمید میرباقری و دعاخوانی غلامرضازاده و زین العابدین/ حرم حضرت عبدالعظیم حسنی (ع) ساعت ۲۲ ▪️شبکه قرآن: سخنرانی آیت الله رئیسی، حرم امامزاده صالح (ع) ساعت ۲۳:۳۰ ▪️شبکه آموزش: سخنرانی حجت الاسلام هاشمیان و مداحی احمد شربیانی و خلف زاده، حرم مطهر امام خمینی (ره) ساعت ۲۳
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
الحمدلله الذي جعلنا من المتمسکین به ولایته علی بن ابی طالب💚 شنیدن و دیدن فضائل امیرالمومنین (علیه السلام) کفاره گناهان است علت خلق زمین ای پدر خاک تویی! 🚩جلسه زیارت عاشورای خواهران خادم الزهرا(س) استان همدان 🆔 @khaharankhademozahra
باز امشب منادی کوفه،از امامی غریب می خواند گوشه ی خانه دختری تنها،دارد اَمن یجیب می خواند مثل اینکه دوباره مثل قدیم،چشم اَز خون دل تری دارد این پرستار نازنین گویا،باز بیمار بستری دارد چادر پُر غبار مادر را،سرسجاده برسرش کرده بین سر درد امشب بابا،یاد سر درد مادرش کرده آه در آه ،چشمه در چشمه،متعجب زبان گرفته!پدر خار درچشم، اُستخوان به گلو،درگلوم اُستخوان گرفته پدر آه بابا به چهره ات اصلاً،زخم ودرد و وَرم نمی آید چه کنم من شکاف زخم سرت،هرچه کردم به هم نمی آید باز سر درد داری وحالا،علت درد پیکرم شده ای ماه «اَبرو شکسته» باباجان،چه قَدَر شکل مادرم شده ای سرخ شد باز اَز سر این زخم،جامه تازه تنت بابا مو به مو هم به مادرم رفته،نحوه راه رفتنت بابا پاشو اَز جا کرامت کوفه،آنکه خرما به دوش می بردی زود در شهر کوفه می پیچد،که شما بازهم زمین خوردی دیشب اَز داغ تا سحر بابا،خواب دیدم وَگریه ها کردم اَز همان بُغچه ای که مادر داد،کَفنی باز دست وپا کردم کاملاً در نگاه تو دیدم،مثل اینکه مسافری این بار گر شما می روی برو اما،بهر ما فکر معجری بردار کودکانی که نانشان دادی،روزگاری بزرگ می گردند می نویسند نامه اَما بعد،بی وفا مثل گرگ می گردند یا زمین دار گشته و آن روز،همه افراد خیزران کارند یا که آهنگری شده آن جا،تیرهای سه شعبه می آرند وای اَز مردمان بی احساس،دردهای بدون اندازه وای اَز آن سوارکاران و،نعل اسبی که می شود تازه وای اَز دست های نامَحرم،آتش ودود وچادر و دامان وای اَز کوچه ی یهودی ها،سنگ باران قاری قرآن... *علی زمانیان*
لوح | مدار جاودانگی 🔺سردار قاسم سلیمانی: هر كس به مدار مغناطيسی علی‌بن‌ابی‌طالب (ع) نزدیکتر شد، اين مدار بر او اثر میگذارد؛ او کمیل‌بن‌زیاد می‌شود، او ابوذر غفاری می‌شود، او سلمان پاک می‌شود. ۹۵/۲/۱۴
✨ «شب قدر در امور، و رسیدن به و رضای الهی است. کسانی که در این شب به اطمینان نرسند، همواره دچار اضطراب و هستند.»
‌بریز بر فرقم‌‌ ای کوفه، هر آنقدری بلا داری مبـادا، از بـرای دخـترم‌ زینب‌ نـگـه‌داری 😭 شب جمعه ،شب زیارتی ارباب بی کفن السلام من الله علیک یا اباعبدالله الحسین
دیگر تمام شد! مرغ از قفس پرید... و ندا داد جبرئیل اینک شما و وحشت دنیای بی علی! 😭😭
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
﷽ عاشقــــ❤️ـــانه‌های امام سجاد علیه‌السلام ✨ ✨ ✨ هر سحر مهمان دعای ابوحمزه... #🌙ماه عاشقی های بی ملاحظه است #🌙ماه مناجات # 🌙ماه بندگی 🔰جلسه زیارت عاشورای خواهران خادم الزهرا(س) استان همدان 🆔 @khaharankhademozahra
💠دعاى روز بیستم و یکم ماه مبارک رمضان💠 🔹️بسم الله الرحمن الرحیم اللهُمَّ اجعَل لِی فیهِ الَی مَرضَاتِکَ دَلیلا وَ لا تَجعَل لِلشَیطَانِ فیهِ عَلَیَّ سَبِیلا وَاجعَلِ الجَنَّهَ لِی مَنزِلا وَ مُقِیلا یا قاضِیَ حَوائِجِ الطَّالِبِینِ 🔹️خدایا! در این روز مرا به خوشنودیهایت راهنمایی کن ،وشیطان را بر من مسلط مگردان و بهشت را خانه و آسایشگاهم قرار ده ای برآورنده ی حاجات
@dars_akhlaq (21).mp3
7.18M
📢 💐🎙آیت الله تهرانی (ره) 💢 دعا و شرح بمناست ماه مبارک رمضان ( روز بیست و یکم ) ✅ کم حجم بسیار مفید و فوق العاده، 💢 ═══✼🍃🌹🍃✼══ @khaharankhademozahra
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
صلی الله علیک یا امیرالمومنین(ع) 🏴💔🏴💔🏴💔 کوفه امشب التهاب محشر است کوفه امشب کربلایی دیگر است جبرئیل آوای غم سر داده است در فلک شوری دگر افتاده است تیر غصه بر دل زارم نشست تیغ دشمن فرق مولایم شکست قلب مجنون سوی صحرا می‌رود حیدر(ع) امشب سوی زهرا می‌رود اَللهُمّ الْعَن قتَلهَ اَمیرالمؤمنین 💔 🏴🏴🏴🏴🏴💔 شهادت مظلوم ترین شهید محراب، پیشوای هدایت، قرآن ناطق، اسوه گذشت و مردانگی، شفیع شیعیان، مولای متقیان، مولی الموحدین امیرالمومنین حضرت علی (علیه السلام) تسلیت باد. 🚩 جلسه زیارت عاشورای خواهران خادم الزهرا(س) استان همدان 🆔 @khaharankhademozahra
✍️ 💠 باورم نمی‌شد پس از شش ماه که لحظه‌ای رهایم نکرده، تنهایم بگذارد و می‌دانستم دیگری برایم در نظر گرفته که رنگ از صورتم پرید. دوباره به سمتش برگشتم و هرچقدر وحشی شده بود، همسرم بود و می‌ترسیدم مرا دست غریبه‌ای بسپارد که به گریه افتادم. از نگاه بی‌رحمش پس از ماه‌ها محبت می‌چکید، انگار نرفته دلتنگم شده و با بغضی که گلوگیرش شده بود، زمزمه کرد :«نیروها تو استان ختای جمع شدن، منم باید برم، زود برمی‌گردم!» و خودش هم از این رفتن ترسیده بود که به من دلگرمی می‌داد تا دلش آرام شود :«دیگه تا پیروزی چیزی نمونده، همه دنیا از حمایت می‌کنن! الان ارتش آزاد امکاناتش رو تو ترکیه جمع کرده تا با همه توان به حمله کنه!» 💠 یک ماه پیش که خبر جدایی تعدادی از افسران ارتش سوریه و تشکیل ارتش آزاد مستش کرده و رؤیای وزارت در دولت جدید خواب از سرش برده بود، نمی‌دانستم خودش هم راهی این لشگر می‌شود که صدایم لرزید :«تو برا چی میری؟» در این مدت هربار سوالی می‌کردم، فریاد می‌کشید و سنگینی این مأموریت، تیزی زبانش را کُند کرده بود که به آرامی پاسخ داد :«الان فرماندهی ارتش آزاد تو ترکیه تشکیل شده، اگه بخوام اینجا منتظر اومدن‌شون بمونم، هیچی نصیبم نمیشه!» 💠 جریان در رگ‌هایم به لرزه افتاده و نمی‌دانستم با من چه خواهد کرد که مظلومانه التماسش کردم :«بذار برگردم !» و فقط ترس از دست دادن من می‌توانست شیشه بغضش را بشکند که صدایش خش افتاد :«فکر کردی می‌میرم که می‌خوای بذاری بری؟» معصومانه نگاهش می‌کردم تا دست از سر من بردارد و او نقشه دیگری کشیده بود که قاطعانه دستور داد :«ولید یه خونواده تو بهم معرفی کرده، تو میری اونجا تا من برگردم.» 💠 سپس از کیفش روبنده و چادری مشکی بیرون کشید و مقابلم گرفت :«این خانواده هستن، باید اینا رو بپوشی تا شبیه خودشون بشی.» و پیش از آنکه نام وهابیت جانم را بگیرد، با لحنی محکم هشدار داد :«اگه می‌خوای مثل دفعه قبل اذیت نشی، نباید بذاری کسی بفهمه ایرانی هستی! ولید بهشون گفته تو از وهابی‌های افغانستانی!» از میزبانان وهابی تنها خاطره سر بریدن برایم مانده و از رفتن به این خانه تا حد مرگ کرده بودم که با هق‌هق گریه به پایش افتادم :«تورو خدا بذار من برگردم ایران!» و همین گریه طاقتش را تمام کرده بود که با هر دو دستش شانه‌ام را به سمت خودش کشید و صدایش آتش گرفت :«چرا نمی‌فهمی نمی‌خوام از دستت بدم؟» 💠 خودم را از میان دستانش بیرون کشیدم که حرارت احساسش مثل جهنم بود و تنم را می‌سوزاند. با ضجه التماسش می‌کردم تا خلاصم کند و اینهمه باران گریه در دل سنگش اثر نمی‌کرد که همان شب مرا با خودش برد. در انتهای کوچه‌ای تنگ و تاریک، زیر بارش باران، مرا دنبال خودش می‌کشید و حس می‌کردم به سمت می‌روم که زیر روبنده زار می‌زدم و او ناامیدانه دلداری‌ام می‌داد :«خیلی طول نمی‌کشه، زود برمی‌گردم و دوباره می‌برمت پیش خودم! اونموقع دیگه آزاد شده و مبارزه‌مون نتیجه داده!» 💠 اما خودش هم فاتحه دیدار دوباره‌ام را خوانده بود که چشمانش خیس و دستش به قدرت قبل نبود و من نمی خواستم به این خانه بروم که با همه قدرت دستم را کشیدم و تنها چند قدم دویدم که چادرم زیر پایم ماند و با صورت زمین خوردم. تمام چادرم از خاک خیس کوچه گِلی شده بود، ردّ گرم خون را روی صورتم حس می‌کردم، بدنم از درد به زمین چسبیده و باید می‌کردم که دوباره بلند شدم و سعد خودش را بالای سرم رسانده بود که بازویم را از پشت سر کشید. 💠 طوری بازویم را زیر انگشتانش فشار داد که ناله در گلویم شکست و با صدایی خفه تهدیدم کرد :«اگه بخوای تو این خونه از این کارا بکنی، زنده‌ات نمی‌ذارن نازنین!» روبنده را از صورتم بالا کشید و تازه دید صورتم از اشک و پیشانی‌ام پُر شده که چشمانش از غصه شعله کشید :«چرا با خودت این کارو می‌کنی نازنین؟» با روبنده خیسم صورتم را پاک کرد و نمی‌دانست با این زخم پیشانی چه کند که دوباره با گریه تمنا کردم :«سعد بذار من برگردم ...» 💠 روبنده را روی زخم پیشانی‌ام فشار داد تا کمتر خونریزی کند، با دست دیگرش دستم را روی روبنده قرار داد و بی‌توجه به التماسم نجوا کرد :«اینو روش محکم نگه دار!» و باز به راه افتاد و این جنازه را دوباره دنبال خودش می‌کشید تا به در فلزی قهوه‌ای رنگی رسیدیم. او در زد و قلب من در قفسه سینه می‌لرزید که مرد مُسنی در خانه را باز کرد. با چشمان ریزش به صورت خیس و خونی‌ام خیره ماند و سعد می‌خواست پای را پنهان کند که با لحنی به ظاهر مضطرب توضیح داد : «تو کوچه خورد زمین سرش شکست!»... ✍️نویسنده:
✍️ 💠 دیگر رمق از قدم‌هایم رفته بود، بدنم هر لحظه سُست‌تر می‌شد و او می‌دید نگاهم دزدانه به طرف در می‌دود که به سمتم آمد و دوباره با انگشتانش به مچم دستبند زد. از سردی دستانم فهمید اینهمه ترس و درد و خونریزی جانم را گرفته و پای فراری برایم نمانده که با دست دیگرش شانه‌ام را گرفت تا زمین نخورم. بدن لختم را به سمت ساختمان می‌کشید و حتی دیدن این حال خرابم رؤیای فتح را از یادش نمی‌برد که نبوغ جنگی رفقایش را به رخم کشید :«البته ولید اینجا رو فقط به‌خاطر آب و هواش انتخاب نکرده! اگه بتونیم داریا رو از چنگ بشار اسد دربیاریم، نصف راه رو رفتیم! هم رو جاده درعا مسلط میشیم، هم جاده دمشق امان، هم جاده دمشق بیروت! کل دمشق و کاخ ریاست جمهوری و فرودگاه نظامی دمشق هم میره زیر آتیش ما و نفس حکومت رو می‌گیریم!» 💠 دیگر از درد و ضعف به سختی نفس می‌کشیدم و او به اشک‌هایم شک کرده و می‌خواست زیر پای اعتقاداتم را بکشد که با نیشخندی دلم را محک زد :«از اینجا با یه خمپاره میشه رو زد! اونوقت قیافه و دیدنیه!» حالا می فهمیدم شبی که در به بهانه مبارزه با دیکتاتوری با بنزین بازی می‌کرد، در ذهنش چه آتشی بوده که مردم سوریه هنوز در تظاهرات و او در خیال خمپاره بود. 💠 به در ساختمان رسیدیم، با لگدی در فلزی را باز کرد و می‌دید شنیدن نام دوباره دلم را زیر و رو کرده که مستانه خندید و را به تمسخر گرفت :«چرا راه دور بریم؟ شیعه‌ها تو همین شهر سُنی‌نشین داریا هم یه حرم دارن، اونو می‌کوبیم!» نمی‌فهمیدم از کدام حرف می‌زند، دیگر نفسی برایم نمانده بود که حتی کلماتش را به درستی نمی‌شنیدم و میان دستانش تمام تنم از ضعف می‌لرزید. 💠 وارد خانه که شدیم، روی کاناپه اتاق نشیمن از پا افتادم و نمی‌دانستم این اتاق زندان انفرادی من خواهد بود که از همان لحظه بهشت سعد و جهنم من شد. تمام درها را به رویم قفل کرد، می‌ترسید آدم فروشی کنم که موبایلم را گرفت و روی اینهمه خشونت، پوششی از کشید :«نازنین من هر کاری می‌کنم برای مراقبت از تو می‌کنم! اینجا به‌زودی میشه، من نمی‌خوام تو این جنگ به تو صدمه‌ای بخوره، پس به من اعتماد کن!» 💠 طعم عشقش را قبلاً چشیده و می‌دیدم از آن عشق جز آتشی باقی نمانده که بی‌رحمانه دلم را می‌سوزاند. دیگر برای من هم جز تنفر و وحشت هیچ حسی نمانده و فقط از ترس، تسلیم وحشی‌گری‌اش شده‌ بودم که می‌دانستم دست از پا خطا کنم مثل مصطفی مرا هم خواهد کشت. شش ماه زندانی این خانه شدم و بدون خبر از دنیا، تنها سعد را می‌دیدم و حرفی برای گفتن نمانده بود که او فقط از نقشه جنگ می‌گفت و من از غصه در این ذره ذره آب می‌شدم. 💠 اجازه نمی‌داد حتی با همراهی‌اش از خانه خارج شوم، تماشای مناظر سبز داریا فقط با حضور خودش در کنار پنجره ممکن بود و بیشتر شبیه بودم که مرا تنها برای خود می‌طلبید و حتی اگر با نگاهم شکایت می‌کردم دیوانه‌وار با هر چه به دستش می‌رسید، تنبیهم می‌کرد مبادا با سردی چشمانم کامش را تلخ کنم. داریا هر جمعه ضد حکومت اسد تظاهرات می‌شد، سعد تا نیمه‌شب به خانه برنمی‌گشت و غربت و تنهایی این خانه قاتل جانم شده بود که هر جمعه تا شب با تمام در و پنجره‌ها می‌جنگیدم بلکه راه فراری پیدا کنم و آخر حریف آهن و میله‌های مفتولی نمی‌شدم که دوباره در گرداب گریه فرو می‌رفتم. 💠 دلم دامن مادرم را می‌خواست، صبوری پدر و مهربانی بی‌منت برادرم که همیشه حمایتم می‌کردند و خبر نداشتند زینب‌شان هزاران کیلومتر دورتر در چه بلایی دست و پا می‌زند و من هم خبر نداشتم سعد برایم چه خوابی دیده که آخرین جمعه پریشان به خانه برگشت. اولین باران پاییز خیسش کرده و بیش از سرما ترسی تنش را لرزانده بود که در کاناپه فرو رفت و با لحنی گرفته صدایم زد :«نازنین!» با قدم‌هایی کوتاه به سمتش رفتم و مثل تمام این شب‌ها تمایلی به هم‌نشینی‌اش نداشتم که سرپا ایستادم و بی‌هیچ حرفی نگاهش کردم. 💠 موهای مشکی‌اش از بارش باران به هم ریخته بود، خطوط پیشانی بلندش همه در هم رفته و تنها یک جمله گفت :«باید از این خونه بریم!» برای من که اسیرش بودم، چه فرقی می‌کرد در کدام زندان باشم که بی‌تفاوت به سمت اتاق چرخیدم و او هنوز حرفش تمام نشده بود که با جمله بعدی خانه را روی سرم خراب کرد :«البته تنها باید بری، من میرم !»... ✍️نویسنده:
1_339457511.mp3
22.23M
در شبهای قدر ؛ وقت خواندن جوشن‌کبیر، آدما به سه دسته تقسیم میشن! دسته‌سوم؛ عجیب توی نگاه خدا، می‌ارزند! ما از کدام دسته‌ایم؟ ۲۱ رمضان ـ۹۹ @ostad_shojae
علی‌رفت‌از‌جهان‌ُشد‌یتیمی‌سهم‌این‌عالم غریبی‌ماند‌بعد‌از‌این‌برای‌مجتبی امشب نگاه‌آخرش‌بود‌ و‌غم‌ زینب‌‌که‌در اوبود پریشان‌حسینش‌ بود داغ‌کربلا امشب 🥀🥀