هیئت خواهران خادم الزهراسپهبد شهید حاج قاسم سلیمانی_همدان
🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃 🌸🌿 🔸علامه امینی(ره): هر کس بعد از صلوات بگوید: " و عجل فرجهم " من او را در ثواب نوشتن کت
💐💐اللهم صلی علی محمد و ال محمد و عجل الفرجهم و العن اعدائهم اجمعین💐💐
سیره_تربیتی_شهدا
📝 راوی: همسر_شهید آوینی
🔶 آن زمان هم رسم و رسوم ازدواج زیاد بود، ریخت و پاش بیداد میکرد؛ ولی ما از همان اول، ساده شروع کردیم.
🔹 خریدمان، یک بلوز و دامن برای من بود، و یک کت و شلوار برای مرتضی.
♦️ چیز دیگری را لازم نمیدانستیم. به حرف و حدیث ها و رسم و رسوم هم کاری نداشتیم.
⚜️ خودمان برای زندگی مان تصمیم میگرفتیم. همینها بود، که زیبا ترش می کرد.
📚 کتاب مرتضی آیینه زندگیام بود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
شما فکر میکنید بعد از ظهور حضرت مهدی(عج) چه کار میکنید؟
خب آن کار را الان بکنید!
حضرت به وقتش میآید...
#امام_خمینی(ره)
به قول شهید احمدی روشن
ظهور اتفاق میفته ولی، مهم اینه که ما کجایِ این ظهور باشیم!
بسم الله الرحمن الرحیم
#من_زنده_ام
🔹قسمت پنجاه و دوم
رفتم توی انبار و آخرین رشن را جمع کردم. به جای اینکه عدس ها را به مسجد ببرم و آنجا پاک کنم ،رو به روی عکس آقا نشستم و مشغول پاک کردن عدس شدم.
زمان آمدن آقا نبود، اما یکباره آقا بالای سرم حاضر شد. هر دو از دیدن هم جا خوردیم. من از دیدن او خوشحال و هیجان زده شدم اما او از دیدن من ناراحت شده بود.
آقا با تعجب گفت: تو اینجا چه کار می کنی؟ برای چی اینجایی؟ کریم چطور تورو رها کرده؟ رحیم چطور تورو رها کرده؟ با کی اومدی؟ چند روز اینجایی؟ کجایی؟
چنان پشت سر هم سوال میکرد که فرصت نمی کردم به او جواب بدهم.
با شرمندگی او را نگاه کردم. وقتی برایش توضیح دادم که طی این مدت چه کارهایی در مسجد انجام دادهام خوشحال شد.
قرار شد او بیرون از خانه با کیسه های شنی سنگری بسازد. از من خواست هر شب بدون استثنا تحت هر شرایطی به خانه بیایم. من هم قول دادم شب ها برای استراحت به خانه برگردم
حالا دو تا قول داده بودم؛ یکی به سلمان و دیگری با آقا. آ
ذوقه هایی را که از همسایهها گرفته بودم کیسه کیسه در چند نوبت به مسجد رساندم.
دو شب بعد طبق وعدهای که به آقا داده بودم به خانه رفتم،
آقا سنگر کوچک و جمع و جوری سر کوچه ساخته بود که با دیدن آن یاد قبرهایی می افتادم که برای مراقبه و غلبه بر ترس از مرگ در آنها می خوابیدیم. کف سنگر یک پتو و یک بالش کوچولو انداخته بود. یک توری هم به عنوان سقف سنگر کار گذاشته بود که پشه و مارمولک و جانوران موذی نتوانند وارد آن بشوند.
با دیدن این همه ذوق و سلیقه لبخندی زدم و گفتم: آقا این که سنگر نیس، این مثل تخت ملکه هاست.
بغلم کرد و پیشانی ام را بوسید و گفت:
مگه تو چی از یه ملکه کمتر داری، توهم ملکه بابایی دیگه!
هیچ گاه آن چهره ی مهربان و دوست داشتنی با آن دست های بزرگ و پینه بسته از کار و رنج که آن شب به روی سرم کشید از خاطرم نمی رود.
آن دست های مهربان و دوستش دوست داشتنی را از صمیم قلب بوسیدم.
یادم آمد یادداشت دومم را هم باید برای سلمان بگذارم.دوباره نوشتم: من زنده ام و آن را به شیشه ی ترک خورده ی اتاق چسباندم.
صدای سوت خمپاره ها لحظهای قطع نمی شد. شعله هایی که از سوختن شهر برمی خاست، شب و تاریکی را بی معنا و همه جا را روشن کرده بود. گوش شهر از صدای خمپاره ها پر شده بود.
آقا برای اینکه من را از فضای ملتهب و وحشت آور صدا و آتش خمپاره ها دور کند با خاطرات جنگ ها و تاریخ و شعر و ادبیات سرگرمم کرد.
مثل همیشه که با آمدن فصل پاییز ژاکت های بافته شده سال های قبلی را می شکافت و مدل طرحی نو میبافت، با کلافی به رنگ گلبهی ژاکتی برایم سر انداخته بود و بی آن که حتی یک نگاه به بافته هایش بیاندازد، همان طور که حرفه ای میبافت گفت:
همه ی آدم ها تو زندگیشون یه بار، جنگ می بینن، اما من دو جنگ را دیدم؛ هم جنگ ۱۳۲۰ را دیدم و هم جنگ ایران و عراق را.
در همسایگی ما چند نفر دیگر هم سنگر ساخته بودند دور آقا جمع شده بودند و دائم به آقا که صدای دلنشین و محزونی داشت می گفتند: مشتی دلمون گرفته، یه دهن فایز بخون دلمون رو سبک کنیم...
رشن:خوار و باری که شرکت نفت هر چهارده روز یکبار به کارگرانش می داد و شامل برنج،شکر، قند روغن، آرد، نخود، لوبیا،عدس و ... بود.
فایزخوانی: نوعی خواندن شعر با آهنگ محسون متعلق به مردم دشتستان و بوشهر
پایان قسمت پنجاه و دوم
هدایت شده از حامد کاشانی
┈┅ ❁ـ﷽ـ❁ ┅┈
❇ گفتگو درباره شهادت حضرت زهرا سلام الله علیها و توییت های اخیر
پنجشنبه ۸ آبان ۹۹ ساعت ۱۵
پخش زنده از
🆔 instagram.com/hamedkashani__
#حامد_کاشانی
#کاشانی
🆔 ble.ir/kashani1395/
🆔 rubika.ir/kashani1395/
🆔 eitaa.com/kashani1395/
🆔 telegram.me/kashani1395/
🆔 instagram.com/hkashani_com/
🌐 www.hkashani.com
.
آنقدر روی پا ایستاد برای نماز و
آنقدر قنوت های شبش را طول داد که
پاهایش متورم شدند.
آنقدر که #خدا هم نگرانش شد و
برایش آیه فرستاد که این #قرآن را نازل نکردیم
برایت که انقدر خودت را به زحمت بیندازی:
مَا أَنْزَلْنَا عَلَيْكَ الْقُرْآنَ لِتَشْقَى...
آنقدر که آیه فرستاد چه میکنی باخودت؟
داری خودت رامیکُشی از فکر #هدایت اینها:
فَلَعَلَّكَ بَاخِعٌ نَفْسَكَ عَلَى آثَارِهِمْ
سنگش میزدند،
آزارش میدادند،
دیوانه خطابش میکردند:
إنَّكَ لَمَجْنُونٌ
میگفتند ساده و زودباوراست:
وَيَقُولُونَ هُوَ أُذُنٌ
مسخره اش میکردند.
آنقدر که خدا دلداری اش میداد:
وَلَقَدِ اسْتُهْزِئَ بِرُسُلٍ مِنْ قَبْلِكَ
آنقدر که خدا نوازشش میکرد و به یادش می آورد
که هیچگاه رهایش نکرده و تنهایش نگذاشته:
مَا وَدَّعَكَ رَبُّكَ وَمَا قَلَى
#عزیز بود برای خدا.
آنقدر که به جانش قسم میخورد:
#لَعَمْرُكَ إِنَّهُمْ لَفِي سَكْرَتِهِمْ يَعْمَهُونَ
بسم الله الرحمن الرحیم
لَقَدْ جَاءَكُمْ #رَسُولٌ مِنْ أَنْفُسِكُمْ #عَزِيزٌ عَلَيْهِ مَا
عَنِتُّمْ حَرِيصٌ عَلَيْكُمْ بِالْمُؤْمِنِينَ #رَءُوفٌ #رَحِيمٌ
#مریم_روستا
...♡
#محکومیتاهانتبهپیامبر👊🏻
وقتش بھ هدر ࢪفتھ و عمرش تلف اسٺ
گمراھ و حرام-لقمھ و ناخلف اسٺ
°•°•°•°
هرکس کھ بھ ساحټٺ جسارت بکند
با آھ دلِ حضرتزهرا﴿س﴾ طرف اسٺ!
#پروفایل♥️