eitaa logo
هیئت خواهران خادم الزهراسپهبد شهید حاج قاسم سلیمانی_همدان
2.6هزار دنبال‌کننده
13.9هزار عکس
7.4هزار ویدیو
211 فایل
ارتباط با ادمین @Yassekaboood هیئت خواهران خادم الزهرا سپهبد شهید حاج قاسم سلیمانی همدان بلاخره خون شهید محمد حسین عزیز می‌جوشد و حاج قاسم هست #حدادیان #گلستان هفتم #شهید جمهور #تنها هیات مذهبی به نام #حاج قاسم در کشور @khaharankhademozahra
مشاهده در ایتا
دانلود
بسم الله الرحمن الرحیم 🔹قسمت صد و نود و نهم اين را كه گفت ، نتوانستم جلوي خودم را بگيرم . خودم را انداختم توي بغلش و زار زار گريه كردم . هرچه پرسيدند چي شد ؟ گفتم : هيچي ! ذوق زده شدم . براي اين كه در آخرين لحظه منصرفم كنند سه تايي گفتند : - اصلاً عروسي بي عروسي ! اما من كوتاه نيامدم . فاطمه دست به كار شد . كله ام را از ته تراشيد . فقط پوست سرم را نكند . با كنار رفتن موها شپش ها تازه نمايان شدند . مثل اژدها به پوست سرم چسبيده بودند . خواهر ها وحشت زده به شپش ها نگاه مي كردند . به آنها گفتم : - وحشت نكنيد ! سرِ خودتون هم پُره از همين اژدهاها . از آن به بعد حليمه را زلف علي و مريم را غضنفر صدا مي زدم . با آن سر برهنه ، سردي زمستان را بيشتر حس مي كردم . در آن ايام آن قدر سرمان به قرآن و مفاتيح و گلدوزي گرم بود كه وقت كم مي آورديم . با تكه پارچه هاي لباس هايي كه لوسينا داده بود ، يك پاكت پارچه اي درست كرده بودم و نامه ها را در آن گذاشته بودم . كيف ديگري هم دوخته بودم و در آن گلدوزي هايي را كه بچه ها موقع تولدم هديه كرده بودند و عكس هايي را كه از ايران مي آمد نگهداري مي كردم . روي جلد اين عبارت را گلدوزي كرده بودم : « زماني آزاد مي شويم كه لك لك ها به پرواز در آيند » هر چند وقت يك بار خالد مي آمد و مي گفت : - بقيه قاطع ها براي نگهبان هايشان تابلو و جانماز گلدوزي مي كنند . شما هم براي من يك تابلو يا جانماز گلدوزي كنيد . به هركدام مان كه مي گفت بي نتيجه بود . مي گفتيم ما تازه ياد گرفته ايم و خوب بلد نيستيم . مي گفت : - مرد ها خيلي قشنگ درست مي كنند . براي اين كه دست از سر ما بردارد به او گفتيم : - توي ايران مردها گلدوزي مي كنند و زن ها خياطي . اين را كه شنيد نا اميد شد و رفت . از اينكه دو راز بزرگ را در دل نگه داشته بودم ، احساس مي كردم بزرگ و دل دار شده ام . نگاهم را از فاطمه مي دزديدم و كمتر به شوخي هاي حليمه و فاطمه و مريم پاسخ مي دادم ، اما دلم نمي خواست فاطمه ذره اي از ماجرا بو ببرد . براي آنكه با خودم مشغول باشم و كسي از من چيزي نپرسد يا سرم به قرآن خواندن گرم بود يا به گلدوزي و گل هايي كه روي پارچه مي دوختم . مادرم مي گفت : « وقتي ياد گرفتي سوزن را نخ كني يعني سرنخ زندگي را به دست گرفته اي » و من بي صدا مشغول تاباندن و باز كردن گره هاي زندگي بودم . از حرف زدن با همه شان مي ترسيدم . مي ترسيدم حرفي بزنم كه پرده از راز هاي دلم بردارد . هيچ وقت آن قدر بي صدا و كم حرف نشده بودم . گوشه گير شده بودم ، حتي جايم در قفس مشخص بود و ديگه كسي آنجا نمي نشست . تصوير من دختري با سري تراشيده ، روپوشي طوسي ، دستاني سرد و دماغي قنديل بسته بود كه در گوشه اي زير پنجره قفس سرد و نمور مي نشست و فارغ از دنياي اطراف ، محو خيالات خود بر گلبرگ هاي نيلوفر و زنبق سوزن مي زد و با تكه پارچه و گل هاي نيمه دوخته مي نشست . مرغ خيالم هر لحظه كه اراده مي كردم بر بامي آشيانه مي كرد و مرا به هر جا كه مي گفتم مي برد . گاهي هر كدام شان براي اينكه مرا به حرف بياورند حرفي و طنزي مي پراندند . حليمه مي گفت : - مگه با زبونت سوزن مي زني ؟ با دستت مي دوزي ، چرا ديگه زبون نمي ريزي؟! مريم مي گفت : - از وقتي كچل كردي شبيه پروفسور ها شدي ، سر سنگين شدي ، بابا يه كمي تحويل بگير! پایان قسمت صد و نود و نهم
بسم الله الرحمن الرحیم قسمت_دویستم فاطمه گفت : - معصومه سرت رو بلند کن و به چشم‌های من نگاه کن تا یه چیز قشنگ برات تعریف کنم . نمی‌توانستم سرم را بالا بگیرم و به چشمانش نگاه کنم . گفتم : - حالا نمی‌شه سرم پایین باشه اما گوشام به تو باشه؟ گفت : - نه ! باید نگام کنی . اونجوری نمی‌شه . درحالی‌که می‌خندید ادامه داد : - اونایی که موهای جلوی سرشون ریخته آدمایی هستن که فکر می‌کنن ، اونایی که موهای عقب کله‌شون ریخته خوشگلن، اونایی که مثل تو هم جلو و هم عقب موهاشون ریخته ، فکر می‌کنن که خوشگلن . همه زدند زیر خنده . حالا نخند و کی بخند . از اینکه کله من سوژه خنده خواهرها شده بود و هرچند وقت یکبار چیزی می‌گفتند و از ته دل می‌خندیدند خوشحال بودم . آن خنده‌ها را نشانه‌ مقاومت و مبارزه می‌دانستم . در اردوگاه موصل حاج‌آقا ابوترابی می‌گفت : "هرکس بتونه اسیر دیگری رو بخندونه ، فرشته‌ها برایش ثواب می‌نویسند ." شب که در قفس قفل می‌شد و همه بعثی‌ها بیرون می‌رفتند ، تازه آن ‌وقت گره ابروهای ما باز می‌شد . هرکس چیزی می‌گفت و می‌خندیدیم اما لابلای خنده‌ها گاهی یواشکی زیر گریه هم می‌زدیم . آمدن هیئت صلیب سرخ به همراه یکی از برادران اسیر به عنوان مترجم ، تنها فرصتی بود که موضوع بحث و گفتگوهای ما را تغییر می‌داد و تا مدتی ما را درگیر می‌کرد . چشم انتظار آمدن آن‌ها و گرفتن نامه‌ها و عکس‌ها بودیم و البته من کمی هم کنجکاو نامه‌های بی‌نام و نشان بودم . همیشه یک هفته قبل از آمدن هیئت صلیب سرخ ، وضعیت صلیبی می‌شد و میوه به اردوگاه می‌آمد . هرچند فقط به اندازه‌ای بود که مزه آن میوه را به یاد بیاوریم . یاسین ، شاکر، عبدالرحمن و علی هم یواش ‌یواش کابل‌هایشان را قايم مي كردند اما هنوز هيئت صليب سرخ پايشان از اردوگاه بيرون نگذاشته بودند كه تلافي آن يك هفته را سرمان خالي مي كردند . اوايل بهمن مشغول نظافت قفس و آغل بوديم كه هيئت صليب سرخ به همراه برادري به نام سرگرد حميد حميديان به قفس ما آمدند . برادر حميديان اهل شيراز بود . او با لهجه شيرين شيرازي از وضعيت ايران و پيروزي هايي كه اخيراً در جبهه ها به دست آورده بوديم با خبرمان كرد . گاهي به هيجان مي آمديم و گاهي سخت متأثر مي شديم ؛ به خصوص وقتي از شرايط سخت قاطع يك و دو خبر داد و گفت : - چند تا از برادرها زير شكنجه شهيد يا نابينا شده اند و با وجود اطلاع صليب سرخ هنوز هيچ اقدامي صورت نگرفته . بيشتر براي تنهايي و غربت خودمان افسوس مي خورديم . سرگرد حميديان مسئول كتابخانه بود . به او گفتيم : - ما هم مي خواهيم از كتاب هاي كتابخانه استفاده كنيم . اما نماينده صليب سرخ گفت: - ما قبلا اين موضوع را مطرح كرده ايم ولي عراقي ها نپذيرفته اند و گفته اند نبايد هيچ ارتباطي بين شما و اسراي مرد باشد . حتي مطالعه روزنامه هاي عربي يا انگليسي را هم نپذيرفته اند . اما سرگرد حميديان قول داد براي اين موضوع با مشورت برادران افسر خلبان راه حلي پيدا كند . قرار شد وسيله اي براي گرم كردن قفس و كم كردن نم و رطوبت در اختيارمان گذاشته شود . چند روزي از رفتن هيئت صليب سرخ گذشت . نزديك ظهر وقت آزادباش ما بود . در حد فاصل مجاز هميشگي براي اينكه بخشي از سرما و رطوبت بدنمان گرفته شود در حال قدم زدن بوديم كه متوجه رفت و آمد هايي بيشتر از حد معمول اردوگاه شديم . شانس آورده بوديم كه خالد طبق معمول در آشپزخانه سرگرم بخور بخور بود و ما مي توانستيم به بهانه هواخوري از اوضاع سر در بياوريم . پایان قسمت دویستم
بسم الله الرحمن الرحیم 🔹قسمت_دویست ویکم سربازهاي بعثي دستپاچه و سراسيمه مشغول صحنه سازي بودند و با سرعت در گوشه حياط هر دو قاطع ميز پينگ پنگ و شطرنج مي چيدند . عده اي از اسرا با لباس گرم كن و كفش ورزشي در حال فوتبال بازي بودند و عده اي ديگر در حال ورق بازي و عده اي دور ميز شطرنج بودند . گروهي ديگر هم در حال قدم زدن بودند . فضا و صحنه ها را آن قدر طبيعي و آرام جلوه مي دادند كه توجه هر بيننده اي را جلب مي كرد و او را به اين توهم مي انداخت كه صدام در يك كاروانسرا از اسرا پذيرايي مي كند . بعضي از اسراي كم مايه و خود فروخته با بعثي ها براي تهيه اين گزارش ساختگي و دروغين همكاري مي كردند تا بتوانند بر جنايات عراق سرپوش بگذارند . آنها و بعثي ها مي خواستند دنيا بر خون به ناحق ريخته شده اسرايي كه زير شكنجه شهيد شده بودند ، چشم ببندد و از تلخي ها و رنج هاي اردوگاه غافل بماند . از دور آنها را مي ديدم و مي گفتم : - انصاف داشته باشيد ! بگذاريد لنز دوربين هاي فيلم برداران از حقيقت فيلم بگيرد و به دنيا و سازمان هاي بشر دوستانه ، هبوط انسانيت را گزارش كند نه نمايش ساختگي شما آدم فروش ها ! چرا سرهايتان را زير برف كرده ايد ؟ خجالت نكشيد ! به دوربين ها نگاه كنيد تا دنيا شما را بشناسد و بفهمد كه حاضريد به بهاي يك پاكت سيگار عزت و شرافت خود را دود كنيد و به هوا بفرستيد . مثل برادران ديگرتان كه پشت اين پنجره ها و ديوارها نشسته اند غيرت داشته باشيد . الان كه داريد با كفش و لباس ورزشي نو بازي مي كنيد ، به ياد خسرو سعادت نوجوان پانزده ساله عمليات بيت المقدس هم باشيد كه وقتي توي همين حياط با دمپايي هاي پاره فوتبال بازي مي كرد به خاطر اينكه به عراقي ها گل زد ، همين نگهبان حميد عراقي كه كنارتان ايستاده چنان سيلي محكمي به گوشش زد كه پرده گوشش درجا پاره شد و استخوان فکش شکست . اردوگاه نیاز به بیماری واگیر ندارد . اصلا مرگ بیماری واگیری است که به جان اردوگاه افتاده و هرچند وقت یک بار بعثی ها اسرایی را که انگشت مرگ شما به آنها نشانه می رود به اتاق شکنجه می برند و لحظاتی بعد می گویند : - پنج نفرتان بیایید با یک پتو جنازه اش را بکشید بیرون . چرا نمی خواهید دنیا بفهمد که بیمارستان 《تموز》 و 《صلاح الدین》قربانگاهی رسمی است که اسیران جنگی را با پای خودشان به آنجا می برند . به خبرنگارها بگویید در این دو بیمارستان دکترها هر صبح به جای نسخه دارو ، قبل از اینکه مریض را ببینند ، گواهی فوت صادر می کنند . آنها چنان غرق در بازی و تفریح و رقص و آواز در آن فضای دروغین و نمایشی بودند که گویی همه چیز و همه کس را از یاد برده اند . ما هم آن قدر محو تماشا بودیم که از برداشتن آب و کارهای دیگری که در آزاد باش باید انجام می دادیم غافل شدیم . هنوز فرصت آب برداشتن داشتیم که یک باره دوتا ماشین پاترول با تجهیزات فیلمبرداری وارد اردوگاه شدند . سرنشینان ماشین اول تعدادی لباس شخصی ها و نظامی های بعثی بودند اما سرنشینان ماشین بعدی تعدادی خارجی بودند طوری که اول فکر کردیم شاید مجددا هیئتی از صلیب سرخ به اردوگاه آمده است . پایان قسمت دویست ویکم
بسم الله الرحمن الرحیم قسمت_دویست ودوم با ورود آنها ، تازه متوجه ما شدند و یادشان افتاد که ما را در قفسمان نینداخته اند . آن قدر عجولانه و شتابزده ما را داخل قفس کردند که مریم را که در آن لحظه در سرویس بهداشتی بود جا گذاشتند . به این خیال که کسی هرگز گمان نخواهد کرد در پس این آغل حصیری قفسی باشد که در آن چهار نفر اسیرند ، ما را ترک کردند . این اولین باری بود که می دیدیم گروهی برای تهیه خبر و گزارش و فیلم وارد اردوگاه شده اند . دستشویی دقیقا وسط حیاط بود و حالا مریم داخل آن گیرافتاده و از لای سوراخ‌های بین بلوک‌های دیوار دست‌شویی ، مثل یک دوربین تمام صحنه‌ها را می‌دید . مریم با دیدن یک گروه فیلمبردار و خبرنگار که به همراه سرگرد صبحی و یاسین و شاکر و علی درحال رفتن به سمت قاطع برادران و بسیج و سپاه بودند ، از دست‌شویی بیرون آمد ولی قبل از آنکه خبرنگاران متوجه او شوند ، نگهبان‌ها متوجه حضورش شدند و سریع او را به قفس انداختند . هنوز مریم داشت هیجان ‌زده از صحنه‌های نمایشی که راه انداخته بودند حرف می‌زد که صدای الله اکبر و صلوات در قاطع برادران سپاه و بسیج پیچید و به‌ دنبال آن صدای بدو بدو و شکستن شیشه شنیدیم و لحظاتی بعد صدای تیراندازی بلند شد . بعدها از طریق برادران مطلع شدیم که در آن تیراندازی چشم برادر محمدرضا شفیعی مورد اصابت گلوله قرار می‌گیرد . به دنبال اعتراض به این اقدام دد منشانه یکی از برادران مجروح که از ناحیه پا قطع عضو بود ، همراه با دونفر دیگر از برادران به سمت ماشين لندكروز گروه فيلم برداري حمله كرده و شيشه ماشين را با عصا مي شكنند . اسرايي كه در نمايش ساختگي بعثي ها شركت داشتند ، آن قدر محو بازي و سرگرم ايفاي نقش شان بوده اند كه تازه با بلند شدن صداي تير اندازي متوجه اطراف خود مي شوند . همه چيز براي تهيه و تدارك يك گزارش واقعي و مستند مهیا بوده اما گروه خبرنگاران و فيلم برداران وحشت زده و سراسيمه به حياط افسران مي دوند . آنها بعد از مدتي كه بر اوضاع مسلط مي شوند ، فيلم برداري از اسيران اجير شده اي را آغاز مي كنند كه نمايش فوتبال و شطرنج و ورق بازي و قدم زدن در يك فضاي آرام را بازي مي كردند . آن روز بعد از شنيدن صداي تيراندازي خيلي نگران برادرانمان شده بوديم . آن روز دلمان مي خواست تمام سختي ها و مصيبت هايي را كه بر ما و برادرانمان رفته بود به آنها بگوييم اما با وجود آن آغل حصيري هيچ راهي به بيرون نداشتيم . پایان قسمت دویست و دوم
بسم الله الرحمن الرحیم قسمت_دویست و سوم بنابراين يك صدا فرياد مي زديم : - ما چهار دختر ايراني هستيم كه امسال چهارمين سال اسارتمان را مي گذرانيم ، با ما مصاحبه كنيد . از قفس ما فيلم برداري كنيد ، قفس ما ديدني است . - ما پشت اين حصيرها زنداني هستيم - الله اكبر ، الله اكبر هر بار كه خبرنگاران را صدا مي زديم آنها به سمت صدا بر مي گشتند ، اما وقتي به آغل نگاه مي كردند ، چون چيزي از آن پشت نمايان نبود ، مسير نگاهشان را عوض مي كردند . مهندس زردباني كه مترجم گروه خبرنگاران بود علي رغم تأكيد بعثي ها بر اينكه آنها نبايد از وجود دختران اسير خبردار شوند ، بسيار هوشمندانه خبر حضورما و صاحبان صدا را در اردوگاه به آنان رسانده بود . خبرنگاران از عراقي ها مي پرسند : اين صداي چيست ؟ مگر اينجا زن هم هست؟ - اينها چهار زن زنداني هستند كه چون مدت زيادي است اينجا هستند ديوانه شده اند . - ما مي توانيم از وضعيت و موقعيت آنها خبر تهيه كنيم ؟ - نه آنها هر كسي را ببينند به او حمله مي كنند و آسيب مي رسانند و ما مسئول سلامت شما هستيم . مهندس زردباني مي گفت : - با هر صدا و شعار خبرنگاران بيشتر به ملاقات و ديدن خانم ها اصرار مي كردند . همه فيلم و خبري كه گرفتند آبكي بود . بعثي ها مي خواستند هرچه زود تر خبرنگارها بساطشان را جمع كنند و از اردوگاه بيرون بروند . آن روز به هر تقدير خبرنگار ها و فيلم بردار ها با ماشين هايي كه شيشه هايش بر اثر زد و خورد شكسته بود ، اردوگاه را ترك كردند . بلافاصله بعثي ها داخل اردوگاه ريختند و اين بار خودشان شروع به خبرسازي كردند . ابتدا ، غذاي قاطع يك را قطع كردند . قاطع دو و قاطع افسران و خلبانان هم به پشتيباني از قاطع يك غذا نگرفتند . خبر كه به ما رسيد ما هم غذا نگرفتيم . وقتي بعثي ها وحدت و يكپارچگي اردوگاه را ديدند ، از فردا غذاي همه قاطع ها را قطع كردند . بعد از آن همه خشكسالي و بي آبي ، از نماز صبح قطرات باران مثل همنوازي اركستري كه گاه ريتمش تند و گاه كند مي شود ، به ني ها و حصير ها مي زدند و همه را به تماشا دعوت مي كردند . فقط منتظر بوديم ساعت آزاد باش شروع شود و زير باران برويم تا ما را بشويد و اندكي از اندوه مان را با خود ببرد . همين كه در باز شد ديديم مقدار زيادي آب جلوي آغل جمع شده كه در پي پيدا كردن راهي براي جاري شدن است اما ما آن قدر هيجان قدم زدن زير باران را داشتيم كه با باز شدن در ، بي اعتنا به نهر آبي كه جلو قفسمان جمع شده بود هرچهار نفرمان بيرون پريديم . خالد هم طبق معمول در آشپرخانه پرسه مي زد و سرگرم خوردن لقمه هاي ناتمامش بود . پایان قسمت دویست و سوم
بسم الله الرحمن الرحیم قسمت_ دویست وچهارم آن روز مثل اینکه خدا همه بارانی را که می خواست به سرزمین عراق ببارد به آسمان اردوگاه عنبر فرستاده بود . ابرها لحظه به لحظه پربارتر و باران تند تر و سیل آسا تر می شد . انگار کسی از آسمان ، کاسه کاسه آب روی سرمان می ریخت . ما از شادی می خندیدیم و همچنان زیر باران راه می رفتیم . باران ما را به شادی دعوت می کرد . ما از ته دل می خندیدیم و هر بار که می خندیدیم یک قُلپ آب گوارا به حلقمان می رفت . هم باد بود و هم باران و هم سرما و ما از همه چیز فقط لذت می بردیم . آن قدر باران شدت گرفت که خالد بالاخره از آشپزخانه بیرون آمد و گفت : - هوا به هم ریخته ، زودتر داخل قفس بروید . بی اعتنا به درخواست خالد تا آخرین لحظه در حیاط ماندیم و با تنی خیس و باران دیده به سمت قفس رفتیم . به محض رسیدن به قفس دیدیم تمام آبی که در آغل جمع شده و همه آن آبی که از آسمان فرو می ریخت مثل رودی با جریان آرام اما پیوسته به قفس روانه شده . انگار باران آمده بود قفس و آغل را بشوید و با خودش ببرد . خالد با دستپاچگی می خواست جلو جریان آب را به داخل قفس بگیرد اما شدت باران فراتر از توان گونی هایی بود که او از آشپزخانه می آورد . در آن لحظه هم می خندیدیم ، هم تعجب می کردیم و هم نگران بودیم که امشب با این همه آب که پتوها را کاملاً خیس کرده چگونه باید سر کنیم . همه نگران پتوها و خالی کردن آب داخل قفس بودند اما من فقط نگران نامه ها و عکس هایم بودم . سریعاً کیف نامه ها و عکس هایم را در پارچه ای بقچه کرده و گره زدم و دوباره از قفس بیرون رفتم . یکی بعد از دیگری کنار هم زیر باران ، قفس آب گرفته را تماشا می کردیم . هیچ وقت خالد را این قدر عصبانی و کلافه ندیده بودیم ! التماس می کرد که حالا امشب داخل قفس باشید تا فردا فکری بکنیم . می گفت : - اگر شما داخل قفس نروید ، فرمانده مرا تنبیه و توبیخ می کند . امشب به من رحم کنید . ما هم اصرار می کردیم باید فرمانده همین امشب بیاید قفس ما را ببیند . حتی برای یک شب که هیچ برای یک دقیقه هم نمی توانیم آنجا باشیم . همه خلبان ها و افسرها از پشت پنجره قاطع افسر ها ، به تماشای آنچه می گذشت نشسته بودند . صدای ما و خالد و باد و باران در هم پیچیده بود . در آن جدال ، گفتن هر کلمه و جمله ای با نوشیدن قطره های باران همراه بود که البته دلمان را خنک می کرد . در همهمه این سر و صدا ، نگهبان ها که یک ساعت قبل آسایشگاه برادران را قفل کرده و از محیط اردوگاه بیرون رفته بودند ، همراه با سرگرد صبحی وارد اردوگاه شدند . پایان قسمت دویست وچهارم
بسم الله الرحمن الرحیم قسمت_دویست وپنجم او بی آنکه قفس را ببیند و به اعتراض ها و فریادهای ما گوش بدهد ، دستور داد ما را به سمت قاطع برادران ببرند . به ما اجازه ندادند کیسه های انفرادی مان را برداریم برای همین قبل از اینکه راه بیفتیم چون نمی دانستیم به کجا می رویم و نمی خواستیم چیزی به دست عراقی ها بیفتد از آشپزخانه یک بشکه گرفتیم و هرچه داشتیم را در بشکه ریخته و سوزاندیم . البته کتاب مفاتیح را در دیوار مشترک قفس و حمام جاسازی کردیم به این امید که به دست برادرها برسد . بقچه نامه ها و عکس هایم را زیر چادرم قایم کرده بودم . همگی به دنبال خالد راه افتادیم . به علت شدت باران ، بدون رعایت ملاحظات امنیتی ما را از زیر سایبان و از پشت پنجره آسایشگاه برادران عبور دادند . از کنار هر پنجره ای که عبور می کردیم بچه ها دزدکی سرشان را بالا می آوردند و می گفتند : - فردا شب جشن بزرگی داریم - شربتش با من - شیرینی اش با من - فردا شب نفس می کشیم ـ خدا به همراهتان ـ مفقودها را فراموش نکنید ـ نفسمان آزاد شد بعضی صداها هم اسم و شماره اسارت‌شان را می‌گفتند . برای اولین‌ بار چهره‌های زرد و تکیده‌ برادرانم را از نزدیک می‌دیدم . در کنار حانوت اتاقی بود که به نظر می‌رسید استراحتگاه نگهبان‌ها باشد . آن ‌شب را در آن اتاق گذراندیم . همه صداها و عبارت‌هایی را که شنیده بودیم کنار هم گذاشتیم . به این نتیجه رسیدیم که شاید بچه‌ها می‌خواهند فردا جشن دهه‌ فجر را برگزار کنند . چون فردای آن روز سالروز ورود امام به ایران بود . شاید هم برنامه انتقال ما به اردوگاه دیگری مطرح بود چون اسرا مرتب در حال جابجایی بودند . اما اگر این طور بود چرا اجازه ندادند کیسه‌های انفرادی ‌مان را برداریم؟ فردا صبح اول وقت در انتظار وقایعی بودیم که برادرها از پشت پنجره بریده ‌بریده به گوش ما رسانده بودند . اما قبل از اینکه در آسایشگاه برادران باز شود ، خالد ما را به اتاق فرمانده برد . آن ‌جا توسط یک خانم که به نظر نمی‌ رسید نظامی باشد ، تفتیش شدیم . در آن زمان شایع شده بود که عراق قصد دارد تعدادی از اسرا را به آمریکا و اسرائیل تحویل دهد . این تنها نتیجه‌ای بود که ما از برخورد عراقی‌ها گرفته بودیم . بعدازظهر سوار بر ماشین‌های امنیتی بعد از مسیری دوساعته به محیط دیگری منتقل شدیم . در آن‌ جا تعداد زیادی از برادران اسیر هم حضور داشتند . از آن‌ها فاصله داشتیم ، با این ‌حال متوجه شدیم که اکثر آن‌ها سالمند ، مجروح یا بیمارند . همه ما با چشم‌های نگران همد یگر را دنبال می‌کردیم . آن قدر گیج و مبهوت بودیم که هیچ کلامی بین ما رد و بدل نشد . فقط قرار گذاشتیم که مثل همیشه تسلیم خواست و تقدیر الهی باشیم . وارد هرمکانی که می‌شدیم به گروه امنیتی جدیدی تحویل‌ مان می‌دادند . از میان گروه امنیتی آخر، یک لباس شخصی هم همراه ما آمد . فاطمه می‌گفت : - چهره او آشناست. به گمانم او را در زندان الرشید دیده‌ایم . پایان قسمت دویست و پنجم
بسم الله الرحمن الرحیم قسمت_دویست و ششم حدسش درست بود . مطمئن بودیم که او را در زندان الرشید دیده‌ایم و این مسئله ، ترس و اضطراب ‌مان را بیشتر می‌کرد . با هدایت همان لباس شخصی و دو نگهبان دیگر از اتاق بیرون رفته و بعد از یک مسیر دو ساعته با ماشین‌های امنیتی وارد باند فرودگاه و هواپیما شدیم . به این نتیجه رسیدیم که حدس‌ مان درست بوده و قرار است ما را به آمریکا یا اسرائیل تحویل بدهند . ما چهارنفر را در قسمت جلوی هواپیما و در ردیف اول کنار مرد لباس شخصی نشاندند و دو نگهبان دیگر در صندلی‌های پشتی ما نشستند . طاقت ‌مان از بی‌ خبری طاق شده بود . از لباس شخصی پرسیدیم : - کجا می‌رویم؟ با عصبانیت گفت : - نمی‌دانم . ـ چقدر دیگر می‌رسیم؟ ـ نمی‌دانم . سوال ممنوع! هواپیما که به حرکت درآمد تا دو ساعت اول سکوتی مرگبار بر فضای کابین حاکم بود . فقط گاهی به هم خیره می‌شدیم و آن لباس شخصی هم با نگاهی خیره که نمی‌شد از آن چیزی دریافت ، شریک نگاه ما می‌شد . انتظار کشنده‌ای بود . از فاطمه پرسیدم : - به نظرت اسرایی رو که تو فرودگاه دیدیم کجا بردند؟ ولی از او جوابی نشنیدم . تکانش دادم تا دوباره سوالم را بپرسم . متوجه شدم سر و تنش لَخت و سنگین شده است . دست‌هایش را گرفتم . دست‌هایش سرد و بی‌جان کنار تنش افتاده بود . وحشت سراسر وجودم را فراگرفته بود . وحشتی عمیق ‌تر از زندان الرشید به جانم افتاد . با صدایی وسیع تر از حجم حنجره ام فریاد زدم : - فاطمه ! فاطمه ! حالت خوبه ؟ صدای منو می شنوی ؟ بچه ها ! فاطمه حالش به هم خورده . با سر و صدای من دو تا خانم آمدند و فاطمه را تکان دادند . او هیچ واکنشی به صداها و تکان ها نشان نداد . زیر بغلش را گرفتند و کشان کشان به عقب هواپیما بردند . همگی بی اختیار دنبال فاطمه راه افتادیم اما نگهبان ها و آن مرد لباس شخصی به ما اجازه ندادند و گفتند : - بنشینید ، ممنوع ! هرچه سر و صدا کردیم ، فایده ای نداشت . از رفتن فاطمه بیش از یک ساعت می گذشت اما هر بار از او خبر می گرفتیم می گفتند : - حالش خوب است . نمی دانستیم مقصد این سفر و راه طولانی کجاست و سرانجام به کجا می رویم و چه چیزی در انتظارمان است اما هرچه بود و هرجا بود می خواستیم هر چهار نفرمان با هم باشیم و جا ماندن هر کدام مان می توانست جان و نفس بقیه را بگیرد و بعد از کلی داد و بیداد ، نگهبان اجازه داد یکی یکی به دیدن فاطمه برویم . وقتی فاطمه را روی تخت ، سِرم در دست دیدم انگار نه بغضم ، بلکه قلبم در سینه ترکید . اشکم از صورتم سرازیر شد . به سمتش رفتم و او را محکم در بغل فشردم . صدایش زدم و از او خواستم چشم هایش را باز نگه دارد . این بار جایم را با فاطمه عوض کرده بودم . همیشه او به من صبر و امید می داد اما این بار من برای او از صبر و امید و انتظار و پیروزی حرف می زدم . با همه ضعف و بی حالی چشم هایش را باز کرد و گفت : - جنگ ، جنگ تا پیروزی ، حتی اگر بمیریم ، امیدوار می میریم . طولانی شدن پرواز ، استرس هایی که حضور عراقی لباس شخصی به ما تحمیل می کرد و نامشخص بودن مقصد ، فاطمه را بی حال و نگران کرده بود . فاطمه بین دو سالن روی برانکارد خوابیده بود . وقتی چشم به آن یکی سالن چرخاندم ، اسرایی را دیدم که در فرودگاه با چشم های خسته به ما نگاه می کردند و نگاه‌های نگران‌شان را از ما برنمی‌داشتند . پایان قسمت دویست و ششم
بسم الله الرحمن الرحیم قسمت_ دویست و هفتم بعد از پروازی طولانی موقع فرود آمدن هواپیما دستم را از دست‌های فاطمه جدا کردم و رفتم سرجای خودم نشستم . پنجره‌ها از دوطرف پوشیده بود و زبان‌ها در کام نمی‌چرخید . وقتی هواپیما در باند فرود آمد ، فاطمه هم آمد کنار ما نشست . یک ساعت دیگر را در بلاتکلیفی و انتظار روی صندلی‌ها نشستیم . چقدر لحظات سنگین و کند می‌گذشتند . به صداها و حرکات و رفتارها خیره بودیم تا اینکه همان لباس شخصی آمد و گفت : - پیاده شوید. وقتی در باند فرودگاه ایستادیم ، با چهره‌های جدیدی مواجه شدیم که به ما لبخند می‌زدند و معلوم بود عراقی نیستند . بعد از آن مردی به همراه سه خانم که مانتو، شلوار و مقنعه سرمه‌ای پوشیده بودند، خوشحال و شتابان به سمت ما آمدند . به فارسی با ما سلام و احوال ‌پرسی کردند . پرسیدم : - شما هم اسیرید؟ گفت : - نه! ما آمده‌ایم اسیرهایمان را ببریم. ـ کجا؟ ـ ایران! ـ ایران؟؟ ما داریم می‌ریم ایران؟؟ ـ بله. به هواپیمای ایران‌ ایر اشاره کرد و گفت : این هواپیما منتظر شماست! ـ اینجا کجاست؟ ـ آنکارا! اسارت تمام شد . ـ یعنی جنگ تمام شد؟ چشم‌هایم را می‌مالاندم . سرم را به شدت تکان می‌دادم تا از گیجی بیرون بیایم . به فاطمه و حلیمه و مریم مات و مبهوت نگاه می‌کردم . زبانم سنگین شده بود . پاهایم به هم می‌پیچید . باد سردی که از پشت بر سر و کمرم می‌وزید ، سرعت راه رفتن ما را چند برابر می‌کرد . وقتی وارد هواپیمای ایران شدیم ، همه خوشحال بودند و می‌خندیدند . گره همه ابروها باز شده بود . همه به فارسی حرف می‌زدند و دیگر نیازی به مترجم نبود . آن قدر شوکه شده بودم که در مقابل رفتار خوب میهمانداران هواپیما هیچ عکس‌العملی نداشتم . از حرف زدن می‌ترسیدم . به دور و برم نگاه می‌کردم . هیچ ‌کس نعره نمی‌کشید! هیچ‌ کس نمی ‌خواست سرم را به این ‌طرف و آن ‌طرف بکوبد . حتی قاب پنجره‌ها بالا بود و من از پنجره به بیرون خیره شده بودم تا کسی با من حرف نزند و از من چیزی نپرسد و بتوانم تکه ‌تکه آخرین جملاتی را که شنیده بودم به هم وصل کنم . گرفتار خشم هول‌ انگیزی شده بودم که حتی اجازه ندادند آخرین ثانیه‌هایی را که در اسارت آن‌ها هستیم هم طعم رسیدن به آزادی را بچشیم و لذت ببریم . این خشونت بی‌رحمانه ما را در چنگ بی‌خبری مطلق شکنجه می‌داد . پایان قسمت دویست و هفتم
بسم الله الرحمن الرحیم قسمت_دویست و هشتم میهماندار از اینکه لبخندهایش بی‌پاسخ می‌ماند و دست رد به پذیرایی او می‌زدیم کلافه شده بود . گفت : واقعا ما را به ایران می‌بردند؟ به جایی که چهارسال فقط خواب آن‌ را می‌دیدم؟ شاید حالا هم دارم خواب می‌بینم . اما اگر این واقعیت داشته باشد ، من فرصت خداحافظی با قفسم را از دست داده‌ام و بی‌آنکه با برادرانم وداع کنم ، از آن‌ها جدا شده‌ام . به بقچه‌ای که زیر چادرم پنهان داشتم نگاه کردم . حالا این بقچه برایم حکم همان سنجاق قفلی را داشت که مرا به گذشته‌ام وصل کرده بود . به حلیمه که کنارم نشسته بود نگاه کردم . بی‌صدا بود و فاطمه بی ‌صدا تر از او . مریم چشم‌هایش را بر هم می‌فشرد که مبادا با واقعیت دیگری مواجه شود . شاید هم فکر می‌کرد خواب می‌بیند و اگر مراقب نباشد ، رویای شیرینش از لای پلک‌ها می‌لغزد و می‌گریزد . ما که لحظه‌ای را به سکوت سپری نمی‌کردیم ، حالا لب از لب نمی‌گشودیم . بقیه برادران هم حالی بهتر از ما نداشتند . فقط هر دقیقه یکبار صدای کسی را می‌شنیدم که می‌پرسید : - رسیدیم؟ چقدر دیگه مونده برسیم؟ - خوشحال باشید! همه‌چیز تمام شد! شما دارید می‌روید ایران! میهمان دار پاسخ داد - یک ساعت دیگر . به ساعتم ، به چرخش عقربه ثانیه گرد خیره ماندم . دوباره زمان در اختیارم قرار می گیرد و زمان هم آزاد و مال من می شود . خواهر کافی از هیئت همراه هلال احمر بالای سرم ایستاده بود . وقتی متوجه شد چشمم به ساعت خیره مانده پرسید : - به چی فکر می کنی ؟ - الان ساعت آمار است ، ساعتی که برادرها را با کابل شمارش می کنند و بعضی ها را ... می دانی آمار یعنی چه ؟ - یعنی شمردن - نه یعنی یک قدم مانده به مرگ . یعنی با حقارت چند قاشق شوربا گرفتن و با بغض قورت دادن . می دانی یکی از بچه ها توی ساعت آمار به مجرد اینکه پاش رو از دستشویی بیرون گذاشت نگهبان با کابل ضربه ای به سرش زد و او ضربه مغزی شد و مرد؟ تازه سر درد دلم داشت باز می شد که گفت : - سعی کنید فراموش کنید . خداوند انسان را بر وزن نسیان (فراموشی) آفرید . توی این یک ساعت چشم هایتان را به روی همه چیز ببندید تا بتوانید از این به بعد راحت تر زندگی کنید . اما من چگونه می توانم از روزهایی بگذرم که هر لحظه اش یک مرگ بود و هر شب بر جنازه خودم شیون می کردم و صبح می دیدم زنده ام و دوباره باید خودم را آماده مرگ کنم . من نمی خواهم رنجی را که با جوانی ام آمیخته است ، از یاد ببرم . جوانی ام را ، بهترین سال های زندگی ام را چگونه فراموش کنم؟ یعنی از هجده ، نوزده ، بیست و بیست و یک سالگی ام بگذرم؟ من از جوانی فروخورده ام نمی گذرم . اگرچه این رنج مرا ساخته و گداخته کرده است . پایان قسمت دویست و هشتم
بسم الله الرحمن الرحیم قسمت_دویست و نهم اصلاً حاضر نیستم یک قدم از خودم عقب نشینی کنم حتی اگر دشمن از خاکم عقب نشینی کرده باشد . به خودم قول دادم هیچ وقت درد و رنچ خود و لحظه های انتظار طاقت فرسای خانواده بزرگ اسیران درد کشیده را فراموش نکنم ، اگر فراموش کنیم ، دچار غفلت می شویم . و دوباره هم گزیده می شویم . تاریخ کشورمان مملو از خاطراتی است که یک نسل به فراموشی سپرده و تاوان این فراموشی را نسل دیگری پرداخته است. رو کردم به خانم کافی و گفتم : - البته درد نشانه حیات و زندگانی است ! او ناگهان چیزی یادش آمد ؛ به سمت کیفش دوید و از توی آن بسته ای بیرون آورد و به سمتمان امد و در حالی که می خندید گفت : - یک خبر خوب ، آخرین نامه هایشان را که قرار بود صلیب سرخ جهانی برایتان بیاورد ، باخودم آورده ام . البته خودتان زود تر از جواب نامه هایتان رسیدید . نامه های هر کدام از ما را به دستمان داد . من چند نامه داشتم ؛ یکی از مادرم ، یکی از محمد و حمید و یکی از احمد . یک نامه هم از نویسنده بی نام و نشان داشتم که نوشته بود : « فإنَّ مَعَ العُسرِ یُسرا إنَّ مَعَ العُسرِ یُسرا » یقین داشته باش که رنج و محنت عنصری متعالی است که در آن حلاوتی بی پایان است . همانطور که بزرگان دین گفته اند مرارة الدنیا حلاوت الاخره . بزرگی هر آدمی به میزان رنجی است که می برد و از لابه لای این رنج هاست که گره های زندگی گشوده و دوست داشتن شکوفا می شود و ستاره بخت من در این رنج غلتان است تا شاید در چشم شما دیده شود . من در ارادت به شما جاودانه خواهم ماند . آخرین عبارتش مرا به یاد همان نامه ای انداخت که چهار سال قبل در ضریح شاه چراغ انداخته بودم ، بی اختیار خنده ام گرفت ، البته فقط از آن باب که صاحب نامه های بی نام و نشان را پیدا کرده بودم . حلیمه پرسید : - به چی می خندی ؟ یواشکی توی گوشش گفتم : - آخرش فهمیدم صاحب آن نامه های بی نام و نشان همون عمو سیده که بچه های یتیم خانه عاشقش بودند . به مقصد نزدیک و نزدیک تر می شدیم . توی حال خودم بودم که مریم گفت : - خانم ! حالا چی کار می کنی ؟ از فرودگاه یه راست بریم برات کلاه گیس بگیریم . اگر خانواده ات پرسیدن چی می گی؟ می گم رفته بودم خدمت سربازی دو ساله، سرباز خوبی نبودم ،دو سالم بهم اضافه خورده، شد چهار سال. نزدیک غروب بود و آسمان رو به تاریکی می رفت . هواپیما در حال نشستن بود . سرم را محکم به پنجره هواپیما چسبانده بودم و با ولع تمام بیرون را تماشا می کردم تا شاید نشانه ای از ایران ببینم و مطمئن باشم این بار راه را درست آمده ام و کسی در کمین من ننشسته . جز چراغ هایی که لحظه به لحظه بیشتر و بیشتر می شدند ، هیچ چیز پیدا نبود . آرام آرام هواپیما در لابه لای این همه نور و چراغانی به زمین نشست . در باز شد . برادران مجروح با کمک مدد کاران هلال احمر که زیر بغل آنها را گرفته بودند پیاده می شدند. پایان قسمت دویست و نهم
بسم الله الرحمن الرحیم قسمت_ آخر دقیقا دیروز در همین ساعت در اردوگاه الانبار بارانی سیل آسا آمده بود تا قفس ما را با خود بشوید و ببرد و ما سرمست از باران در حیاط اردوگاه می چرخیدیم . دیشب می ترسیدیم که نکند می خواهند ما را به ارتش آمریکا و اسرائیل تحویل بدهند و امروز کجا هستیم !!! همانقدر که در آغاز اسارت غافلگیر شده بودم که چگونه در خاک میهنم ، در شهر خودم ، جلو چشم همه برادرانم نیروهای بعثی از زیر لوله های نفت مثل قارچ سر بلند کردند و مرا به اسارت بردند ، آزادی هم مثل یک فرود اضطراری سخت مرا غافلگیر کرده بود . یکباره نیروهای بعثی از دور و برم محو شدن. . همه‌جا لبخند شده بود . همه به زبان فارسی حرف می‌زدند ، کسی با قنداق تفنگ به شانه‌هایم نمی‌کوبید و اگر سرم را می‌چرخاندم با هیچ ضربه‌ای سرم را جا به جا نمی‌کرد . همه حرکاتم در اختیار خودم بود . سعی می‌کردم خودم را با لبخند آن‌ها هماهنگ کنم . حوادث آن‌ قدر به سرعت از کنار ما عبور می‌کردند ، که حتی فرصت لحظه‌ای درنگ و تفکر و باور به ما نمی‌داد . از پشت پنجره هواپیما محو تماشای اسیرانی بودم که از پله‌های هواپیما پایین می‌رفتند و دانه‌های درشت و سفید برف نرم‌ نرمک بر سر آنان فرومی‌ریخت و سر و تن‌شان را سفیدپوش می‌کرد . ذوق می‌کردم و با صدای بلند می‌خندیدم . احساس می‌کردم این دانه‌های سفید که نرم ‌نرمک می‌ریزند ، خنده خداست که بر سرشان می‌ریزد . تا آن‌زمان هنوز برف ندیده بودم . با خودم گفتم خدا هم خوشحال است و از خنده‌های من خنده‌اش گرفته و با این دانه‌های سفید به استقبال ما آمده است . همه رفته بودند اما من هنوز آزادی را از پشت پنجره تماشا می‌کردم . فاطمه گفت : - بدو بیا پایین یک دفعه دیدی پشیمون شدن و دوباره برت گردوندن! بقچه‌ام را برداشتم و همراه خواهرها راه افتادم . پایم که به اولین پله‌خروجی هواپیما رسید ، یادم افتاد امروز دوازدهم بهمن است . همان ‌روزی که امام بعد از سال‌ها چشمش به آسمان ایران روشن شد . بارش برف شدت گرفته بود . خنده خدا هرلحظه به اوج می‌ رسید و بیشتر می‌شد . تا آن‌ جا که دستانم قدرت داشت بقچه‌ام را که حاصل رنج چهارسال از جوانی‌ام بود به نشانه سپاس از خدای مهربانم ، به سوی آسمانش پرتاب کردم . نفسم را در سینه حبس کردم تا رخ به رخ خداوند برسانم و روی ماهش را ببوسم . اولین خاطره‌ام از برف برایم ماندگار شد . اولین جرعه هوای آزادی ، دوای درد ریه‌های مسلولم شد . دلم نیامد بی ‌نصیب از شادی خدا باشم . دهانم را به ‌سوی آسمان باز کردم تا شیرین‌ کام شوم . چند قدمی از بچه‌ها عقب افتاده بودم . تعدادی با عصا ، چرخ و برخی زیر بغل‌شان را گرفته بودند اما همگی خوشحال بودیم . یاد نامه سردار بختیاری به رضاخان افتادم که خطاب به او نوشته بود : - هر عقابی بدون اجازه از بام میهن ما بگذرد باید پرهایش را تربیت ‌شدگان نسل ما باج دهد . از اینکه توانسته بودم با رنج چهارساله اسارتم یک پر عقاب را بکنم خوشحال بودم . با صدای بلند فریاد زدم : سلام ایران سرافراز من. پایان