eitaa logo
هیئت خواهران خادم الزهراسپهبد شهید حاج قاسم سلیمانی_همدان
2.5هزار دنبال‌کننده
12.9هزار عکس
6.5هزار ویدیو
158 فایل
ارتباط با ادمین @Yassekaboood هیئت خواهران خادم الزهرا سپهبد شهید حاج قاسم سلیمانی همدان بلاخره خون شهید محمد حسین عزیز می‌جوشد و حاج قاسم هست #حدادیان #گلستان هفتم #شهید جمهور #تنها هیات مذهبی به نام #حاج قاسم در کشور @khaharankhademozahra
مشاهده در ایتا
دانلود
هیئت خواهران خادم الزهراسپهبد شهید حاج قاسم سلیمانی_همدان
قسمت ۷۳♡ از کتاب #دلتنگ‌نباش♡ #شهیدروح‌الله_قربانے ♡ زینب تشکر کرد و مشغول چیدن میز شد. مردها داخل
قسمت ۷۴ ازکتاب ♡ _ حالا یه روز دعوتت میکنم بیای به رسول و صابرم میگم بیان _آخ گفتی اره خیلی خوب میشه این کار رو بکنی کلی از ش سوال دارم تو دانشگاه خیلی نمیشه درست و حسابی ببینمش و سوالام رو بپرسم حالاحالا ها باهاش کار دارم تو کار تخریب دیگه مثلش نیست . فکر کنم تمام جزوه ها ی محرم ترک دستش باشه . میخوام ببینمش و جزوه هاش رو بگیرم. روح الله و رضا همچنان گرم صحبت های شان بودند . زینب هم به حاج خانم کمک میکرد تا میز را جمع و جور کند. اما هر کاری کرد حاج خانم اجازه نداد ظرف ها را بشوید. یک صندلی برایش آورد .گذاشت گوشه آشپز خانه و گفت :دخترم تو بشین اینجا خودم ظرف ها رو میشورم. کلی برات تعریف کردنی دارم تو فقط به حرفام گوش کن زینب خیلی معذب بود: اخه این جوری خیلی زشته حاج خانم خب بزارید با هم ظرفارو بشوریم. اما اصرار هایش فایده ایی نداشت . حاج خانوم اورا روی صندلی نشاند و خودش مشغول کارهایش شد . در حین کار برایش از روح الله میگفت: این اقا روح الله خیلی از شب ها اینجا می موند . مادر خدا بیامرزشو میشناختم .چه خانم نازنین و با کمالاتی بود . نور به قبرش بباره .ببین چه پسری تربیت کرده مومن ،باتقوا،خوب،اقا. بعضی شبا که اینجا بود ،میدیدم شبا بلند میشه نماز شب می خونه..... [هر روز با ♡]
هیئت خواهران خادم الزهراسپهبد شهید حاج قاسم سلیمانی_همدان
قسمت ۷۴ ازکتاب #دلتنگ‌نباش #شهیدروح‌الله_قربانے ♡ _ حالا یه روز دعوتت میکنم بیای به رسول و صابرم م
قسمت75 از کتاب ♡♡ قند توی دلم آب میشد و برای مادرش صلوات میفرستادم که این پسر و اینجوری بار اورد. حاج خانم یک استکان چایی ریخت و داد دستش . زینب تشکر کرد: خیلی جالبه! بازم برام تعریف کنید. خیلی دوست دارم از گذشته روح الله بدونم اما چون مادرش فوت کرده میدونم تعریف گذشته براش سخته.برای همین خیلی ازش نمیپرسم. مادر رضا دوتا چایی ریخت: باشه دخترم،بزار این دوتا چایی رو بدم به پسرا میام برات میگم. وقتی به آشپزخانه برگشت به زینب شکلات تعارف کرد: اون موقعی که آقا روح الله برای کنکور درس میخوند یه اتاق کوچیک به کمک باباش اجاره کرده بود تا راحت بتونه درس بخونه. بعضی شب ها غذا درست می کردم و میدادم رضا براش ببره. الهی بگردم! یه بار که تازه میخواست وسایلش رو بیاره، توی این ظرف های پیرکس براشون غذا ریخته بودم. انگار وسط اثاث کشی این ظرف افتاد شکست. وقتی رضا بهم گفت. گفتم فدای سرتون مادر ظرف چه قابلی داره؟ واقعا هم برای شکستن ظرف ناراحت نبودم. کلا هم فراموش کرده بودم...‌ تا اینکه یه بار این بچه زنگ زد به رضا گفت: دارم میام مامانتو ببینم . اومد دیدم یه دست ۳تایی از اون ظرف ها برام خریده.انقدر شرمندش شدم گفتم: چرا اینکارو کردی آخه مادر ؟ گفت: نه ظرفتون رو شکستم رفتم یه دست براتون خریدم .... چقدر هم با سلیقه! رفته بود جنس خوبش رو برام خریده بود. _اره حاج خانم. خداروشکر خیلی با سلیقه ست. کمتر مردی حال و حوصله‌ی.... [هر روز با ♡]
هیئت خواهران خادم الزهراسپهبد شهید حاج قاسم سلیمانی_همدان
قسمت۷۶ از کتاب #دلتنگ‌نباش ♡ #شهید_روح‌الله_قربانے ♡♡ خرید داره، اما روح الله پابه پای من می آد می
قسمت ۷۷♡ از کتاب اواخر شهریور ماه بود که دوره‌ی افسری تمام شد.بعد از دانشگاه امام حسین(علیه‌السلام) هر کدامشان به یک جا منتقل می‌شدند.با مهران صمیمی شده بود.بیشتر وقت‌ها باهم بودند‌.اخلاقشان باهم جور بود.خیلی باهم صحبت می‌کردند،اما درباره‌ی پدرش چیزی نگفته بود.یک روز که مثل همیشه مشغول کارش بود،دید مهران با عجله به سمتش می‌آید.وقتی رسید به شانه‌اش زد: بالاخره فهمیدم تو کی هستی! با تعجب پرسید: مگه من کی‌ام؟ _تو پسر سرداری. _نه بابا،از این خبرا نیست. [هر روز با ♡]
هیئت خواهران خادم الزهراسپهبد شهید حاج قاسم سلیمانی_همدان
قسمت ۷۷♡ از کتاب #دلتنگ‌نباش♡ #شهیدروح‌الله_قربانے ♡ #فصل_پنجم اواخر شهریور ماه بود که دوره‌ی افس
قسمت ۷۸♡ از کتاب ♡ _پس حاج داوود کیه؟حاج داوود قربانی فرمانده‌ی دانشکده بوده. خندید و سرش را تکان داد. _آهان! دیدی درست گفتم.توپسر سرداری،اما تا الان رو نکرده بودی. _باشه بابا تو راست میگی،من پسر سردار. بعد نگاهی به مهران انداخت "صبر کن ببینم،تو هم حتما پسر سردار باقری هستی آره؟ " _نه دیگه نشد‌.اگه من پسر سردار بودم،تا الان صدبار به همه می‌گفتم و کلی کلاس می‌ذاشتم.نه مثل تو. _از کجا معلوم؟ تو هم فامیلیت باقریه! باقری یا باباته یا عموت. مهران با خودش فکر کرد: این بشر راحت میتونه از اسم باباش خیلی جاها استفاده کنه،اما حاضر نشده به من که دوست صمیمی‌شم بگه باباش چه‌کاره‌ست،چه برسه به بقیه.واقعا آدم جالبیه. سی‌و‌یکم‌ شهریور ماه،بعد از رژه دانشگاه،دوره‌ی افسری تمام شد و به دانشکده‌ی تخصصی رفت. با اینکه خیلی خوشحال بود،اما دلش برای دانشگاه امام حسین(علیه السلام) تنگ می‌شد.روزهای خوبی را در آن گذرانده بود؛سحرهای کنار مزار سه شهید گمنام دانشگاه،میدان موانع،تمام صخره‌ها و ساختمان‌های دانشگاه که از آن‌ها بالا رفته بود،درخت‌های میوه‌ای که از تمام میوه‌هایش خورده بود،همه اینها باعث شده بود از دانشگاه خاطرات خوبب داشته باشد. حالا دانشکده‌ی تخصصی را پیش رو داشت تا خاطرات جدیدش را در آنجا ثبت کند. مهران هم به همان دانشکده منتقل شد. هردو از این بابت خیلی خوشحال... [هر روز با ♡]
هیئت خواهران خادم الزهراسپهبد شهید حاج قاسم سلیمانی_همدان
قسمت ۷۸♡ از کتاب #دلتنگ‌نباش♡ #شهیدروح‌الله_قربانے ♡ _پس حاج داوود کیه؟حاج داوود قربانی فرمانده‌ی
قسمت ۷۹♡ از کتاب ♡ بودند.چون تعدادشان کم بود،دوره‌ را شروع نکردند.قرار شد با اینکه دانشجو محسوب می‌شدند شش ماه به کارگیری شوند. یکی از روزها،بعد از پایان کارشان باهم رفتند میدان صبحگاه.در محوطه‌ی میدان صبحگاه زمین‌هایی به ارتفاع یک متر،چمن کاری شده بود.رفتند و روی چمن‌ دراز کشیدند.مشغول صحبت درباره‌ی کارشان بودند که انگار مهران چیزی به ذهنش رسیده بود،به سمت نیم خیز شد: راستی،جزوه‌هایی که بهم دادی بخونم،خیلی خوش خط بود.خطاطی بلدی؟! _ای بگی نگی. _نگفته بودی کلک! پس به قابلیت‌های دیگه‌ات خطاطی‌ام اضافه شد. حرفه‌ای کار می‌کنی؟ _ای بابا...تقریبا،حدود دو سال معلم خط بودم.نوجوون که بودم یه کاغذ بر می‌داشتم و شروع می‌کردم به نوشتن. ادای خطاطا رو در می‌آوردم.یه بار که مامانم اینو دید،فهمید به خطاطی دوست دارم،دستم رو گرفت و برد کلاس خط ثبت نامم کرد.مامانم اصلا استعداد یاب داشت.تا می‌دید به چیزی علاقه داریم؛سریع پی‌اش رو می‌گرفت. _خدا بیامرزشون. _سلامت باشی.آره دیگه،این جوری شد که رفتم کلاس خط.چون علاقه داشتم،خیلی زود یاد گرفتم.البته خیلی‌ام تمرین می‌کردم.دیگه مامانمم که تشویقم می‌کرد،حسابی ذوق زده می‌شدم.بزرگ‌ترم که شدم،ادامه دادم،هم خط هم خطاطی. _به‌به،پس طراحم هستی...خب؟ [هر روز با ♡]
هیئت خواهران خادم الزهراسپهبد شهید حاج قاسم سلیمانی_همدان
قسمت ۸۳ از کتاب #دلتنگ‌نباش ♡ #شهید_روح‌الله_قربانے ♡♡ #روح_الله هم سرش را تکان میداد و میخندید و ه
قسمت ۸۴♡ از کتاب ♡ زینب خیلی دوست داشت هیئت‌هایی را که در آن قد کشیده بود،به نشان بدهد.اما بخت یارش نبود،باز هم ماموریت. هم ناراحت بود. همیشه دهه اول محرم می‌رفت هیئت،اما حالا نمی‌توانست. و مهران به همراه چهار نفر دیگر،زیر نظر محمد کامران قرار بود در یکی از پادگان‌های خارج از شهر دوره ببینند،محمد تقریبا هم سن و سال خودشان بود،پسر ریز نقش اما پرتلاشی که خیلی زود با تمام بچه‌ها ارتباط برقرار کرد.اخلاق خوبی داشت و با اینکه مسئول بود،ارتباطش با بچه‌ها بیشتر شبیه به رفاقت بود تا مسئول و زیر دست.محمد بچه‌ها را به سه گروه دو نفری تقسیم کرد. و مهران باهم افتادند.محل استقرارشان ساختمانی چند اتاقه بود که هر گروه در یک اتاق ساکن شدند.تقسیم کار صورت گرفت و وظیفه‌ی هر کس مشخص شد. شب وقتی کار و مهران تمام می‌شد باهم به دل بیابان می‌زدند و تمرین رانندگی با چراغ خاموش می‌کردند.گاهی هم پیاده می‌رفتند به سمت تپه‌ها و تل‌های بیابان و باهم حرف می‌زدند.یک شب که پیاده رفته بودند،خوردند به دسته‌ی شغال‌ها.به همدیگر نگاه کردند و شیطنت‌شان گل کرد.با سروصدای زیاد از تل به سمتشان دویدند.شغال‌ها در دل شب فرار می‌کردند.به پایین تل که رسیدند، نفس زنان گفت: این همه شغال از دو نفر آدم ترسیدن،الان می‌رن با خودشون فکر می‌کنن اینا دیگه چه جونورهایی بودن،نصفه شبی به ما حمله کردن. مهران به حرف‌های او می‌خندید... [هر روز با ♡]
هیئت خواهران خادم الزهراسپهبد شهید حاج قاسم سلیمانی_همدان
قسمت ۸۴♡ از کتاب #دلتنگ‌نباش♡ #شهیدروح‌الله_قربانے ♡ زینب خیلی دوست داشت هیئت‌هایی را که در آن قد
قسمت ۸۵♡ از کتاب مانند دیگر ماموریت‌هایش زیاد نمی‌توانست با زینب تماس بگیرد،اما چند باری که تماس گرفت،التماس دعا می‌گفت و از اینکه نمی‌توانست دهه‌ی اول محرم در هیئت‌ها باشد،ناراحت بود. روز عاشورا از صبح زود که بلند شد،خیلی دلش گرفته بود.دستی به صورتش کشید و به مهران گفت:چقدر کلافه‌ام! امروز عاشوراست،دلم می‌خواست الان هیئت باشم. مهران که خودش هم دلش هوای هیئت کرده بود،گفت:آره بذار تلویزیون رو روشن کنم،حداقل یه روضه گوش کنیم. کنترل را برداشت و تلویزیون کوچک اتاق‌شان را روشن کرد.حاج آقا مومنی سخنرانی می‌کرد. بغض کرده بود و به صفحه‌ی تلویزیون خیره شده بود.حاج آقا هنوز روضه نخوانده بغض ترکید.نشسته بود پای تلویزیون و اشک می‌ریخت.مهران کمی عقب‌تر از او نشسته بود.کمی خجالت می‌کشید که بخواهد پیش او گریه کند،اما جوری گریه می‌کرد که انگار کسی در اتاق نیست‌.گریه‌هایش بیشتر و بیشتر شد. حاج من ارضی که شروع کرد به روضه خواندن،صدای هق هقش اتاق را برداشت.بلند بلند گریه می‌کرد. اواسط روضه بلند شد و شروع کرد به سینه زدن،محکم سینه می‌زد و گریه می‌کرد.مهران از دگرگونی حال او اشک می‌ریخت. همچنان به سر و سینه می‌زد و گریه می‌کرد که در اتاق‌شان را زدند. مهران در را باز کرد،دوستان‌شان از اتاق بغل صدای گریه‌ی او را شنیده و نگران شده بودند. _چیزی نیست.داره برای امام حسین عزاداری می‌کنه. روضه که تمام شد،بی‌رمق روی زمین نشسته بود.کمی طول کشید تا حالش جا بیاید. [هر روز با ♡]
هیئت خواهران خادم الزهراسپهبد شهید حاج قاسم سلیمانی_همدان
قسمت ۸۵♡ از کتاب #دلتنگ‌نباش♡ #شهیدروح‌الله_قربانے ♡ #روح‌الله مانند دیگر ماموریت‌هایش زیاد نمی‌تو
قسمت ۸۶♡ از کتاب ♡ ظهر بود که از مقر فرماندهی صدای‌شان‌ کردند و کارهای آن روز را گفتند، هر کدام مشغول کارشان بودند.مهران جعبه‌ابزار را برداشت و رفت پیش . هنوز جعبه را زمین نگذاشته بود که نگاهش به پای برهنه‌ی او افتاد. مهران با چشمانی که از تعجب باز مانده بود،به او نگاه کرد: _چرا پوتین نپوشیدی تو؟ زمین پر از خاروریگ داغه،پات زخمی می‌شه. سرش راهم بلند نکرد.با صدای گرفته‌اش گفت: عیبی نداره.بذار زخمی بشه.من نمی‌تونم روز عاشورا کفش پام کنم. مهران سکوت کرد و چیزی نگفت.به نظرش شبیه هیچ یک از رفقایش نبود.برای همین خیلی دوسش داشت. ده روزی بود که در اردوگاه بودند.روز دهم،پدر تماس گرفت و گفت که مرخصی بگیرد و بیاید تا برای زینب به مناسبت شب یلدا،چلگی ببرند. خیلی نمی‌دانست چلگی یعنی چه.دو روز زودتر از بقیه مرخصی گرفت و به تهران برگشت.مستقیم رفت پیش زینب. چون محرّم بود،زینب خیلی انتظار نداشت برایش چیزی بیاورند.همین که آمده بود،خوشحال بود.اما خانم فروتن که می‌دانست جریان از چه قرار است،زنگ زد و خانواده‌ی را برای شام دعوت کرد. عصر بود که آقای قربانی به همراه همسرش و علی آمدند.وقتی رسیدند،به زنگ زد و گفت: بیا پایین کمک کن بار داریم،همه رو نمی‌تونیم بیاریم بالا. گوشی را قطع کرد،با تعجب به زینب نگاه کرد؛ _بابام می‌گه بار داریم،بیا کمک یعنی چی؟ [هر روز با ♡]
هیئت خواهران خادم الزهراسپهبد شهید حاج قاسم سلیمانی_همدان
قسمت ۸۶♡ از کتاب #دلتنگ‌نباش♡ #شهیدروح‌الله_قربانے ♡ ظهر بود که از مقر فرماندهی صدای‌شان‌ کردند و
قسمت ۸۷♡ از کتاب ♡ زینب از لحن متعجب او خنده‌اش گرفت.به سمت در هلش داد؛ _خب برو پایین ببین چه خبره. هنوز از خانه بیرون نرفته بود که دوباره تلفنش زنگ خورد.تلفنش را جواب داد،با چشمانی که از تعجب گرد شده بود،گفت:می‌گه بگو حسینم بیاد،خیلی بار داریم. زینب خندید و حسین را صدا زد.چند دقیقه بعد با یک مجمعه بزرگ که در دستش بود،وارد خانه شد. همچنان نگاهش متعجب بود،به زینب گفت:نمی‌دونی پایین چه‌ خبره! این رو بگیر من برم بقیه رو بیارم. زینب مجمعه را که با انواع میوه‌ها تزئین شده بود،از دستش گرفت. دست حسین هم یک مجمعه دیگر بود که درونش ماهی قزل‌آلای تزئین شده بود. مجمعه‌ها را گذاشتند و دوباره رفتند پایین.دوتا تنگ بزرگ شیشه‌ای آجیل و شیرینی،یک کیک بزرگ و پارچه‌های تزئین شده هم آورده بودند. هر کدام را که می‌آورد،به زینب نگاه می‌کرد و می‌گفت: _من که نمی‌دونم اینجا چه خبره،اینا دیگه چیه؟ _خب شب چلگی یعنی همین دیگه. _یعنی تو می‌دونستی؟ خب آره،اما انتظار نداشتم بابات اینا این قدر تدارک ببینن‌. همه وسایل را چیدند روی میز.شام که خوردند،آقای قربانی یک سکه هم به عروسش هدیه داد.شب خاطره‌انگیزی شده بود برای‌شان.تنها ناراحتی زینب برای بود که باید دو روز دیگر بر می‌گشت پادگان. وقتی برگشت،به خاطر دو روز مرخصی که داشت... [هر روز با ♡]
هیئت خواهران خادم الزهراسپهبد شهید حاج قاسم سلیمانی_همدان
قسمت ۹۴ از کتاب #دلتنگ‌نباش ♡ #شهید_روح‌الله_قربانے ♡♡ فصل ششم بهمن ماه زینب درگیر امتحاناتش بود.
قسمت ۹۵♡ از کتاب ♡ حسین که از نردبان پایین آمد،خودش رفت بالا.از همان جا هم با حسین کل کل می‌کرد که باید اینجوری بشوری. وقتی می‌خواست پایین بیاید،نردبان از زیر پایش سُر خورد و سطل وایتکس افتاد روی لباسش. از صدای افتادن نردبان،زینب و فاطمه با سرعت از اتاق بیرون آمدند.زینب با وحشت پرسید: صدای چی بود؟چی‌شد؟ چشمش افتاد به که با لباس خیس و رنگ پریده،ایستاده بود وسط پذیرایی و تکان نمی‌خورد.هم خنده‌اش گرفته بود،هم از اینکه حرفش را گوش نداده بود،حرص می‌خورد.سعی کرد خنده‌اش را کنترل کند.با همان حال گفت: چیکار کردی ؟لباست رو ببین. همان طور که ایستاده بود،سرش را چرخاند به طرف زینب: این قدر گفتی لباست لباست،ببین چی‌شد! لباسم شد خال خالی سفید آبی. زینب دیگر نتوانست جلوی خنده‌اش را بگیرد: خب آخه آدم با لباس نو می‌ره با وایتکس دیوار بشوره؟ صبر کن برم برات لباس بیارم.رو سر و صورتت که نریخت؟ _نه خوبم حسین خنده کنان ادایش را در آورد: تو خوب نمی‌شوری،بده من بشورم.خسته نباشی واقعا. با همان لباس خیس دنبال حسین کرد. خانم فروتن گفت: وای نخواستیم برام خونه تمیز کنید،بیشتر همه جارو کثیف کردین. [هر روز با ♡]
هیئت خواهران خادم الزهراسپهبد شهید حاج قاسم سلیمانی_همدان
قسمت ۹۵♡ از کتاب #دلتنگ‌نباش♡ #شهیدروح‌الله_قربانے ♡ حسین که از نردبان پایین آمد،خودش رفت بالا.از
قسمت ۹۶♡ از کتاب ♡ تا آخر شب سر به سر هم گذاشتند و خندیدند‌. کارشان که تمام شد،زینب برای همه چایی ریخت.دور هم نشسته بودند که آقای فروتن پیشنهاد داد برای عید بروند سفر سمت شیراز و جنوب. همه استقبال کردند.قرار شد مرخصی بگیرد و همراه‌شان برود. هرچند که نمی‌دانست می‌تواند مرخصی بگیرد یا نه،قول داد تمام تلاشش را بکند. آقای فروتن برنامه سفر را چید.همه چیز آماده بود.قرار بود روزی که سال تحویل می‌شود،حرکت کنند.همه‌ی هماهنگی‌ها انجام شده بود و فقط منتظر جواب بودند. برنامه‌هایش را این‌ور و آن‌ور کرد،اما نتوانست خیلی مرخصی بگیرد.زینب و خانواده‌اش قرار بود تا نهم عید بمانند،اما او تا پنجم عید بیشتر مرخصی نداشت.به همین دلیل تصمیم گرفت که نرود.همگی ناراحت شدند و زینب بیشتر از همه.شبِ روزی که می‌خواستند حرکت کنند،زینب با تماس گرفت: کجایی؟ که تازه از سر کار رسیده بود و حسابی خسته بود،با صدای گرفته‌ای گفت: تازه رسیدم خونه‌ی بابا اینا. _مگه بابات اینا نرفتن دامغان؟ تنها موندی اونجا؟ می‌اومدی خونه‌ی ما دیگه. _آخه شما فرار دارید می‌رید،من کجا بیام؟! همین‌ جا هستم دیگه. زینب با بغضی که سعی می‌کرد آن را مخفی کند،پرسید: یعنی واقعا نمی‌آی بریم؟ _دوست دارم بیام،اما خب نمی‌شه چه‌کار کنم؟ کمی باهم صحبت کردند و هر دو با ناراحتی از هم خداحافظی کردند. صبح همگی آماده‌ی رفتن بودند.زینب خیلی دمغ بود. مسافرت بدون .... [هر روز با ♡]
هیئت خواهران خادم الزهراسپهبد شهید حاج قاسم سلیمانی_همدان
قسمت ۹۶♡ از کتاب #دلتنگ‌نباش♡ #شهیدروح‌الله_قربانے ♡ تا آخر شب سر به سر هم گذاشتند و خندیدند‌. کار
قسمت ۹۷♡ از کتاب ♡ برایش معنا نداشت،اما مجبور بود برود. صبح زود با بی حوصلگی وسایلش را جمع و جور می‌کرد که شنید در می‌زنند. با تعجب به پذیرایی رفت تا ببیند آن وقتِ صبح چه کسی است. پدرش در را که باز کرد،دید با ساک کوچکی پشت در ایستاده. همه از دیدنش خوشحال شدند و زینب بیشتر از همه. ساکش را روی دوش انداخت و به آقای فروتن گفت: هر چی فکر کردم،دیدم نمی‌تونم تنهایی اینجا بمونم. ساکم رو جمع کردم و اومدم. _خوب کاری کردی که اومدی. به زینب که از خوشحالی در پوست خود نمی‌گنجید، نگاه کرد: اما تا آخر سفر باهاتون نمی‌مونم.باید زودتر برگردم. زینب چیزی نگفت؛با خود گفت: بذار بیاد،اونجا رایش رو می‌زنم،نمی‌ذارگ برگرده. آقای فروتن به همراه پسرها تمام وسایل را در ماشین چیدند.حدود ساعت نه‌ونیم صبح راه افتادند.ساعت یک ظهر بود که کاشان را رد کردند.آقای فروتن برای ناهار و نمار نگه‌داشت.بعد از خواندن نماز و خوردن ناهار،همگی دور هم نشستند تا سال تحویل بشود. این اولین بار بود که سال تحویل را در کنار همسر و خانواده‌‌ی همسرش تجربه می‌کرد.لحظه‌ی تحویل سال،همه برای هم دعا کردند و عید را تبریک گفتند.آقای فروتن به همه عیدی داد.بعد از او، هم به زینب و حسین و فاطمه عیدی داد.زینب اصلا انتظارش را نداشت که از قبل برای‌شان عیدی کنار گذاشته باشد. وضعیت پولی‌اش را می‌دانست،برای همین توقعی نداشت.اما اینکه به فکر بود،خیلی برایش دلگرم کننده بود. [هر روز با ♡]