eitaa logo
هیئت خواهران خادم الزهراسپهبد شهید حاج قاسم سلیمانی_همدان
2.6هزار دنبال‌کننده
13.8هزار عکس
7.4هزار ویدیو
210 فایل
ارتباط با ادمین @Yassekaboood هیئت خواهران خادم الزهرا سپهبد شهید حاج قاسم سلیمانی همدان بلاخره خون شهید محمد حسین عزیز می‌جوشد و حاج قاسم هست #حدادیان #گلستان هفتم #شهید جمهور #تنها هیات مذهبی به نام #حاج قاسم در کشور @khaharankhademozahra
مشاهده در ایتا
دانلود
♡﷽♡ ♥️ ✍بہ قلمِ 🍃   با قدمهای بلند از هواپیما خارج شدم و روی اولین پله ایستادم.. سرم رو بالا گرفتم و به شب این شهر خیره شدم... با دم عمیقی ریه هام رو پر کردم و لبخند خسته ای روی لبهام نشست... باز هم غربت اما اینبار با یک اسم جدید... غربت جایی نیست که در اون به دنیا نیومده باشی و زندگی نکرده باشی... ممکنه جایی رو برای اولین بار ببینی و تو رو در خودش حل کنه اونقدر که غریبگی از یادت بره... غربت جاییه که آدمها، فکرها، حرف ها و رفتارها رو نشناسی... آشنایی نبینی و روزگار رو به تنهایی سپری کنی... آشنا هم کسی نیست که قبلا دیده باشی یا به نام و نشان بشناسی... آشنا اونیه که مثل تو فکر میکنه، مثل تو حرف میزنه و مثل تو عمل میکنه... حتی اگر هیچ وقت اون رو ندیده باشی... یا حتی اگر هیچ وقت اون رو نبینی!... * بعد از تحویل گرفتن چمدون به سمت در خروجی فرودگاه راه افتادم... با هر قدمی که برمی داشتم چشمهایی تعقیبم میکردند چشمهایی سرد و بی تفاوت، متعجب، عصبانی، ترسناک یا حتی ترسیده! به هر شکلی که بود از فرودگاه خارج شدم و به نزدیک ترین تاکسی آدرسم رو تحویل دادم و سوار شدم... قطرات ریز بارون روی شیشه میگفت پاییز اینجا کمی زودتر شروع میشه و چیز زیادی از مسیر عبور قابل مشاهده نبود... که اگر هم بود چیزی جز ترافیک سنگین و چراغ ترمز ماشینها و دود معلق در هوا قابل رویت نبود و باز هم من ترجیح میدادم مطالعه کتابی که توی هواپیما پیش از پیاده شدن دستم بود رو ادامه بدم... تقریبا چهل دقیقه بعد ماشین متوقف شد و راننده پیاده.. پیاده شدم و چمدونم جلوی پام قرار گرفت... در سکوت کامل راننده رفت و من به دنبال آدرس دقیق تر از دور پلاکها رو وارسی کردم... و رسیدم به یک ساختمان چند طبقه ی نمای سفید نه چندان کهنه که خانه ی جدیدم بود... البته نه همش بلکه فقط یکی از سوئیت هاش... و البته بازهم نه تمام سوئیت بلکه فقط یکی از اتاقهای یکی از سوئیت هاش.. با یادآوری این تراژدی با پایان باز نفس عمیقی کشیدم و شاسی چمدون رو فشار دادم تا دسته ش توی دستم قرار گرفت و راه افتادم سمت در ورودی که بیش از این خیس نشم... به محض وارد شدن نگاه تنها فرد حاضر در سالن معطوفم شد... خانم میانسالی که پشت میز رزوشن نشسته بود و منتظر بود که سر از کار این غریبه ای که وارد قلمروش شده دربیاره... خیلی منتظرش نگذاشتم. فوری رفتم جلو و توی چند قدمیش ایستادم: _سلام... خیلی خوشرو و متین جواب سلامم رو داد و دوباره منتظر شد... لبخندی زدم: _اشراقی هستم... تلفنی فکر میکنم با خودتون صحبت کردم اگر شما خانم بلر باشید... دست دراز کرد: _اوه بله... من بلر هستم خودم باهاتون صحبت کردم خانم اشراقی درسته... اگر اشتباه نکنم به طور مشترک سوئیت شماره سه رو اجاره کردید... _ بله البته من یکم کارام ناگهانی پیش رفت و دیر اقدام کردم به همین دلیل برای پیدا کردن خونه به مشکل برخوردم اما الان اگر سوئیت یا اتاق مستقلی دارید با هزینه ی بیشتر من مشکلی ندارم که... _نه عزیزم نسبت به دوهفته قبل که صحبت کردیم اوضاع تغییری نکرده کماکان تمام سوئیت ها و اتاقها پر هستن... این یکی رو هم میشه گفت واقعا شانس آوردی که پیدا کردی... _چطور؟ _صاحب این سوئیت سالهاست تنها اینجا زندگی میکنه و امسال هم فقط بخاطر مشکل مالی حاضر شد همخونه بپذیره... لبخند جمع و جوری که زد حدسم رو تایید میکرد: _امیدوارم که مشکلی باهم نداشته باشید یعنی نباید هم داشته باشید متوجهید که؟ خیالش رو راحت کردم: _بله نگران نباشید متوجهم... شروع کرد به توضیح دادن: _اینجا یک سری قوانین داره که همش به رفاه خودتون کمک میکنه... اینجا درب خروج راس ساعت شش صبح باز میشه و تا ده شب هم بازه... بین این ساعات تردد جز در موارد اورژانسی ممنوعه...در طول روز هم صدای بلند موزیک،رفت و آمد پر سر و صدا،مهمان و مهمانی غیر معمول و دعوا و داد و بیداد به هیچ وجه مشاهده نشه... اون میگفت و من در تایید حرفهاش سر تکان میدادم... بالاخره رضایت داد و از روی صندلی ش بلند شد... از بین دسته کلید های توی کشوی میزش یه کلید بیرون آورد و گرفت طرفم... دستم رو پیش بردم که بگیرمش که انگار چیزی یادش اومده باشه کلید رو توی مشتش جمع کرد و دست من روی هوا معطل موند: _خودم هم همراهتون میام...بفرماید... و با دست به سمت پله ها اشاره کرد... راه افتادیم و همونطور که از پله ها بالا میرفتیم مجدد شروع کرد به توضیح دادن: _واحد شما طبقه ی اوله...اینجا همه ی واحد ها به یک اندازه نیستن فقط واحد های طبقه اول سوئیت کامل هستن که معمولا خانواده ها اجاره شون میکنن ولی همخونه شما بنا به دلایل شخصی سالها تنها اینجا زندگی کرده...
هیئت خواهران خادم الزهراسپهبد شهید حاج قاسم سلیمانی_همدان
#رمان_ضحی #قسمت_سوم هرچند فکر نمیکنم اگر هم من چنین قصدی داشتم اون علاقه ای به کمک کردن می داشت...
♥️ ✍بہ قلمِ 🍃 خیلی آنی دستش رو بلند کرد و کشیده ی محکمی روی گوشم نواخت.. اصلا انتظار چنین برخوردی رو نداشتم! از شدت بهت دستم رو روی جای کشیده ش کشیدم و سرم رو تا حد امکان پایین گرفتم که چشمم به چشمش نیفته... تمام تلاشم رو می کردم که عصبانی نشم ولی درونم غوغایی بود... ابروهام با تمام قدرت گره خورده بود و فکم قفل شده بود. دستهام رو محکم مشت کرده بودم که بدون اجازه م کاری نکنن... اما واقعا چرا؟ بعد از چند ثانیه با بغض و خشم گفت:دیگه چی رو درست میکنی تو همه چی رو نابود کردی... و اشکهاش جاری شد! از شدت تعجب  گیج شده بودم... یعنی چی من چی رو نابود کردم؟ رفتارش اصلا قابل درک نبود... خیلی سریع برگشت توی اتاقش و من هم رها شدم روی صندلی... گیج و گم... به نظر نمی اومد مشکل روانی داشته باشه تمام رفتارهاش عادی بود اگر مشکلی بود حتما خانم بلر بهم میگفت... پس منظورش از این کار و اون حرف چی بود؟ حتما علتی داشت که باید کشف میکردم... هرچند موفق شدم واکنشی نشون ندم ولی درونم پر از تلخی و حرص بود و آروم نمی شدم... اینجور مواقع فقط یک راه برای خوب کردن حال خودم بلد بودم... رفتم سراغش... ** تقریبا چهار ماه زندگی جریان داشت...ساعت عبور و مرورمون تداخل نداشت و چندان هم رو نمیدیدیم... اگر هم اتفاقی برخورد می کردیم خیلی سریع دور میشد و من هم دیگه اصراری برای سلام کردن نداشتم... شاید کمی توی ذوقم خورده بود... هرچند از این وضعیت و رابطه تاریک میان دو همسایه اصلا راضی نبودم و دوست نداشتم کسی کینه ای از من به دل داشته باشه ولی کاری هم از دستم برنمی اومد چون اصلا روی خوش نشون نمیداد حتی به اندازه پرسیدن یک کلمه ی چرا؟ اگر چه فشردگی کلاسها و حجم درسها از یک طرف و کار سنگین آزمایشگاه از طرف دیگه اونقدر ذهنم رو درگیر میکرد که جای  دیگه نره ولی هنوز هم گاهی به اون علامت سوال بزرگ گوشه ذهنم درباره برخورد عجیبش فکر میکردم... سوالی که ظاهرا راهی برای پیدا کردن جوابش وجود نداشت...  چهارشنبه ی بعد از تعطیلات زمستانی، توی لابراتوار طبقه ی چهارم بیمارستان محل دوره تزم مشغول کشت یک ویروس خاص روی چند نمونه خون بودم که متوجه شدم مخزن خون موش آزمایشگاه خالی شده... از پشت میز بلند شدم و دستکشم رو توی سطل زباله انداختم... راه افتادم سمت سالن بانک خون بیمارستان که انتهای راهروی همین طبقه بود و نمونه های خون انسانی و جانوری بیمارستان و آزمایشگاه اونجا نگهداری میشد... هر چی به ورودی سالن نزدیک تر میشدم صدای مشاجره لفظی ای که توی راهرو پیچیده بود تقویت میشد و مشخص میشد منبع صدا کجاست.. همون مقصد من... پا تند کردم که زودتر برسم... سر و صدا توی این بخش کمی عجیب بود چون محل تردد عموم نبود و حدس میزدم بین کارکنان آزمایشگاه یا بیمارستان و بچه های خودمون مشکلی پیش اومده اما وارد اتاق که شدم دیدم لوسی مسئول سالن بانک خون با خانم جوانی که پشتش به من بود بحث میکردن و ظاهرا موضوع نبود نمونه خون بود... جلو رفتم و رو به لوسی گفتم: سلام مشکلی پیش اومده؟ کلافه گفت:امم فکر کنم آره... دوست این خانوم به خون احتیاج داره اما متاسفانه نمونه ی مورد نیازش موجود نیست درخواست دادیم که زودتر تهیه کنن اما این خانم دنبال من راه افتادن و منو بازخواست میکنن که چرا نمونه خون تموم شده؟!... تمام مدتی که لوسی حرف میزد اون دختر با بهت خاصی به من خیره شده بود که من علتش رو درک نمی کردم... من هم از گوشه ی چشم حواسم بهش بود و خوب آنالیزش کردم... هم قد خودم بود ولی کمی لاغرتر... از چشمای کشیده ی سیاهش غرور فواره میزد و توی جزء جزء صورتش پخش میشد... لباسهای مارک و بسیار گرون قیمتش کمی غرور نگاهش رو توجیه میکرد... شاید فقط قیمت کفشش معادل یک ماه خرجی من بود... اما دلیل این نگاه طولانی و توام با بهتش هنوز برام مجهول بود... با تموم شدن حرف لوسی تمرکز نگاهش رو از من گرفت و خودش رو جمع و جور کرد... بعد خیلی بی تفاوت شروع کرد رو به من حرف زدن: یعنی چی که خون ندارید اگر از شما نپرسم پس از کی بپرسم دوست من حالش خوب نیست ما تا کی باید منتظر باشیم تا خون برسه مسئول این سهل انگاری و بی نظمی کیه... چشمهای من و لوسی هر دو چهارتا شده بود... لوسی بخاطر اینکه نمیفهمید اون چی داره میگه و من بخاطر اینکه... داشت فارسی حرف میزد.... دهن باز کردم و گیج گفتم:شما ایرانی هستی؟ بی حوصله سر تکون داد... گیج تر گفتم:خب از کجا فهمیدی من ایرانی ام؟ کلافه گفت:بخاطر اینکه میشناسمت... مگه تو همخونه ژانت نیستی... با شنیدن اسم ژانت ناخودآگاه اخمهام رفت توی هم و منتظر سرتکون دادم... _اون دوستم که الان منتظر خونه همون ژانته... ادامه دارد
هیئت خواهران خادم الزهراسپهبد شهید حاج قاسم سلیمانی_همدان
#رمان_ضحی❤️ #قسمت_هفتم هر چیزی به ذهنش میرسید با خشم و انزجار تمام به طرفم پرتاب میکرد و من زیر این
❤️ ♡﷽♡ ♥️ ✍بہ قلمِ 🍃 #3 _همین الان داشتی رجز میخوندی حواست کجاست... مباحثه رو میگم...کی حرفات رو ثابت میکنی و شر منو از سر دوستت کم میکنی؟ لبخند کجی زد:خیلی طول نمیکشه... امشب میام که ببینم چی میگی الان دیرم شده باید برم قراردارم... ژانت مواظب خودت باش. فعلا... طوری به ژانت گفت مواظب خودت باش که انگار با افعی تنهاش میگذاره... معلوم نیست این چهار ماه کجا بوده!... به زحمت خنده م رو کنترل کردم... خداروشکر عصبانیتم خوابیده بود... اون که رفت ژانت هم نگاه نفرت آمیزی به سر تاپای من کرد و برگشت اتاقش.. نگاهم روی کیسه داروها موند... روی میز جا مونده بودن...اونقدر عصبانی بود که یادش رفت ببردشون... خواستم ببرم دم اتاقش ولی ترسیدم از لج من داروهاش رو بندازه دور! احتمالا خودش میاد دنبالشون... منم باید برگردم سر پروژه م و بعدش هم یک فکری به حال شام بکنم... میهمان داریم!... * بعد از تموم شدن کار پروژه فرستادمش برای صاحبش و بعد هم رفتم سراغ شام.... قرمه سبزی بهترین گزینه برای آشنایی بود... تمام مدتی که آشپزی میکردم به این فکر میکردم که علی رقم تمام رفتار های عجیب و بعضا زننده ای که توی این دوسال و چند ماه توی آلمان و حالا هم اینجا بخاطر حجابم که معرف دینم بود دریافت کردم، رفتار ژانت کمی بیش از حد عجیب و غیر معمول بود و همه اتفاقها کنار هم میگفت رازی در این رفتار هست که اینبار عزم کرده بودم کشفش کنم... ساعت تقریبا هشت و نیم بود که صدای زنگ در واحد بلند شد. من پای اجاق بودم. ژانت از اتاقش اومد بیرون و در رو برای دوستش باز کرد. با هم اومدن داخل پذیرایی و روی کاناپه ی رو به روی آشپزخونه نشستن. همونطور مشغول ولی بلند سلام کردم. ژانت که البته جواب نداد و کتایون هم خیلی کوتاه و بی حوصله گفت: سلام داشتم برنج رو آبکش میکردم. کارم تقریبا رو به پایان بود که صدای کتایون در اومد: بیا بشین نمیخواد پخت و پز کنی شام آخر رو مهمون من. زنگ میزنم یه چیزی بیارن... معلوم بود حسابی خسته است اما از اون عصبانیت وحشتناک سر ظهر خبری نبود که کنایه و طنز از کلامش سر در آورده بود... لبخند کمرنگی زدم و همونطور که پشتم بهش بود در جواب کنایه شام آخرش بلند گفتم:غذا رو که بخوری مشتری میشی از این به بعد هر شب اینجایی. یک جور کری خوانی پنهان برای اثبات نتیجه مبارزه ای بود که در آستانه آغازش بودیم... وقتی برگشتم طرفش  و چشم تو چشم شدیم خیلی جدی گفت: من این وقت شب خسته و کوفته ی کار نیومدم اینجا دستپخت حضرت عالی رو میل کنم خیال هم نکن با یه بشقاب قرمه سبزی میتونی خاممون کنی نخورده نیستیم... بیا بشین ببینم چه خوابی برامون دیدی و کی دست از سر مون برمیداری... از آشپزخونه خارج شدم و رفتم سمت مبل تک نفره ی زیر کانتر: _من برات دعوت نامه نفرستاده بودم حضرت والا شما یه سری تهمت و اتهام به من و تفکرم زدی که باید بتونی ثابت کنی... وگرنه من که تو خونه م نشسته بودم داشتم زندگیمو میکردم... _خودتم میدونی این بحثا هیچ فایده ای نداره نه ما نه تو هیچ کدوم نظرمون عوض نمیشه فقط وقت کشیه پس اگر میخوای بری برو اگرم میخوای بمونی حداقل دست از سرمون بردار... واقعا هدفت رو از این معرکه گیری ها درک نمیکنم... شما که مثلا ادعای ایمان و اخلاق هم دارید از خون مردم رو تو شیشه کردن و اذیت کردنشون چه لذتی میبرید؟همینه دیگه همتون همینید... خونسرد گفتم:اتهام جدید... اینم به لیست اثبات هات اضافه شد... نشستم روی مبل و خودم رو جلو کشیدم: ببین... با ننه من غریبم و تحریک احساسات نمیتونی منو گول بزنی و دست به سر کنی... به من و مهمتر دینم اتهام وارد شده من میخوام این اتهام رفع بشه همین... هدف من واضحه من دنبال احقاق حقم... شما باشی از کنار اینهمه توهین به همین سادگی رد میشی؟ من حق دارم بابت اینهمه افترا از شما منطق بخوام و فرصت داشته باشم که از خودم دفاع کنم این حداقل حق منه... آخر این ماجرا چه حق با من باشه و چه شما من از اینجا میرم چون هیچ اصراری به تحمل نگاه های پر از نفرت و تحقیرآمیز شما ندارم ولی قبلش حق، هر چی که هست باید آشکار بشه... و شما(با دست به هر دوشون اشاره کردم) باید... بابت توهین ها و اتهامهاتون پاسخگو باشید... مسئولیت پذیری میدونی چیه خانم فرخی؟ به قول خودت اخلاق داشته باش پای حرفی که زدی وایسا و ثابتش کن اگر براش دلیل داری... زبون فقط یه تیکه گوشت نیست که خیلی راحت توی دهن بچرخونی  و دیگران رو زخمی کنی هر حرفی که میزنی؛ هر حرفی، باید آمادگی پذیرش عواقب و مسئولیتش رو داشته باشی این اولین شرط اخلاقه خانم استاد اخلاق! پس وقتی داری وظیفه ت رو انجام میدی سر من منت نذار و وقتی به عنوان یه آدم به قول خودت با اخلاق مشغول انجام وظیفه ای بیخود به جون بقیه غر نزن... ادامه دارد
هیئت خواهران خادم الزهراسپهبد شهید حاج قاسم سلیمانی_همدان
#رمان_ضحی❤️ #قسمت_یازدهم با پلاستیک ظرفها بیرون رفتم و کنار سطل زباله بزرگ کنار خیابون ایستادم هر
♡﷽♡ ♥️ ✍بہ قلمِ 🍃 کاسه ی ارده و شیره رو گذاشتم روی میز و دو تا کاسه ی کوچیکتر هم گذاشتم جلوی اونها که حالا پشت میز نشسته بودن... چای ها رو هم ریختم و گذاشتم روی میز و نشستم:بسم الله... یعنی... منظورم اینه که شروع کنید... هر دو در سکوت و متعجب بهم خیره شده بودن...لبخندی زدم:چیه آدم ندیدید؟ کتایون به حرف اومد:تو چرا از رو نمیری؟ چرا بهت برنمی خوره؟ صبحونه آماده میکنی؟ _آره مگه چیه؟ بخورید بابا خیلی سخت میگیرید مباحثه با شکم خالی که نمیشه به قول خانوم جونم بالاخره که میباد یه چی تو خندق بلات بریزی... جمله آخر رو فارسی گفتم ولی از ترس ژانت فوری ترجمه ش کردم! بعد شروع کردم آروم ارده و شیره رو به نسبت مخلوط کردن که اونها هم ببینن و اندازه دستشون بیاد...بعد هم فوری یک لقمه گرفتم و گذاشتم دهنم.. چاره ای نبود باید ثابت میکردم که نمیخوام مسمومشون کنم! هیچ وقت فکر نمیکردم لازم باشه روزی چنین چیزی رو در مورد خودم برای کسی اثبات کنم... نمیدونستم خنده داره یا... چندین لقمه رو به تنهایی خوردم و دیگه از همراهیشون ناامید شده بودم که کتایون دست برد و یکم ارده توی کاسه ش ریخت.. ژانت انگار کتایون مرتکب گناه بزرگی شده باشه تیز نگاهش کرد... کتایون هم فوری گفت: _هول هولکی اومدم صبحونه نخوردم باید جون داشته باشیم جواب اینو بدیم یا نه... لبخندمو با لقمه ای که تو دستم بود خوردم و چای هم روش سر کشیدم... فقط این نشده بودیم که شدیم... جای رضوان خالی که بگه این به درخت میگن! از گوشه چشم حواسم به کتایون بود... اول ارده رو تست کرد و متوجه شد تلخه و بعد کمی شیره اضافه کرد و مشغول شد...در سکوت کامل! ژانت اما در قدم اول فقط چند تیکه نون خالی خورد... که البته برای قدم اول اصلا بد نبود!... بعد از جمع کردن میز و شستن ظرفها وارد پزیرایی شدم و روبروشون روی مبل تک نفره ی زیر کانتر نشستم... اینبار کتایون خودش شروع کرد: دیروز قبل از اینکه برم یه سوال پرسیدم که جواب ندادی.. پرسیدم کتاب طرح بزرگ داوکینز رو خوندی؟ لحنش مطمئن و مغرور بود.... راحت گفتم: وقت نشد کار برات پیش اومد دیگه... خوندم...گذرا ولی کامل... فقط قبل هر چیز یه چیزی بگم اونم اینه که تو الان تک افتادی و باید خیلی مواظب باشی... وقتی دیدم مثل هـ دو چشم تماشام میکنن مجبور شدم توضیح بدم: مگه تو نگفتی ژانت یه مسیحی معتقده؟ پس قاعدتا الان طرف منه دیگه حداقل تا پایان این بخش از بحث... رو کردم بهش:درست میگم ژانت؟ اخم غلیظی روی صورتش بود و سرش رو هم پایین انداخته بود... با همون حالت خیلی خفیف به نشانه تایید سرتکون داد.. گویا هم گروه شدن با من براش خیلی دردناک بود! نفس عمیقی کشیدم:خوبه حالا ادامه بده _جهان از عدمش رو چطور؟ _اونم همینطوری... _و با این وجود باز در این باره میخوای بحث کنی؟ من فکر میکنم اونجا به اندازه کافی و خیلی کامل به همه این دلایل پرداخته شده _ولی من اینطور حس نمیکنم اولا بررسی نباید یک جانبه باشه و ثانیا توی طرح بزرگ داوکینز و همین طور جهان از عدمش و اصولا در همه مبانی نظری ماتریالیسم و تئوریسین هاش اعم از برنارد راسل و هاوکینک و...، جهان از هیچ یا خلا به وجود اومده بدون طراحی و صرفا اتفاقی! خب اینجا این سوال پیش میاد که هیچ دقیقا چیه؟ ظاهرا شما هیچ رو هم چیزی در نظر میگیرید وگرنه هیچ یعنی مطلقا هیچ و هیچ هم نمی تواند پدید آورنده و مبدا هیچ چیز باشد چون هیچ است و چیزی برای ارائه ندارد.* _تو داری خیلی ساده به ماجرا نگاه میکنی جهان از جمع متناقضین به وجود اومده و تفاوت های ذاتی منشا حیاته _ولی اینکه خیلی ساده تر و غیرقابل باور تره... وقتی از هیچ صحبت میکنیم تضاد بین چی؟ ضمنا تضاد ها چطور میتونن ذی شعور باشن و طراحی کنن؟ این نظم و این پیچیدگی و شاکله مندی کیهانی خودش گویای همه چیزه... _ولی جهان به هیچ وجه شاکله مند و منظم نیست برعکس پر از بی نظمیه آنتروپی که میدونی چیه؟ _آنتروپی میگه جهان به سمت بی نظمی به معنای حالت کم انرژی و ثبات و پراکندگی و فراخی پیش میره ولی قطعا روی اصول و نظم. اگر نظمی درکار نبود قانونی نبود که کسی بتونه کشفش کنه و روابط ریاضی و ثابت ها بر مبنای اون شکل بگیره. نه شکر تا ابد شیرین میموند و نه آب تا ابد حلال. اینهمه معادله فیزیکی که از ازل تا ابد ثابت هستن و قابل استفاده گویای قانونمندی عجیب و غریب این کیهان هستن حتی اگر تغییر و استثنائی هم صورت بگیره باز هم روی الگو و قابل پیش بینی تغییر میکنه اصلا همین که شما میتونی چیزی رومحاسبه و پیش بینی و یا دست کم تحلیل کنی یعنی جهان قانونمند! مثلا اصل عدم قطعیت هایزنبرگ تا حدی درسته و از یه جایی به بعد نه... ادامه دارد
هیئت خواهران خادم الزهراسپهبد شهید حاج قاسم سلیمانی_همدان
#رمان_ضحی ❤️ #قسمت_پانزدهم اما نکته ی مهمی که درباره اشکال نظریه تکامل وجود داره اینه که در اون زما
♡﷽♡ ♥️ ✍بہ قلمِ 🍃 _آخه اگر انقدر که تو میگی بدیهیه چطور انکارش میکنن؟ _به راحتی...چون قدرت پشتشه! همه ی شواهد و قرائن و حتی دانشمندان رو فدای حفظ و بقای یک نظریه میکنن چون این نظریه رکن اصلی کفره! میلیون ها آدم با امثال این نظریه کافر شدن و هنوز هم داره کار میکنه همه ی این گارد ها بخاطر ترس از بازگشت تصور بشر به سمت درک وجود خداست وگرنه استخوان های پوسیده ی تکامل زیر بار اینهمه تناقض شکسته فقط نمیذارن صداش بلند بشه تا کم کم با یه نظریه جدید ترمیمش کنن که باز بحث خدا پیش نیاد. حالا میگم چطوری! ژانت برای اولین بار من رو مخاطب قرار داد: متوجه نمیشم اینا کی هستن مگه چه سودی از کفر مردم میبرن؟ _یکم صبر کنی توضیح میدم الان بزار این بحث رو کامل کنیم.. این جمله متعلق به خود چارلز داروینه از روی کتابش براتون میخونم گوشی رو از روی میز برداشتم و فایل رو باز کردم: اگر بتوان نشان داد که اندام پیچیده ای وجود دارد که ممکن نبود بتواند با بهسازی های کوچک، بیشمار و متداوم شکل بگیرد، آنگاه نظریه ی من کاملا از کار می افتد! دقیقا چیزی که در فلوجلوم دیده میشه! واقعا چطور ممکنه عقلی بپذیره ذراتی در حجم میکرو به این زیبایی ماشین بسازن با کارکرد بسیار بالا اونم زنده! بدون طراحی؟ بدون طراح؟ _خب DNA طراح و برنامه ریز اونهاست دیگه... _خب خود DNA چطور به وجود اومده به عنوان یک الگو سوال اصلی دقیقا همینجاست... اول یه چیزی بهتون بگم... یه کتاب 20 سال مبنای همین نظریه تکامل بوده در توجیه مکانیسم DNA و تدریس میشده که نویسنده ی این کتاب کنیون الان دیگه این نظریه رو قبول نداره! و خودش کاملا مستدل نقدش میکنه... و وقتی علت تغییر عقیده ش رو میپرسن میگه شروع شک من درباره صحت این نظریه، سوال یکی از دانشجوهام بود که نتونستم با جواب ردش کنم و درگیرم کرد... دانشجوش ازش پرسیده بود چطور اولین پروتئین تونسته بدون کمک دستورات ژنتیکی نظم پیدا کنه و شکل بگیره؟ برای درک بهترش لازمه درباره DNA و پروتئین یه توضیحی بدم... DNA نقشه ایه که میگه پروتئین ها باید به چه شکلی ساخته بشن! یعنی توالی آمینو اسیدها رو که ذرات بیو شیمیایی سازنده پروتئین ها هستن تعیین میکنه! و این توالی بسیار مهمه چون اگر درست نباشه یک توالی بی معنی شکل میگیره که دیگه کارایی نخواهد داشت یا حتی در مواردی خطرناک و صدمه زننده به سیستم خواهد بود... چون کار پروتئین و نحوه ی عملکردش به همین توالی وابسته است... مثل حروف الفبا که اگر چینش حتی یک حرف در کلمه جا به جا بشه نظم کلمه به هم میخوره و بی معنی میشه یا حتی گاهی معنی دیگه ای پیدا میکنه... پروتئین ها هم بسیار اختصاصی هستن مثل کد های کامپیوتری! و یک اثر جزء به کل در کل ساختار سلولی وجود داره که اگر همه این ساختار های کوچیک درست کار کنن و در نهایت همه پروتئین ها درست عمل کنن سیستم درست پیش میره میخوام بگم فقط یک اشتباه خیلی کوچیک و بیجا میتونست تمام این سیستم رو زمین بزنه چطور درصد خطا در سلول انقدر پایینه؟ باورت نمیشه ولی سلول ها کلی ناظر کیفی و کنترل کننده دارن! که توی مراحل آخر تیک تایید رو بزنن و یا پروتئین معیوب رو از چرخه خارج کنن... واقعا بی نظیره... حالا کنیون  این هوش رو توی اون کتابی که گفتم بیست سال تدریس میشد و امروز خودش منتقدشه، اینطور توجیه میکنه که: مثل قطب های N و S که از ازل هم رو جذب میکردن آمینواسیدها هم از اول نسبت به هم خاصیت جذب کنندگی داشتن و کنار هم قرار گرفتن خب این خاصیت از کجا اومد که عدلی این جهان پیچیده رو شکل داد میتونستن خواصی حاکم باشن که هیچ چیزی نسازن احتمال شکل گیری همون خواصی که دقیقا این پیچیدگی زیبا رو بسازه چقدره؟ اینکه بپذیری این بیست نوع آمینو اسید از بین هزاران نوع الگوی چینش ممکن، بطور کاملا اتفاقی نسبت به همدیگه دقیقا همون خاصیت جذبی رو دارن که این جهان رو با همه درونیات شگفت انگیزش بسازه، مثل این می مونه که 32 تا حرف الفبای فارسی رو کاملا دیمی بریزی توی یه ظرف مقطع با 32 تا جایگاه و یه بیت شعر حافظ تحویل بگیری! همین قدر بعید! یه سوال مهمتر اینکه پس اون خاصیت جذب کنندگی خاص الان کجاست؟ _مگه الان  آمینواسید ها هم رو جذب نمیکنن؟ _چرا ولی خیلی کلی نه با نظم توالی پروتئینی... اصلا اگر این خاصیت در آمینو اسید ها وجود داشت چه نیازی به وجود DNA و مکانیسم های پیچیده ی ترجمه و رونویسی برای ساخت پروتئین وجود داشت؟ اگر سلول کارش اینطوری راه میفتاد دیوونه نبود مکانیسم به این پیچیدگی رو طی کنه لقمه رو دور سر بچرخونه... ادامه دارد
هیئت خواهران خادم الزهراسپهبد شهید حاج قاسم سلیمانی_همدان
#رمان_ضحی ❤️ #قسمت_نوزدهم هر دوشون با تعجب نگاهم کردن... _گرم حرف شدیم یادم رفت یه فکری به حال شام
♡﷽♡ ♥️ ✍بہ قلمِ 🍃   صدای گوشی کتایون بحث رو خاتمه داد. جواب داد و با کسی چند کلمه کوتاه صحبت کرد و بعد قطع کرد:ببخشید... _خواهش میکنم راحت باش... فکر کنم غذا حالا حالا ها نرسه حتما خیلی گرسنتونه بذار چای دم کنم با این گز و پولکی بخورید... بلند شدم و به آشپزخونه رفتم... همونطور صدای نسبتا بلند کتایون هم بهم میرسید: _با این تفاسیری که گفتی درباره خلقت انسان چه توجیهی داری؟ لابد گل بازی خدا ها؟! آره دیگه قاعدتا طبق متون دینیتون همین باید باشه من فقط یه سوال ازت دارم. تو واقعا دکتری؟ خندیدم: گفتم که هنوز چند ترم مونده _همون وگرنه آخه به عنوان کسی که داری دکتری هماتولوژی میگیری چطور میتونی داستان خلقت بشر از خاک رو باور کنی؟ از بشر اولیه برمیاد بیچاره نه به علمی دسترسی داشته نه سندی نه مدرکی حق داشته باور کنه خدا با دست گِلش رو قالب زده و بعدش روح توش دمیده و این شده آدم ولی دیندارای امروزی مثل شما از این جهت حقیقتا مستحق سرزنش هستید! که بخاطر تعصب و دفاع از عقیده در برابر چنین جهلی که مغایرت آشکار با علم و منطق بشر داره سکوت میکنید... _تموم شد سخنرانیت؟ _بله همونطور که از آشپزخونه برمیگشتم و روی مبل مینشستم بی اراده لبخندم پهن شد: _یه چیزی رو صریح میگم، ما اعتقاد داریم تورات و انجیل هر دو کتاب خدا و متصل به خداست و این اذعان خود خداست در قرآن و حرفی درش نیست که اصل و ریشه کاملا الهی دارن اما این رو هم اعتقاد داریم که متاسفانه بخشهایی از اونها تحریف شده که سند این مدعا هم اشتباهات علمی عهد عتیقه! متاسفانه عهد عتیق در تعریف و روایت ماجرای خلقت اشتباهاتی داره که هر دانشمندی با خوندنشون کافر بشه حق داره.. و اینها فقط به حوزه علم محدود نمیشه تحریفاتی از جنس دیگه هم هست که یکم جلوتر اشاره میکنم... تورات ترتیبی برای خلقت جانوران نام میبره که با تمام یافته ها و شواهد  علمی مغایره و درباره خلقت انسان هم به همین قالب زدن از گِل و مجسمه سازی اشاره میکنه در حالی که در هیچ جای قرآن همچین قصه ای تعریف نشده. در قرآن فقط این جمله مدام تکرار میشه: "ما شما را از گلی متعفن خلق کردیم" و اصلا به نحوه ی خلقت از گل و پروسه ش هیچ اشاره ای نمیکنه. که این کاملا علمیه اگر یادتون باشه تو بحث قبلی گفتم که اولین سلول زنده در چه شرایطی به وجود اومد از ترکیب آب و خاک دارای ذرات حیاتی اولیه بصورت گل لجن بسته عین عبارت قرآن هم همینه گل لجن بسته و متعفن. اصلا ما این اشارات رو معجزه قرآن میدونیم کتایون کمی جلو کشید: _یعنی میخوای بگی قرآن فرگشت و نیای مشترک و میمون و.. اینا رو تایید میکنه؟ _ببین قبلا هم گفتم پیدایش اولین سلول زنده به مرور به خلقت تمام جانداران منجر شده اعم ازتک سلولی و کلنی و پرسلولی اما یقینا این تغییرات ژنتیکی و تبدیل گونه ها به هم با هوش مدیریت شده وگرنه این تنوع گونه خیلی دور از انتظاره اصلا نقش یک انتخاب کننده بالاتر در روند انتخاب طبیعی بعضی جاها دیده میشه یعنی شما نمونه هایی از تکامل رو میبینی که صرفا با اثر انتخاب طبیعی قابل توجیه نیست. مثال میزنم مثلا اینکه هر موجودی برای بقای خودش تغییر کنه منطقیه ولی اینکه برای بقای یک موجود یک موجود دیگه به طور متناسب تغییر کنه خیلی عجیبه و توجیه پذیر نیست با این منطق... زوج ها اینطوری ان هر زوجی از هر گونه متناسب نیاز های هم تغییر کردن... یا مثلا وجود اندام های بهینه ساز عملکرد در موجودات. ببین انتخاب طبیعی عاملی رو میتونه انتخاب کنه که وابسته به حیات باشه... مثلا خرس سفید توی قطب استتارش بالاست امکان زنده موندنش بیشتره انتخاب میشه... اما این عامل وابسته به حیاته ولی مثلا پرنده ها یه چیزی دارن زیر پرشون به نام بالک. وجود و نبود بالک هیچ تاثیری در زنده موندن و یا مردن پرنده ها نداره فقط آشفتگی جریانهای هوایی اطراف بال رو میگیره خستگی ناشی از پرواز رو کم و مدت پرواز رو افزایش و مصرف انرژی رو کاهش میده. با اینکه کاملا واضحه که این یک طراحی هوشمنده کار ندارم اما با انتخاب طبیعی این قطعه چطوری انتخاب میشه؟ قاعدتا چون فاکتور وابسته به حیات نیست الان تو همون گونه ما باید یه سری موجود بدون بالک هم میدیدیم ولی نمیبینیم! و این خیلی عجیبه... حالا برگردیم به انسان. میدونید که هیچ وقت حلقه ی واسط بین اورانگوتان و انسان پیدا نشد چند بار آدما شیطنت کردن ولی خب لو رفت مثلا چندین سال پیش گفتن یه جاندار واسط پیدا شده و فیلم و عکس و خبر و... ادامه دارد
هیئت خواهران خادم الزهراسپهبد شهید حاج قاسم سلیمانی_همدان
#رمان_ضحی ❤️ #قسمت_سی_ام خواست چیزی بگه ولی صدای اذان مجال شروع گفت و گو رو نداد.. بی هیچ کلامی از
❤️ ♡﷽♡ ♥️ ✍بہ قلمِ 🍃 #9   کتایون با قاشق اول گفت: نه خوبه فکر نمیکردم انقد وارد باشی ترشی نخوری یه چیزی میشی! با چشمهای گرد شده نگاهش کردیم هم من و هم ژانت ژانت که هربار یه جمله ی فارسی میشنید قیافه ش همینطوری میشد پرسیدم: ببینم تو از کجا انقد خوب فارسی یادگرفتی این اصطلاحاتو از کجا می آری؟ _ تو فیس بوک تو روم ایرانیا زیاد چرخیدم بخاطر همین که زبانم خوب بشه دوست ندارم فارسی رو با اشکال حرف بزنم یا اگر یه فارسی زبان یه اصطلاحی رو به کار برد نفهمم چی میگه _احسنت! _چی فکر کردی هر از گاهی شب شعر هم دارم حافظ و سعدی و مولوی و... واردم کلا! _نه بابا شب شعر با کی؟ لبخند کجی زد: با خودم دیگه کی رو دارم کسی نیست فارسی بفهمه جز بابام اونم که اصلا وقت این کارا رو نداره سه روز یه بار یه سر به خونه میزنه! عجیب بود که به مادرش اشاره نکرد شاید مادرش ایرانی نیست شایدم از دنیا رفته به هر حال صلاح ندونستم سوال کنم بجاش از ژانت که در سکوت مشغول خوردن غذا بود پرسیدم: چطوره ژانت جان دوست داری؟ سرش رو آورد بالا و خیلی آروم و خجول گفت: آره خیلی خوبه رفتارش نه سرد بود نه گرم اما انگار از حرف زدن ابا داشت دنبال بهانه ای برای گرمتر کردن فضا روی سفره چشم چرخوندم و ناچار به آب نارنج متوسل شدم! _ژانت آب نارنج نمیخوری؟! یه جور چاشنی ترش ایرانیه! میخوای یکم تو ظرف قیمه‌ت بریزم؟ بدون توجه به سوالم کمی متعجب و کمی مغموم پرسید: _اینم از ایران برات فرستادن؟! چه مادر خوبی داری خیلی به فکرته! بدتر شد! ولی من که اسمی از مادر و توجه و این چیزها نیاوردم گفتم: _آره سالی یه بار یه چمدون پست میکنن هر چی اقلام خوراکی که اینجا گیر نمیاد رو برام میفرستن خواستم یه طوری جمعش کنم که برخلاف تصورم کتایون این بار بجای کمک سنگ انداخت! کتایون با لبخند کجی که گوشه لبش نشست جواب داد: چه خوب... اینکه میگی خدا عادله یعنی همین دیگه! یکی مثل تو یکی ام مثل ما... چرا آدما باید تا این حد نابرابری رو تحمل کنن؟ مونده بودم چرا بجای عوض کردن بحث داره حمله میکنه اما خیلی زود دستگیرم شد خانوم اصلا موضوع ژانت رو به کل از یاد برده و درد دلش چیز دیگه است! جواب دادم: _ این حرف تو مثل این میمونه که من یه نگاه به ماشین و حساب بانکی تو بندازم و همین جمله رو بگم اگر من چیزی داشته باشم که تو نداری قطعا تو هم چیزی داری که من ندارم مجموع امکانات انسان ها در یک سطحه فقط حوزه هاش متفاوته وگرنه که اگر قرار بود همه آدمها در همه چیز عین هم باشن یه نمونه به تعداد هفت میلیارد تکثیر شده باشه و هیچ تمایزی نباشه که اصلا چرا اینهمه آدم همون یه دونه بس بود دیگه! فراموش نکن دنیا برای چالش طراحی شده و همین تمایز ها ایجاد چالش میکنه خداوند عدالت محضه منابع در مجموع با عدالت بین انسانها توزیع شده ما با این ذهن بسته  و اطلاعات سطحی از هستی میخوایم به کار خدا ایراد بگیریم درحالی که برنامه خدا برای اداره جهان و تدبیر امور موجودات خیلی گسترده تر از این براشت های سطحی و تک بعدی و یک جانبه ست... _ولی به نظرم بی پولی یا هر درد دیگه ای خیلی بهتر از بی مادری یا داشتن یه مادر بی رحمه! _اولا چون خودت دچار این مسئله شدی اینطور فکر میکنی وگرنه مشکل هر کسی از دید خودش بزرگه ثانیا رو چه حسابی میگی مادرت بی رحمه؟ _مادری که بچه یکماهه رو ول میکنه و میره رفتارش چه توجیهی داره جز بی رحمی! با خودم گفتم پس که اینطور... نفس عمیقی کشیدم و جوابش رو دادم: _ قطعا برای این کاری که تو گفتی کلی توجیه دیگه وجود داره _چه توجیهی؟ _اونو دیگه من نمیدونم باید از خودش بپرسی پوزخندی زد: اگر میشد حتما میپرسیدم! ترجیح دادم بحث رو تموم کنم چون از این جا به بعدش دیگه بحث نبود معمایی بود که به خودش مربوط میشد و نمیخواستم دخالت کنم اشاره کردم به غذا: بخورید یخ کرد!... دیگه حرفی درباره هیچ چیز زده نشد ولی کسی هم درست و حسابی چیزی نخورد سکوت ین جو سنگین ادامه داشت تا لحظه ای که کتایون از پشت میز بلند شد: _من دیگه باید برم ممنون بابت شام ناراحت از جو سنگینی که نتونستم از بین ببرم و ناراحتیشون از جا بلند شدم اما همین که نگاهم به ساعت روی دیوار افتاد لبم رو به دندون گرفتم و بی اراده خندیدم: _دیگه بعید میدونم بتونی بری! رد نگاهم رو گرفت و تا ساعت رو دید آه کشید: _کی ده و نیم شد! حالا چکار کنم با شیطنت سر تکون دادم: یه شب دیگه هم بد بگذرون والا حضرت چه فرقی میکنه صبح از همینجا برو سر کار دیگه ناچار دوباره پالتوش رو درآورد و ژانت که انگار قرار نبود دیگه از لاک خودش بیرون بیاد آهسته گفت: من میرم بخوابم فردا باید برم سر کار کتایون هم بی حوصله کیفش رو برداشت: ممنون بابت تخت! و اون هم برای خواب رفت اتاق...
هیئت خواهران خادم الزهراسپهبد شهید حاج قاسم سلیمانی_همدان
#رمان_ضحی ❤️ #قسمت_سی_وهفتم بلند شدم و کنارش روی دونفره نشستم دستی به شونه ش کشیدم... سر بلند کرد و
❤️ ♡﷽♡ ♥️ ✍بہ قلمِ 🍃 بعد از نماز دو ساعتی به کارهام رسیدم تا کمی خلوت کنن وقتی برگشتم هر دو توی پذیرایی بودن نشستم و پرسیدم: _خب بهترید؟ کتایون انگار دنبال فرار از فکر و خیالاتش بود که فوری گفت: _آره... تو حرفت رو بزن من هم ادامه ندادم: _خب فکر میکنم دیگه میتونیم درباره حرف بزنیم لبخند خسته ای روی لبهاش نشست: خبر خوبی بود! بفرمایید بسم الله الرحمن الرحیم رو زیر لب گفتم و شروع کردم: _خب حالا که ما میخوایم درباره اسلام صحبت کنیم، اول میخوام چند تا سوال ازت بپرسم به عنوان کسی که اسلام رو به عنوان دین قبول نداره با اعتماد به نفس گفت: بپرس _خب میدونی که محمد بن عبدالله از قبیله قریش از اعراب موزری حجاز که گره نسبی با حضرت ابراهیم از شاخه ی اسماعیل دارن پیامبر این دینه و یک کتاب به نام قرآن رو آورده درسته؟ _بله _پس حالا برای تویی که این شخص رو تکذیب و دینش رو نفی میکنی دو چیز باید بررسی بشه اول شخصیت و حوادث زندگی این شخص و دوم کتابش که اثرشه و حی و حاضره حالا که این دین الهی نیست و این شخص هم پیغمبر نیست پس این کتاب دست نوشته ی خودشه دیگه درسته؟ _بله معلومه _خب ما دو کار میکنیم یکی بحث تاریخی و مستدل درباره خود پیغمبر و یکی قرآن اول اولی؛ درباره پیامبر اسلام چند تا سوال دارم... اول اینکه یه آدم برای اینکه بی دلیل خودش رو پیغمبر معرفی کنه و از خودش دین و شریعت بیاره چه انگیزه هایی میتونه داشته باشه؟ _خیلی چیزا ثروت، موقعیت اجتماعی، شهرت... قدرت هم مهمترینش این طور آدما دنبال برتری جویی بر دیگران هستن به نظر من _درسته حالا یکم درباره شرایط اجتماعی مکه و حجاز در اون سالها حرف بزنیم حتما میدونید که ساختار اجتماعی اعراب قبیله ای و عشیره ایه و همینطور هم اداره میشه گفتم که پیغمبر اسلام از قریشه و قریش هم از واضحات تاریخیه که تنها قبیله متمدن و شهر نشین حجازه باقی قبایل بیابانگرد و صحرا نشین بودن اصطلاحا میگفتن عرب بادیه یعنی برای عربهایی که کلا نژاد و عشیره یکی از امتیازات فردی و ملاک تفاخرشون بود از قریش بودن خودش بزرگترین ملاک تفاخره تازه خاندان بنی هاشم در بین قریش هم باز محبوبیت اجتماعی عجیب غریبی داشت حالا به دلایل مختلفی یکی سفره داری این خاندان بود که آدمای سخاوت مند و غریب نوازی بودن یکی جوانمردی و سلحشوری و... که همه جزء ملاک های مهم شخصیت عربیه الانم همینطورن مهمان نوازی سلحشوری شجاعت براشون خیلی اهمیت داره... مثلا همین "هاشم" جد بنی هاشم اسمش این نبود هاشم اصلا کلمه عربی نیست عبریه و اصلا اسم نیست لقبه ها+شم به معنای خورد کننده چون خودش نانی که تهیه میکرد و به فقرا میداد رو با دست خودش براشون خورد میکرد و توی کاسه هاشون میریخت این لقب رو بهش دادن یعنی نه که فقط کمک کنه با فقرا قرین بود... پس این پیغمبر به لحاظ نسبی در خانواده و قبیله ای به دنیا اومده که خود به خود در اون جامعه کلی عزت و احترام داشته یعنی اینطور نبوده که عطش دیده شدن داشته باشه و سرکوب شده باشه برعکس بسیار هم مورد توجه بود تواریخ میگه چون ظاهر زیبا و شخصیت کاریزماتیکی هم داشت خیلی بیشتر هم بهش توجه میکردن اصلا پدربزرگش عبدالمطلب کلیددار کعبه بود که جایگاه خیلی خاصیه و عضو دارالندوه که شورای شهر مکه محسوب میشد هم بوده یعنی واقعا به اندازه ای که در اون اجتماع قبیله ای نیاز بود توی چشم بود و جایگاه اجتماعی داشت و اصلا نمیصرفید خودش رو توی چنین دردسری بندازه چون تاریخ گواهی میده بعدا همه اینا به سبب ادعای پیامبری زایل شد و از شهر خودش بیرونش کردن که قطعا هم قابل پیش بینی بود... _خب بیشتر از چیزی که داشته میخواسته آدم بلند پروازی بوده نقشه های بزرگی داشته ریسکش رو هم پذیرفته _هرچند منطقی نیست ولی اصلا فرض رو بر همین میگذاریم اصلا میگیم برای ثروت و قدرت اینکارو کرده و این شهرت و موقعیت اجتماعیش رو هم دست مایه همین کار کرده یعنی دیده مردم خودش و خانواده ش رو قبول دارن گفته بذار شانسمو امتحان کنم خوبه؟ _خب؟ _خب حالا تو داری راجع به یک آدمی حرف میزنی که خیلی زیرکه نشسته نقشه کشیده که چطور با این سرمایه اجتماعی که داره میتونه قدرت یک شهر یا حتی یک پهنه رو به دست بگیره. درسته؟ _خب آره... _خب حالا تو اگر جای این آدم زیرک باشی، برای راه انداختن این دین جدیدت که میخوای به واسطه ی اون آدما رو دور و برت جمع کنی چیکار میکی؟ _چه بدونم تابحال تجربشو نداشتم!! خندیدم: _ خب معلومه باید اول با قشر متنفذ و مَلّاک قومت ببندی و هرطوری که هست اونا رو بکشونی سمت خودت _خب سلیقه ایه سیاست پیامبرا همیشه سرمایه گذاری روی جمعیت بوده! _خب مگه به توافق رسیدن با بزرگان قوم تضادی داره با جذب طبقات پایین اجتماع؟ تازه اعراب که عشیره گران شیخ عشیره بیعت کنه کل عشیره بیعت میکنن! یعنی رشد تساعدی! _خب
هیئت خواهران خادم الزهراسپهبد شهید حاج قاسم سلیمانی_همدان
#رمان_ضحی ❤️ #قسمت_چهلم ولی میاد پیامبران بنی اسحاق رو هم تایید و تصدیق میکنه حتی بیشتر از خودشون!
❤️ ♡﷽♡ ♥️ ✍بہ قلمِ 🍃 ببینید اگر کسی بخواد مردم رو به خودش و مثلا اون دینی که آورده جذب کنه قطعا میدونه که این مردم یک سری چارچوب ذهنی و عادت رفتاری دارن باید دقیقا همونها رو پیدا کنه و دست بذاره روشون و توی اون مکتب جدیدش برهمون اساس سفارش و آموزه طراحی کنه که کارش بگیره نه که برعکس با قوانینی که میگذاره مردم رو با تمام عادت هاشون دربنداره و چارچوب هاشون رو بشکنه این کار چه منطقی داره اصلا چه سودی داره؟ برای چی باتمام آداب اجتماعی اعراب در میفته در حالی که قاعدتا برای جذبشون باید کارای ساده و معمول پیش پاشون بزاره نه کاری که برای اونا یعنی خودتو با تمام ساختار های ذهنی و تربیتیت بکوب از نو بساز با این فرمی که من میگم! برای این پیغمبر چه فرقی میکنه مردم دخترانشون رو زنده به گور کنن یا نه؟ چه فرقی میکنه زنا کنن یا نه دروغ بگن یا نه غیبت کنن یا نه! ربا بگیرن یا نه اون میخواد حکومت کنه براش چه فرقی میکنه مردم حتما اخلاق مدار باشن؟ تمام اینها عادات و رفتارهای انسانی روال روز اون جامعه بودن چرا فکر کرد باید با اینا در بیفته و اگر اینکار رو بکنه کسی به حرفش گوش میده؟ برای چی باید سختگیری کنه و مردم رو از دور خودش بتارونه؟ در کتاب انجیل شیطان که آلیستر کراولی ادعا میکنه از طرف شیطان بهش وحی شده و پایه فکری صهیونیسم در پایه گذاری جوامع مخفی شیطان پرستی نوینه(فراماسونری، ایلومیناتی و...) فقط یه جمله در باب احکام و دستورات دینش داره: +چنان کن آنچه خواهی کل شریعت بود! هر کاری عشقته بکن تنها قانون دین من اینه! دین قلابی اینه روش جذب حداکثری اینه! هر چی عشقته فقط منم بپرست خب پس با این اوصاف اینهمه قوانین ساختار شکن اسلامی چی میگن؟ مثلا چرا باید فریضه طراحی کنه که باید حتما نماز بخونید؟ _خب دنبال اِلمان های مخصوص به خوده که مکتبش متمایز باشه به قول تو داره مظاهر تمدنیش رو میچینه! _قبول نماز بخونن ولی آخه روزی پنج بار!! با اون همه مشغله ای که آدمها ممکنه داشته باشن؟ بعدم قبلش حتما باید با آب خودتو بشوری؟ تو سرزمینی که آب کمیابه مردم زیاد عادت به شست و شو ندارن! این اعراب بادیه ماه تا ماه میشد رنگ آب به خودشون نمیدیدن! ویلدورانت میگه از محمد(به عنوان معجزه) چه میخواهید؟ عصا اژدها کند؟ روی آب راه برود؟ معجزه از این بزرگتر که اعراب جاهلی را وادار کرد روزی پنج بار خودشان را بشویند؟! یعنی اونقدر تغییر سخت و پر ریسکی بوده که رویدادش رو یک تاریخ نگار به لحاظ اجتماعی معجزه قلمداد میکنه! خب این سختی رو به چه بهایی به جون میخره وقتی خیلی راحتتر از این هم میشه این مردم رو جذب کرد بخدا این اصلا منطقی نیست! میتونست بگه قبل نماز مثلا دست به خاک بزن مثل تیمم اصلا تو سرزمین بی آب وضو از کجا به ذهنت رسید؟! خودش هم توی همون اجتماع داشت زندگی میکرد با همون شرایط! از عادات اجتماعی بارز مشرکبن عرب شرب خمر و ساختار اقتصادیشون مبتنی بر ربا و قمار بود کلی قانون تو این زمینه ها طراحی کرده بودن یعنی اصلا روش کسب و کارشون بود بیشتر نکاح های قانونی و عرفی شون رو با عنوان زنا حرام کرد نکاح الجمع نکاح المقط نکاح البدل... آخه چه کاریه میخوای حکومت کنی چکار به خوردن و پوشیدن و رفتار کردن مردم داری چرا میخوای تمام عادات اینا رو تغییر بدی مگه از دردسر خوشت میاد؟ چرا اجازه نمیده همه با هر سبک زندگی وارد این مکتب بشن و یه گوشه ای این خدای من درآوردی رو بپرستن و اونم با این سرمایه اجتماعی قدرت رو به دست بگیره جمعیت هر چی بیشتر بهتر دیگه! به مردم هر چی آزادی عمل بدی قطعا بیشتر دوستت دارن برای یه آدم قدرت طلبی که دنبال حکومته چه فرقی میکنه عادات اجتماعیِ این قوم غلطه منطقا باید بگه به من چه! اما با چه منطقی هزینه زایی الکی میکنه و با همه اینا در میفته؟ خب بگید دیگه چرا؟! جوابم سکوت بود دوباره خودم ادامه دادم: اصلا فرضا اینکارو کرد حالا فهمیده که مثل اینکه شدنی نیست هم در اقلیته هم زورش به مشرکین نمیرسه خودش و پیروانش حبس شدن توی یه دره بی آب و علف تحت تحریم شدید غذایی دارویی و...! علی بن ابی طالب صحابی و پسرعموی پیامبر میفرمایند به اندازه ای وضعیت غذا بد بود که
هیئت خواهران خادم الزهراسپهبد شهید حاج قاسم سلیمانی_همدان
#رمان_ضحی ❤️ #قسمت_هشتاد یعنی کسی که تفکرش رو قبول داره و برعکس کسی بچه ابراهیمم باشه ولی منحرف، خد
❤️ ♡﷽♡ ♥️ ✍️بہ قلمِ 🍃 دمنوش رو که دم گذاشتم و نشستم نگاهی به دفترم انداختم و گفتم: خب توی جزء دوم... کتایون حدفم رو قطع کرد: آیه 155 رو ببین چرا واقعا خدا با اذیت کردن بنده هاش باید امتحانشون کنه؟ _قبلا در این باره حرف زدیم اذیتی در کار نیست خدا نمیخواد کسی رو بچزونه ماهیت امتحان با تلاش عجین شده هر کی نمره بهتری میخواد باید بیشتر تلاش کنه تو سیستم آموزشی ژاپن هر دانش آموزی قوی تر و درسخون تر باشه تمرینات سخت تری بهش میدن روش درستی هم هست چون هدف آموزش و رشده دیگه هدف خدا از خلقت رو همون روز اول گفتم رشد تعالی... پس منطقیه که به اونایی که زرنگ ترن تمریتای سختتری میده که بهتر پرورش پیدا کنن مثل برنامه بدنسازی که هرچی قویتر بشی تمرینات سنگینتر میشه ضمنا هر چی امتحان سختتری رو قبول بشی افتخارش بیشتره حیفه بعضیا همین جور الکی پاس کنن باید توانمندی هاشون متجلی بشه خدا هم مثل یه معلم دلسوز یه امتحان سختتر ازشون میگیره که وقتی قبول شد به همه بگه دیدید این خیلی بلد بود؟ هر که در این بزم مقرب تر است جام بلا بیشترش میدهند یعنی همین... پس آدم عاقل دنبال فرار از امتحان نیست تازه اگر احساس چالش نکنه باید بترسه بگه چرا انقدر همه چی عادی و کسل کننده میگذره چرا من امتحان نمیشم حتما عملکرد بدی داشتم که خدا دیگه تمرین درست و حسابی بهم نمیده! _ولی این یعنی فقط امتحان پاس کن و خوب سختی بکش که بری بهشت این عامل رباتیزه کردن بشره _امتحان مصیبت نیست چالشه خیلی هم هیجان انگیز و جذابه حتی مومن از امتحانش لذت هم میبره ولو ظاهرش سختی باشه به زاویه دیدت بستگی داره این همون فرمول خوشبختیه که همه دنبالشن و ایدئولوژی ما رو از بقیه مکاتب متفاوت کرده اما این تفکر ماتریالیسم که بیشتر بشر رو رباتیزه کرده! صبح تا شب همه مثل ربات کار میکنن که پول دربیارن که بعدش مثلا خوش بگذرونن ولی چون خوشی هاشون اصالت نداره بالاخره دلشونو میزنه اینهمه آمار خودکشی و افسردگی مال چیه؟ مثلا همین ژاپنیا که گفتم ساختار آموزشی خوبی دارن و خوب هم کار میکنن، ولی چون نمیدونن دقیقا برای چی انقدر زحمت میکشن یا اهداف بسیار پایینی دارن انقدر زود به پوچی میرسن و آمار خودکشی و افسردگیشون بالاست عامل رباتیزه کردن بشر اینه و باز هم تجربه بشری و آمارها اینو تایید میکنن... خب... آیه 170 هم به پذیرش دین آبا و اجدادی اشاره میکنه که هم کنایه ایه به یهود و هم به مشرکین مکه حالا یه سوال مهم قرآن این حرف رو کجا میزنه؟ جایی که خون عشیره و نژاد حرف اول رو میزنه جایی که شیخ عشیره همون خداست! چرا؟ زدن این حرف چه سودی براش داره؟ نفی نژادپرستی در دل فرهنگ عشیره ای عربی؟ تازه خطرناک هم هست! اصلا خودش چرا این رو ارزش میدونه مگه خودش هم یک عرب تربیت شده توی این فرهنگ نیست؟! جوابی نداد ادامه دادم: بگذریم جوابی ندارید قطعا آیه 171 میفرماید خدا در روز قیامت با جهنمی ها حرف نمیزنه! بدترین عذاب جهنم به نظر من همینه ترسناک ترین تهدیده یه دعایی داریم ما به نام دعای کمیل دعا از همون صحابی پیامبر که گفتم؛ امیرالمومنین علی بن ابی طالب که پسر عمو و داماد پیامبر هست و خلیفه چهارم مسلمین و امام اول شیعیان، از ایشون نقل شده که این دعا رو به کمیل صحابی خودش یاد میده که اینطوری با خدا مناجات کن مضامین دعا به شدت عاشقانه و زیباست عربیش که به شدت تاثیر گذاره توی بخشی از این دعا ایشون یه جمله ای داره که؛ "خدایا گیرم آتش جهنم رو طاقت آوردم؛ دوری تو رو چطور تحمل کنم؟" چون جهنم یعنی قهر خدا جایی که نگاه خدا معطوفش نیست دوری از آغوش و رافت خدا ژانت کمی گنگ لبخند زد و بعد آهسته گفت: چه تعبیر قشنگی کمی سکوت شد و بعد کتایون به حرف اومد: _آیه 178 حکم قصاص به ازای قتله من اصلا برام این حکم جا نمی افته هر چی ام بگی میگم قصاص ظالمانه است به نظر من که در کنترل جرم و جنایت هم موفق نیست آمارا هم همینو میگه قوانین باید مبتنی بر روانشناسی انسانی باشه _چی ظالمانه است اینکه کسی که یک نفر رو کشته جونش رو گرفته باید جونش گرفته بشه؟ برابری از این بیشترم مگه داریم؟ بعدم میشه یه دلیل منطقی بگید که اعدام موجب اشاعه خشونته؟ نه ترس از عقوبت؟ مجرمی به سزای عملش میرسه چه خشونتی؟ _تو بیبینی یکی رو تنبیه میکنن حس طغیان بهت دست میده یا فروکش؟ _بستگی داره حقانیت القا شده باشه یا نه در مجموع یه بخشی از آدما اینجوری ان و یه بخشی هم اونجوری ولی در هر حال آدما عزیزتر از جونشون که ندارن پس بازدارنده ترین هم قطعا همینه نه چیز دیگه ای حالا واضحه که هیچ قانونی نمیتونه صددرصد برای همه آدما بازدارنده باشه ولی اکثریت باید لحاظ بشه دیگه همون بحث روانشناسی که گفتی کسی که از مرگ نترسه از پونزده سال حبس میخواد بترسه؟ پس چرا عملا جرم و جنایت در ممالک با قوانین اینجوری سازمان یافته تره
هیئت خواهران خادم الزهراسپهبد شهید حاج قاسم سلیمانی_همدان
#رمان_ضحی ❤️ #قسمت_صدم به خاطر اینکه به تقوا نزدیکتر باشه چرا پیغمبر تون این همه زن گرفته؟ _من گف
❤️ ♡﷽♡ ♥️ ✍بہ قلمِ 🍃 _ بذار راجع به صیغه توی آیه خودش صحبت کنیم _ یه سوال دیگه درباره همین محدودیت های ازدواج آیه ۲۲ واقعاً چرا نمیشه با زن بابا ازدواج کرد در حالی که مادر نیست _ قبلا هم گفتم یه چیزی هست به نام خانواده که برای اسلام نسبت به همه چی در اولویته ساختار اجتماعی خودش رو با تمرکز بر این تشکل میچینه و هر چیزی که بهش صدمه بزنه ممنوعه جدا از حس انزجاری که اینجور روابط دارن هیچ فکر کردی تکلیف درگیری‌های نسبی چی میشه در نسل های بعدی؟ مثلا فرض کن کسی با زن باباش ازدواج کرد و بچه دار شد پسرت میشه برادر برادرت که مادرش همون زن بابا بزرگشه که الان همسرته یعنی در واقع مدل و سازمان خانواده منهدم میشه حرمتی باقی نمیمونه حالا تو در همین حدش رو تشکیک کردی بعضی ها به کل میگن ازدواج با محارم چرا باید محدود باشه! هیچ محدودیتی هیچ حریمی هیچ احترامی برای خانواده قائل نیستن مردم عصر ما فقط در حال تست سلیقه های جنسی هستن ارتباط با محارم با همجنس با خود با حیوانات با اشیا با عروسکهای جنسی* اینها همش بخاطر نظریه های من درآوردی و غیر کارشناسی رهایی جنسی برای رهایی از عقده های روانیه اپثال فروید میگن دلیل سرخوردگی ها سرکوب ها هستن میل جنسی تون رو آزاد بگذارید تا عقده های روانی تون از بین بره و به آرامش برسید دنیا رو به گند کشیدن اما هنوز به آرامش نرسیدن! چون اساسا چیستی نیاز جسمی و جنسی سیری ناپذیری و تعدد طلبیه چیزی که اون نمی فهمید ولی قرآن به ما میگه همه جانبه هم میپردازه بهش مثلا میگه با روزه تمرین خویشتنداری کن عضلات روحت رو قوی کن نگاهت رو کنترل کن تا دائم برات سلیقه سازی نکنن و پاسخ صحیح رو بهش بده فقط با کنترل و پاسخ درست آروم میگیری نه با رهاسازی نفس عمیقی کشیدم و به ساعت نگاهی انداختم خب جزء ۴ تموم شد به نظرم یکم استراحت کنید منم یه زنگ بزنم برمیگردم درحال بلند شدن ژانت گوشیم رو گرفت سمتم: میشه قفلش رو باز کنی فایل های موسیقیت رو بفرستم برای خودم؟ انگشتم رو کشیدم روی حسگر: بفرما *** همین که وارد آشپزخانه شدم ژانت با ذوق گفت: یکی دو تا از آهنگاتو گوش کردم خیلی جالب بود با لبخند پشت میز نشستم: ببینم چی گوش دادی؟ با انگشت اشاره دو ترک رو نشونم داد: اینو گوش دادم اینم یکمشو خیلی جالب بودن رکعت هشتم* و شاه خراسانی ام* رو گوش کرده بود لبخندم عمیق تر شد: تو که نفهمیدی چی میگن درسته؟ _نه نفهمیدم منظورم ریتمش بود من که فارسی نمیفهمم _یکی از این آهنگها تاجیکیه یکی از گرایشهای زبان فارسی متوجه تفاوتشون نشدی؟ _نه... _هر دوی این آهنگها در ستایش یک نفر هستن _کی؟! صدای کتایون هر دومون رو متوجهش کرد: وای ببینید اینجا رو! گوشیش رو به طرفمون گرفت عکس یک دختر چهارده پونزده ساله که... چشم و ابروش خیلی به کتایون شباهت داشت با لبخند حدسم رو به زبون آوردم: خواهرته؟! ناباور نگاهش رو از عکس گرفت و بهم خیره شد چشمهاش میخندید: الان برام فرستاد باورم نمیشه یه خواهر داشته باشم! میبینی چقدر شبیه منه؟ ژانت در کسری از ثانیه با جیغ و سر و صدا بغلش کرد و ابراز شادمانی کرد انگار اونهم به اندازه کتایون خوشحال بود چند دقیقه ای به نظر دادن حول چهره ی کمند خواهر کتایون و ذوق کردن برای این اتفاق غیر مترقبه گذشت تا اینکه بالاخره ژانت گفت: دیگه ادامه بدیم! من هم مطیع امر بانو شروع کردم: جزء پنجم ادامه سوره نساء... اما کتایون باز رشته کلام رو به دست گرفت ته خنده حاصل از شادی چند دقیقه قبل توی صداش با اعتراض آتشینش تضاد جالبی داشت: _ آیه 23 آیه صیغه ست از نظر من صیغه حیاط خلوت مرد هاست و لا غیر حالا هرچی میخوای بگی بگو! _ صیغه هم یه امکانه نه واجب یا حتی سفارش مال شرایط اضطراریه اتفاقاً به نفع زن ها هم هست چون این زنه که انتخاب میکنه صیغه بشه یا نه عقد بکنه یا نه کسی که باید قبول کنه زنه پس هر امکانی که میدن به زنها میدن کسی مجبورشون نکرده این حکم فقط برای کنترل بهداشت روانی و اجتماعیه که کسی اگر شرایط ازدواج نداره در مسئله نیاز جنسی بلاتکلیف نباشه که بهونه ای باشه برای زنا و روابط بدون چارچوب و پنهان نمیدونم چرا شما با وجود فاحشه های خیابانی یا وجود کاباره و کازینو مشکل ندارید فقط چیزی که رسمی و چارچوب مند باشه و حقوق مشخص داشته باشه باهاش مشکل دارید این که مجبوره مهریه بده نفقه بده تکفل کنه اگر پای بچه در میان بود شناسنامه بگیره و هزینه ها رو قبول کنه بده نه؟
هیئت خواهران خادم الزهراسپهبد شهید حاج قاسم سلیمانی_همدان
#رمان_ضحی ❤️ #قسمت_صد_و_هشتادوششم تا صبح اونجا باید صبر می کردم یعنی تا شب خودمون تصمیم گرفتم کمی ب
❤️ ♡﷽♡ ♥️ ✍بہ قلمِ 🍃 بیدار که شدن تعجب تو چشمهاشون دیده می‌شد توقع این حال خوش رو از من نداشتن صبر کردم تا صبحانه شون رو در شگفتی و خرسندی میل کنن و بعد؛ قبل از اینکه از جا بلند بشن گفتم: کتایون... _جانم _ببخشید میدونم یکم پرروییه ولی میتونی دو هفته دیگه سفرت رو عقب بندازی؟ _چطور؟ _من سفری برام پیش اومده گفتم تا برمیگردم پیش ژانت باشی ژانت با اخم گفت: بچه ها من بچه نیستم به مراقبت احتیاج ندارم من همیشه تنها زندگی کردم هر دو به سفر تون برسید با خیال راحت _ نگفتم ازت مراقبت کنه گفتم بمونه که تنها نباشی _ آخه نیازی نیست به برنامه تون برسید کتایون کنجکاو پرسید: حالا سفرت کاریه؟ کجا چه مدت؟ با اشتیاق پنهانی گفتم: نه کاری نیست می خوام برم اربعین هر دو با بهت و شوک بهم خیره شدن و اول کتایون به حرف اومد: تو که گفتی نمیشه! _خب تصمیم گرفتم از رضا پول قرض کنم و برم چون نمیدونم تا سال آینده چی پیش میاد! اخمی به صورت غرق ذوقم کرد: واقعا که! حالا کی میری کی برمیگردی؟ _احتمالا دوشنبه بلیط میگیرم که سه شنبه اونجا باشم چون رضا گفت سه شنبه نجف باش برگشت هم میشه بعد اربعین یعنی بعد از 20 اکتبر... _ خب باشه پس من امروز زنگ میزنم به سیما میگم که سفر یکم عقب افتاده ژانت دوید میون کلاممون: کتی لزومی نداره سفرت رو کنسل کنی من با تنهایی مشکلی ندارم چند بار بگم کتایون_من خودم اینجوری راحت ترم تو کارت نباشه! ژانت بحث رو با کتایون ادامه نداد و رو کرد به من با حالت غریبی که فقط من درکش می کردم: حالا واقعاً داری میری؟ دلم هری ریخت چرا اصلاً حواسم به ژانت نبود؟! وارفته پرسیدم: آره چطور؟ سکوت کرد پرسیدم: ژانت تو هم دلت میخواست بیای؟ : _معلومه... من که خیلی دلم میخواست بیام اونم حالا که تو میخوای بری! من که فعلاً بیکارم ولی... پولشو ندارم حتی پول بلیت رفتش رو! تیله های عسلیش توی چشم می لرزید و قلب من رو زیر و رو می کرد خدایا چرا اینقدر توی ذوق سفرم غرق شدم که فراموش کردم یکی دیگه هم اینجا هست که دلش برای این سفر میره؟ خجالت‌زده توی ذهنم گشتم و گشتم اما هیچ حرفی برای زدن نداشتم! هیچ پولی برای تعارف کردن بهش نداشتم! توی دلم گفتم "یا حسین... منو شرمنده رفیق تازه‌ مسلمانم نکن!" تنها پیشنهادی که به ذهنم رسید و البته بی معنی بود رو ناچار به زبان آوردم: _ ژانت منو ببخش نمیدونم چرا اصلا حواسم بهت نبود! واقعا از ته قلبم راضی ام که تو این سفر رو به جای من بری فوری از پشت میز بلند شد: من بدون تو کجا برم من که جایی رو بلد نیستم! _ خوب میری پیش رضوان من بهش میسپرم که... با بغض حرفم رو قطع کرد: اصلا حرفشم نزن برو بهت خوش بگذره! التماسِ... التماس دعا قبل از اینکه بغضش سرریز کنه به اتاقش پناه برد بدتر از این نمیشد! خدایا چه کار کنم؟ یعنی دوباره به رضا رو بزنم؟ از کجا دوباره این پول رو جور کنه من که حسابی تکوندمش! با چه رویی؟ تازه بلیط برگشت هم هست! با سردرد سرم رو به دست های روی میز خوابیده م تکیه دادم و فکر کردم و فکر کردم اصلا متوجه نشدم که کتی کی بلند شد و میز رو جمع کرد و بعدش کجا رفت من نمیتونستم به این میل بی تفاوت باشم! یا باید ژانت رو خودم میبردم یا خودم هم نمی رفتم! قطعا همین کار رو می کردم ولی چطوری؟ یعنی باز توفیق زیارت رو از دست دادم؟! دلم میخواست چند ساعت به هیچ چیز فکر نکنم ولی مگه میشد ذهنم پر از سر و صدا بود راه‌های مختلف رو می‌رفت و از هر طرف با سر به دیوار می خورد و هر بار گیجتر از قبل به راهش ادامه می‌داد اونقدر توی همون حال موندم که صدای اذان ظهر از خلسه درم آورد کم کم این صدا ژانت رو هم از اتاقش بیرون کشید با دیدن صورتش دنیا روی سرم خراب شد چقدر گریه کرده بود! یعنی مسببش من بودم؟! ترجیح دادم بعد از نماز حرف بزنیم بی هیچ کلامی وضو گرفتم و منتظر شدم تا بیاد و با هم نماز بخونیم سرنماز صدای هق هق شکسته ش قلبم رو خراش میداد نماز رو طولانی نکردم و بعد از نماز عصر پیش از بلند شدن دستهاش رو گرفتم: بشین ببینم من اصلاً این ۲۴ ساعت تو حال خودم نبودم فقط به خودم فکر کردم ببخشید دست خودم نبود از هول این اتفاق گیج شده بودم ولی خیالت راحت بدون تو محاله برم با بغض گفت: این همه گریه کردی و آسمون و زمین رو به هم دوختی که نری؟! اینکه یکیمون نره بهتره یا اینکه هیچ کدوممون؟ حداقل تو میتونی اونجا برام دعا کنی! میان اشک لبخند زد: دوربینمم میدم ببر برام عکس بگیر! طاقت دیدن این حالش رو نداشتم: محاله بدون تو برم بچه مسلمون! با حسرت گفت: _اذیت نکن ضحی پول زیادیه نمیشه کاریش کرد به قول تو زیارت یه قسمته شاید این سفر قسمت من نیست! صدای کتایون توی درگاه در نگاه های خیسمون رو از هم جدا کرد: بسه دیگه هی اشک و ناله چه تونه شما! چون جوابی نگرفت خودش ادامه داد: