eitaa logo
هیئت خواهران خادم الزهراسپهبد شهید حاج قاسم سلیمانی_همدان
2.5هزار دنبال‌کننده
12.9هزار عکس
6.5هزار ویدیو
158 فایل
ارتباط با ادمین @Yassekaboood هیئت خواهران خادم الزهرا سپهبد شهید حاج قاسم سلیمانی همدان بلاخره خون شهید محمد حسین عزیز می‌جوشد و حاج قاسم هست #حدادیان #گلستان هفتم #شهید جمهور #تنها هیات مذهبی به نام #حاج قاسم در کشور @khaharankhademozahra
مشاهده در ایتا
دانلود
چه کند به تنهائی بسکه ز ناکثین دارد از مَرام ناکثین بگذر طعنه ها ز مارقین دارد همچونان جامه های پر وصله تهمت از جنس قاسطین دارد خامنه ای
✍️ 💠 باور نمی‌کردم ابوالفضل مرا دوباره به این جوان سوری سپرده باشد و او نمی‌خواست رازی که برادرم به دلش سپرده، برملا کند که به زحمت زمزمه کرد :«خودشون می‌دونن...» و همین چند کلمه، زخم‌های قفسه سینه و گردنش را آتش زد که چشمانش را از درد در هم کشید، لحظه‌ای صبرکرد تا نفسش برگردد و دوباره منت حرف دلم را کشید :«شما راضی هستید؟» 💠 نمی‌دانست عطر شب‌بوهای حیاط و آن خانه رؤیای شیرین من است که به اشتیاق پاسخم نگاهش می‌تپید و من همه احساسم را با پرسشی پنهان کردم :«زحمت‌تون نمیشه؟» برای اولین بار حس کردم با چشمانش به رویم خندید و او هم می‌خواست این خنده را پنهان کند که نگاهش مقابل پایم زانو زد و لحنش غرق شد :«رحمته خواهرم!» 💠 در قلب‌مان غوغایی شده و دیگر می‌ترسیدیم حرفی بزنیم مبادا آهنگ احساس‌مان شنیده شود که تا آمدن ابوالفضل هر دو در سکوتی ساده سر به زیر انداختیم. ابوالفضل که آمد، از اتاق بیرونش کشیدم و التماسش کردم :«چرا می‌خوای من برگردم اونجا؟» دلشوره‌اش را به شیرینی لبخندی سپرد و دیگر حال شیطنت هم برایش نمانده بود که با آرامشی ساختگی پاسخ داد :«اونجا فعلاً برات امن‌تره!» 💠 و خواستم دوباره اصرار کنم که هر دو دستم را گرفت و حرف آخرش را زد :«چیزی نپرس عزیزم، به وقتش همه چی رو برات میگم.» و دیگر اجازه نداد حرفی بزنم، لباس مصطفی را تنش کرد و از بیمارستان خارج شدیم. تا رسیدن به سه بار اتومبیلش را با همکارانش عوض کرد، کل غوطه غربی را دور زد و مسیر ۲۰ دقیقه‌ای دمشق تا داریا را یک ساعت طول داد تا مطمئن شود کسی دنبال‌مان نیاید و در حیاط خانه اجازه داد از ماشین پیاده شوم. 💠 حال مادرش از دیدن وضعیت مصطفی به هم خورد و ساعتی کشید تا به کمک خوش‌زبانی‌های ابوالفضل که به لهجه خودشان صحبت می‌کرد، آرامَش کنیم. صورت مصطفی به سفیدی ماه می‌زد، از شدت ضعف و درد، پیشانی‌اش خیس عرق شده بود و نمی‌توانست سر پا بایستد که تکیه به دیوار چشمانش را بست. 💠 کنار اتاقش برایش بستری آماده کردیم، داروهایش را ابوالفضل از داروخانه بیمارستان خریده و هنوز کاری مانده بود و نمی‌خواست من دخالت کنم که رو به مادرش خبر داد :«من خودم برای تعویض پانسمانش میام مادر!» و بلافاصله آماده رفتن شد. همراهش از اتاق خارج شدم، پشت در حیاط دوباره دستم را گرفت که انگار دلش نمی‌آمد دیگر رهایم کند. با نگاه صورتم را در آغوش چشمانش کشید و با بی‌قراری تمنا کرد :«زینب جان! خیلی مواظب خودت باش، من مرتب میام بهت سر می‌زنم!» 💠 دلم می‌خواست دلیل اینهمه دلهره را برایم بگوید و او نه فقط نگران جانم که دلواپس احساسم بود و بی‌پرده حساب دلم را تسویه کرد :«خیلی اینجا نمی‌مونی، ان‌شاءالله این دوره مأموریتم که تموم شد با خودم می‌برمت !» و ظاهراً همین توصیه را با لحنی جدی‌تر به مصطفی هم کرده بود که روی پرده‌ای از سردی کشید و دیگر نگاهم نکرد. کمتر از اتاقش خارج می‌شد مبادا چشمانم را ببیند و حتی پس از بهبودی و رفتن به مغازه، دیگر برایم پارچه‌ای نیاورد تا تمام روزنه‌های را به روی دلم ببندد. 💠 اگر گاهی با هم روبرو می‌شدیم، از حرارت دیدارم صورتش مثل گل سرخ می‌شد، به سختی سلام می‌کرد و آشکارا از معرکه می‌گریخت. ابوالفضل هرازگاهی به داریا سر می‌زد و هر بار با وعده اتمام مأموریت و برگشتم به تهران، تار و پود دلم را می‌لرزاند و چشمان مصطفی را در هم می‌شکست و هیچکدام خبر نداشتیم این قائله به این زود‌ی‌ها تمام نمی‌شود که گره سوریه هر روز کورتر می‌شد. 💠 کشتار مردم و قتل عام خانوادگی روستاهای اطراف، عادت روزانه شده بود تا ۶ ماه بعد که شبکه العربیه اعلام کرد عملیات آتشفشان دمشق با هدف فتح پایتخت توسط ارتش آزاد به‌زودی آغاز خواهد شد. در فاصله ۱۰ کیلومتری دمشق، در گرمای اواخر تیرماه تنم از ترس حمله ارتش آزاد می‌لرزید، چند روزی می‌شد از ابوالفضل بی‌خبر بودم که شب تا صبح پَرپَر زدم و همین بی‌قراری‌ام یخ رفتار مصطفی را آب کرده بود که دور اتاق می‌چرخید و با هر کسی تماس می‌گرفت بلکه خبری از بگیرد تا ساعتی بعد که خبر انفجار ساختمان امنیت ملی کار دلم را تمام کرد. 💠 وزیر دفاع و تعدادی از مقامات سوریه کشته شدند و هنوز شوک این خبر تمام نشده، رفقای مصطفی خبر دادند نیروهای ارتش آزاد به رسیده و می‌دانستم برادرم از است که دیگر پیراهن صبوری‌ام پاره شد و مقابل چشمان مصطفی و مادرش مظلومانه به گریه افتادم... ✍️نویسنده:
✍️ 💠 ابوالفضل از خستگی نفس کم آورده و دلش از غصه غربت می‌سوخت که همچنان می‌گفت :«از هر چهار تا مرز اردن و لبنان و عراق و ترکیه، وارد سوریه میشن و ارتش درگیره! همین مدت خیلی‌ها رو که دستگیر کردن اصلاً سوری نبودن!» سپس مستقیم به چشمان مصطفی نگاه کرد و با خنده تلخی خبر داد :«تو درگیری‌های حلب وقتی جنازه تروریست‌ها رو شناسایی می‌کردن، چندتا افسر و هم قاطی‌شون بودن. حتی یکی‌شون پیش‌نماز مسجد ریاض بود، اومده بوده سوریه بجنگه!» 💠 از نگاه نگران مصطفی پیدا بود از این لشگرکشی جهانی ضد کشورش ترسیده که نگاهش به زمین فرو رفت و آهسته گفت :«پادشاه داره پول جمع می‌کنه که این حرومزاده‌ها رو بیشتر تجهیز کنه!» و دیگر کاسه صبر مادرش هم سر رفته بود که مظلومانه از ابوالفضل پرسید :«میگن آمریکا و می‌خوان به سوریه حمله کنن، راسته؟» و احتمال همین حمله دل ابوالفضل را لرزانده بود که لحظه‌ای ماتش برد و به تنهایی مرد هر دردی بود که دلبرانه خندید و خاطرش را تخت کرد :«نه مادر! اینا از این حرفا زیاد می‌زنن!» 💠 سپس چشمانش درخشید و از لب‌هایش عصاره چکید :«اگه همه دنیا بخوان سوریه رو از پا دربیارن، و ما سربازای مثل کوه پشت‌تون وایسادیم! اینجا فرماندهی با (علیهاالسلام)! آمریکا و اسرائیل و عربستان کی هستن که بخوان غلط زیادی کنن!» و با همین چند کلمه کاری کرد که سر مصطفی بالا آمد و دل خودش دریای درد بود که لحنش گرفت :«ظاهراً ارتش تو داریا هم چندتاشون رو گرفته.» و دیگر هم امن نبود که رو به مصطفی بی‌ملاحظه حکم کرد :«باید از اینجا برید!» 💠 نگاه ما به دهانش مانده و او می‌دانست چه آتشی زیر خاکستر داریا مخفی شده که محکم ادامه داد :«ان‌شاءالله تا چند روز دیگه وضعیت تثبیت میشه، براتون یه جایی می‌گیرم که بیاید اونجا.» به‌قدری صریح صحبت کرد که مصطفی زبانش بند آمد و ابوالفضل آخرِ این قصه را دیده بود که با لحنی نرم‌تر توضیح داد :«می‌دونم کار و زندگی‌تون اینجاس، ولی دیگه صلاح نیس تو داریا بمونید!» 💠 بوی افطاری در خانه پیچیده و ابوالفضل عجله داشت به برگردد که بلافاصله از جا بلند شد. شاید هم حس می‌کرد حال همه را بهم ریخته که دیگر منتظر پاسخ کسی نشد، با خداحافظی ساده‌ای از اتاق بیرون رفت و من هنوز تشنه چشمانش بودم که دنبالش دویدم. روی ایوان تا کفشش را می‌پوشید، با بی‌قراری پرسیدم :«چرا باید بریم؟» قامتش راست شد، با نگاهش روی صورتم گشت و اینبار شیطنتی در کار نبود که رک و راست پاسخ داد :«زینب جان! شرایط اونجوری که من فکر می‌کردم نشد. مجبور شدم تو این خونه تنهات بذارم، ولی حالا...» که صدای مصطفی خلوت‌مان را به هم زد :«شما اگه می‌خواید خواهرتون رو ببرید، ما مزاحمتون نمیشیم.» 💠 به سمت مصطفی چرخیدم، چشمانش سرد و ساکت به چهره ابوالفضل مانده و از سرخی صورتش حرارت پیدا بود. ابوالفضل قدمی را که به سمت پله‌های ایوان رفته بود به طرف او برگشت و با دلخوری پرسید :«یعنی دیگه نمی‌خوای کمکم کنی؟» مصطفی لحظه‌ای نگاهش به سمت چشمان منتظرم کشیده شد و در همان یک لحظه دیدم ترس رفتنم دلش را زیر و رو کرده که صدایش پیش برادرم شکست :«وقتی خواهرتون رو ببرید پیش خودتون، دیگه به من نیازی ندارید!» 💠 انگار دست ابوالفضل را رد می‌کرد تا پای دل مرا پیش بکشد بلکه حرفی از آمدنش بزنم و ابوالفضل دستش را خوانده بود که رو به من دستور داد :«زینب جان یه لحظه برو تو اتاق!» لحنش به حدی محکم بود که خماری خیالم از چشمان مصطفی پرید و من ساکت به اتاق برگشتم. مادر مصطفی هنوز در حیرت حرف ابوالفضل مانده و هیچ حسی حریف مهربانی‌اش نمی‌شد که رو به من خواهش کرد :«دخترم به برادرت بگو بمونه!» و من مات رفتار ابوالفضل دور خودم می‌چرخیدم که مصطفی وارد شد. 💠 انگار در تمام این اتاق فقط چشمان مرا می‌دید که تنها نگاهم می‌کرد و با همین نگاه، چشمانم از نفس افتاد و او یک جمله از دهان دلش پرید :«من پا پس نکشیدم، تا هر جا لازم باشه باهاتون میام!» کلماتش مبهم بود و خودش می‌دانست آتش چطور به دامن دلش افتاده که شبنم روی پیشانی‌اش نم زد و پاسخ تعجب مادرش را با همان صدای گرفته داد :«ان‌شاءالله هر وقت برادرشون گفتن میریم زینبیه.» 💠 و پیش از آنکه زینبیه به آرامش برسد، سوریه طوری به هم پیچید که انبار باروت داریا یک شبه منفجر شد. هنوز وارد شهر نشده و که از قبل در لانه کرده بودند، با اسلحه به جان مردم افتادند... ✍️نویسنده:
✍️ 💠 دستم به دیوار مانده و تنم در گرمای شب ، از سرمای ترس می‌لرزید و صدای عباس را شنیدم که به عمو می‌گفت :«وقتی با اون عظمتش یه روزم نتونست کنه، تکلیف آمرلی معلومه! تازه اونا بودن که به بیعت‌شون راضی شدن، اما دست‌شون به آمرلی برسه، همه رو قتل عام می‌کنن!» تا لحظاتی پیش دلشوره زنده ماندن حیدر به دلم چنگ می‌زد و حالا دیگر نمی‌دانستم تا برگشتن حیدر، خودم زنده می‌مانم و اگر قرار بود زنده به دست بیفتم، همان بهتر که می‌مُردم! 💠 حیدر رفت تا فاطمه به دست داعش نیفتد و فکرش را هم نمی‌کرد داعش به این سرعت به سمت آمرلی سرازیر شود و همسر و دو خواهر جوانش داعش شوند. اصلاً با این ولعی که دیو داعش عراق را می‌بلعید و جلو می‌آمد، حیدر زنده به می‌رسید و حتی اگر فاطمه را نجات می‌داد، می‌توانست زنده به آمرلی برگردد و تا آن لحظه، چه بر سر ما آمده بود؟ 💠 آوار وحشت طوری بر سرم خراب شد که کاسه صبرم شکست و ضجه گریه‌هایم همه را به هم ریخت. درِ اتاق به ضرب باز شد و اولین نفر عباس بود که بدن لرزانم را در آغوش کشید، صورتم را نوازش می‌کرد و با مهربانی همیشگی‌اش دلداری‌ام می‌داد :«نترس خواهرجون! موصل تا اینجا خیلی فاصله داره، هنوز به تکریت و کرکوک هم نرسیدن.» که زن‌عمو جلو آمد و با نگرانی به عباس توصیه کرد :«برو زودتر زن و بچه‌ات رو بیار اینجا!» عباس سرم را بوسید و رفت و حالا نوبت زن‌عمو بود تا آرامم کند :«دخترم! این شهر صاحب داره! اینجا شهر امام حسنِ (علیه‌السلام)!» و رشته سخن را به خوبی دست عمو داد که او هم کنار جمع ما زن‌ها نشست و با آرامشی مؤمنانه دنبال حکایت را گرفت :«ما تو این شهر مقام (علیه‌السلام) رو داریم؛ جایی که حضرت ۱۴۰۰ سال پیش توقف کردن و نماز خوندن!» 💠 چشم‌هایش هنوز خیس بود و حالا از نور ایمان می‌درخشید که به نگاه نگران ما آرامش داد و زمزمه کرد :«فکر می‌کنید اون روز امام حسن (علیه‌السلام) برای چی در این محل به رفتن و دعا کردن؟ ایمان داشته باشید که از ۱۴۰۰ سال پیش واسه امروز دعا کردن که از شرّ این جماعت در امان باشیم! شما امروز در پناه پسر (سلام الله علیهما) هستید!» گریه‌های زن‌عمو رنگ امید و گرفته و چشم ما دخترها همچنان به دهان عمو بود تا برایمان از کرامت (علیه‌السلام) بگوید :«در جنگ ، امام حسن (علیه‌السلام) پرچم دشمن رو سرنگون کرد و آتش رو خاموش کرد! ایمان داشته باشید امروز آمرلی به برکت امام حسن (علیه‌السلام) آتش داعش رو خاموش می‌کنن!» 💠 روایت عمو، قدری آرام‌مان کرد و من تا رسیدن به ساحل آرامش تنها به موج احساس حیدر نیاز داشتم که با تلفن خانه تماس گرفت. زینب تا پای تلفن دوید و من برای شنیدن صدایش پَرپَر می‌زدم و او می‌خواست با عمو صحبت کند. خبر داده بود کرکوک را رد کرده و نمی‌تواند از مسیر موصل به تلعفر برسد. از بسته بودن راه‌ها گفته بود، از تلاشی که برای رسیدن به تلعفر می‌کند و از فاطمه و همسرش که تلفن خانه‌شان را جواب نمی‌دهند و تلفن همراه‌شان هم آنتن نمی‌دهد. 💠 عمو نمی‌خواست بار نگرانی حیدر را سنگین‌تر کند که حرفی از حرکت داعش به سمت آمرلی نزد و ظاهراً حیدر هم از اخبار آمرلی بی‌خبر بود. می‌دانستم در چه شرایط دشواری گرفتار شده و توقعی نداشتم اما از اینکه نخواست با من صحبت کند، دلم گرفت. دست خودم نبود که هیچ چیز مثل صدایش آرامم نمی‌کرد که گوشی را برداشتم تا برایش پیامی بفرستم و تازه پیام عدنان را دیدم. همان پیامی که درست مقابل حیدر برایم فرستاد و وحشت حمله داعش و غصه رفتن حیدر، همه چیز را از خاطرم برده بود. 💠 اشکم را پاک کردم و با نگاه بی‌رمقم پیامش را خواندم :«حتماً تا حالا خبر سقوط موصل رو شنیدی! این تازه اولشه، ما داریم میایم سراغ‌تون! قسم می‌خورم خبر سقوط آمرلی رو خودم بهت بدم؛ اونوقت تو مال خودمی!» رنگ صورتم را نمی‌دیدم اما انگشتانم روی گوشی به وضوح می‌لرزید. نفهمیدم چطور گوشی را خاموش کردم و روی زمین انداختم، شاید هم از دستان لرزانم افتاد. 💠 نگاهم در زمین فرو می‌رفت و دلم را تا اعماق چاه وحشتناکی که عدنان برایم تدارک دیده بود، می‌بُرد. حالا می‌فهمیدم چرا پس از یک ماه، دوباره دورم چنبره زده که اینبار تنها نبود و می‌خواست با لشگر داعش به سراغم بیاید! اما من شوهر داشتم و لابد فکر همه جایش را کرده بود که اول باید حیدر کشته شود تا همسرش به اسیری داعش و شرکای درآید و همین خیال، خانه خرابم کرد... ✍️نویسنده:
7M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
⚠️ بجزء اونایی که دلشون رو واقعا به خیمه ی امام زمان برسونن... شاید همین فردا من کلا تو دام شیاطین بیفتم... شاید تو همین فردا تو چنگ شیطان بیفتی... هر کسی رو یجوری از دین جدا میکنن... چقدر باید گریه کنیم تا خدا مارو از دین برنگردونه... امام صادق (علیه السلام)، درباره شدت ‌های زمان غیبت فرمود؛ ♦️و اللَّهِ لَتُمَحَّصُن؛ ♦️و اللَّهِ لَتُمَیَّزُنَّ؛ ♦️و اللَّهِ لَتُغَرْبَلُنَّ؛. . ♦️حتَّى لَا یَبْقَى مِنْکُمْ إِلَّا الْأَنْدَر . ◀️به خدا سوگند شما خالص می شوید. . ◀️به خدا سوگند شما از یکدیگر جدا می‌شوید. . ◀️به خدا سوگند شما غربال خواهید شد. . ◀️تا اینکه از شما شیعیان باقی نمی‌ماندجز گروه بسیار کم و نادر.. . ...
یوم الله نهم دی روز بصیرت و میثاق با سکان دار کشتی ولایت مبارک باد.
🔴 ‏کینه ‎ از ‎ بخاطر چیست؟! 🔻روز عاشورای امسال، در سالروز شادی و هلهله فتنه‌گران در روز عاشورای سال۸۸، میرحسین موسوی بیانیه‌ای صادر و به شهید سردار همدانی اهانت کرد و او را بی‌افتخار دانست! کینه میرحسین از شهید همدانی چیست؟ بخوانید: 🔹خیلی‌ها فکر می‌کنند که میرحسین موسوی بعد از ‎۸۸ حصر خانگی شده؛ در حالیکه میرحسین و کروبی، ۲۰ماه بعداز انتخابات۸۸ در اسفندماه ۸۹ محصور شدند. دلیل چه بود؟ سال۸۹ کشورهای عربی دچار انقلاب‌ها، آشوب‌ها و جنگ‌های داخلی شدند.‏ 🔸درست در اثنای آشوب و جنگ در کشورهای عربی، موسوی رسماً بیانیه‌ای برای براندازی منتشر کرد و از سقوط نظام سخن گفت! اتفاقات تونس، مصر، لیبی، یمن علیه دولت‌های غربگرا رخ داد اما بعدها به خروج گروهک‌های تروریستی داعش و النصره در سوریه و عراق رسید که رسماً از حمله به ایران می‌گفتند! 🔹حضور مستشاری ایران به درخواست دولت‌های عراق و سوریه جلوی پیشروی تروریست‌ها را گرفت و آنها را در هم کوبید. اما ‎ چه کرد؟ کینه شتری میرحسین موسوی از یار با وفای ‎ چیست؟ ماجرا از این قرار است که شهید پرافتخار همدانی، فرمانده اصلی میدانی مقابله بافتنه۸۸ و داعش بود.‏ 🔸سردار پرافتخاری که هم با شاه پهلوی و ساواک مبارزه کرد، هم با صدام جنگید در سال۸۸ توانست قریب ۵۰۰۰ نفر از پیاده‌نظام براندازی مخملی را شناسایی و کنترل کند. خیلی از این‌ها بعداً جذب منش و روش شهید همدانی شده و عضو بسیج و گردان‌های بسیجی شدند و برخی حتی مدافع حرم شدند.‏ 🔹از افتخارات شهید همدانی عزیز، مهار فتنه‌ای بود که موسوی به کمک سفارت انگلیس و رسانه‌های ضدایرانی کلید زده بود. او از برخی اراذلی که خیابان‌ها را به آتش کشاندند، مدافعان حرمی ساخت که مقابل داعش ایستادند. از دیگر افتخارات آن شهید عزیز، مبارزه با داعش و النصره است.‏ 🔸وقتی همدانی به سوریه رسید و شهید سلیمانی او را بعنوان فرمانده به سوری‌ها معرفی می‌کرد ۸۰ درصد سوریه سقوط کرده بود و فقط جیش‌الحر قریب ۱۱۰ هزارنفر را سازماندهی کرده بود. همدانی در کنار سایر همرزمانش و درجوار سردار دلها توانست سوریه را از سقوط نجات دهد. دلیل بغض میرحسین روشن است!‏ 🔹وقتی سردار همدانی در مبارزه با تروریست‌های داعش و النصره، به شهادت رسید روزنامه شرق تیتر زد "همدانی کشته شد"؛ تا اینگونه کینه خود را نشان دهد. حالا در عاشورای ۱۴۰۱ ه.ش، میرفتنه از خواب قطبی دوباره سر برآورده و همراه با داعش و آمریکا، علیه آن شهید عزیز، کینه خود را نشان می‌دهد!‏ 🔸درست است که فتنه۸۸ به ثمر ننشست ولی زمینه را برای تحریم‌های سنگین اقتصادی آمریکا و سازمان ملل مهیا کرد. خسارت فتنه به اقتصاد داخلی و آبروی بین المللی خسارت بسیار سنگینی بود. از طرفی فتنه داعش و النصره نیز منطقه را تهدید می‌کرد. همه این نقشه‌ها برای براندازی جمهوری اسلامی خنثی شد. 🔹و از قضا در دو میدان مبارزه‌ی فتنه۸۸ و فتنه داعش، این سردار سرتیپ ‎ بود که افتخار شکستن گردن فتنه‌گران و داعشی‌ها را نصیب خود کرد و دلیل کینه میرحسین از آن یار سفر کرده همین است‌. روح عالیِ سردار پرافتخار اسلام با شهدای کربلا محشور باد و میرحسین هم با داعش! ✍
23.22M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
آرام باشید ... این اول کار است! 💎 این کلیپ رو ببینید، آب روی آتیشه! 🇮🇷
💠🔸 هر درسهای زیادی برای تک تک ما داره و قراره ما رو یک یا چند مرتبه قوی‌تر کنه مثل مانورها و رزمایش‌هایی که گاهی نهادهای نظامی برای نیروهای خودشون میذارن فتنه‌ها هم رزمایش‌هایی هستن که خداوند برای آمادگی افراد جامعه ایجاد میکنه 💠 یکی از توانایی‌های بسیارمهمی که جامعه برای رسیدن به حکومت جهانی نیاز داره، قدرت رسانه‌ای و هوش و سواد رسانه‌ای هست
🇮🇷 سرو می‌ماند ولی طوفان به پایان می‌رسد...🌲🤛
⛔️ ⛔️نقش دراویش در فتنه88 📌پس از پایان ریاست جمهوری خاتمی درسال 84 و همچنین همزمان با انتخابات88 و اغتشاشات پس از آن، فرقه گنابادی همچون فرقه ضاله بهائیت با حرکت در مسیر اربابان خارجی خود فعالیتهای سیاسی علیه نظام مقدس جمهوری اسلامی را تشدید کردند و حضور موثر خود را در این جریانات آشفته نمایان ساختند . 🔸در فتنه ۸۸ دراويش نعمت اللهي نيز به صف جريان برانداز پيوستند و تلاش کردند در کف خيابانها با انقلاب مبارزه کنند. 🔸مصطفي آزمايش نوکر فرسوده دستگاه امنيتي فرانسه و نماينده فرقه در اروپا شبها در شبکه هاي مختلف حنجره ي خودرا با صدای خود پاره کرد اما نهايتا در روز ۲۵ بهمن 1389 تعدادي از دراويش به همراه بهايي ها،سلطنت طلبها و منافقين به خيابانها آمدند که به دليل کمي جمعيت باعث خجالت وسرافکندگی اربابان خود شدند. 🔸نورعلی تابنده در انتخابات ریاست جمهوری آن دوره در ازای دریافت مبلغی از کروبی از وی حمایت کرده بود و نیز در دیدارهایی که پیش از این با برخی از گروههای اپوزیسیون از جمله نهضت آزادی داشت قول هرگونه حمایت مالی و همکاری با جنبش سبز را داده بود. 🔸در ایام اغتشاشات پس از انتخابات88 نیز بسیاری از چهره های وابسته به این فرقه و فرقه های دیگر دراویش در کف خیابانها حضور داشتند و بنا به دستور تشکیلاتی فرقه به فتنه افکنی و حمایت از برخی کاندیداهای خاص همراه با اغتشاش گری مشغول بودند. 🔸برای مثال فرزند یکی از دراویش فرقه علویه قادریه که از اراذل اوباش منطقه لویزان می باشد بنا به دستور تشکیلاتی پدرش که معروف به (منصور.غ) می باشد ضمن حضور در خیابانها و عربده کشی ضمن توهین به مقدسات و مقامات نظام مسئولیت هدایت برخی از اراذل منطقه در ایام اغتشاشات 88 را بعهده داشتند. 🔸این تنها بخشی از حقایق مربوط به حضور این فرقه در فتنه 88 است که نشان می‌دهد ایجاد اغتشاش و به خطر انداختن امنیت اجتماع در این فرقه نهادینه شده است.
🔵👈 اعمال بدی که دیگران انجام می‌دهند، گمان مکن که آثار عمل، فقط دامان خودشان را می‌گیرد. نه، هم دامن خودشان را می‌گیرد، هم دامن آدم خوب‌ها را می‌گیرد . ✨🍃 آدم خوب‌ها را دیگر چرا؟ عمل بد من چرا دامن شما را بگیرد؟ این عادلانه است؟ بله برادر من! علت دارد. ✨🍃 علت آن، راضی بودن به فعل من است یا اینکه عمل بد من را دیدی و گفتی: به من چه؟ نهی از منکر هم نکردی. چون دیدی و نهی از منکر نکردی، یا راضی بودی به فعل من، آن بلایی که عارض من می‌شود، عارض شما هم می‌شود. صریح آیه قرآن است که می‌فرماید: وَ اتّقوا فِتْنَةً لاتُصیبَنَّ الَّذینَ ظَلَمُوا مِنْکمْ خَاصَّةً وَ اعْلَمُوا أَنَّ اللَّهَ شَدیدُ الْعِقاب؛* و از فتنهاى بپرهیزید که تنها به ستمکاران شما نمیرسد [بلکه همه را فرا خواهد گرفت؛ چرا که دیگران سکوت اختیار کردند] و بدانید خداوند، کیفر شدید دارد. انفال 25 آیت الله استاد ناصری رحمت الله علیه