📓رمان امنیتی رفیق
🥀این ناچیز، تقدیم به سیدالشهدا علیهالسلام و شهدای گمنام و مظلوم امنیت؛ تقدیم به خونهای ریخته شده کف خیابان وطن...🥀
#قسمت1
‼️یکم: آب زنید راه را، هین که نگار میرسد...
صدای تیر هوایی در گوشش پیچید و باعث شد تندتر بدود. اسپری رنگ را گوشهای پرت کرد و دست وحید را کشید. صدای برخورد بدنه فلزی اسپری با دیوار، سکوت کوچه را شکست.
وقتی صدای فریاد «ایست، ایست» مامورها را شنید، برای تندتر دویدن به پاهایش التماس کرد. کوچهها را بلد نبود. همه بنبست بودند.
این بار وحید دستش را کشید تا راهنماییاش کند. انقدر دویده بودند که پهلوهایشان درد گرفته بود و به سرفه افتادند. وحید از پا افتاد. صدای مامورها نزدیکتر شد و بعد داغی گلوله را در کمرش حس کرد.
دستش را به کمر گرفت و با ناله خفهای از جا پرید. یک دستش را به زمین تکیه داد و با دست دیگر روی کمرش دست کشید؛ اثری از زخم گلوله پیدا نکرد.
زبانش به کام چسبیده و عرق بر پیشانیاش نشسته بود. صدای دخترانهای شنید:
- بابایی! حالتون خوبه؟
نرگس صدایش میزد. نگاه گیجی به اطرافش انداخت. زیر چراغ کمنور اتاق، نرگس را میدید که متعجب نگاهش میکرد.
نرگس لیوان آبی از کنار تخت برداشت و کنار پدر روی تخت نشست. پدر آب را تا آخر سر کشید. نرگس پرسید:
- کابوس دیدین بابا؟
سرش را تکان داد و دستش را دور گردن نرگس حلقه کرد. سر نرگس را به سینه فشرد تا آرام شود. نرگس دختر تهتغاریاش بود و عزیز دردانهاش.
نفسش که سر جایش برگشت، نگاهی به صفحه همراهش انداخت که خاموش و روشن میشد.
صدای اذان صبح، از گلدستههای مسجد در آسمان پخش میشد و کمکم راهش را به اتاق باز میکرد. حسین پیشانی نرگس را بوسید و گفت:
- برو نمازتو بخون باباجون.
نرگس هنوز نگران پدر بود:
- مطمئنید حالتون خوبه؟
- خوبم.
زنگ همراهش قطع شده بود. خواست بلند شود که دوباره زنگ خورد. همراه را برداشت. اسم امید روی صفحه نقش بسته بود. تماس را وصل کرد:
- سلام.
- سلام حاجی. شرمنده بیدارتون کردم.
- خواب نبودم. بگو!
- یه بنده خدایی همین یه ساعت پیش از لندن پروازش نشست.
- با مهمون عزیزمون مرتبطه؟
- اینطور که معلومه آره.
- خود مهمون چی؟ هنوز نیومده؟
- نه ولی کوچه رو آب و جارو کردیم براش.
- خوبه. اون که میگی تازه رسیده، اونو پذیرایی کردین ازش؟
- آره. عباس درحال میزبانیشه!
- خوبه. منم تا یه ساعت دیگه میآم ببینم چیکار کردین. فعلا یا علی.
ادامه دارد ...
#رمان_امنیتی_رفیق
#به_قلم_فاطمه_شکیبا
📡 #بشقابهای_سفره_پشت_باممان 📡
#قسمت1
🍃رهایم کن!
🍃سنگینم نکن!
🍃بندِ زمینم نکن!
🔆من برای پرواز آمدهام، نه برای سقوط.
درهای باز شدۀ آسمان را مگر نمیبینی، که عمق درّه را نشانم میدهی؟ من میخواهم پرواز کنم.
👁چشمان پاکم را به من برگردان. این چشمها را به من ندادهاند که هر چه تو خواستی، ببینم.
اینها برای دیدن مسیر پرواز است که تو، آنها را ربُودی و راه سقوط را نشانشان دادی.
🍃رهایم کن!
دیگر فریبت را نخواهم خورد.
من میخواهم بزرگ باشم و بزرگ بمانم.
از کوچک بودن، فراری هستم و تو میخواهی مرا در بندِ کوچکها کنی.
🍃رهایم کن که دیگر جز به او که حاکم آسمانها و زمین است، راضی نخواهم شد.
من به اصل خویش، باز گشتهام.
🍃رهایم کن ای نفس!
#بشقابهای_سفره_پشت_باممان
#پیامدهای_ماهواره_در_خانواده
#محسن_عباسی_ولدی
هیئت خواهران خادم الزهراسپهبد شهید حاج قاسم سلیمانی_همدان
#بشقابهای_سفره_پشت_باممان #قسمت60 2⃣ توجّه به مکر شیطان ⚠️مراقب باشید شما در این دام، گرفتار نشو
#بشقابهای_سفره_پشت_باممان
#قسمت1⃣6⃣
4⃣ انجام دادن کارهای الزامآور
🔰برای این که بتوانید بر عادت خود به دیدن این سریالها غلبه کنید، کارهایی را انجام دهید که برایتان الزامآور باشد. ما در این جا برای مثال، چند نمونه از کارهای الزامآور را بیان میکنیم:
🔸در هنگام پخش سریال با کسی قرار بگذارید یا این که کاری را برای آن وقت برای خود تعریف کنید؛ مثل رفتن به باشگاه ورزشی.
🔹نذر کنید؛ البته نذر شرعی که تعهّدآور باشد.
🔸به کسی قول بدهید که دیگر این سریالها را نگاه نکنید، البته به کسی که از این عادت شما باخبر است. از او هم بخواهید که در زمان پخش سریالها با تماس گرفتن یا پیامک دادن، قرارتان را یادآوری کند.
🔹اگر از اهل خانه، کسی از این عادت شما باخبر است، از او بخواهید که در هنگام سریال، شما را به یاد عهدتان بیندازد.
5⃣ گوش دادن به سخنرانیهای اخلاقی و مناجات
🔆حدّاقل در کنار اینها به یک سخنرانی اخلاقی گوش دهید یا مناجاتی را ببینید و زمزمه کنید یا از کسی که در خانه است، بخواهید این کار را انجام دهد.
⬅️ ادامه دارد .....
📚بشقابهای سفره پشت باممان ص۲۵۸
#بشقابهای_سفره_پشت_باممان
#ماهواره
#محسن_عباسی_ولدی